«هزارههای پاکستانی که سومین جامعهی بزرگ هزاره را در خارج از افغانستان تشکیل میدهند، از بسیاری جهات با هزارههای افغانستان و ایران متفاوت هستند. آنان برخلاف هزارههایی که به ایران مهاجرت کردهاند، به منشأ و هویت سنتی و همچنین ساختار قبیلهای و اجتماعی خود به شدت تعلق خاطر دارند»
(دکتر سید عسکر موسوی، هزارههای افغانستان)
5
هزاره
کویته شهری در ایالت
بلوچستان در نوار مرزی افغانستان و ایران است. اولین دسته از هزارههای کویته کسانی
بودند که پس از قتلِعامهای امیرعبدالرحمن در اواخر قرن نوزدهم میلادی از افغانستان
متواری و در این نقطه ساکن شدند. به مرور زمان تعداد بیشتری از هزارهها که تحت فشار
حکومت و شرایط زندگی مجبور به ترک افغانستان میشدند، به این شهر میآمدند. اغلب هزارههایی
که به کویته آمدند، داخل دستهی سربازانی شدند که تحت فرماندهی انگلیسها در ارتش هند
برتانوی خدمت میکردند.
هزارههای کویته
با حمایت حکومت هند برتانوی، در این شهر زندگی آرامتری را تجربه کردند و احساسات
ناسیونالیستی هزارهگی نیز در میان آنان به همان حالت بومی و اولیه که از هزارهجات
با خود آورده بودند، حفظ شد. برخی از هزارههای کویته با تأثیرپذیری از نفوذ مغولها
در جامعهی هندی، تمایل زیادی دارند که خود را از نسل مغولها و نوادگان چنگیزخان قلمداد
کنند. لقبهای هزاره، مغول و چنگیزی در میان هزارههای کویته بسیار معمول است.
دکتر سید عسکر موسوی،
نویسندهی کتاب «هزارههای افغانستان» از قول عالم مصباح، یکی از متفکران هزارهی کویته،
میگوید:
«ما میدانیم که
چنگیز جد واقعی ما نیست. اما در اینجا نه موضوع تبارشناسی صرف، بلکه یک مسألهی سیاسی
و تاریخی مطرح است. ما با انتساب خود به چنگیز در مقابل دیگر گروههای قومی پاکستان
احترام و موقعیت اجتماعی به دست میآوریم.»(1)
نکتهی مهم دیگر
در محیط کویته غالب بودن هویت هزارهگی بر هویت مذهبی شیعه است. ساکنان قدیمی کویته،
اعم از آنکه از نظر نژادی هزاره بودهاند یا سید، خود را با لقب هزاره معرفی میکردند.
مثلاً سیدهای زیادی در کویته وجود داشتند که تخلص خود را هزاره گذاشته بودند و با انتساب
خود به هزاره بودن، افتخار میکردند. این ویژگی در میان هزارههای کویته، تفاوت بارز
آنان را با هزارههای افغانستان نشان میداد. هزارههای افغانستان، پس از مواجه شدن
با قتلعام و سیاستهای سرکوب و اختناق حاکمیت سیاسی، از نظر موقعیت اجتماعی در شمار
رعایای دست دوم و دست سوم گرفته میشدند و برای همین، هویت هزاره مرادف با نوعی تحقیر
و جرم بود و نه تنها سایر شقههای اتنیکی شیعه، بلکه تعداد زیادی از خود هزارهها نیز
به کتمان هویت خود روی آورده بودند و به سادگی حاضر نمیشدند خود را با هویت هزاره
معرفی کنند. در میان شیعیان غیرهزاره، عمدتاً در شهرها، این تعبیر در مورد هزارهها
عمومیت داشت که میگفتند: «خدا سگ مرا هزاره نکند.»
شیعههای غیرهزاره
در برگههای هویت رسمی خود اغلب نام خود را تاجیک یا پشتون میگذاشتند. هزارههای سنی
بیشتر خود را تاجیک معرفی میکردند و هزارههای شیعه نیز اگر امکان مییافتند، ترجیح
میدادند که نژاد خود را در اسناد رسمی هزاره ننویسند یا حداقل نشانهای بروز ندهند
که به نام هزاره با محدودیتهای قانونی و رسمی مواجه شوند.
پس از مقاومت هزارهها
در کابل که حساسیت زیادی را در میان شیعیان غیرهزاره برانگیخت، اسناد زیادی دست به
دست میگشت که در آنها ذهنیت غالب شیعیان غیر هزاره در رابطه با هزاره بازتاب مییافت.
در یکی از استفتاهایی که جمعی از سیدهای افغانستان از آیتالله سید صادق شیرازی، مرجع
بزرگ تقلید شیعیان کرده بودند، نوشته بودند:
«در مناطق مرکزی
افغانستان قومی به نام هزاره هستند که ادعا میکنند شیعهی اثناعشری هستند. اگر چه
نماز، روزه، زکات، حج، جهاد، خمس، و... را انجام میدهند، ولی از لحاظ قیافه زشت هستند
و هیچ تناسبی فزیکی با شیعهی مقدس و معزز ندارند. آیا شرعاً بر ما سادات بنی زهرا(س)
جایز است که با آنها مباشرت داشته باشیم، از آنها زن بگیریم و به آنها زن بدهیم؟
و آیا فقط زن دادن به آنها حرام است یا حتا زن گرفتن نیز از آنها باعث ذلت و پستی
سادات است و حرام است؟»
و آیتالله شیرازی،
با خونسردی و آرامش در برابر این استفتا پاسخ داده بود که:
«السلام علیکم و
رحمتالله و برکاته،
جواب: در روایت شریفه
آمده است که: گویندهی شهادتین مسلمان است و آنچه برای مسلمانان روا است برای او هم
روا میباشد.»
جنجال بر سر اینکه
آیا یک دختر سید میتواند با پسر هزاره ازدواج کند، همواره مایهی نزاع و کشمکشهای
خونینی شده است. بیشتر سیدها اهانتی را سنگینتر از این نمیدانستند که دخترشان با
پسر هزارهای نخ عاشقی بتند یا حاضر به ازدواج با او شود.
هزارههای افغانستان،
در روابط اجتماعی خویش عمدتاً با لقبهای تحقیرآمیزی روبهرو بودند که بیشتر آنها
توسط شهرنشینان یا شیعیان غیرهزاره جعل شده و مورد استفاده قرار میگرفت: موشخور،
دوپیسـهای، قلفکچپات، ناف سگ، قبرغهی شمر، بوی ماهی خـام، نسـل خَسَـک، تاجکوفته،
بینیپُچُق، بینیپَتَق، بولانی، خر بارکش، جوالی و آپه از لقبهایی بودند که به گونهی
عام در مورد هزارهها به کار میرفتند. هیچ یک از این لقبها در میان هزارههای کویته
وجود نداشت و درواقع، هزارههای کویته، به دلیل موقعیتی که در ادارههای دولتی و نهادهای
ارتشی یافته بودند، برای خود نوعی غرور و افتخار نیز قایل بودند. هزارههای افغانستان
حتا جرأت نمیکردند خود را از نسل مغول خطاب کنند یا به داشتن نسبتی با مغولها یا
ترکها اعتراف کنند؛ اما لقبهای چنگیزی، مغول، هزاره و امثال آن برای هزارههای کویته
مایهی مباهات تلقی میشد.
به همین دلیل، محیط
کویته در ابتدای ورود من به این شهر، آموزشهای زیادی را به همراه داشت. در روزهای
نخستی که وارد کویته شدم، از شدت احساسات هزارهگرایی در این شهر به همان اندازه بهتزده
بودم که از لهجهی خاصی که با آن هزارهگی صحبت میکردند. بر دیوارهای کویته شعارهای
عجیبی نوشته بود که ذهن کودکانهی مرا به خود مشغول میکرد. پیش از آن، در کابل من
شعار روی دیوار را نمیشناختم. یکی از اولین شعارهایی که برای من بیش از همه گیجکننده
بود، حمایت از سلطانعلی کشتمند،(2) نخستوزیر رژیم دموکراتیک خلق در کابل بود: «زندهباد
سلطانعلی کشتمند، فخر آزره»؛ و من با این شعار، ذهن کودکانهام را درگیر تناقضی مییافتم
که قابل حل نبود. سلطانعلی کشتمند در ذهن من یکی از کسانی بود که در معیت ببرک کارمل
هزاران سرباز روس را وارد کشورم کرده و باعث شده بود تا من آواره شوم و نتوانم در مکتبی
که دوست داشتم، درس بخوانم.
بدینترتیب، مفهوم
«هزاره» و «آزره» در کویته در ذهنم وارد شد. من در کابل، در کوچهای که زندگی میکردم،
کسی را به نام «هزاره» نشناخته بودم. البته یادم هست که زمانی در کابل، صدای یکی از
دختران همکوچهام را شنیده بودم که خطاب به ما میگفت «هزاره، تغاره، کلهِ موشه میخاره»،
اما از این سخن او جز یک شوخی معمول کودکانه چیز خاصی احساس نکرده بودم.
در پیش روی خانهی
ما در کابل، یکی از افسران اردوی افغانستان خانه داشت که صاحب چند بز بود. ما او را
جگرن بزها میگفتیم. او در اصل از قرهباغ غزنی بود. خانم او یک کلمه هم فارسی نمیدانست؛
اما من او را درست مثل مادرم دوست داشتم و هر وقتی که هوس دوغ و ماست میکردم، به خانهی
آنها میرفتم و مانند پسران خودش میگفتم: «ادی، شلومبی» یا «ادی، مستی»! فرزندان
او که برخی همصنفان من بودند، نیز عین برخورد را با مادر من داشتند و همیشه میآمدند
و مادرم را به راحتی «آبَی» خطاب میکردند و از او نان و چای میخواستند.
همسایهی دیگر ما
از وردک بود و به یاد داشتم که مادرم هر وقتی فرصت میکرد، از روی زینهای چوبی بالا
میرفت و زن همسایه هم از طرف خود روی زینه بالا میآمد و باهم مینشستند و بدون اینکه
زبان همدیگر را خوب بفهمند، شکسته و ریخته باهم حرف میزدند و قصه میکردند و میخندیدند
و ما در اطرافشان میپلکیدیم. وقتی تلویزیون افغانستان آغاز به نشرات کرد، این همسایه
تنها کسی بود که تلویزیون داشت و اغلبِ اوقاتِ ما در خانهی آنها به تماشای تلویزیون
میگذشت.
نوع برخورد این دو
همسایه، بدون شک، از موارد فردی بود و نمیتواند اوضاع عمومی برای هزارهها را بازتاب
دهد؛ اما برای کودکی من، آغاز متفاوتی از درک واقعیتهای زندگی بود. ما در فضای کودکانهی
خود، همان فطرت نابی را تجربه میکردیم که هنوز رنگ تعصب و امتیاز و خودبزرگبینی و
نفرتهای نژادی و مذهبی روی آن ننشسته بود.
در کویته، برای اولینبار،
چیز تازهای معیارهای ذهنی کودکانهام را دگرگون میکرد. هویت دیگری در کنار هویت
فردیام جا باز میکرد و مرا در میان همه تشخص تازهای میداد. فکر میکردم به گروهی
تعلق دارم که سرنوشت مشترک اجتماعی ما را بههم پیوند میزند و این پیوند مرزهای مشخصی
را نیز در اطرافم خلق میکند. از جانبی دیگر، محیط فکری و سیاسیای که من در آن نفس
میکشیدم، بیشتر محیط انترناسیونالیستی بود تا محیط ناسیونالیستی و حتا کوچکتر از
آن محیط قومی و قبیلهای. احساس میکردم که به طبقهی محرومان و کارگران و بینوایان
جهانی تعلق دارم تا به بخش کوچکی از آن که به نام «هزاره» در نقطهای معین سکونت دارد.
شخص دیگری که در
کویته مفهوم «هزاره» و «هزارهگی» را در ذهنم جا میانداخت، ملا عیسی غرجستانی(3) نام
داشت. او نویسنده بود و نشریهای را به نام «ندای خراسان» منتشر میکرد. غرجستانی در
صحبتهای خود، گاهی از هفت میلیون هزاره حرف میزد و خود را هم «رهبر هفت میلیون هزاره»
لقب میداد. در مدت زمانی اندک، چند جلد کتاب از وی منتشر شد که دربرگیرندهی خاطرات
او بود و همه را با احساسات و گرایش هزارهگی نوشته بود.
جلوسهای عاشورا
در کویته نیز برای من کاملاً تازگی داشت. در کابل به یاد نداشتم کسی در محرم «جلوس»
کشیده یا روی بازار بیرون شده باشد. در غزنی نیز مراسم محرم در میان مسجد برگزار میشد.
اینجا میدیدم که هزاران نفر، روی خیابان میریختند و سینه میزدند و نوحه میخواندند
و نام این مراسم را «جلوس» میگذاشتند. جالبترین صحنهای که در این مراسمها میدیدم
اسپی بود که آن را «ذوالجناح» میگفتند و اتفاقاً این ذوالجناح در خانهی همان کسی
نگهداری میشد که من مدت زیادی در کارخانهی شیرینیپزی او کار میکردم. میگفتند
این ذوالجناح از نسل ذوالجناحی است که امام حسین در کربلا داشت و حالا رسیده است به
خانهی این سید بزرگوار که از نوادههای او است. عزاداران وقتی اسپ را میدیدند، هجوم
میبردند و در همان حال که آن را لمس میکردند، گریهکنان میخواندند: «ذوالجناح ذوالجناح،
چه شد حسین مظلوم؟»
قمه و کاردی را نیز
در اینجا دیدم. اینها وسیلههای نوکتیز فلزی بودند که یک سرشان به زنجیری بسته
بود و عزاداران با آنها بر سر و پشت خویش میزدند. یکی از تکاندهندهترین صحنهها
وقتی بود که در میزانچوک، بازار اصلی کویته، کسی به نام عباس خود را با کاردی میزد
و کاردی در قسمتی از بدن او فرو رفته بود. عباس در خونش میتپید، اما حاضر نبود کاردی
را از دستش بگذارد. روحانیای را دیدم که آمده بود و مردم را نمیگذاشت که «کاردی»
را از دست عباس بگیرند و میگفت: «او را از عشق حسینیاش محروم نکنید». عباس در پیش
چشمان همه جان داد و جسدش را همانروز در قبرستان مریآباد، دفن کردند.
به این ترتیب، دنیای
کودکی من اولینبار از یک مراسم مذهبی، کابوس وحشت گرفت و تا مدتهایی زیاد از یادآوری
خاطرهی آن میلرزیدم.
***
سال 1985، شاهد تغییر
بزرگ دیگری در کویته بودم که رویارویی هزارههای کویته با فوج این کشور را نشان میداد.
بر اثر حادثهای کوچک، صدها تن از هزارهها بیرون ریختند و بلافاصله کار به تفنگ و
زد و خورد با پولیس کشیده شد و چند نفر به خاک و خون افتادند. این حادثه روز ششم جولای
اتفاق افتاد و بعدها با نام همین روز مشهور شد.
در ششم جولای، روحانیون
کویته از احساسات مذهبی مردم برای بیان یک اعتراض بزرگ بر ضد حکومت کار گرفتند و صدای
شیعه و هزاره را یکجایی بلند کردند. معترضان بر ضد حکومت شعار دادند و بر پاسگاههای
پولیس یورش بردند. ارتش پاکستان به زودی مداخله کرد و با اعلام حالت اضطراری، به همهی
مردم هوشدار داد که اگر کسی بدون اطلاع ارتش از خانهاش سر بیرون کند، کشته میشود.
سربازان ارتش کوچه را محاصره کرده بودند و هر کسی که از دروازهی خانهاش سر بیرون
میکرد، هدف گلوله قرار میگرفت. بعد از یک روز که مردم به تنگ آمدند، ارتش اجازه داد
که یکییکی برای تأمین نیازمندیهای اولیهیشان در برابر مغازههای معینی صف بکشند
و با گرفتن مایحتاج خود، به خانه برگردند.
در ششم جولای ارتش
پاکستان زهر چشم خود را به هزارهها نشان داد و برای اولینبار حالی کرد که هزارهها
حدود روابط خود با حکومت نظامی را رعایت نکردهاند و از آن پس با خشونت و بیرحمی مواجه
خواهند بود.
پس از این حادثه،
جمعی از روشنفکران و سیاستمداران کویته تلاش کردند وضعیت را به حالت عادی برگردانند؛
اما روحانیون و دستههای خاص دیگری بودند که از التهاب وضعیت به نفع تبلیغات مذهبی
خود استفاده کرده و مسایل قدس و فلسطین و جنگ عراق و ایران و امثال آن را نیز به حوزهی
زندگی عادی مردم داخل کردند. البته، این حادثه، نقش روحانیون مذهبی، مخصوصاً آنهایی
را که به جانبداری از جمهوری اسلامی ایران حرف میزدند، مورد سوال قرار داد و آنها
را با تردیدی جدی در میان مردم روبهرو ساخت. از آن پس این بحث در حلقههای مختلف
کویته عام شد که آیا اجازه داده شود مسایل مذهبی بر زندگی سیاسی و روابط اجتماعی مردم،
آنهم در کشوری که اکثریت قاطع آنان را پیروان اهل سنت تشکیل میدهد، سایه اندازد و
آیا استفاده از باورهای مذهبی برای اهداف سیاسی جایز است.
فضای کویته، بعد
از ششم جولای، به سرعت دگرگون میشد و گرایشهای مختلفی بهطور همزمان جوانان این
شهر را به سوی خود جلب میکرد. در برابر اتحادیهی محصلینی که عنوان «هزاره» را با
خود داشتند، اتحادیهی دیگری نیز فعالیت داشت که عنوان «امامیه» را به خود گرفته بود
و فعالیتهای این اتحادیه بهطور آشکار از نفوذ گرایشهای مذهبی در کویته خبر میداد.
تعداد مدارس دینی هر روز افزایش مییافت و روحانیون کویته نیز با پیام و شیوههای جدیدی
به مصاف رقیبان سیاسی، عقیدتی و اجتماعی خود میرفتند که همه از هزاره و کمونیسم و
سوسیالیسم و حزب مردم و امثال آن تبلیغ داشتند.
***
در اواخر دوران اقامتم
در کویته، میشنیدم که جمعی از جوانان کویته از سوی «اتحادیهی محصلین هزاره» به کابل
رفتهاند و با سلطانعلی کشتمند دیدار کردهاند و برای عدهای از محصلین کویته در دانشگاه
کابل بورسیه گرفتهاند. این اقدام نشان میداد که هزارههای کویته در انتخاب مسیر سیاسی
خود گزینههایی دارند که آنها را از هزارههای افغانستان متمایز میساخت. بیشتر هزارههای
افغانستان، حداقل آن مجموعهای که در روستاها زندگی میکردند، هنوز هم رژیم کمونیستی
کابل را دشمن دین و آزادی و خاک خود میدانستند و در برابر آن جهاد میکردند، در حالیکه
هزارههای کویته میتوانستند با همان رژیم از رویکردی دوستانه تعامل کرده و از امکانات
و سهولتهایی که در اختیارشان قرار میداد، استفاده کنند.
تا آن زمان، هیچ
مرجع قدرتمند و برجستهای در کویته وجود نداشت که از افکار عامهی مردم هزاره نمایندگی
کند؛ اما دیده میشد که جریان رو به رشد همان گرایش مذهبی بود که با سازماندهی دقیق
و حمایت وسیع جمهوری اسلامی ایران روز به روز گسترش مییافت. قشر سکولار و غیر مذهبی
کویته ظاهراً به این امر توجه خاصی نداشتند و احساس میکردند که تنها با شعار و تبلیغات
منفی میتوانند جلو رشد بیشتر نفوذیهای ایران را بگیرند یا خطرهایشان برای رابطهی
هزارهها با سایر بخشهای جامعهی پاکستان را کنترل کنند. بعدها وقتی تنشهای فرقهای
در پاکستان اوج گرفت و سپاه صحابه و سپاه محمد و لشکر جنگهوی(4) به شکارگاه کویته شتافتند
تا هزارهها را در مناسبتهای مذهبی آنان سلاخی کنند، هزارههای کویته متوجه شدند که
فرصت زیادی را برای جبران غفلتهای خود از دست دادهاند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشتها:
(1) موسوی، دکتر سید عسکر، هزارههای افغانستان،
ترجمهی اسدالله شفایی، چاپ دوم: بهار 1378، ص 196.
(2) سلطانعلی کشتمند، متولد سال 1314 شمسی در چهاردهی
کابل، از هزارههایی است که جد پدریاش بعد از قتلعامهای امیرعبدالرحمن از دایه در
مرکز هزارهجات فرار کرده و به کابل آمد و در این شهر زندگی دهقانی داشت. وی از معدود
هزارههایی است که در زمان ظاهرشاه به مکتب راه یافت و تحصیلاتش را در رشتهی اقتصاد
به پایان رسانید. کشتمند در جلسهی مؤسسان حزب دموکراتیک خلق افغانستان در سال
1963 و در کنگرهی حزب در سال 1965 شرکت کرد و به عضویت کمیتهی رهبری آن حزب نایل
آمد. در زمان حکومت نورمحمد ترهکی، به عنوان همدستی با ببرک کارمل در یک توطیهی
درونحزبی بازداشت شد و از سوی رقیبان سیاسی خود در جناح «خلق» مورد شکنجههای هولناکی
قرار گرفت. با رهایی از زندان از کشور بیرون رفت و همزمان با تهاجم ارتش سرخ، با ببرک
کارمل به کابل برگشت و پست نخستوزیری را در حکومت کارمل اشغال کرد. وی تا سال
1991، به استثنای مدتی محدود، در این سمت باقی ماند. در سال 1992 مورد سوء قصد قرار
گرفت و برای تداوی از کشور بیرون رفت و بعدها در لندن مقیم شد. کشتمند از معدود رهبران
سیاسی افغانستان است که با نوشتن کتاب خاطرات خود بخشی از حوادث تاریخ سیاسی کشور
را شرح داده است.
(3) ملاعیسی غرجستانی از هزارههای بهسود بود. وی در
کابل با اسماعیل مبلغ تماس داشت و دارای احساسات هزارهگی بود. وی در اولین روزهای
پس از سقوط رژیم نجیبالله به کابل آمد و جلسهها و فعالیتهایی را در این شهر آغاز
کرد که گویا عدهای از گروههای مسلط بر کابل را برآشفته ساخت. غرجستانی از هیچگونه
تشکیلات یا رابطهی تشکیلاتی با جریانات سیاسی حاکم بر کابل برخوردار نبود. وی در همان
اولین روزها به گونهی مرموزی در کابل ناپدید شد و گفته میشد که گروهی، به دلیل دیدگاههای
افراطی او در مورد «هزاره» و «هزارهها» او را به قتل رساندند. هیچکسی برای پیگرد
و شناسایی قاتلین غرجستانی اقدام نکرد.
(4) سپاه صحابه، سپاه محمد و لشکر جنگهوی سه گروه تندرو
مذهبی در پاکستان اند که پس از سالهای 1990 میلادی عامل اکثر جنگها و کشتارهای فرقهای
در این کشور محسوب میشوند. گفته میشود جنگهای فرقهای پاکستان بالاتر از صد هزار
نفر قربانی گرفته است.
درود بر شما
پاسخحذفیک پیشنهاد:
بد نیست این بخش ها را در یک برچسب "بگذار نفس بککشم" نشر کنید. این طوری برای خواننده راحت خواهد بود تا نوشته ها را به صورت مسلسل دنبال کنند.
یادداشت های تان را خلص کنید و برای ادامه خواندن بقیه نوشته ها از گزینه drop down menu استفاده کنید. این گزینه ها در بلاگر هست.
خدا خیرت بدهد برای بازنشر این مطالب.
نسیم بیرار، همی کار تخنیکی را خودت پیشقدم شو تا خواندن قصه های زیبا ّبرای همه آسان شود.
پاسخحذفزنده باد استاد روی!
خود کتاب از نیویارک حرکت کرده بخیر به من میرسد.