«... باید سرزمین خود را دوست
داشت، ولی وقتی اقامت در آن برای کسی که میخواهد شرافت خود را حفظ کند، غیر ممکن شود،
بهتر است آن را ترک بگوید و برود. عذر ما درخور تحقیر و سرزنش نیست، چون از بیدردی
و بیغیرتی سرچشمه نگرفته است، بلکه ناشی از رسالتی است که ما باید آن را به انجام
رسانیم.»
(سلستن
پنجم، به نقل از کتاب ماجرای یک پیشوای شهید، نوشتهی ایگناتسیو سیلونه)
3
آوارگی
بر
اساس روایتی که پدرم در پشتی یک نسخهی قدیمی قرآن مجید نوشته بود، من متولد بیستوچهارم
عقرب 1348 هستم. بنابراین، وقتی از مرز افغانستان عبور کردم و پایم را بر خاک پاکستان
گذاشتم، حدود دوازدهساله بودم. کسی از نزدیکان خانواده را با خود نداشتم؛ اما آشنایانی
بودند که پدرم به آنها اعتماد کرده بود و فکر میکرد در حضور و با مراقبت آنها میتوانم
زنده بمانم و شکار روسها نشوم. این عین حرفی بود که در لحظهی خداحافظی و برای تسکین
خاطر و دلجویی من گفته بود. من هم اکنون آمده بودم با حداقل توقع: باشد تا زنده بمانم.
شاید
پدرم این را نمیدانست که من در کویتهی پاکستان با چه کسانی سر و کار خواهم داشت.
اگر هم میدانست، گویا در محاسبهاش میان زنده ماندن من و این احتمال، درنگی نکرده
بود. او در زندگی فردیاش همیشه اهل ریسک بود و به خدا و حکم خدا هم ایمان خللناپذیری
داشت. فکر میکنم همین دو ویژگی بود که او را بیشتر از هر چیزی در تصمیمش برای فرستادن
من به پاکستان یاری رسانده بود.
هوتلی
در مالیباغ، نقطهای در مرکز شهر کویته، آخرین توقفگاه ما در یک سفر طولانی و پرخطر
بود. همراهانم با این هوتل آشنایی داشتند. بعدها دانستم که این هوتل، خانهی تیمی
اعضای سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما)(1) بوده است.
در
یکی از اتاقها، جایی که ما وارد آن شدیم و با استقبال گرمی روبهرو شدیم، بحث داغی
جریان داشت. یکی از همان کسان، که بعدها بزرگترین تأثیر را بر زندگی فکری و سیاسی
من گذاشت، قسیم اخگر بود.(2)
البته
آن شب، نه قسیم اخگر را شناختم و نه نامش را فهمیدم. او کسی بود که بسیار جدی بحث
میکرد و در لحنش شوخی و لطیفههای زیادی داشت که برای من، به عنوان کودکی که تازه
از جنگ و دشواریهای زندگی در مناطق کوهستانی فرار کرده بودم، هیجانانگیز بود. قیافهی
ظاهری اخگر با رنگ گندمی تیره و چشمان نافذش، او را از اغلب کسان دیگری که در هوتل
بودند، متمایز میساخت. لهجهای که او با آن صحبت میکرد لهجهی خاص کابلی بود که من
از دیرزمان آن را نشنیده بودم. گویا اخگر از باشندگان اصلی کابل بود.
بهجز
قسیم اخگر، در میان استقبالکنندگان ما، کسان دیگری نیز بودند که من برخی از آنها
را میشناختم. آنها گروهی بودند که همان سال، در یک عملیات برقآسا برای چند ماهی
در منطقهی ما آمدند و با مخالفت گروههای جهادی حاکم بر منطقه مواجه شدند، جنگیدند،
اما به زودی شکست خوردند و مجبور به فرار شدند. آن زمان در میان مردم گفته میشد که
اینها «شعله»ای هستند و پیروان مائو، رهبر انقلاب کمونیستی چین. برای من هیچکدام
این حرفها قابل درک نبود. برعکس، آنها را افراد باسواد و مکتبخواندهای میدیدم
که از سایر مجاهدین منطقه متفاوت بودند. هم لباس و طرز رفتارشان متفاوت بود و هم سخنانی
که میگفتند. روز اولی که در حالت آوارگی به خانهی ما رسیدند، حدود هشت یا نه نفر
بودند. پدرم هم به خاطر داکتر واحد، مامایم، که از دوستان این گروه بود و هم به دلیل
قرابتهایی که از نظر فامیلی داشتیم، میزبانی آنها را بر عهده گرفت. تمام اهالی قریه
در منزل ما گرد آمدند تا این مهمانهای تازهوارد را ببینند. یکی از آن میان قدی کوتاه
و موهایی بلند داشت و عینکش هر لحظه از روی بینیاش پایین میآمد و او آن را دوباره
جابهجا میکرد. این مرد گویا سخنگوی همه بود. با هیجان عجیبی سخن میگفت و مشتهایش
را بالا و پایین میکرد. سخنان جذاب او، برای کاکایم که در کنار من ایستاده بود، به
حدی جالب بود که پیهم رو به من میکرد و میگفت: «عجب کله است!»
همین
دستهی فراری، شبهای زیادی را در راه عبور از قرهباغ تا ناور، در خانهی ما اقامت
میکردند و من از آنها با شیر و نان روغنی پذیرایی میکردم. حالا در مالیباغ، گویی
همهی آنها تصمیم داشتند خدمتهای مرا که در دشوارترین لحظههای زندگی شان از آنها
پذیرایی کرده بودم، جبران کنند.
صبح
روزی که به مالیباغ رسیدیم، انجنیر علی آمد. او همان مرد کوتاهقدی بود که در روز
اول ورود به خانهی ما، با سخنانش مرا مجذوب خود ساخته بود. از ما با محبت استقبال
کرد و با ژست مخصوصی چشمان و فرق سر ما را بوسید. با او یکجایی رفتیم به ساختمانی
که مرکز تربیت حرفوی برای مهاجرین افغان بود. این ساختمان با مالیباغ حدود ده دقیقه
با موتر فاصله داشت. همهی ما رفتیم به اتاقی که گویا از قبل در نظر گرفته شده بود.
به محض اینکه روی چوکیها نشستیم، یکی از همراهان ما که پسر مامای پدرم بود، لب به
سخن باز کرد و در میان هقهق گریه گفت: «رفیق عارف دیگر در بین ما نیست». همه شروع
کردند به گریستن و من از این حادثه و خبری که میشنیدم، شگفتزده شدم. پسر مامای پدرم
را میشناختم. افرادی را که حالا در اتاق بودند، نیز میشناختم، اما «رفیق عارف» کی
بود که اینها به خاطر او به گریه افتاده بودند؟
گریه
و هقهق افراد تا چند دقیقهای دوام کرد تا اینکه پسر مامای پدرم شروع کرد به روایت
داستان. تازه متوجه شدم که «رفیق عارف» همان جوانی بوده به نام «کاظم» که از منطقهی
ما بود و حدود دو سه ماه قبلتر توسط یکی از مجاهدین منطقه در برابر اعضای خانواده
و بستگانش کشته شده بود. او جوان شجاع و آگاهی بود که در بین مردم به خاطر سواد و هوشیاری
خود شهرت داشت. کشته شدن او در منطقه تأسف زیادی برانگیخته بود. وقتی کاظم کشته شد،
میگفتند که او هم «شعلهای» بوده و دلیل کشته شدنش نیز فکرهای متفاوت او بوده که
مجاهدین منطقه از آن خوششان نمیآمد.
مدتی
را در این اتاق ماندیم. تقریباً همهی سخنان مربوط به حادثهی کشته شدن کاظم و پیامدهای
آن بود. حوالی ظهر به مالیباغ برگشتیم. روز دیگر، اول صبح، وقتی از خواب برخاستم تا
نماز بخوانم، هماتاقیهایم را در برخاستن و نماز خواندن بیمیل یافتم. این برای من
عجیب بود. پدرم هیچگاهی مرا برای نماز صبح از خواب بلند نکرده بود. این خودم بودم
که بهطور طبیعی و مثل یک عمل عادی برمیخاستم و همزمان با دیگر اعضای خانواده عبادت
میکردم. این خصوصیت، پدرم را همیشه از من راضی نگه داشته بود و از آن با افتخار برای
همهی دوستانش تعریف میکرد.
اما
اینجا، با برخاستن در اول صبح و نماز خواندن، از سوی هماتاقیهایم لقب «صوفی» گرفتم.
با این لقب و خندهی ملیح دستهجمعی که به سراغم آمد، حس ناشناختهای در درونم بیدار
شد که بیگانه بودن مرا با محیط جدید گوشزد میکرد، هرچند همهی افراد این محیط مرا
صمیمانه پذیرفتند و از ابراز هیچ محبتی در حق من دریغ نداشتند.
لقب
«صوفی» با تصویر خنده و استهزای روشنفکرانهای که در آن روز شاهد شدم، خاطرهای را
در ذهنم حک کرد که از آن پس، برای همیشه، مایههای درک و شناختم از جنبشها و رویکردهای
انقلابی در کشورم شد. گویا انقلابیهای کشور من، هیچگاهی خود را قناعت نمیدادند
که برای مخاطبان اجتماعی خود بهایی قایل شوند یا اعتقادات و باورهای آنان را از راههای
بهتری اصلاح کنند. تمسخر و استهزا نشانهی انقلابی بودن و در نتیجه متفاوت بودن بود.
من نیز از همین دروازه وارد حلقهی «روشنفکران انقلابی» میشدم.
***
آقای
اخگر را در مالیباغ «آغاصاحب» میگفتند. من هم با همین نام او را شناختم. برخی از
روزها که بر میخاستیم کفشهایمان را میدیدیم که یک لنگه شده و یک لنگهی آنها
گم است. میگفتند کار آغاصاحب است. او اول صبح که بر میخاست برخی از لنگههای کفش
را بر بام میانداخت تا دیگران برای پیدا کردنش اذیت شوند. برخی از روزها هم میآمد
و بدون اینکه حرفی بزند، لحافها را از روی بچهها پس میزد و برای خیلی از افراد
رسواییهایی فراهم میکرد. شوخیهای او از یک روز تا روز دیگر کمتر تکرار میشد. هر
روز شگرد تازهای داشت که همه را غافلگیر میکرد. با اینهم، همه او را دوست داشتند
و به او احترام میگذاشتند.
به
زودی دانستم که اخگر در این محیط «مهمان» بوده نه «صاحبخانه». او به دلیل نگرشهای
خاص خود، بهخصوص در رابطه با ولایت فقیه(3) و گروههای شیعی طرفدار ایران، از آن
کشور گریخته بود و در پاکستان در خفا بهسر میبرد. بعدها شنیدم که او مقالهی بلندی
در نقد شعار «نه شرقی نه غربی» آیتالله خمینی نوشته و در نشریهی «پیام مستضعفین»،
ارگان نشراتی سازمان نصر(4) که از سازمانهای
طرفدار رژیم ایران بود به نشر رسانیده است. اخگر نیز یکی از اعضای بلندپایهی سازمان
نصر بوده و در میان این سازمان هوادارانی داشته است که همه مانند او پیرو اندیشهی
شریعتی(5) بودهاند. گفته میشد که اخگر به
جرم نوشتهی خود، از سازمان نصر اخراج شده و تحت تعقیب قرار گرفته است.
محیطی
که اخگر را پناه داده بود، جمعی از دوستان شخصیاش در «جبههی متحد ملی» بودند. این
جبهه توسط مجید کلکانی و جمعی از همفکران او در اوایل مبارزه بر ضد حزب دموکراتیک
خلق در کابل شکل گرفته بود. اخگر خود را یکی از عیاران کابل میدانست و مجید کلکانی
را نیز به دلیل داشتن رگهی عیاری به عنوان دوست و رفیق احترام میکرد. گویا حالا
که مجید رفته بود، یاران مجید نیز در شمار یاران او محسوب میشدند، با وجود اینکه
او از نظر فکری و عقیدتی با آنان تفاوتهای بنیادی داشت.
***
دورهی
خوشبختیهای من در کویته مستعجل بود. بهزودی راهم را به سوی کارهای شاقهای باز کردم
که در کودکی باید انجام میدادم: شاگردی در دکانهای خیاطی، نجاری، کارخانهی شیرینیپزی،
هوتل، نانوایی و روزهای زیادی هم بنایی. همهی اینها فقط برای این بود که به خواست
پدرم، «زنده» بمانم.
کارخانهی
شیرینیپزی مرا با مفهوم استثمار و تحقیر کارگر، آنهم کودک، در محیط کارخانه آشنا
ساخت. کودکان دیگری نیز با من بودند. مزد ماهانهی ما در این کارخانه تنها چهارصد کلدار
پاکستانی بود؛ اما روبیدن آشغال تا جمع کردن شیرینی داغ از روی قالبهای سنگی، کاری
بود که باید بیوقفه انجام میدادیم. فحش و دشنام محیط کارگری نیز بخشی از دریافتهای
روزانهی ما بود. من همهی اینها را به دلیل ناگزیریهایی که داشتم، تحمل میکردم
و میدیدم که تحمل دیگران نیز دلیلی از همین جنس دارد.
و
اما نانوایی مرا با اخلاق دیگری در محیط اجتماعیام آشنا کرد؛ اخلاقی که خانوادههای
ما در درون آن نفس میکشیدند و تنها پردهای از شرم و حیا روی آن کشیده بود تا کسی
به زشتی و درشتی عقب آن آگاه نشود. این نانوایی متعلق به یکی از بستگان خانوادگی ما
بود و در ظاهر از چتر حمایت خاص آنها نیز بهرهمند بودم. با این وجود، شش ماهی که
در محیط نانوایی بهسر بردم، خاطرهی تلخ و ناخوشآیندی را در ذهنم بهجا گذاشت که
پس از آن در هیچ لحظهای از زندگی فراموشش نکردم. برای من رفتار و سخنانی که در محیط
نانوایی بازتاب مییافت، چندشآور و ناراحتکننده بود و در برابر آنها به سختی واکنش
نشان میدادم. این واکنش شاید به دلیل حساسیتی بود که در آوان نوجوانی داشتم؛ اما این
محیط نیز برای آزرده ساختن روان آسیبپذیر من چیزهای زیادی داشت که دریغ نمیکرد.
رگههای
تعلق خاطرم به سوسیالیسم نیز در همین دو محیط جرقه خورد. پیش از آن کسانی در حلقهی
آشنایانم بودند که مرا با ادبیات و کتابهای مارکسیستی آشنا ساخته بودند؛ اما درواقع
این دو محیط شیرینیپزی و نانوایی بودند که محتوای کتابهایی مانند جامعهشناسی احمد
قاسمی را برایم قابل درک ساختند.(6)
***
درگیری
من با محیطی که در آن بهسر میبردم، رفتهرفته چیزی فراتر از یک واکنش کودکانه شد.
نه تنها نمیخواستم اسیر این محیط شوم، بلکه تلاش میکردم در برابر ناهنجاریهای آن
به مقابله برخیزم. بعدها به من گفته شد که واکنشهایم در محیط نانوایی آزردگیهای زیادی
را در میان همکاران و کارفرمایانم خلق کرده بود. گویا آنها احساس میکردند که من در
حقشان ناسپاسی و بیحرمتی میکنم.
حالا
از واکنش خاصم در محیط نانوایی چیز زیادی به یاد ندارم؛ اما میدانم که این واکنش را
در کارخانهی شیرینیپزی نداشتم. آنجا کارگری رام و مطیع بودم و هر کاری را که به
من محول میکردند، انجام میدادم. در نانوایی، شاید به دلیل تعلق و ارتباط خویشاوندی
با ارباب کار، توقعی متفاوتتر داشتم.
گرایش
اولم به سوی کتاب در نانوایی به وجود آمد. اینجا، در خلال وقفههایی که پیش میآمد،
فرصت داشتم فکر کنم و کتاب بخوانم. به زودی پسخانهی نانوایی، جایی که من در آنجا
بهسر میبردم، پر از کتاب شد. فکر میکنم از مطالعهی کتاب، بیشتر از هر چیز، همسرنوشتانم
را جستوجو میکردم. جامعهشناسی احمد قاسمی شاید نخستین کتابی بود که رگههایی از
آگاهی طبقاتی را در من خلق کرده بود. این کتاب را برای اولینبار در حلقهی آموزشی
کوچکی در خانهی تیمی فعالین سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) یافتم. بعد از
تجربهی کار در شیرینیپزی و نانوایی، فکر میکردم با کارگران و بردگان خویشاوندی دارم
و همه جزئی از یک قبیلهایم. آنها برای من تنها انسانهایی بودند که دغدغه خلق میکردند.
به فکر و مذهب و خون و نژادشان توجه نداشتم. به انسانیتشان فکر میکردم و حس میکردم
همین امر کافی بود تا آنها را دوست داشته باشم.
با
اسپارتاکوس(7) در همین زمان آشنا شدم. کتاب
هوارد فاست(8) را به دست آوردم و با هیجان
مطالعه کردم. نامهی اسپارتاکوس به سنای روم را حفظ کرده بودم و در خلوتم، از زبان
اسپارتاکوس، آن را بیان میکردم. داستان مادر نوشتهی ماکسیم گورکی(9) را نیز در همین راه پیدا کردم. بینوایان(10)، پیرمرد
و دریا(11)، خوشههای خشم(12)....
اما
خیلی زود به چهرههایی کشانده شدم که اصل مبارزه را برایم آموزش میدادند و در من حس
مبارز بودن را تقویت میکردند. یادم هست که ژاندارک(13) دختر مبارز فرانسوی، از اولین
چهرههایی بود که توجهم را به خود جلب کرد؛ اما دیری نگذشت که جای همه را چهگوارا(14)
گرفت. کتابهای خاطرات او را پیدا کردم و از کوههای سیرامایسترا(15) تا جنگلهای بولیوی
گامبهگام با او راه رفتم. در همین سفر، بالاخره به کابل برگشتم و با مجید کلکانی
و خاطرههای او آشنا شدم....
بیشتر
کتابهایم را از کتابفروشی غازی میگرفتم که صاحب آن مختار نام داشت. گویی مختار دریافته
بود که من به چه کتابهایی علاقه دارم و نیز برای خرید آنها با چه مشکلاتی درگیرم.
یکی از روزها وقتی به کتابفروشیاش رفتم، دیدم کتابهای زیادی را جدا کرده و در گوشهای
گذاشته است. همهی آنها از کتابهایی بود که من میخواستم. بدون اینکه تعارف خاصی
کند، همهی آنها را بلند کرد و زیر بغلم گذاشت و گفت میتوانم آنها را به عنوان امانت
با خود ببرم، بخوانم و هر وقت تمام شدند، برگردانم. با این کار، مختار در ابتدای دورهی
کتابخوانی من، جایگاه والایی یافت که پس از آن هرگز او را از یاد نبردم.
مختار،
دارای چه دیدگاهی بود و از کدام جریان فکری نمایندگی میکرد، هیچ نمیدانم. خودش هم
هیچگاه در اینباره برایم چیزی نگفت. اکنون او در چهارراهی پل سرخ کارته سه، منطقهای
در غرب کابل، دواخانه دارد و من هرگاهی که از مقابل دواخانهی او عبور میکنم، در سیمای
درهمشکسته و تکیدهی او، همان چهرهی محبوبی را تماشا میکنم که مرا در کودکیهایم،
بهطور ناشناخته و فارغ از هرگونه توقع، نوازش کرده بود.
اخگر
نیز در تمام این مراحل همچون سایهای به دنبالم بود و من هیچگاهی نمیتوانستم دریافت
یا لحظهای تازه از زندگیام را با او در میان نگذارم. بسیاری از کتابهایی را که
مختار نداشت، اخگر در اختیارم میگذاشت. اخگر، علاوه بر کتاب، برداشتها و تفسیر خودش
از محتوای کتاب را نیز با من شریک میساخت.
از
اخگر بود که سخنان زیادی در مورد مجید کلکانی و شماری دیگر از مبارزان گمنام افغانستان
شنیدم. اخگر، گرایش من به سوی همراهان مجید کلکانی را تا زمانی تقویت کرد که داکتر
واحد(16)، مامایم، از افغانستان آمد و مرا بهطور رسمی در ارتباط دوستانش در سازمان
آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) قرار داد.
پینوشتها:
(1)
سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) یکی از شاخههای جریان مائویستی در افغانستان
بود که توسط مجید کلکانی و عدهای از همرزمان او در اولین روزهای پس از کودتای حزب
دموکراتیک خلق ایجاد شد. این سازمان با رهبری و مدیریت خارقالعادهی مجید کلکانی به
سرعت در حلقههای شهری رشد کرد و «آنتونی هایمن» در کتاب «افغانستان زیر سلطهی شوروی»
تعداد اعضای آن را حدود هشت هزار نفر ذکر کرده بود. مجید کلکانی که از ناحیهی کلکان
در ولایت پروان بود، مدتهای زیادی از زندگیاش را به دلیل ضدیت با نظام شاهی در تبعید
یا زندان بهسر برده بود. وی دارای روحیهی عالی مبارزاتی بوده و در میان مردم شمالی
از محبوبیت خاصی برخوردار بود. مجید در سال 1359 بر اثر خیانت یکی از نزدیکانش به دام
افتاد و اندکی بعدتر توسط رژیم ببرک کارمل همراه با نوزده نفر از اعضای مرکزی ساما
اعدام شد. پس از مجید، برادر او، قیوم رهبر، در پیشگامی ساما قرار گرفت که او هم در
سال 1369 توسط افرادی ناشناس در پشاور کشته شد.
(2)
قسیم اخگر، یکی از معدود روشنفکران مبارز پیرو اندیشهی دکتر علی شریعتی (1933 – 1975م)، نویسندهی مشهور ایرانی بوده
و در میان روشنفکران افغانی از احترام و جایگاه ویژهای برخوردار است. وی همچون سایر
پیروان اندیشهی شریعتی، روحانیت را عامل عمدهی انحراف در تفکر اسلامی میداند و خواهان
الگوبرداری از نمونههای ناب در صدر اسلام است. اخگر در تلاشهای خود برای راه انداختن
یک سازمان سیاسی با آرمانهای شیعی انقلابی به نتیجه نرسید، اما با اندیشه و شخصیتش
برای بخش اعظمی از مبارزان مسلمان افغانی حیثیت الگویی داشته است. اخگر از نظر اتنیکی
به اقلیت بیاتهای افغانستان تعلق دارد که گفته میشود با لشکر سلطان محمود غزنوی،
جهانگشای مشهور ترک و نادر افشار، پادشاه نامدار ایرانی، به افغانستان آمده بودند.
اخگر پس از سقوط رژیم طالبان روزنامهی هشت صبح را در کابل به راه انداخت که یکی از
روزنامههای موفق افغانستان محسوب میشود.
(3)
ولایت فقیه نظریهای در فقه شیعه است که نظام سیاسی مشروع در دوران غیبت امام معصوم
را متعلق به فقیه میداند. نظام جمهوری اسلامی ایران بر اساس این نظریه و مطابق با
تفسیر آیت الله خمینی تأسیس شده است.
(4)
سازمان نصر یکی از گروههای شیعی بود که در تابستان سال 1358 در ابتدا با انتشار اعلامیهای
در شهر قم بهنام «گروه نصر» اعلام موجوديت كرد. رهبران اولیهی این گروه سيد حسين
حسيني درهصوفی، ضامنعلي واحدي، عبدالعلي مزاري، ميرحسين صادقي ترکمنی (پرواني)،
قربانعلي عرفاني، یوسف واعظی، عبدالحسین اخلاقی، خادمحسین ناطقی و عزیزالله شفق بود.
در ترکیب گروه نصر سه حلقهی سیاسی مهم اشتراک داشتند: يكي حلقهي تحت رهبری
شيخ صادقي ترکمنی (پرواني) که مرکب از عزيزالله شفق، محمدكريم خليلي و سیدعباس حکیمی
بود و با نام «حزب حسینی» فعالیت میکردند؛ ديگري حلقهي عرفانی یکاولنگی که مقیم نجف بود و
به «شباب الهزاره» معروف بودند و سومی نیز حلقهي «روحانيت مبارز» که طلاب ایران و
سوریه را شامل میشد و در این جمع نیز کسانی مانند شيخ ضامنعلي واحدي و شيخ اسحاق رضايي قرار داشتند
که از سوی مخالفین سازمان نصر به مغولگرایی متهم میشدند. اخگر ظاهراً از طریق ضامنعلی
واحدی به سازمان نصر پیوست، اما به زودی به دلیل گرایشهای ضد ولایت فقیهی خود، همراه
با برخی از چهرههای مشهور دیگر مانند رحمتالله افتخاری، سید رضا علوی و داکتر معصومی
از سازمان نصر اخراج شدند. طرفداران خط ولایت فقیه این عده را به داشتن تفکرات چپگرایانه
و التقاطی متهم میکردند. رهبران سازمان نصر، اعم از هزاره و سید، در مقایسه با سایر
رهبران شیعی از دید بازتری برخوردار بوده و در سازماندهی تشکیلاتی خود نیز از اصول
و شیوههای مترقیتری استفاده میکردند. در درون این سازمان، برخلاف اکثر گروههای
شیعی دیگر، کتابهای داکتر شریعتی مطالعه میشد و برخی از جملههای شریعتی در نوشتهها
و سخنرانیهای آنان بهکار میرفت. سازمان نصر، ظاهراً به دلیل همین ویژگیهای فکری
و سیاسی خود، بیشتر از سایر گروههای شیعی، بر تحولات سیاسی جامعهی هزاره تأثیر گذاشته
و در درون حزب وحدت نیز نقش رهبریکننده و پیشتاز گرفت. رقیبان سیاسی سازمان نصر،
اکثراً یا در حلقههای مربوط به حزب وحدت منحل شدند یا از متن سیاست جامعهی هزاره
کنار رفتند.
(5)
داکتر علی شریعتی، یکی از نویسندگان و متفکران برجستهی ایرانی بود که آثار و سخنرانیهایش
از 1346 تا 1357 خورشیدی سهم بارزی در راهاندازی انقلاب ایران داشت. او را به دلیل
همین نقش برجستهاش، به عنوان معلم انقلاب ایران یاد میکنند. داکتر شریعتی با تعریفی
تازه از مفاهیم و الگوهای مبارزاتی صدر اسلام، جامعهی روشنفکری ایران را برای برپایی
انقلاب اسلامی به حرکت انداخت. او تشیع را یک حزب تمام میدانست و تمام عناصری را که
در یک حزب انقلابی ضرورت است در الگوهای فکری و مبارزاتی این مذهب نشان میداد. او
خواهان برپایی جامعهی بیطبقهی توحیدی بود که در آن تودههای آگاه در نقش «امت» و
رهبر آگاه در نقش «امام» ظاهر میشود. داکتر شریعتی زر و زور و تزویر را مثلث شوم حاکم
بر تاریخ عنوان میکرد و ائتلاف تاریخی سلاطین و ثروتمندان و روحانیون را به عنوان
خط برجستهی قابیلی در تمام جوامع بشری نشان میداد. شریعتی مارکسیسم را آفت سوسیالیسم
و آخوندیسم را آفت اسلام میدانست و خود با صراحت از اسلام منهای آخوند حرف میزد.
(6)
جامعهشناسی احمد قاسمی، کتاب کوچکی بود که توسط احمد قاسمی، نویسندهی چپگرای ایرانی
نوشته شده و مفاهیم جامعهشناسی و مراحل پنجگانهی تحول تاریخی بشر از کمون اولیه
تا بردهداری و فیودالیسم و کاپیتالیسم و سوسیالیسم را از دیدگاه مارکسیستی با زبان
ساده تشریح میکرد. اکثر حلقههاي مارکسیستی، اعم از طرفداران اتحاد شوروی و پیروان
اندیشهی مائوتسهدون، این کتاب را به عنوان جزوهی آموزش ایدئولوژیک برای اعضای خود
تدریس میکردند.
(7)
بردهی گلادیاتور رومی که قیام بردگان را در سال 61 قبل از میلاد در رُم رهبری کرد
و بعد از سه سال مقاومت کشته شد.
(8)
هوارد فاست (Howard Melvin Fast) نویسندهی امریکایی (ا914 ـ 2003)
(9)
ماکسیم گورکی (Maxim Gorky) نویسندهی روسی (1868 ـ 1936)
(10)
بینوایان (Les Misérables) اثر ویکتور هوگو(Victor
Marie Hugo)، نویسندهی فرانسوی (1802 ـ 1885)
(11)
پیرمرد و دریا (the Old Man and the Sea) اثر ارنست همینگوی (Ernest Miller Hemingway)، نویسندهی امریکایی
(1899 ـ 1961)
(12)
خوشههای خشم (the Grapes of Wrath) اثر جان ستاین بک (John Ernst Steinbeck)، نویسندهی امریکایی
(1902 ـ 1968)
(13)
ژاندارک (Jeanne D’Arc) دوشیزهی اورلئان که در سال 1429 میلادی جنگ مشهور
فرانسویان علیه انگلیسها را رهبری کرد و به پیروزی رسانید. انگلیسها او را در
1430 اسیر کردند و در سال 1431 به جرم ارتداد و کفر در آتش سوختاندند.
(14)
چهگوارا (Ernesto Che Guevara)، مبارز مشهور آرژانتینی
که در جنگهای آزادیبخش کوبا سهم گرفت و هفت سال بعد از پیروزی انقلاب کوبا به بولیوی
رفت و پس از یک سال نبرد توسط ارتش بولیوی در جنگلهای این کشور کشته شد.
(15)
سیرامایسترا (Sierra Maestra) سلسلهکوههایی در کوبا که هستهی انقلاب و مبارزهی
پارتیزانی کوبا در آن ریخته شد.
(16)
داکتر عبدالواحد، مامایم یکی از کسانی است که در سالهای 1363 تا 1365 به عنوان رهنما
و مربی مرا تحت حمایت و مراقبت خویش قرار داد. او از فرماندهان جبههی شورای اتفاق،
یکی از احزاب سیاسی مربوط به هزارهها در غزنی بود و با سازمان آزادیبخش مردم افغانستان
(ساما) نیز ارتباط داشت. داکتر واحد مدتهایی را به عنوان نماینده و سخنگوی جبههی
غزنی در پاکستان فعالیت میکرد و در سال 1376 به عضویت شورای مرکزی حزب وحدت به رهبری محمد کریم خلیلی درآمد. وی در سال 1377 در بامیان
مسموم شد و یک ماه بعد در پاکستان درگذشت. علت واقعی مسمومیت او معلوم نشد؛ اما عدهای
از نزدیکان حزبیاش ادعا کردند که وی را رقیبان سیاسیاش در حزب وحدت مسموم کرده اند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر