هزارهها ضربالمثلی دارند که میگویند: «از آنکه وایه بیشتر است، گله بیشتر است».
به نظر میرسد در روابط اصولی میان همهی اقوام افغانستان، مخصوصاً میان هزارهها و تاجکها، هنوز هم چوبی لای چرخ گیر است. برای شخص من تأمل کردن در این مورد، به دلایلی زیاد، هم مهم است و هم چالشبرانگیز. من یکی از معدود شاهدانی هستم که نمیخواهم از کنار آنچه در دههی نود میلادی در لایههای درونی جامعهی هزاره، در درون جامعهی شیعه، در روابط میان هزارهها و سایر اقوام افغانستان، و در روابط میان هزارهها و جمهوری اسلامی ایران روی داد، ساده و بیاعتنا عبور کنم. بالاخره، برای من فکر میکنم هیچ چیزی در کابل دههی نود، رنگ تصادف و اشتباه و ندانمکاری و قدرتطلبی و امتیازطلبی و توطیه و خیانت و بیوفایی و دیوانگی و نفرت و کینهتوزی و این قبیل تأویلات را به تنهایی بر نمیتابد. به تصور من، شاید همهی اینها بوده اند، اما به اضافهی برخی چیزهای دیگر. به همین دلیل است که میگویم، حد اقل در رابطه با آنچه با غرب کابل ارتباط مییافت، دو سال و ده ماه بعد از سقوط دولت داکتر نجیبالله را به صورت متلاشیشده و تجزیهشده تحلیل نکنیم که به نتیجهی خوب و رضایتبخشی دست نخواهیم یافت.
من نمیگویم تاجکها با هزارهها جنگیدند، اما نمیتوانم فراموش کنم که اکثریت موثر تاجکها با اکثریت موثر هزارهها رویارویی تام و تمام عیار داشتند. نمیگویم شورای نظار یا حزب وحدت نمایندهی دموکراتیک تاجکها یا هزارهها بودند، اما میگویم اکثریت موثر تاجکها و هزارهها هنوز هم از کنار تصامیم و اقدامات شورای نظار و حزب وحدت، چه در آن زمان و چه تا کنون، بیاعتنا و ساده عبور نکرده اند. نمیگویم همهی شیعیان غیرهزاره رفتند و کنار مسعود و سیاف را ترجیح دادند، اما میگویم اکثریت موثر کسانی که رفتند کنار مسعود و سیاف، شیعیان غیرهزاره بودند و در آنجا هم مصئونیت مورد نیاز خود را یافتند. نمیگویم هیچ هزارهای دست به خیانت و معامله نزده یا نمیزند، اما میگویم اکثریت موثر هزارهها سرنوشتی را داشته اند که حتی در موقع خیانت و معاملههای آنان نیز از گریبان شان دور نشده است. حتی همین حالا که از همسویی آقای محقق با سیاف سخنهای زیاد میرود، باز هم دیده میشود که سیلی سیاف و نسیمه نیازی، در موقع ضرورت، بیخ گوش آقای محقق آنچنان مینشیند که برای دیگران اگر تنها نظارهگری و تأسف است، برای هزارهی این دیار پیچش یک زهر تلخ و آزاردهنده در درون شان نیز هست.
***
خلاصه، سخن در هر سو بیشمار است، اما از کنار سخنها با تأمل باید گذشت و به نظر میرسد روشنفکران تاجک بیشتر و پیشتر از دیگران باید به این مهم روی بیاورند. اینکه ساده و صاف توصیه کنند که از افشار بگذرید و عاشورابازی نکنید و سیاه و سفید نکنید و این همه در برابر ایران و تاجک و شیعیان غیرهزاره دشمنتراشی نکنید، همهاش روی چشم. اما کاش میشد هر کسی برای این عبور ساده و بیهزینه به حد کافی خوشبختی میداشت. حد اقل من یکی، حس میکنم تا آن چوب از لای چرخ بیرون نشود، هر کاری ممکن است، اما هیچ کاری به نتیجهی مطلوب نمیرسد. به نظر میرسد روشنفکران تاجک، در موقف اعتراف و یا بررسی حوادث و واقعیتهای تاریخی، خود را در ترازوی روشنفکران هزاره وزن نکنند. آنها باید بگویند که وقتی قدرت تصمیمگیرنده شدند، چه کردند که سزاوار کردن بود. آنگاه نوبت میرسد به اینکه دیگران بگویند که چه نکردند که شایستهی کردن بود.
به همین گونه است روشنفکران پشتون. از احمدشاه درانی تا ملاعمر خاکریزی، و تا اطرافیان حامد کرزی، هنوز خیلی حرفها وجود دارد که باید اول روشنفکران پشتون پاسخش را بگویند تا نوبت برسد به دیگران.
روشنفکر هزاره از چه بگوید که به گفتنش بیرزد؟ ... از قتل عامی که بر او رفته است؟ ... از کلهمناری که شاهدش بوده است؟ ... از تخمچشمانش که روی پلهی ترازو نشسته است؟ ... از دختر و پسرش که به اسارت و بردگی رفته و با فرمان رسمی دربار به فروش رسیده است؟ ... از زنجیری که لای بیلک شانهاش عبور کرده و صدتای آن را یکجایی تنها با همراهی دو نفر از ارزگان تا کابل آورده است؟ ... از گوشهای بریدهای که باغستانهای قرهباغ غزنی را در فصل تابستان با جیل شدن روی شاخههای درختان زینت داده است؟ .... از فرمان رسمی دربار که ورودش را به موسسات تحصیلات عالی منع کرده است؟ ... از کوچیهایی که همهساله هستی و کرامت و عاطفهی انسانیاش را زیر پای شتر کرده است؟ ... از افشار بگوید؟ ... از قزلآباد و یکاولنگ و بامیان بگوید؟ ... از چه بگوید که سزاوار گفتن باشد؟
***
هیچگاهی نمیتوانم بابه مزاری را برای طرح صریح و بیپردهی این حرفها فراموش کنم. او گفتمان جدیدی را در افغانستان راه انداخت که از آن قبل، حد اقل با آن صراحت گفته نشده بود. من نه او را معصوم میدانم و نه حامل وحی و پیامی از آسمان. او فقط یک هزاره بود. دوست دارم او را یکی از مثالهای تیپیک رهبریت هزاره بدانم که نمونههایش با شکلهای دیگر گاهی در سیمای افرادی همچون میریزدانبخش دیده شده است. او نه فیلسوف بود و نه ادعای سیاستدانی و این حرفها را داشت.
میخواهم این تکه از حرفهای او را که شاید عاطفیترین سوال برای تاریخ باشد، در اینجا بگویم و این حدیث را همینجا ختم کنم تا نوبت برسد به یکی دو حرف دیگر:
«حالا درست است که ما در اینجا کاری نکردیم، جایی را نگرفتیم، حکومت تشکیل ندادیم، ولی با مقاومت، با برکت جهاد، با فداکاری مردم خود، یک عزت و هویت پیدا کردیم و آن عزت و هویت این است که میگوییم: "ما یکی از اقوام افغانستان هستیم، در این خانهی مشترک، دیگر هزارهبودن ننگ نباشد". اگر افغانها، تاجکها، ازبکها و ترکمنها به اسلام فخر میکنند، ما هم مسلمان هستیم و به اسلام فخر میکنیم؛ اما اگر آنها به نژاد شان فخر میکنند، ما هم یک نژاد هستیم و به نژاد خود فخر میکنیم. در هر صورتش ما در این خانه شریک استیم.» (سخنانی از پیشوای شهید، چاپ 1374، صحبت با موسفیدان غرب کابل، ص 261)
سلام
پاسخحذفنمیدونم چی بگم