روز غمانگيزي بود. دلم فشردهتر از آن بود كه بتوانم با كسي حرف بزنم و يا حرف كسي را تحمل كنم. از اتاق بيرون آمدم و از كوچهی باريكي كه در عقب علوم اجتماعي واقع بود، يكراست به دامنهی كوه رفتم. روي تختهسنگي نشستم و دستانم را زير الاشه تكيه دادم. پشتم به جانب كوه بود و رويم به جانب خانههاي گلين و آدمهايي كه از دير زمان باور كرده بودند كه پشت به كوه دارند. باورها يكي در درون ديگر زاده ميشدند و يكي در درون ديگر ميمردند: ديالكتيك يعني همين....
و اما من، به زندگي ميانديشيدم و به ديالكتيك زندگي و مرگ، شادي و غم، عروسي و ماتم، ... صلح و جنگ ... و در كُل، به سرنوشت خود و كساني ميانديشيدم كه تقدير شان آنها را براي مُردن در چنين روزي نگهداشته بود؛ روزي كه هيچ كسي بايد در مورد آن پيش فرضي نداشته باشد.
... برشي از زندگي مانند پردهی فيلمي در برابر چشمانم عبور ميكرد....
***
وقتي او را شناختم، هنوز چند روزي از ورود ما به كابل نگذشته بود. او در قطعهی نظامي خواجهبُغرا، متصل به ميدان هوايي كابل، عسكر بود. مامايم به ديدار يكي از دوستانش به اين قطعه رفته و مرا هم با خود برد. دوست مامايم رييس اركان فرقه بود. با او مشغول گفتگو و قصه بوديم كه اين جوان داخل اتاق شد و ما را به سالن كوچك غذاخوري كه گويا مخصوص قوماندان و مهمانهاي او بود، راهنمايي كرد. جوان عسكر بود و سلام دادن و تعظيم كردن و تعارف كردنش همه به خاطر رعايت نظم و ديسيپلين عسكريش ضروري بود. به همين خاطر، گويي هيچكدام ما در پشت اين حركات رسمي و قراردادي متوجه كس ديگري در آن سوي خط نگاه خود نشديم.
***
او حميد نام داشت. بعدها قطعهاي را روي كوه افشار، در عقب علوم اجتماعي جا به جا كرده و از همانجا با يك پايه زيويي كه داشت، مسئول مراقبت از امنيت اطراف افشار بود. كسي به خود او زياد توجه نداشت، اما نقشي كه از آن بالا در تقويت روحيه و اطمينان مردم بازي ميكرد، محبتش را به شكل پنهان در دلهاي زيادي جا داده بود. من هم يكي از همين كساني بودم كه به طور پنهان به او، از طريق نقشي كه در آن بالا ايفا ميكرد، عشق ميورزيدم. البته من اسم او را هم ميدانستم: حميد. اما بيشتر از اين چيزي از او در ذهن نداشتم و فكر نميكردم كه او كسي باشد كه ميشناسم.
متن کامل این حکایت را در پیوندهای زیر دنبال کنید:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر