با اسم جنرال خداداد، که زمانی معروف به "خداداد هزاره" شده بود، آشناییم. او از شهرستان به عنوان یک شاگرد ممتاز به لیسهی حربی کابل آمد و از آنجا به پونهی هندوستان رفت و در رشتهی ارکان حرب تحصیل کرد و در برگشت با حزب دموکراتیک خلق همگام شد و پلههای ترقی را در کنار یاران خود طی کرد تا به قوماندنی لوا و فرقه رسید.
در اولین روزهای پس از سقوط داکتر نجیب الله، در جریان توافقی که حزب وحدت با شورای جهادی حاصل کرد، جنرال خداداد به عنوان کاندیدای حزب وحدت در پست وزارت امنیت ملی معرفی شد. کاندیداتوری او برای این پست، با واکنش خشماگین شورای نظار مواجه شد که گویا از او در جریان چندین عملیات سنگین بر پنجشیر دلخوری داشت.
جنرال خداداد به حرکت و فعالیتهای سیاسی خود به طور مخفی و علنی ادامه داد تا اینکه بالاخره در کابینهی آقای کرزی به عنوان وزیر مبارزه با مواد مخدر، طلسم وزیرشدنش را هم شکست و بر کرسی وزارت کابینه تکیه زد؛ هرچند در رسیدن به این مقام، باز هم عدهی زیادی را دلخور ساخت.
***
من با اسم جنرال خداداد از زمانی آشنا شدم که او به عنوان قوماندان فرقهی 14 غزنی، راه مصالحه و آشتی ملی داکتر نجیب الله را به سوی هزارهجات باز میکرد. این حکایت مربوط به سالهای آخر دههی شصت خورشیدی یا مقارن با خروج روسها از افغانستان است. آن زمان، دولت داکتر نجیب الله برای استمالت و دلجویی از مجاهدین، از کانالهای مختلف خود برای آنان اسلحه و پول میفرستاد. جنرال خداداد در این جریان نقش مهمی بازی کرد و عدهی زیادی از قوماندانان مشهور ولایت غزنی را به سوی خود جذب نمود.
وقتی مجاهدین وارد کابل شدند، از طریق داکتر واحد مامایم، جنرال خداداد را در اکادمی پولیس دیدم. مامایم به دلیل رفاقت با جنرال علی اکبر قاسمی، از قوماندانان مشهور جبههی غزنی، با جنرال خداداد میانهی نزدیکی داشت. آن زمان، جنرال خداداد، ابهت جنرالی و یونیفورم ارتشی را حفظ میکرد و در راه رفتن و نشستن و سخن گفتنش نشان میداد که یک «صاحب منصب» است.
خارج از حلقهی اصلی شورای تصمیمگیری حزب وحدت، من یکی از معدود کسانی بودم که تقریباً در همان مراحل اولیه میدانستم که جنرال خداداد کاندیدای پست وزارت امنیت ملی خواهد بود. صورتهای اولیهی این طرح در همان حلقاتی ریخته میشد که به طور مستقیم یا غیرمستقیم به من هم میرسید. جنرال قاسمی و مامایم، در این زمینه با من هم مشوره میکردند و در پارهای از موارد میخواستند که از دید شان حمایت کنم. مرحوم سید محمد سجادی نیز از کسانی بود که برایم گفته بود که چرا حزب وحدت تصمیم گرفته است چهرههای غیرجهادی را به عنوان وزیران کابینه پیشنهاد کند. بعدها، در سال 1373 بابه مزاری نیز در جریان صحبتی که با جمعی از اعضای شورای مرکزی و نمایندگان مردم غرب کابل داشت، همان حکایتهای آقای سجادی را بر زبان راند. (این قصه را در قسمتهای بعدی سخنم اشاره خواهم کرد.)
***
وقتی جنرال خداداد به پست وزارت امنیت ملی معرفی شد، برعلاوهی اینکه شورای نظار به طور صریح آن را رد کرد، حلقهی مجاهدان حزب وحدت نیز به طور تقریباً یکپارچه در برابر آن ایستادگی کردند و چهره و اسم جنرال خداداد را اهانتی به فداکاریها و هویت جهادی خود تلقی نمودند. کسان زیادی بودند که در این اعتراض نقش پیشگامی داشتند، مانند شهید ابوذر غزنوی، شیرحسین مسلمی، یعقوبی از هرات، پهلوان حُر، انجنیر حبیب و شیخ باقر مزار و کسانی دیگر. جمع زیادی از اعضای شورای مرکزی حزب وحدت نیز، هر چند به طور علنی جرأت نمیکردند اظهار وجود کنند، اما از این اعتراض به شدت حمایت میکردند و معترضان را با پشتوانههای توصیه و تحریک خود به میدان میفرستادند.
جلسهی اعتراض مجاهدان، سه روز پی در پی در تالار بزرگ منزل سوم علوم اجتماعی برگزار شد. من در این جمع، به دعوت شهید ابوذر و شیرحسین مسلمی شرکت میکردم و شاهد ماجرا بودم. تعبیرات جالبی بر زبان میرفت. شهید ابوذر اصطلاح «کجکلاهان» را خطاب به مجاهدان به کار میبرد و کسانی دیگر از خاطرات یاران پیامبر و امام علی یاد میکردند و یا از خاطرات همرزمان شهید شان.
در روز سوم، وقتی صورت اعتراض مشخص شد، از اعضای شورای تصمیمگیری خواسته شد تا برای پاسخگویی حاضر شوند. آقایان خلیلی و سید رحمت الله مرتضوی عمدهترین اعضای شورای تصمیمگیری بودند که موظف شده بودند برای توضیح دیدگاه و موضع شورا با این جمع ملاقات کنند. لحن اظهارات به حدی تند بود که حدس زده میشد کودتایی در راه است و جلوگیری از آن اجتنابناپذیر است.
کسی هنوز نمیدانست که سیدرحمتالله مرتضوی همان کسی است که جنرال خداداد را به این پُست پیشنهاد کرده است. وی، به دلیل تعلق جناحی خود به شورای اتفاق، از حامیان جنرال قاسمی و طرحهای او در درون حزب وحدت بود. آقای مرتضوی، با غروری خاص در برابر معترضان موقف تهاجمی گرفت و از آنها خواست که در برابر تصامیم شورای تصمیمگیری حرف نزنند. لحن تند و تهدیدآمیز او باعث شد که فضای جلسه به هم بخورد و شیرحسین مسلمی بلافاصله دستور داد تا دروازههای تالار بسته شود و تهدید کرد که تا پاسخ مجاهدین داده نشده است، هیچ کسی حق خروج از تالار را ندارد. او حالا توهینی را که در حق مجاهدین صورت گرفته بود، بیشتر از کاندیدا شدن جنرال خداداد جدی میدانست. دروازهی تالار بسته شد و وضعیت عملاً به جانب نوعی کودتای درونحزبی پیش رفت. برخی از مجاهدان حاضر در تالار، تفنگهای خویش را در حالت آمادهباش گرفتند و این یعنی اینکه هیأت شورای تصمیمگیری اولین قربانیان هرگونه حادثهای است که اتفاق خواهد افتاد.
آقای خلیلی، در این جریان با مهارت عجیبی وضعیت را به حالت عادی آورد. او از معترضان خواست که حرف اصلی خود را بگویند و بعد از شنیدن این حرفها با لحن آرام گفت که وظیفهی آنها تنها ایجاد رابطه و انتقال پیام مجاهدان به شورای تصمیمگیری و تصامیم شورای تصمیمگیری به مجاهدان است. او گفت: اگر منظور شما این است که به حرفهای تان توجه شود، اجازه دهید که این حرفها به شورا انتقال بیابد و شورا در مورد آن اقدام کند.
حرفهای آقای خلیلی از جانب عدهی زیادی از حاضران تالار تأیید شد و شهید ابوذر نیز از کسانی بود که این موضع را حمایت کرد تا اینکه دروازهی تالار باز شد و هیأت شورای تصمیمگیری اجازه یافتند به شورای تصمیمگیری برگردند.
جلسات شورای تصمیمگیری در منزل دوم علوم اجتماعی برگزار میشد. لحظاتی نگذشته بود که قاصدی آمد و پیام آورد که جمعی از نمایندگان باصلاحیت معترضان به جلسهی شورای تصمیمگیری حضور بیابند.
***
از همان لحظه، این آوازه داغ شد که مزاری از جنرال خداداد خلقی کمونیست حمایت کرده است. کسی ندانست که اصل ماجرا چه بود. اما همه دیدند که آبها از آسیاب افتید و اعتراض از تالار و دالانهای علوم اجتماعی به بیرون از آن محوطه انتقال یافت و صداهای بلند به نجوا و نقنقهای پنهانی تبدیل شد. فقط همین قدر شنیده شد که مزاری از عمل معترضان که لب به تهدید باز کرده و اقدام به بستن دروازهی تالار به روی هیأت شورای تصمیمگیری کرده است، فوقالعاده خشمگین شده و دیگر هیچ حرفی را نشنیده است. گفته شد که مزاری هوشدار داده است که اگر یک بار دیگر در محوطهی علوم اجتماعی حرفی از این اعتراض بشنود و یا اعمالی از این دست را شاهد شود، بازخواستش را خودش خواهد کرد.
وضعیت آرام شد. جنرال خداداد، پیش از اینکه به وزارت برسد با مخالفتهای گونهگون مواجه شد و جنگهای سیاف با حزب وحدت در گرفت و شورای نظار نیز به انحلال وزارت امنیت و تبدیل آن به ریاست امنیت ملی اقدام کرد و به این ترتیب، قصهی وزارت امنیت و کاندیداتوری جنرال خداداد به این پُست از سر زبانها افتید.
***
بابه مزاری جنرال خداداد را آورد و قوماندانی اپراتیفی نیروهای حزب وحدت را به او محول کرد. جنرال خداداد با طرح و ابتکارات نظامی خود در دوران جنگهای کابل، عملاً از ردههای فرماندهی کنار رفت و با یونیفورم و نقشه و حرفهای دیگر از این دست، در حد یک مشاور نظامی تقلیل یافت. جنگ توسط کسانی رهبری و اداره میشد که اصلاً پا به لیسهی حربی نگذاشته و از ارکان حرب چیزی نمیدانستند. تا جنرال خداداد میجنبید که طرح اولیهی یک دفاع یا حمله را سازماندهی کند، خطوط اول جبهه از کارته سه و کارته چهار تا دیوانبیگی و کمپنی تغییر مییافت و تا تلاش میشد که اولین خبر خط اول جنگ تجزیه و تحلیل شود، صد حادثهی ناشنیده روی میداد و کسی انتظار نمیکشید تا کسی دیگر برایش دیکته کند که چه کار کند یا چه کار نکند. اسم جنرال خداداد را صدها اسم عجیب و غریب دیگر تحتالشعاع قرار داد و این بود تا فاجعهی افشار پیش آمد و چون ثقل این فاجعه در حوزه و محل فرماندهی جنرال خداداد روی داده بود، همهی صلاحیت و درایت و صداقت و شجاعت او به عنوان یک جنرال افسانهای هزاره، به یکبارگی مورد سوال قرار گرفتند.
بعد از فاجعهی افشار، آقای یزدانشناس هاشمی، جای جنرال خداداد را گرفت. سه ماه نگذشته بود که جبههی درهمشکسته و فروریختهی غرب کابل، با پیروزی در جنگ دارالامان و اطراف حوزهی پنج و لوای 3، اسم هاشمی و جنرال آصف خان و جنرال سخی و ضابط اکبر و محرم حسین را همچون آتشی بر تمام شهرت و آوازهی جنرال خداداد چیره ساخت.
از جنرال خداداد دیگر چیزی شنیده نشد. بابه مزاری هم از او دیگر حرفی نزد. هیچ کسی نمیدانست که بالاخره، چرا بابه مزاری از جنرال خداداد با آن سرسختی حمایت کرده و چرا همهی قدرت و نفوذ جهادی خود را به خاطر حمایت از او به ریسک گذاشته بود. جالب این بود که حمایت بابه مزاری از جنرال دوستم نیز در همین رده قرار میگرفت و این اتهام را که او اساساً یک کمونیست است و به جهاد و اسلام عقیده ندارد و تمام کمونیستها و عناصر غیرمذهبی را در کنار خود گرد آورده است، بر هر زبانی جاری میساخت. اما بابه هیچ حرفی نمیزد. فقط میگفت که هر کسی که یک گام برداشته بتواند و یک کار کوچک انجام دهد، باید احترام شود و مجال بیابد تا کار کند. او صراحتاً همه را برحذر میداشت از اینکه بحث حزب و ایدئولوژی و مذهب و قوم و منطقه را به میان بکشند. میگفت: در این وضعیت سخت که موجودیت ما در خطر است، هر کسی که از این موجودیت دفاع کند، خوب است و هر کسی که این موجودیت را به خطر اندازد بد است. همین.
***
سال 1373، وقتی جنجالهای انتخابات رهبری حزب وحدت به میان آمد، اتهامات مربوط به کاندیداتوری جنرال خداداد باز هم روی زبانها افتید. انتخابات را اعضای شورای مرکزی برگزار میکردند که همه، بدون استثنا، جهادی بودند. حالا کاندیدا شدن جنرال خداداد یکی از دلایلی بود که ثابت سازد مزاری خلاف اسلام و جهاد و مجاهدین است و تمایلات سکولار و نژادپرستانه و قدرتطلبانه و این حرفها دارد. یکی از چهرههای جالبی که این اتهام را بیش از همه با صراحت و جدیت مطرح میکرد، سید رحمت الله مرتضوی بود که در هیچ جایی لبش بند نمیشد مگر اینکه صد گونه اتهام و حرف تند و تیز را بر علیه بابه مزاری مطرح کند.
وقتی انتخابات به پایان رسید، بابه مزاری در صحبتی که با نمایندگان مردم و جمعی از اعضای شورای مرکزی داشت، برای اولین بار افشا کرد که جنرال خداداد کاندیدای او نبوده، و او در مورد این کاندیداتوری ملاحظات خود را داشته ولی کاندیدای خود او رأی نیاورده و جنرال خداداد رأی آورده و پیشنهاد شده است. او به عنوان رییس شورای تصمیمگیری از تصویب و فیصلهی این شورا حمایت کرد و در برابر تمام فشارها لب از لب پس نکرد تا بگوید که چرا اتهامی را بر او وارد میکنند که به او ربطی نداشته است.
این صحبت بابه مزاری شاید یکی از صمیمانهترین خاطرههای مقاومت غرب کابل باشد. او در این صحبت از خاطرات خود در دوران اول تشکیل حزب وحدت یاد کرد تا رسید به کابل. گفت: «در دوران چهار سال یا سه سالی که از عمر حزب وحدت سپری شده بود، هیچ وقت از خارج و داخل، سی نفر در بامیان جمع نشده بودند؛ ولی وقتی که کابل فتح شد، در همان روزهای اولِ فتح که ما اینجا آمدیم، هشتاد نفر از شورای مرکزی و شورای نظارت در اینجا آمده و این هشتاد نفر هم از گروههای منحلّهی سابق جمع شده بودند. انقلاب چهارده سالهی مردم پیروز شده بود و از آن طرف برادران اهل تسنن، برادران هفتگانهی ما، ما را حذف کرده و میگفتند که حرف شیعهها را بعداً میزنیم و از اینطرف هم اینها هشتاد نفر آمده و همه وزارتخانه میخواستند؛ یعنی از وزارت پایینتر قانع نبودند و همه میگفتند که «وزارت»! این مشکلی بود که در اینجا پیش آمده بود و وقتی هم که با آقای مجددی توافق شد که سه وزارتخانه به ما داده شود، این سه وزارتخانه به هیچوجه قابل تقسیم بر نُه حزب منحلّه نبود و از اینطرف هم هیچکسی از وزارتخانه پایین نمیآمد و اقلاً برای حزب منحلهی شان از یک وزارتخانه کمتر قانع نبودند. مشکلی که در اینجا داشتیم، یک مشکل عمده بود و حالا برادران هر چه که میگویند و لطف میکنند، مربوط خود شان است، ولی جالبش اینجا بود که آن روز ما مصوبه داشتیم که بیطرفها را به وزارتخانه معرفی کنیم، و تعصب گروهی برادران آنقدر زیاد بود که پیشنهاد کردند که از این بیطرفها کسی به گروههای منحلّهی سابق ارتباط نداشته باشد؛ حالا امروز میگویند که «نفرهای دولتی معرفی شد»، «نفرهای غیرجهادی معرفی شد»؛ ولی آنروز به خاطر تعصبات گروهی شان حتی کسی را که مثلاً یک سال قبل با فلان تنظیم منحلّه ارتباط داشته است، قبول نداشتند!
لهذا، فکر کردیم و غیر از این راه دیگری نداشتیم که باید وحدت شیعه را حفظ میکردیم؛ آن روز هم در اول فتح کابل، موقعیت فعلی شیعه وجود نداشت و اگر چهار نفر از حزب وحدت جدا میشدند، میگفتند که انشعاب است و کار وحدت تمام شد. موقعیت خود شیعه هم آنقدر تثبیت و مستحکم نبود...» (سخنانی از پیشوای شهید، چاپ 1374، صص 146-148)
در قسمت دیگری از این صحبت، بابه مزاری از حقیقت تلخ و آزاردهندهی دیگری نیز یاد میکند: «علمای ما هم که جمع شده بودند، هر کسی را که احتمال میدادند در آینده نقش داشته باشد، شب و روز رفته، دروازهی خانهاش را میزدند و در این شرایط ما هم ناچار بودیم که از پاشیدگی حزب وحدت جلوگیری کنیم و بیاییم کادرهای متخصص و کاردان را مطرح کنیم و همین سه چوکیای را که به نام شیعه و به نام حزب وحدت گرفته شده، به اینها بدهیم. بعد هم – آقای محققزاده تشریف دارند (اشاره به محققزاده) – ما در شورای تصمیمگیری پانزده نفر داشتیم. از جملهی پانزده نفر، نُه نفر به کسانی که تعیین کرده بودیم، رأی دادیم و بعضی نفرهایی که مطرح بودند، من کاندید نکرده بودم. یعنی من کاندید کرده بودم، ولی کاندیداهای من رأی نیاوردند.» (همان، ص 148)
در همین صحبت است که بابه مزاری اشاره به داستان انتخاب جنرال خداداد میکند و بدون اسم بردن از او همان حکایت را بر زبان میراند که مدتهای زیاد در لفافه باقی مانده بود: «به این رأی نُه نفر که اکثریت بود، چهارده نفر ما امضا کردیم، تنها آقای عالمی بلخی امضا نکرد و آمد به من گفت که من قبول ندارم. ولی بااینهم، وقتی که از اتاق بیرون آمدند، متأسفانه هیچکس نگفت که ما رأی داده ایم و اکثریت گفتند که فلانی با استبداد رأیی که داشته، خودش تصمیم گرفته است! ... البته من هم از اینکه رئیس شورای مرکزی و مسئول اجرای مصوبه بودم، پشت سر آن ایستادم و الحمدلله آن روز حزب وحدت نجات پیدا کرد و آنچه که مردم فکر میکردند که به ضرر شان است، به نفع شان تمام شد و در کشورهای خارج و در دنیا مطرح شد که حزب وحدت تعصب ندارد.» (همان)
***
این روایت بخش کوچک و گذرایی از ماجرای مقاومت مردم در غرب کابل است. حرفهای زیادی در همین ضمن است که شاید کسانی دیگر امکان و مجال داشته باشند بگویند.
جنرال خداداد هنوز زنده است. اما تا کنون او از خاطرههای سیاسی خود یک حرف هم نگفته است. زمانی من با او برای یک هفته مصاحبه و گفتوگو کردم و همه را نیز قرار بود در یک کتاب خاطرهگونه به چاپ برسانیم. من در خاطرات، و به خصوص در خط گامهای این جنرال هزاره، واقعیتهای شیرینی را میدیدم که میشد از آنها برای تاریخ قصه گفت. این حکایت را با مصاحبههایی دیگر با همراهان و دوستان او و نیز یادداشتها و برداشتهایی که خودم داشتم، تکمیل کرده بودم و تقریباً یک سوم آن نوشته شده بود که جنرال خداداد از ادامهی آن منصرف شد. من خاطرههای او را به صورت نوشتاری به لندن میفرستادم تا وی آنها را مرور کرده و نظریات اصلاحی خود را بفرستد. وقتی قصه به دوران حاکمیت حزب دموکراتیک خلق رسید، جنرال معذرت خواست که این حکایتها ممکن است یاران و دوستان خلقی او را ناراحت کند. او از من خواست که قصه را در همانجا پایان دهم و من هم، بیمآبا پایان دادم. اگر آن خاطرهها ادامه مییافت شاید بخش مهمی از تاریخ سیاسی مردم ما در قالب حکایت زندگی یک فرد تصویر میشد. به هر حال، این کار ناتمام مرا بیش از هر کار دیگر دچار تأسف ساخت.
***
جنرال خداداد حکایت رابطهی خود با بابه مزاری را نیز ناگفته گذاشته است. او هنوز نگفته است که با بابه مزاری چه راهی رفته و بابه مزاری از او چرا و به چه دلیلی حمایت کرده و او در برابر این حمایت، چه کار و یا کارهایی را انجام داده است.
در زمان حاکمیت طالبان، وقتی جنرال خداداد به خطوط جنگی طالبان در شمال کابل سفر کرد و مشورههای جنگی و نظامی خود را به این گروه تقدیم نمود و یا وقتی از رسانهها به حمایت و جانبداری از طالبان سخن گفت، حرف و سخنهای زیادی به آدرس او راجع شد. او در این موارد نیز تا کنون هیچ حرفی نزده و گویا ترجیح داده است که همچنان خاموش و عملیاتی باقی بماند.
***
به نظر میرسد برخی از حرفها، هرچند توأم با ریسک و خطراتی باشند، باید گفته شوند. این حرفها هنوز هم حالت خام و تصفیهناشده دارند، اما با گفتهشدن آنها، فرصت برای تحلیلگران میسر میشود تا با اطلاعات بیشتر و از زاویههای وسیعتر به مسایل و تحولات نگاه کنند.
کسان زیادی هستند که با جزئیات فراوانی در رابطه با جنگها و حوادث کابل آشنایی دارند. به همین گونه است میزان معلومات پراکنده و بیانناشده در رابطه با حوادث مرتبط با جنگهای داخلی و یا اتفاقات شمال و بامیان و ائتلافات و اختلافاتی که در طول سه دههی اخیر در کشور صورت گرفته است. کسانی که شاهدان دست اول حوادث اند، هم حق و هم مسئولیت دارند تا پیشتر از دیگران لب باز کنند و به ذکر حقایق بپردازند. در غیر آن، وقتی معلومات پراکنده نشانههایی را برای بررسی وتحلیل فراهم سازد، امکان اینکه حدس و گمانهای بیشمار نیز وارد ماجرا شود، کم نیست.
ممنون آقای رویش عزیز! به قدرت قلم و تحلیل تان واقعا باید تحسین گفت. بازهم تشکر.
پاسخحذف