«روز چهارشنبه 15 فوریهی
1989، ساعت 11:55 قبل از ظهر به وقت محلی و دقیقاً 9 ماه بعد از شروع اجرای معاهدات
ژنو، ژنرال بوریس وی. گرومف یکی از قهرمانان شوروی و فرمانده کلیه نیروهای شوروی در
افغانستان قدمزنان از روی پل فولادی "دوستی" واقع در مرز افغانستان با ازبکستان
شوروی عبور کرد. او به یک گزارشگر تلویزیونی که روی پل منتظر عبورش بود، گفت: هیچ سرباز
یا افسر شوروی پشت سر من باقی نمانده است. اکنون حضور 9 سالهی ما در افغانستان به
پایان رسید.»(1)
(دیهگو کوردویز
و سلیگاسهاریسون، کتاب «پشت پردهی سیاست افغانستان»)
7
پایان تجاوز
روسها در بیستوششم
دلو 1367 برابر با پانزدهم فبروری 1989 از افغانستان خارج شدند؛ اما کشوری مخروبه،
گودالهایی پر از اجساد و خشونتی بیمانند را از خود به میراث گذاشتند.(2)
مردم، در شب خروج
آخرین سرباز روس از خاک کشور، شاید به خیلی چیزها فکر میکردند؛ اما به میراثی که
از تجاوز روسها روی دستشان مانده بود، کمتر درنگ کردند. حاکمیت حزب دموکراتیک خلق
و تهاجم وحشتناک روسها، روان مردم را دگرگون کرده بود. همزمان با خروج سربازان روس
از افغانستان، من خود را اهل کتاب و مطالعه و تحقیق فکر میکردم؛ اما درواقع چیزی
بیشتر از یک قربانی در پایان یک دورهی وحشت بزرگ نبودم. من، این را با تمام وجود
حس میکردم.
بعدها برخی از روزنامهنگاران
حرکت حزب دموکراتیک خلق و تجازو روسها به افغانستان را همچون شلاقی تعبیر میکردند
که مردم افغانستان را از خواب سنگین چندقرنه بیدار کرد؛ اما این فکر همیشه مرا به
خود مشغول داشته است که هزینهی این شلاق و آن بیداری شاید هیچگاه در کشورم قابل
جبران نباشد. تا من به خود آمدم و رگههای خشونت و انقلابیگری را در روان و رفتارم
دیدم، سالهای زیادی سپری شده و هزینههای هنگفتی پرداخت شده بود. حدس میزنم بسیاری
از هموطنانم، وضعیتی بهتر از من نداشتهاند.
یکی از برجستهترین
اثر این دوران، دگماتیسم و جزماندیشیای بود که با نحلههای چپ و راست و میانه، بر
فرهنگ و ذهنیت جامعه حاکم شده بود. کسی اهل شنیدن هیچ حرفی از جانب مقابل نبود. هر
کسی خود را حقبهجانب میدانست، بدون اینکه احتمال اندکی حق بودن را برای جانب مقابل
خود تصور کند. هر کسی عدالت میخواست، اما استعدادی را در درون خود داشت که به نام
عدالت، مرتکب هولناکترین نوع جفا و بیعدالتی شود. پارادوکس قربانیشدن عدالت برای
تحقق عدالت میدان تازهی خویش را در افغانستان یافته بود. مردم از خواب بیدار شده
بودند؛ اما هنوز کسی نمیدانست که بیداری، در نفس خود، نشانهای از رهایی نیست. هر
کسی به تنهایی، درست مثل کالبدی که از گور تنهای خود برخاسته بود، از خواب بیدار شده
بود. گویی اغلب فکر میکردند که بیدارشدن از خواب نیز نعمت منحصر به فردی است که تنها
برای آنان رسیده است و دیگری اگر ادعایی از بیداری داشته باشد، اهانتی به دریافتهای
آنان است. همین نکته بود که به نظر میرسد افغانستان و نسل ما را به سختی غافلگیر
کرد.
***
پس از خروج ارتش
سرخ، نجیبالله(3) گروههای مجاهدین را در برابر چالشهای سختی قرار داد. گویی او اولین
کسی بود که در فضای آن روز افغانستان، از واقعیتی جدید حکایت میکرد و دگماتیسم حاکم
بر ذهنها را درهم میشکست. سقوط او پس از خروج سربازان اتحاد شوروی، از بدیهیترین
محاسباتی بود که وجود داشت؛ اما این محاسبه، واقعبینانه نبود. او با اتکا بر نیروهای
مسلح خود تهاجم گسترده و عظیم مجاهدین را که با پشتوانهی مستقیم پاکستان بر جلالآباد
صورت گرفت، دفع کرد و تلفات سنگین و کمرشکنی را بر جبههی آنها وارد ساخت.
من، اندکی بعد از
شکست عملیات جلالآباد به پشاور رفتم. وضعیت روحی مجاهدین در پشاور، بهطور مشهودی
درهمشکسته و آزاردهنده بود. بهنظر میرسید که بیشتر مجاهدین و مهاجرین احساس تلخی
از شکست را تجربه میکنند. البته گروههای مجاهد هنوز هم در تبلیغات خود از پیروزی
محتوم سخن میگفتند؛ اما برای عامهی مردم این تبلیغات در حد یک بلوف سیاسی تعبیر میشد.
زبان گروههای جهادی برای متهم کردن همدیگر نیز باز شده بود و بهخصوص، شورای نظار
و جمعیت اسلامی، از شکست عملیات جلالآباد به عنوان حربهای استفاده میکردند که حریفان
سیاسی خود را متوجه اشتباهات و وابستگیهای آنان بسازند. ظاهراً احمدشاه مسعود در
نظر داشت که هرگونه عملیات قاطع بر رژیم نجیبالله با هماهنگی و برنامهریزی دقیق مدیریت
شود. در تبلیغات شورای نظار و جمعیت اسلامی ادعا میشد که طراحی عملیات جلالآباد ناشیانه
و بدون هماهنگی و دقت لازم بوده است.
شکست مجاهدین در
عملیات جلالآباد میدان مانور بزرگی را برای نجیبالله و هواداران او فراهم ساخت. از
آن پس، وی در سخنرانیهای خویش، منطق و گفتمان جدیدی را مطرح ساخت که مجاهدین را بهطور
مشهودی در موضعی انفعالی قرار داد. طرح آشتی و مصالحهی ملی او نیز دروازهی بیشتر
جبهات جهادی را درهم شکست و فرماندهان پرآوازهای را به مذاکره با دولت و دریافت اسلحه
و پول از آن به وسوسه انداخت
.
جبههی غزنی نیز
در مواجهه با این تهاجم وضعیت دشواری یافته بود. علیاکبر قاسمی و داکتر شاهجهان(4)
پول و اسلحهی زیادی گیر آورده و ابوذر(5) و برخی از قوماندانان جاغوری نیز پافشاری
میکردند که از این برنامه عقب نمانند. داکتر صادق مدبر(6) و حاجی عبدل محمدی(7) در
بهسود به این راه افتاده بودند و هر روز آوازههای جدیدی از سمت شمال و غرب کشور میرسید
که مسابقه برای ارتباط با دولت آغاز شده است.
یکی از فرماندهان
سازمان نصر به نام زکی(8) که از طرف جبههی بهسود به دولت پیوسته بود، تلاش میکرد
حکیمی و فرماندهان غزنی را ترغیب کند تا به دولت بپیوندند. زکی، طی چند بار سفر به
جبههی قیاغ، با حکیمی و دیگر فرماندهان ارشد جبهه دیدار کرد. در همان زمستان نامهای
از سوی جنرال خداداد(9)، قوماندان فرقهی چهارده غزنی، برای فرماندهان جبههی قیاغ
رسید. در این نامه وضعیت مجاهدین و فرماندهان قیاغ به ایستادن روی یخ تشبیه شده بود
که با رسیدن آفتاب بهار آب خواهد شد. فرماندهان غزنی خود را در شرایط دشواری میدیدند
و تصمیمگیری برای آنها کار سادهای نبود.
حکیمی، نه با دلایل
سیاسی، بلکه بیشتر با توجیه اعتقادی و ایدئولوژیک، جرأت نمیکرد در این وادی گام بگذارد
و این امر موجب شده بود که جبههی غزنی وضعیت دلتنگکنندهای پیدا کند. یکی از جالبترین
واکنشها در برابر این وضعیت قصهی خوابی بود که حکیمی بر زبان میراند. او میگفت
خواب دیده است که کسانی تلاش دارند او را از یک مستراح عبور دهند، اما او در آخرین
لحظه پا پس میکشد و حاضر نمیشود از آنجا عبور کند. برای من که تازه با جبهه و حکیمی
آشنا شده بودم، این رویکرد قابل توجه بود، چون اولینبار بود که میدیدم یک تصمیم سیاسی
با خواب مرجع تصمیمگیری ارتباط مییابد.
حکیمی، هم در مسایل
مذهبی و هم در امور سیاسی، با وسواس و شکاکیت عمل میکرد. وقتی دست یا یکی از اعضای
بدنش مرطوب بود، به هیچ چیزی دست نمیزد تا «نجس» نشود. وقتی وضو میگرفت، دستگیرهی
دروازه را با آرنجهایش میچرخاند یا از کسی دیگر میخواست که دروازه را برایش باز
کند. پیش از اینکه پایش را روی فرش بگذارد، پتویش را روی فرش هموار میکرد تا پایش
با فرش برخورده کرده و «نجس» نشود. وی همین وسواس را در امور سیاسی نیز داشت. من برای
این وسواسهای او هیچ توجیهی سراغ نمیتوانستم؛ اما او با همین وسواس خود، هالهای
از قداست بر روی خود و مواضع خود میکشید که در اغلب مواقع، مجال عمل بهموقع و مناسب
را از همراهان او میگرفت.
در تابستان سال
1368 جنگ و فشار علیاکبر قاسمی و داکتر شاهجهان بر جبههها و مناطق مربوط به سازمان
نصر و پاسداران جهاد افزایش یافت و همپیمانان دولت با اسلحه و پول به مسجدها و خانههای
زیادی وارد شدند. گویا این واقعیت، تعبیر حرف جنرال خداداد بود که گفته بود در گرمای
آفتاب بهاری، یخها آب شده و فرماندهان وسواس و سرگردان جبههی غزنی غرق میشوند.
با این وجود، در
جریان جنگ شدیدی که همان سال اتفاق افتاد، طرفداران علیاکبر قاسمی و داکتر شاهجهان
در برابر نیروهای سازمان نصر و پاسداران جهاد(10)، شکست خوردند؛ اما وسوسهی ارتباط
با دولت و منطقی که این وسوسه را تقویت میکرد، به قوت خود باقی ماند.
آنچه حکیمی را از
این گرفتاری بزرگ سیاسی و اعتقادیاش نجات داد، موج تازهای بود که در بامیان و دیگر
مناطق هزارهجات برای تشکیل حزب وحدت(11) به راه افتاده بود. در اوایل بهار سال
1368، حکیمی برای شرکت در جلسههای مقدماتی حزب وحدت از غزنی بیرون رفت و هرگونه
تصمیم در مورد مصالحه با دولت یا رد پیشنهادهای آن را به همتایان پایینرتبهی خود
در جبهه واگذار کرد.
وقتی، در اواخر
تابستان همان سال، حکیمی و همراهان او از بامیان برگشتند، فضای منطقه و جبهه رنگ و
شمایل دیگری گرفته بود. سازمان نصر و پاسداران جهاد تسلط خویش را بر منطقه باز یافته
و حرکت اسلامی و شورای اتفاق را شکست داده بودند. دولت نیز در تلاشهای خود برای جذب
مردم و فرماندهان جهادی ناکام مانده بود. از جانب دیگر، تشکیل حزب وحدت موجب شد که
تلاش دولت و متحدان منطقهای آن در ولایت غزنی تحتالشعاع وضعیت عمومی در هزارهجات
قرار گیرد و گفتوگویی تازه در مسیری جدید و سرنوشتساز به راه افتد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشتها:
(1) پشت پردهی سیاست افغانستان، دیهگو
کوردووز و سلیگ اس هاریسون، ترجمهی اسدالله شفایی، چاپ 1374، صص 394-395
(2) ارتش سرخ در ششم جدی
1358 در زمان رهبری لیونید برژنیف وارد افغانستان شد و در 26 دلو 1367 در زمان رهبری
میخائیل گرباچف از افغانستان بیرون رفت. گرباچف جنگ افغانستان را به زخم خونچکانی
در اندام شوروی تشبیه کرد. هزینهی این جنگ هم برای اتحاد شوروی و هم برای مردم افغانستان
سنگین بود. طبق یک آمار، اتحاد شوروی در مجموع بین هشتاد هزار تا صد و چهار هزار سرباز
خویش را بهطور مداوم در افغانستان داشت که از آن جمله 14453 نفر کشته، 53753 نفر زخمی
و معیوب، 415932 نفر مبتلا به مریضیهای گونهگون شدند. هزینهی مالی این جنگ برای
روسها در مجموع بالغ بر هفتاد میلیار دالر تخمین زده شده است.
از جانب افغانستان، نزدیک به
سه میلیون قربانی (یک پنجم کل نفوس کشور در آن زمان)، بین پنج تا هفت میلیون آواره
(بالاتر از یک سوم نفوس کشور و نیم کل آوارگان جهان)، ملیونها تن زخمی و معیوب و مبتلا
به امراض گونهگون روحی و روانی، و بالاتر از همه، تشتت و گسست هولناک در تمام ساختارها
و اندام سیاسی و اجتماعی، حاصل جنگ بود.
(3) نجیبالله، معروف به داکتر
نجیب، متولد سال 1947 میلادی، چهارمین رییسجمهوری افغانستان در رژیم کمونیستی بود.
تحصیلات خود را در رشتهی طب در دانشگاه کابل انجام داد و در سال 1965 میلادی به حزب
دموکراتیک خلق پیوست و فعالیت خود را در جناح پرچم آغاز کرد. در حکومت ببرک کارمل،
ریاست خاد یا سازمان استخبارات افغانستان را عهدهدار شد و بیشتر خشونتها و رفتارهای
هولناک این سازمان را به نام خود ثبت کرد. وی در هنگامهی خروج ارتش سرخ از افغانستان،
به رهبری حزب دموکراتیک خلق و بعد هم با عزل ببرک کارمل به ریاست جمهوری رسید. در دوران
ریاست جمهوری خود طرح آشتی ملی و مصالحهی ملی را پیش کشید و با سخنرانیهای آرام و
منطقی، توجه مردم را به خود جلب کرد. نجیبالله پس از خروج ارتش سرخ، با مقاومت در
برابر حملهی سنگین مجاهدین در جلالآباد قدرت و استحکامات رزمی حکومت خود را در فقدان
ارتش سرخ نشان داد و پس از آن با مانور شدیدتری به جنگ تبلیغاتی و سیاسی در برابر گروههای
جهادی پیش رفت. اولین شکست سنگین در بدنهی حکومت نجیبالله با کودتای شهنواز طنی،
وزیر دفاع او روی داد. این کودتا که در ماه حوت 1369 صورت گرفت، ناکام ماند، اما استحکام
درونی رژیم نجیبالله و نیروهای مسلح آن را به سختی آسیب رساند. در اثر این کودتا،
برعلاوهی خسارات نظامی، رژیم نجیبالله با صفبندی قومی نیز مواجه شد. طنی با اکثریت
فرماندهان پشتون در درون رژیم دموکراتیک خلق، کودتای خویش را با حزب اسلامی و سازمان
استخبارات پاکستان هماهنگ کرد. در جانب مقابل، جنرال رزمنده، از فرماندهان قدرتمند
تاجیک، رهبری عملیات ضد کودتا را عهدهدار شد و مقابلهی نیروهای دو جانب بهطور واضح
صبغهی قومی و زبانی گرفت و به ناکامی طنی و نیروهای طرفدار او منجر شد. قیام جنرالهای
شمال که در اوج تنشهای قومی و منطقهای در درون حکومت نجیبالله صورت گرفت، ضربهی
دیگری بود که رژیم او را به خطر انداخت. نجیبالله، در ماه ثور 1371 ناگزیر شد از
ارگ ریاست جمهوری بیرون شده و برای خروج از کشور تلاش کند. وی در این تلاش خود ناکام
ماند و از نزدیک میدان هوایی کابل به مقر سازمان ملل متحد پناهنده شد. نجیبالله در
دوران حکومت مجاهدین در دفتر سازمان ملل باقی ماند و هیچ خبری از آزار و اذیت او توسط
حکومت مجاهدین منتشر نشد. طالبان در اولین روز ورود در کابل، وی و برادرش را از مقر
سازمان ملل بیرون آوردند و به قتل رساندند و جسد هر دو را در چهارراهی آریانا، در مرکز
کابل، از پایههای برق آویزان کردند.
(4) داکتر شاهجهان، یکی از فرماندهان
مشهور حرکت اسلامی در غزنی بود که همراه با علیاکبر قاسمی، در جبههی مشترک علیه
سازمان نصر و پاسداران جهاد میجنگید. این دو فرمانده، در مذاکره با دولت و دریافت
پول و اسلحه نیز موضع واحدی داشتند. با ظهور طالبان در سال 1374، داکتر شاهجهان به
ایالات متحدهی امریکا پناهنده شد. وی در دور دوم انتخابات پارلمانی از جانب مردم غزنی
به پارلمان کشور راه یافت.
(5) ابوذر از فرماندهان مشهور
سازمان نصر در ولسوالی جاغوری ولایت غزنی بود. وی در جنگ لومان که علیه نیروهای اتحاد
شوروی صورت گرفت، شهرت زیادی به دست آورد و در جنگ دایه (ارزگان) نیز به جانبداری
از هزارههای دایه در برابر پشتونهای این ناحیه جنگید. وی در جنگهای کابل در کنار
مزاری باقی ماند و در پایان مقاومت کابل، همراه با عدهای دیگر از فرماندهان حزب وحدت
به اسارت طالبان درآمد و در جمع کسانی بود که همراه با مزاری در تاریخ 22 حوت 1373
کشته شدند و هزارهها پیکرهایشان را در غزنی از طالبان تحویل گرفتند.
(6) داکتر صادق مدبر، از فرماندهان
مشهور حرکت اسلامی در ولسوالی بهسود ولایت میدان بود و در جنگهای داخلی بهسود در برابر
سازمان نصر قرار داشت. وی بعد از حادثهی 23 سنبله 1373، از بدنهی حرکت اسلامی که
تحت رهبری آیتالله محمدآصف محسنی فعالیت داشت، جدا شد و در کنار مزاری قرار گرفت.
در زمان طالبان، جمعی از فرماندهان او به طالبان پیوستند، اما خودش به کانادا پناهنده
شد. بعد از سقوط رژیم طالبان به کابل برگشت و در کمیسیون برگزاری لویه جرگهی اضطراری
عضویت یافت. وی در انتخابات اول ریاست جمهوری و پارلمانی از اعضای ارشد کمیسیون مستقل
انتخابات بود و از آنجا به معاونت ادارهی امور ریاست جمهوری و بعدها به ریاست این
اداره منصوب شد. داکتر صادق مدبر اکنون رهبر حزب انسجام ملی است که عدهای از کارمندان
دولت، اعضای پارلمان و جمعی از هزارههای جوان در ترکیب آن عضویت دارند.
(7) حاجی عبدالحسین محمدی، مشهور
به حاجی عبدل از فرماندهان پرآوازهی سازمان نصر در ولسوالی بهسود ولایت میدان وردک
بود. وی در جنگهای داخلی گروههای شیعی در برابر نیروهای حرکت اسلامی میجنگید و از
اولین فرماندهان سازمان نصر بود که راه آشتی با دولت نجیبالله را در پیش گرفت. با
تشکیل حزب وحدت، حاجی عبدل به این حزب پیوست؛ اما همزمان با پیروزی مجاهدین، با گروهی
دیگر از فرماندهان حزب وحدت، در میدانشهر توسط تورن امانالله، فرمانده حزب اسلامی
کشته شد.
(8) زکی، از فرماندهان سازمان
نصر بود که به نمایندگی از حاجی عبدالحسین محمدی با دولت نجیبالله تماس برقرار کرد.
وی در سال 1368 خورشیدی، در کابل کشته شد. گفته میشد که زکی، توسط شیرحسین مسلمی،
یکی از چریکهای شهری سازمان نصر، به جرم خیانت به جهاد و آشتی با رژیم کمونیستی ترور
شده است.
(9) جنرال خداداد هزاره، متولد
شهرستان ولایت دایکندی، از نخستین هزارههایی است که وارد مکتب نظامی در کابل شده و
تحصیلات عالی خود را در رشتهی ارکان حرب در هند به انجام رسانید. وی جذب حزب دموکراتیک
خلق شد و در زمان نجیبالله، جنگهای مشهوری را علیه احمدشاه مسعود در پنجشیر انجام
داد و به دلیل همین جنگها، چند رتبهی ارتشی را از آن خود ساخت. وی مدتی قوماندان
فرقهی 14 غزنی بود. در ابتدای ورود مجاهدین به کابل، حزب وحدت وی را به عنوان وزیر
پیشنهادی خود برای وزارت امنیت معرفی کرد؛ اما با مخالفت احمدشاه مسعود، نهتنها این
پیشنهاد پذیرفته نشد، بلکه وزارت امنیت نیز منحل شد و به ریاست امنیت ملی تقلیل یافت.
جنرال خداداد مدتی را به عنوان فرمانده نیروهای نظامی حزب وحدت در جنگهای کابل ایفای
وظیفه کرد؛ اما تجربه و دانش مسلکیاش نتوانست نیروهای نظامی حزب وحدت را به نظم درآورد.
او از افغانستان بیرون رفت و در زمان طالبان در چند مصاحبه از حرکت طالبان بهطور
رسمی حمایت کرد و یکبار در جمع گروهی از افسران حزب دموکراتیک خلق برای بررسی وضعیت
جبهات طالبان تا شمالی در اطراف کابل رفت و آمد کرد. جنرال خداداد در نخستین حکومت
انتخابی کرزی، به عنوان وزیر مبارزه با مواد مخدر تعیین شد؛ اما بار دیگر نتوانست آرای
لازم را در پارلمان به دست آورد.
(10) «پاسداران جهاد» یکی از
گروههای شیعی بود که در دوران جنگهای داخلی بر قسمتهایی از هزارهجات کنترل داشت.
این گروه از هواداران جدی جمهوری اسلامی ایران و طرفدار ولایت فقیه بهشمار میرفت
و نام آن نیز به تبعیت از سپاه پاسداران ایران انتخاب شده بود. مخالفین این گروه ادعا
داشتند که دولت ایران با ایجاد پاسداران و رهبری مستقیم آن توسط افرادی از ردههای
سپاه ایران، در واقع میکوشید مطمینترین شبکه را در درون گروههای شیعی در اختیار
داشته باشد. در دوران جنگهای داخلی، گروه پاسداران و سازمان نصر کمترین درگیری را
با هم داشتند، اما هر دو جریان با حزب حرکت اسلامی به رهبری شیخ آصف محسنی و شورای
اتفاق به رهبری آیتالله بهشتی جنگهای خونینی را پشت سر گذاشتند که در جریان آنها
صدها نفر کشته شدند.
11ـ حزب وحدت اسلامی افغانستان،
نتیجهی یکجا شدن نُه گروه شیعی بود که در سال 1368 در بامیان، مرکز هزارهجات، تأسیس
شد. فرماندهان و رهبران محلی گروههای شیعی با منحل ساختن گروههای قبلی خود پیمان
جدیدی را امضا کردند که عمدهترین اهداف مذهبی و سیاسی همهی آنان را در برمیگرفت.
این حزب در جریان جنگهای دههی هفتاد خورشیدی در کابل رهبری جبههی هزارهها را در
برابر گروههای رقیب خود برعهده داشت. پس از سقوط طالبان، حزب وحدت دوباره به شاخههای
متعددی تقسیم شد و هر کدام با خط مشی سیاسی متفاوتی فعالیت خویش را دوام دادند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر