«دلم نمیخواهد هیچکس، هیچوقت، این سرگذشتی را که میخواهم برایتان نقل کنم، یک امر خصوصی تلقی کند؛ چون فکر میکنم زندگی من از زندگی مردمم جدا نیست. آنچه برای من اتفاق افتاده، میتواند برای صدها نفر از هموطنانم اتفاق افتاده باشد. میخواهم این نکته را روشن کنم، چون میدانم کسانی بودهاند که خیلی بیش از من برای مردم کار کردهاند؛ گیرم آنها یا مردهاند یا مجال پیدا نکردهاند که شناخته شوند.»
بگذار سخن بگویم، دمیتیلا، زنی از معادن بولیوی
پیشگفتار
دُمیتیلا، زنی از معادن بولیوی، خواست سادهای را مطرح کرد: «بگذار سخن بگویم.» احمد شاملو کتاب او را به فارسی برگردان کرده است و من، در عالم آوارگی، کتابش را در نخستین روزهایی که با کتاب و سخن آشنا میشدم، در کویته خواندم.
بعدها، در پایان جنگهای کابل، آهنگ زیبایی از ججیت سنگهـ، سلطان غزل هند، شنیدم: «مین نه هندو، نه مسلمان، مجهی جینی دو»: من نه هندویم، نه مسلمان، بگذار زندگی کنم........
ججیت سنگهـ این ناله را در هنگامهی دشوار جنگ هندو و مسلمان سر داده بود.
ججیت سنگهـ این ناله را در هنگامهی دشوار جنگ هندو و مسلمان سر داده بود.
خواست دُمیتیلا چیزی والاتر و بلندتر بود: سخن گفتن، پیام رساندن، خود را با زبان خود روایت کردن.
خواست ججیت سنگهـ، اما اندکی پایینتر افتاده بود: سخنگفتن نه، بلکه زندگی کردن، ابتداییترین حقی که یک انسان میتواند درخواست کند.
اما من، نمادی از یک نسل، با قرار گرفتن در ردهای فروتر از خواستههای دُمیتیلا و ججیت سنگهـ، درخواست میکنم: «بگذار نفس بکشم!»
درخواستم متواضعانه است؛ اما فکر میکنم، در زمانهای که بار اهانت به انسان در جامعهام سنگین شده است، با این درخواست، دریغ و دردم به عنوان یک انسان، بیشتر منعکس میشود. گویی انسان، در زمین و زمانی که من و همنسلانم را به خود پذیرفته است، خواستهاش از دُمیتیلا تا ججیت سنگهـ، پلهای دیگر نیز سقوط کرده است. میخواهم درخواست کنم اجازه دهند نفس بکشم. شاید با این درخواست، فشاری را که بر انسان، در زمان من، تحمیل میکنند، به تاریخ بسپارم.
***
نوشتن این کتاب، به هیچوجه برایم آسان نبوده است. احساس میکردم با هر کلمهاش، خودم را ورق میزنم، میخوانم، خط میزنم، پاک میکنم، روایت میکنم، ... و به آفتاب میگذارم.
«صداقت» را «بودن مطابق اصلیت خود» تعریف میکنم. در ذهن من، انسان صادق، قبل از دیگران، با خودش صادق است. انسان کاملتر، در ذهن من، صداقتش را در صاف و راست بودن با خودش تعریف میکند. عکس صداقت، ریا و دورویی و دوگانگی است. اما این شکاف، قبل از رابطه با دیگران، در رابطهی شخص با خودش، ایجاد میشود. گویا این کتاب، با هر کلمهاش، آزمونی برای صداقت من با خودم بوده است.
نمیگویم در این کتاب، همهی روایتها آنچنان که واقعاً بودهاند، انعکاس یافتهاند. اما میتوانم بگویم که تلاش کردهام همهی روایتها، آنچنان که در ذهن من انعکاس یافتهاند، روی صفحه بیایند. چارچوب نگاه من، به هیچوجه همهی واقعیتها را شامل نشده است. واقعیتها، بهخصوص در سه دههی دشواری که من و نسل من از آن عبور کردهایم، لایههای هزارتو داشتهاند. در این زمان، فریب و ریا و دروغ و جعل و تحریف، نه تنها بر واقعیتها، بلکه بر انسانها نیز پوشش زمختی داشته است. من از ورای این پوشش زمخت، تنها توانستهام آنچه را در ذهن خود یافتهام، روایت کنم. فکر میکنم این روایت، اگر چند کامل نباشد، گرههای زیادی را از زبانهای دیگر باز خواهد کرد که روایتهای دیگری را نیز از این سه دههی دشوار و سخت، بر صفحهی کاغذ پیاده کنند. به اینگونه، آفتاب حقیقت، از حجاب ریا و کتمان و تحریف، آشکارتر خواهد شد و درخشش آن، نوری شفافتر خواهد یافت.
***
روایت این کتاب شاید اندکی غیرمتعارف جلوه کند. من در این کتاب از نکتههایی سخن میگویم که برای بیشتر نویسندگان و فعالین سیاسی، فرهنگی و اجتماعی کشورم خصلت تابویی داشتهاند. کسی از فکر و تجربههای فکری خود چیزی نمیگوید. گویی سخن گفتن از فراز و فرودهای زندگی و فکر و رفتار، نوعی عریضهکردن علیه خود است. کسی مذهبی بوده است یا غیرِ مذهبی، مجاهد بوده است یا کمونیست، با ولایت فقیه همراهی کرده است یا با وهابیت، به دموکراسی و حقوق بشر اعتقاد داشته است یا این ارزشها را مخالف با دین و اعتقادهای خود دانسته است، به آزادی و حق انتخاب انسان باور داشته یا سنتهای جامعه را استخوان نظام زندگی و روابط دانسته است، در جنگهای اتنیکی و مذهبی شرکت داشته یا بر ضد جنگآوران و قدرتمندان ماجراجو عمل کرده است،... اما همهی اینها را پروندههای غیرِقابل گشایشی دانسته و از دست زدن و گشودن آنها بیمناک بوده است.
در این میان، روایتِ من تصویر متفاوتتری عرضه میکند. با این روایت، فردیت ساده و معمول انسانهای متوسط جامعهام باز خواهد شد. نمیگویم من زندگی کامل و بیعیبی داشتهام؛ اما میگویم شاید افرادی دیگر نیز از چنین شانسی بهره نداشتهاند. بنابراین، سخن گفتن از زندگی معمول و طبیعی، ابتداییترین تجربه از ابراز «حقِ بودن» من است.
زندگی برای من مکتب و دانشگاه بوده، و دوستان و همراهانم، حتا گاهی کسانی که در هیأت دشمنانم ظاهر شدهاند، معلمان من در این مکتب بودهاند. من همهی درسهایم را، خوب و بد، از زندگی و این همراهان آموختهام. از صنف پنجم، از صنف درس و حضور معلم محروم شدم. این دریغ، همیشه در طول زندگی، با من باقی ماند؛ اما آموختنم متوقف نشد. گویی با بیرونافتادن از مکتب، افتادهای شدم که هر ایستادهای در مسیرم، دستم را گرفت و اندکی به راهرفتن کمک کرد تا در راه نمانم و در توقف و ایستایی نپوسم. روایت من حکایت همین رفتن و آموختن مداوم و بیوقفه است.
شاید دانشآموز خوبی نبوده باشم، اما استمرار حضور در مکتب زندگی و در همراهی همراهان مشفق، کاستیهای زیادی را در زندگی و فکر و رفتارم جبران کردهاند. در این روایت، از بازگویی این حکایت نیز خودداری نکردهام، با اینکه شاید در ادای سپاس به معلمان و همراهان زندگیام توفیق شایانی نداشته باشم.
من از واقعیتهای زندگی، به معنای زندگی راه بردهام، نه اینکه از معنای زندگی واقعیتها را کشف کرده باشم. واقعیت تجربهی خاصی را در برابر انسان قرار میدهد که گاهی خود پایهای برای معنایی تازه از زندگی میشود. انطباق واقعیت با معنا اغلب آسانتر است از انطباق معنا با واقعیت. آدمها از باورهای ذهنی خود دیرتر عبور میکنند، هرچند در واقعیت، ناگزیر باشند به این عبور تن دهند.
در سه دههی گذشته، هیچگاهی در مرکز حادثه و تصمیمگیری نبودهام؛ اما در حاشیهای نزدیک به مرکز، تقریباً کمتر حادثهی مهمی در زندگی مردمم اتفاق افتاده است که از آن تصویری نداشته باشم. این حادثه را میتوان هم از نظر تیوریک و فکری در نظر گرفت و هم از نظر اثرهای عینیای که بر زندگی مردمم داشتهاند. در این روایت، کوشیدهام مانند فیلمبردار مستندسازی عمل کنم که از زاویهای که برایم میسر بوده است، به ضبط لحظهها و واقعیتها بپردازم. شاید در گزینش لحظهها و واقعیتها، ذوق و سلیقه و نگرشم نقش داشتهاند؛ اما هر آنچه ضبط شدهاند، همان بودهاند که حداقل بر پردهی ذهن من انعکاس یافتهاند.
***
وقتی میخواستم به نوشتن این روایت شروع کنم، گرفتار تردید خُردکنندهای بودم. ما در کشور خویش، دید مشترک ملی نداریم؛ در نتیجه بر هیچ امری که صبغهی ملی بگیرد، تفاهم مشترک ملی و قضاوت مشترک ملی نداریم. گفتمان غالبی نیز در کشور شکل نگرفته است که بتواند شعاع خویش را از یک مرکز بر همهی نقاط گسترش دهد و مقبولیتِ نسبیِ ملی پیدا کند. این همان تشتُتی است که در تاریخ سنتی استبدادی با هیبت و زور پنهان میشد، و در هنگامهی جنگ با برهنگی تمام رو شد و اثر آن به افغانستان جدید نیز راه باز کرد.
با کودتای هفتم ثور 1357، از کابل، پایتخت کشورم، بیرون افتادم و رفتم به حاشیهای که یکی از شقههای اجتماعی کشورم را در خود جا داده بود: هزارهها. از آن پس، دوباره تماس و ارتباطی با شقههای دیگر کشورم داشتهام؛ اما از پایگاه و بستری که برای من به عنوان یک هزاره میسر بوده است. من، خوب یا بد، از چشم هزاره به دیگران نگریستهام، همچنانکه دیگران نیز، بدون نیاز به اعتراف، مرا به عنوان یک هزاره و در موقعیت و پایگاه هزاره دیدهاند.
تا زمانی که در کابل بودم، این حس را نداشتم؛ کودکی بودم مثل همهی کودکان کوچه و مکتبم. خنده و گریه و جنگ و آشتی و محبت و کینهی ما، صرفاً رنگ و بوی کودکانه داشت. هیچ تعلق دیگری را برنمیتافت. شاید ما در ابهامی کودکانه بودیم و واقعیت چیز متفاوتتری بود؛ اما برای من تجربهای بود که با بیرونرفتن از کابل، دیگر تکرار نشد. از آن پس، هر تعلقی که بر پوستم رنگ انداخت، مرا از تعلقهای دیگری که هموطنان دیگرم میتوانستند داشته باشند، مجزا میکرد. با بیرون افتادن از کابل، تجزیه شدن و متلاشی شدن و شقهشقه شدن را برای همیشهی زندگیام تجربه کرده و با آن زیستهام. هر انتخاب یا اجباری که در زندگیام، در عرصهی فکر و عمل، پیش آمده است، شقهی تازهای را بر من تحمیل کرده است. با اینکه، به دلیل سیاست غالب اتنیکی و قومی در گفتمان سیاسی کشور، هویت هزارهگی من همیشه به عنوان یک ضمیمه در کنار هر یک از شقهها باقی مانده است.
به همین دلیل، روایت من در این کتاب، بدون اینکه تلاشی برای کتمان آن داشته باشم، رنگ و بوی هزارهگی دارد و هر آنچه در آن بر زبان میآید، تصویری است که بخشی از واقعیتها را از دید و تجربهی یک هزارهی افغانستانی بیان میکند.
بگذار نفس بکشم، یک شهادت است، نه قضاوت؛ شهادتی از تاریخ. شهادت الزاماً حکم نیست. سندی برای حکم نیز نیست. شهادتها را کنار هم میگذارند تا در روشنایی تصویری که در رابطه و تقابل هم خلق میکنند، مبنایی برای یک قضاوت عادلانه و حکم منصفانه باشند. من در این روایت، شهادت خویش را از تاریخ بیان میکنم. این شهادت نیز زمینهای خواهد شد برای ابراز شهادتهایی دیگر از آنچه در سه دههی گذشته در کشور اتفاق افتادهاند.
با همین دید، کتاب من عنوان و پیام متواضعانهای دارد: بگذار نفس بکشم. شاید هزاران هموطن دیگرم نیز در این عنوان و پیام با من احساس اشتراک کنند؛ اما این خواست اولیهی من از طرحش نبوده و جای روایت و شهادت هموطنان دیگرم را نیز به هیچصورت پر نمیکند. در بهترین صورت، اگر این روایت و شهادت، هر هموطن دیگرم را تشویق کند تا روایت و شهادتی از زبان و دیدگاه خودش بنویسد، حکایت رنج و آرزوهای سرزمینم، بیشتر از این بازگو خواهد شد.
***
دوست دارم روایت این کتاب را ادامهی کتاب کاغذپرانباز خالد حسینی قلمداد کنم. هر دو از انسان هزاره سخن میگویند. آن یکی حسن است با پدر و مادر و پسری که زندگی خود را با جرم بودن و آوارگی در سرزمین خودشان و در ذهن خودشان طی کردهاند. این یکی من هستم، در زمانی که همنسلانم ـ درست در زمانیکه حسن در حال بیرون رفتن از کابل است و در درون کوهپایههای بامیان گم میشود ـ با کودتای ثور، تکان میخورند و چشمشان بر واقعیتهای زندگی باز میشود و یک دهه را با همین تکانه، تلوتلوخوران راه میروند و به رو میافتند تا دوباره به کابل برگردند و «قیامی در پایان یک تاریخ» را شکل بخشند: دههی هفتاد خورشیدی. دههای که همنسلانم تصمیم گرفتند تاریخ حسن و مادر و پدرش را پایان بخشند، تاریخی که با استبداد و ستم و حقارت و جرم بودن انسان دوام یافته بود.
در کاغذپرانباز، سهراب، آخرین گلوله را از کاسهی غولک، درست بر کاسهی چشم آصف، نمادی از آخرین پاسدار در پایان یک تاریخ ـ که اکنون نقاب طالب بر صورت دارد ـ شلیک میکند؛ اما همنسلان من، دههی سوم را با حرکتی در آغاز تاریخ پی میگیرند. گلولهی سهراب، آخرین شلیک در پایان تاریخ است؛ اما خود وی در یک تناسخ تازه، وارد تاریخ جدید، در افغانستان جدید میشود تا با زدن برشی در تاریخ، حرکتش را به سوی آیندهای که آغاز شده است، پی بگیرد.
شاید خالد حسینی در موقع نوشتن کتاب کاغذپرانباز به این فکر نمیکرد که کتابش، نطفهی الهامی خواهد شد برای روایتی دیگر از سرگذشت انسان در سرزمینی به نام افغانستان. با کودتای ثور، امیر با پدرش از کشور بیرون میرود؛ اما حسن درون کوهپایههای بامیان میخزد تا زمینه را برای روایتی دیگر در تاریخ فراهم سازد. گویی امیر و پدرش تاریخی بودند که باید جمع میشدند و از کشور بیرون میرفتند، اما حسن میرفت تا نطفهی سهراب را در درون کوهپایههایی بگذارد که صفحهی تاریخ جدیدی را در کشور باز میکرد و به گفتن روایتی دیگر از تاریخ میپرداخت.
در کاغذپرانباز، حسن و فرزانه، پدر و مادر سهراب، پیش چشم خلقالله توسط طالبان تیرباران میشوند: «از پسِ سر تیری در مغزش خالی کردند.» اما سهراب در پایان دوران طالبان، با غولک گلولهی برنجی پایهی میز را درست بر مردمک چشم آصف که حالا در چهرهی طالب ظاهر شده است، شلیک میکند. آصف کور میشود و این انتقامی است که سهراب از تاریخ میگیرد. خالد حسینی ماجرا را بیشتر از این شرح نمیدهد. آزردگی وجدان در امیر و رحیمخان، همچنان در داستان باقی میماند؛ اما این همهی تاریخ نیست. پایان تاریخ نیز نیست. روایت دیگری لازم است که نطفهاش از کودتای هفتم ثور شروع شده و به آغاز یک تاریخ جدید رسیده است. در زمانی که سهراب توان مییابد گلولهی برنجی را به عنوان تنها وسیلهی دمِ دستش بر چشم آصف نصب کند، تنها او نیست که سازنده و راوی این تاریخ است. در اطراف او واقعیتهای دیگری نیز شکل گرفتهاند که هرچند ریشهی تاریخی آنان با حسن و سرنوشت حسن ارتباط دارد، اما تنه و شاخ و برگشان حالا نه به سهراب خلاصه میشود و نه در او پایان مییابد. با این حساب، «بگذار نفس بکشم»، روایت سلسلهای دیگر از حسن و سهراب است، اما با ابعادی متفاوتتر و گستردهتر.
***
میگویند، صمدخان اچکزی، یکی از رهبران برجستهی پشتون در پاکستان، وقتی از کودتای داودخان در بیستوششم سرطان 1352 باخبر شد، به سختی گریست. اطرافیانش با تعجب پرسیدند که «بابا چرا؟ این داودخان است که داعیهی پشتونستان دارد.» صمدخان گفت: «د پشتون کلی وران شو.» (قلعهی پشتون ویران شد.) صحت و سقم این روایت را نمیدانم؛ اما این چیزی بود که از زبان کسانی زیاد در دوران آوارگیهایم میشنیدم.
کودتای داودخان، بدون شک، قلعهی استبداد تاریخی در افغانستان را آسیب زد؛ اما کودتای ثور این قلعه را به کلی درهم شکست. اثرهای این آسیب زدن و درهمشکستن، هرچند برای افغانستان میمون نبود، اما برای مردمی که در درون این قلعه گیر افتاده بودند، آغازی از یک فصل رهایی بود. با کودتای هفتم ثور، بندیان این قلعهی تاریخی به بیرون ریختند: خشونت، قتل، فرار، آوارگی،... اما بههرحال، فصلی از رهایی بود که با کودتای هفتم ثور آغاز شده بود.
فرماندهان و قهرمانان کودتای هفتم ثور، مطمیناً این را نمیخواستند؛ اما حرکتشان، ناخواسته به همین نتیجه راه برد. بگذار نفس بکشم، روایت همین راه دشوار رهایی از قلعهی استبداد تاریخی است. این راه هنوز به منزل نرسیده است. این تنها حسن نیست که پس از دورهای پناه بردن در کوهپایههای هزارهجات دوباره به شهر برمیگردد. این تنها سهراب نیست که حالا مجال مییابد بر چشم آصف شلیک کند. اینجا امیر نیز هست که گرفتاریاش با عذاب وجدان او را از کالیفرنیا به کابل میکشاند. اینجا رحیمخان است که یادآور این نکتهی ظریف تاریخ برای امیر میشود که: «هنوز برای جبران فرصت هست.»
وقتی یکی به رهایی خود باور میکند و حاضر است برای حفاظت از آن هر بهایی را بپردازد؛ و یکی وجدان خویش را مییابد و حاضر است برای لبیک گفتن به آن، همهی آسایش و راحتی فردیاش را قربانی کند، تاریخ جدیدی آغاز میشود و این همان تحولی است که از آن به نام «افغانستان جدید»، با «نسل جدید» و برخوردار از «ارزشهای جدید» یاد میکنیم.
الهامی که کاغذپرانباز از گذشتهی افغانستان برای من خلق کرد، روایتی است که در این کتاب میخوانید. برای همین، دوست دارم کتابم را به حسن، قهرمان کاغذپرانباز اهدا کنم، هرچند کسان زیاد دیگری نیز بودهاند که فکر میکنم روایت این کتاب، مدیون و مرهون حضور آنان در تاریخ بوده و جا دارد مخاطبان این اهدا باشند.
***
اما، بگذار نفس بکشم، به سادگیِ نفسکشیدن روی کاغذ نیامد. برای من، پرداختن به این روایت تجربهی دشواری بود؛ درست مثل اینکه از روی پل صراط، از لبهی یک کارد تیز در یک شب تاریک، عبور میکنم. در یکی از ایمیلهایم به دوستی نوشتم که گویی دارم خودم را دوباره کندوکاو میکنم: بیرحمانه و خونیندل پنجههایم را به درون خود فرو میکنم و پنهانیترین رازهای زندگیام را میکاوم و در برابرم میگذارم.
از برگشتن به بخشهایی از زندگی گذشتهام، حداقل برای بیش از یکونیم دهه گریزان بودهام. گاهی تکهتکه این حکایتها را میگفتهام که فرصتی باشد برای گریز. گاهی برای خود مشغلههای ذهنی و عملی گونهگونی خلق میکردهام و گاهی نیز مینوشتهام و نوشتهام را در کاغذ یا فایلهای کامپیوتر رها میکردهام که حتا یکبار هم خودم به آنها برنگردم.
نوشتن این کتاب، مرا به دام انداخت. اولین سطر را در نوزدهم جدی 1390 برابر با دهم جنوری 2012 نوشتم. تا بیستونه روز اول را بهجز لحظههایی کوتاه، تمام وقت در اقامتگاهم در آرلینگتون[1]، ریورپلیسنارت، اتاق شمارهی 313 میماندم و مینوشتم. وقفههای اندکم نوشتن متنهای کوتاهی بود برای برخی از وبسایتها، یا گفتوگوهایی بود با دانشجویان معرفت در دانشگاه آسیایی برای زنان در بنگلادش یا دانشگاه ملی بیکانهاوس (BNU) در لاهور، یا هم قصه و سخنی با مخاطبانم در کابل.
حکمت حاجیزاده، فعال سیاسی آذربایجان، و برتوکان، از رهبران سیاسی و فعال حقوق زن در اتیوپی، اولین کسانی بودند که نشانههای تغییر دردناکی را در من حس کردند. این هر دو همراهان من در برنامهی مؤسسهی (NED) یا موقوفهی ملی برای دموکراسی بودند. حکمت هر روز میرفت نزد سالیبلیر، مدیر برنامههای ما، و میخواست که مرا نزد داکتر بفرستد. برتوکان که خود دوران دشوار زندان و رنج و اهانت در اتیوپی را گذشتانده بود، با مهربانی یک زن، یک خواهر و یک مادر میگفت: میدانم چه میکشی، اما باید بروی نزد داکتر و ببینی مشکلت چیست.
راست میگفتند: چشمانم خون گرفته بود. خوابم به شدت کم شده بود. بدنم میلرزید. حتا موقعی که روی چوکی قرار میگرفتم، لرزش اندامم برای همه قابل دید بود. شبها، اگر یک ساعت استراحت میکردم تکان میخوردم و بیدار میشدم و بعد از آن تا چند ساعت دیگر تمام اندامم میلرزید. حالت خود را شبیه ماشینی میدیدم که کهنه و فرسوده شده باشد و برای حرکت، تمام چوکات خود را به تکان آورد.
رفت و آمد نزد روانپزشک و کلینیک صحی و متخصص قلب برای آزمایشهای صحی یک نتیجه داشت: تپشهای قلبم از حالت نورمال پایین افتاده بود - 48 ضربه در یک دقیقه. مشکلی که با اضافه کردن پیادهروی روزانه و اندکی تغییر در برنامههای غذایی قابل رفع بود. وضعیتم پس از مدتی بهبود یافت و صورت اولیهی کتاب ظرف چند هفتهی دیگر تکمیل شد. شاید عنوان کتاب درمان تکلیف قلبیام نیز بود: بگذار نفس بکشم!
***
در ویرایش و اصلاح و بهبودی این کتاب، مدیون دوستان زیادی هستم که از اولین لحظهی نوشتن، مرا همراهی و رهنمایی کردهاند. دوست داشتم نام تمام این دوستانم را در کتاب درج میکردم، اما عدهای با تواضع و فروتنی مرا از این امر بازداشتند. هدفم از اینکه یادداشتهای اولیهی کتاب را بهطور آزاد با همهی این همراهان در میان میگذاشتم، این بود که هر یک را به سهم خودشان در بهتر شدن این روایت شریک سازم. این کتاب، به رغم اینکه از دید من نوشته میشود، اما محتوای آن به هیچ صورت، منحصر به زندگی و برداشتهای شخصی من نیست. تا حد امکان کوشیدهام که با شریک ساختن همراهانی بیشتر، از کاستی این روایت بکاهم و آن را منصفانهتر و مسؤولانهتر تحویل دهم. بنابراین، عیب و نقص این روایت، هر چه باشد، به من برمیگردد و قدرت و نیکویی آن، محصول کار مشترکی است که دهها تن از دوستانم، با شفقت و مسؤولیتشناسی خردمندانه بر آن دست کشیدهاند.
اما سخن آخر
دوست دارم این کتاب، اظهار سپاسی تلقی شود از جانب من و نسل من برای همهی آنانی که در پایان بخشیدن به تاریخ استبدادی و آغاز تاریخ مدنی، که آن را «تاریخ جدید» برای «افغانستان جدید» میدانیم، مسؤولانه سهم گرفتهاند. عدهی زیادی از این تاریخسازان دیگر در میان ما نیستند. عدهای نیز انتظار میکشند تا آخرین وداعشان را نثارمان کنند. عدهی اندکی هم هستند که تلاش خود برای حفاظت و تداوم ارزشها و دستآوردهای افغانستان جدید را معنای بودن خود میدانند. من، تا جاییکه در استطاعت این کتاب بوده است، کوشیدهام نام هر یک از این تاریخسازان را در روایت خویش داشته باشم؛ اما میدانم که این تنها یادآوری فروتنانهای است از همهی آنانی که گمنام مانده و در گمنامی بزرگترین سهمها را در تاریخ ادا کردهاند.
***
بگذار نفس بکشم، درخواستی است از صدای میلیونها انسان خفهشده در کشور من که همه این عبارت را در چشمها و قلبهای خود دارند. این درخواست از عامهی مردم، از کسانی که از فرصتهای فراهمشدهی بعد از سال 2001 استفاده کردهاند، نباید نادیده گرفته شود. این مردم به یک دلیل ساده از طالبان حمایت نمیکنند: طالبان از کشتار انسان حظ میبرند. این مردم از روند سیاسی کنونی به یک دلیل ساده راضی هستند: این روند برای آنها مجال داده است تا نفس بکشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر