تعریف
خود امپاورمنتی
در امپاورمنت
همه چیز از «خود» تو شروع می شود. خود تو یعنی همین خود واقعی؛ همین کسی که حالا و در همین لحظه هستی.
«خود»
را زیاد پیچیده تعریف نکنید. با یک نگاه خیلی ساده و راحت به همین «واقعیت»ی
ببینید که در قالب اسم و وجود و فکر و تواناییهای تان قابل درک است. همین «خود»ی
که میگویی من در کلاس نشسته ام، یا من غذا میخورم، یا من با دوستم حرف میزنم.
تو با همین نوع درک از «خود» در واقع مهمترین گام را در عرصهی تمرینهای
امپاورمنتی شروع میکنی.
میگویی
این «من» که در هر چیزی به آن استناد میکنم و همه چیز را به آن ارجاع میدهم،
چیست؟ تو چرا میگویی من غذا میخورم؛ اما من میگویم که من غذا نمیخورم. فرق بین
آن «من» تو که غذا میخورد و این «من» من که غذا نمیخورم، چیست؟ تو میگویی من غذا
میخورم؛ اما من میگویم که من آب مینوشم. تو میگویی که من در خانه مینشینم و
کتاب میخوانم؛ اما من میگویم که من بیرون میروم و تفریح میکنم. تفاوتی که در
اینجا بین من و تو است، در چیست و در کجا است؟ اساساً تو چرا باید بگویی که «من»؟
این واژهی «من» را در رابطه با خود چرا باید استفاده کنی؟
دقت
کنیم که مهمترین بخش تمرین امپاورمنت، دقیقاً از همین جا، از همین نقطهی ساده،
شروع میشود. شما هیچ جانور دیگری غیر از انسان را، حد اقل در مرتبهای از رشد و
انتظامبخشیدن نظام زبانیاش، نمیبینید که وقتی در برابر تو ظاهر میشود، از چیزی
به نام «من» حرف بزند. این «من» یک نیرو است، یک قدرت. همان قدرتی که میگوییم
جذاب است، کارکردش در من، و در زندگی من، از همین جا شروع میشود.
بعد
از آنکه من به شناخت «خود» به عنوان یک نقطهی مرکزی قدرت نایل شدم، رابطهی خود را
با قدرتهای دیگر تنظیم میکنم. توجه به این نکته، در ظاهر امر به عنوان یک مقولهی
ذهنی، خیلی آسان است. هر یک از ما با واژهی «من» و «خود» آشنا هستیم و روزانه به
صدها و هزاران بار، به صدها و هزاران مورد از آن استفاده میکنیم. حتی درک این
نکته که میگوییم هستی هر آنچه هست و هر آنچه که در هستی هست، قدرت دارد، دشوار
نیست. درست همانگونه که خیلی راحت قبول کرده ایم که خدا هست و قبول کرده ایم که
هیچ جایی نیست که آنجا خدا نباشد یا هیچ چیزی نیست که از خدا فارغ باشد؛ اما اگر
اندکی دقیقتر شویم، پیچیدگی قضیه را متوجه میشویم. مثل اینکه من دستم را دراز
کنم و یکی از شما را نوازش کنم یا یکی از شما را با سیلی بزنم. آیا من بودم که
نوازش کردم یا سیلی زدم یا خدا؟ اگر هیچ جایی نیست که خدا در آن نباشد و اگر هیچ
چیزی نیست که خارج از کنترل و ارادهی خدا باشد، این نوازش کردن یا سیلی زدن من مال
کیست؟ ... این همان سوال پیچیدهای است که از صدر اسلام تا کنون مغز متفکران و
متکلمان مسلمان را به خود مصروف نگه داشته است.
پیامبر
در جنگ بدر، وقتی لشکریانش با مشرکان رو به رو شد، تیری گرفت و به سوی دشمن رها
کرد. در اکثر روایات مربوط به شأن نزول آیه گفته اند پیامبر مشتی ریگ یا خاک را
برداشت و بر روی دشمن زد. به هر حال، دشمن با همین تیر که پرتاب شد، توقف کرد و
شکست خورد. قرآن میگوید که «وَ ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ وَ لکنَ الله رمی». زمانی که
تو تیر انداختی، تو نبودی که تیر انداختی. خدا بود که تیر انداخت. یعنی چه؟ ...
کمان را پیامبر گرفت. تیر را پیامبر از چله بیرون کرد. پیامبر چلهی کمان را کشید.
پیامبر تیر را رها کرد. اما چرا خدا میگوید که «و ما رمیت اذ رمیت»؟ میگوید زمانی
که تو تیر انداختی، تو تیر نینداختی. «ولکن الله رمی». خدا تیر انداخت. چه رابطهای
است بین خدا و این تیر انداختن پیامبر؟
این
قصه حکایتهای جالبی را نیز در بین متکلمان مسلمان راه انداخته بود. مولانا در دفتر
پنجم مثنوی، میگوید که مردی از درخت خرمایی بالا رفت و شروع کرد به خرما خوردن: «آن
یکی میرفت بالای درخت - میفشاند آن میوه را دزدانه سخت / صاحب باغ آمد و گفت ای
دنی - از خدا شرمیت کو چه میکنی / گفت از باغ خدا بندهی خدا - گر خورد خرما که
حق کردش عطا / عامیانه چه ملامت میکنی - بخل بر خوان خداوند غنی / گفت ای ایبک بیاور
آن رسن - تا بگویم من جواب بوالحسن / پس ببستش سخت آن دم بر درخت - میزد او بر
پشت و ساقش چوب سخت / گفت آخر از خدا شرمی بدار - میکشی این بیگنه را زار زار / گفت
از چوب خدا این بندهاش - میزند بر پشت دیگر بنده خوش / چوب حق و پشت و پهلو آن
او - من غلام و آلت فرمان او / گفت توبه کردم از جبر ای عیار - اختیارست اختیارست
اختیار».
این
قصهی مولانا همان قصهی دراز جبر و اختیار در بین مسلمانها است. مسلمانها عقیده
دارند که حتی یک برگ هم بیاجازهی خدا بر زمین نمیافتد. بنابراین، هر چه که در
این هستی اتفاق میافتد، مشیت خدا است. پس اگر مشیت خدا هست، وقتی من سیلی خود را
بیخ گوش شما نصب کنم، من زده ام یا خدا؟ وقتی یزید امام حسین را کشت، یزید کشت یا
خدا؟ ...
میبینید
که من وقتی میگویم خدا هست، یا خدا قادر متعال است و هیچ چیزی نیست که از مشیت و
ارادهی خدا بیرون باشد، یک حرف است؛ اما باور کردن و اعتبار کردن و معنا کردن این
سخن در افعال و رفتارهای من حرفی دیگر است. یعنی وقتی ملا عمر آدم میکشد، این ملا
عمر است که آدم میکشد یا خدا؟ اگر بگوییم ملاعمر آدم میکشد و خدا هیچ دخالتی در
این وسط ندارد، پس فهمیده میشود که خدا در این هستی خیلی هم کارهای نیست؛ اما
اگر خدا کارهای است و در این وسط نقش دارد، پس سهم او در این کشتار ملا عمر چیست؟
بعد
از جنگ جهانی دوم، یهودیها مطرح کردند و گفتند که وقتی این هولوکاست ایجاد شد،
خدا کجا بود؟ چون تصور بر این بود که خدایی وجود دارد و این خدا میتواند نظم را
برقرار کند، عدل را برقرار کند. حالا در حدی که قبل از آن بود و کسی با کسی دیگر
جنگ و دعوا میکرد و کسی مال کسی را میخورد، میگفتیم خوب، خدا عظمت خدایی خود را
در این کارهای کوچک و خرد و ریز مصرف نمیکند و این امور را به خود انسان واگذار
میکند که به آن برسد؛ اما یک بار وحشتی به پیمانهی هولوکاست اتفاق میافتد، شش
میلیون انسان در کورهی آدمسوزی میسوزد، خدا کجا بود در اینجا؟ این سوال را متفکران یهودی مطرح کردند.
بعدها
وقتی که اسرائیلیها در نوار غزه حمله کردند و کشتار و ویرانی راه انداخته بودند،
دکتر سروش همین سوال را در برابر یهودیها مطرح کرده بود. او گفت: این کشتاری را
که شما در نوار غزه به راه انداخته بودید، خدا کجا بود؟ آنجا که شما خدا را مورد
سوال قرار میدادید و با این سوال خود تان را در موقف مظلومیت قرار میدادید و وجدان
جهان امروز را که همه با نگاه دینی به مسأله میدیدند، ملامت میکردید و میگفتید
که این وجدان در حقیقت کجا بود؟ دینداران کجا بودند؟ خداپرستان کجا بودند؟...
حالا همین حرف برای خود شما مطرح است. وقتی شما میآیید و این همه انسان بیگناه و
بیدفاع را لاقلم از تیغ میکشید، خدا کجا است؟ تز سروش در اینجا همان بحث مهمی
است که ما داریم آن را جستوجو میکنیم. بحث رابطهی «من» و «هستی» و «قدرت» که در
امپاورمنت از آن سخن گفته میشود، دقیقاً به همین نکته اشاره دارد. در امپاورمنت
جستوجو میکنیم که در هستی مالامال از قدرت، سهم من از قدرت کجاست و اگر من از
این سهم برخوردار نیستم، دلیل آن چیست؟ ... این خودی که میگوییم اساس قدرت
امپاورمنتی در انسان است، در من کجاست و چرا در من بارور نمیشود یا چرا در همهی
افراد انسان به یک نسبت فعلیت نمییابد؟
در امپاورمنت
همین نکته را مورد کاوش قرار میدهیم و تلاش میکنیم بدانیم که اگر در هستی
مالامال از قدرت، ما از قدرت محرومیم، خلا و کاستی در کجاست. به تعبیری دیگر، برق
وجود ما در کجا دچار اختلال است یا آن فیوزی که میگوییم انرژی را در ما وصل میکند،
در کجاست که از کار افتیده یا خراب شده است؟
دوست
دارم شما را به این استعاره اندکی بیشتر جلب کنم. استعارهی کارکرد فیوز در وصل
کردن جریان برق. این فیوز وقتی از کار افتاده یا دچار اختلال شده باشد، برق به
ماشین نمیرسد. آن فیوز باید کشف شود و به کار بیفتد تا جریان برق، جریان انرژی در
وجود ما وصل شود.
اصطلاح
«خود» یا ضمیر «من» که بر «خود» اطلاق میشود، اشاره به همان فیوزی دارد که در
وجود ما جریان برق یا انرژی را وصل میکند. وقتی میگویم که من غذا میخورم یا من
استراحت میکنم یا من این کار را میکنم یا این کار را نمیکنم، از یک تصمیم
مستقل، در یک وجود مستقل حرف میزنم. همین نکته روح کلام در امپاورمنت است.
من غذا
میخورم. میپرسم که تو چرا میگویی که غذا میخوری؟ تو کی هستی که غذا میخوری؟
تو چرا اطلاق «من» بر خود میکنی؟ ... این سوالها را میپرسم تا تو بر وجود مستقل
خود، در مقایسه با هر وجودی دیگر، حتی وجود نزدیکترین افراد به خود، وقوف پیدا
کنی. تو غیر از پدر و مادر و خواهر و برادرت هستی. تو یک وجود مستقل و غیروابسته و
خودبنیاد هستی. همین وجود مستقل تو را صاحب «خود» ساخته است.
هر
انسان یک «خود» مستقل است. فرق نمیکند که این انسان در کدام مرتبه قرار داشته
باشد یا از لحاظ جنسیتی، سن، شغل، موقعیت اجتماعی، سواد، توانمندی جسمی، رنگ و
پوست و تعلقات نژادی چه تعریفی داشته باشد. این انسان، به عنوان انسان، یک وجود
مستقل و خودبنیاد است.
انسان،
از همان آوان طفولیت که شروع به رشد میکند و ظاهراً هیچ درک خاصی از محیط پیرامون
خود ندارد، از «خود» درک دارد: از «من» خود درک دارد. این تجربه را میتوانید در خانه
با خردسالترین طفل خانواده مرور کنید. میبینید
که این طفل چیزی را قبول میکند و چیزی را قبول نمیکند. گاهی که شما از او میخواهید
غذا بخورد، خواست شما را رد میکند و میگوید غذا نمیخورم. میگوید: نمیخوابم. میگوید:
بیرون میروم. اینها همه در برابر خواست شما یا خواست افراد دیگری مطرح میشوند
که ظاهراً در خانه هستند. چرا این طفل، در برابر خواست دیگران، در برابر خواست
همه، از یک «من» حرف میزند و از موقف این «من» خواست دیگران را رد میکند و از
خواست «خود» سخن میگوید؟
دقت
کنید که «خود» مستقل هر فرد انسان از همینجا شروع میشود. نمونهی دیگری از این
تجربه را میتوانید در اسمگذاری انسانها مشاهده کنید. انسان برای تمام موجوداتی
که در هستی وجود دارند، بدون استثنا اسم گذاشته است. دقت کنیم که چه میگویم: هستی
یعنی هر آنچه هست. هر آنچه هست، یعنی وجود دارد، همان است که برای انسان قابل
درک است. انسان برای هر آنچه که میگوید وجود دارد و میگوید وجودش را درک میکند،
یک اسم گذاشته است. وجود بدون اسم نداریم. اما نکتهی ظریفی که در امپاورمنت ما را
کمک میکند تا «خود» انسان را کشف کنیم و به «خود» انسان وقوف پیدا کنیم، در همین
اسمگذاری است.
انسان
برای تمام موجوداتی که در هستی میشناسد، یک اسم نوعی میگذارد. اسم نوعی بر نوع
اطلاق میشود. نوع دستهای از موجودات است که دارای خصوصیتهای مشترک و مشابه
هستند. هر قدر اشتراکات در یک نوع زیادتر باشد، دامنهی شمولیت اسم بر افراد آن
نوع گستردهتر و بیشتر است. به هر میزان که انسان تلاش میکند تا دستهای از
موجودات را از دستهای دیگر متمایزتر کند، تلاش میکند خصوصیتهای متمایزتری را
بین آنها کشف و شناسایی کند. به محض اینکه انسان در این کشف و تمایزبخشی خود
موفق میشود و دستهای را نسبت به دستهای دیگر خاصتر میسازد، بر آن دسته اسمی
جداگانه و متفاوت میگذارد تا وجه تمایز آن از دسته یا دستههایی دیگر باشد. با
این اسمگذاری خاصتر، در واقع میگوید که این دسته با آن دسته یا دستههای دیگر،
در این چیزهای خود فرق میکند. به همین ترتیب، هر چه انسان موفق میشود تا دستهای
کوچکتر و خاصتری را در درون یک دستهی بزرگتر شناسایی و تفکیک کند، به یک نوع
دیگر میرسد و بلافاصله بر این نوع تازه نام دیگری میگذارید. مثلاً میگوید حیوان.
بعد میگوید اسب. بعد میگوید اسب یالدار. بعد میگوید اسب یالدار پایسفید
ترکمنی. اما حتی در همان آخرین حد هم که میرسد، باز هم متوجه میشود که اسب یالدار
پای سفید ترکمنی یکی نیست، ممکن است دهها اسب باشد. حد اقل از لحاظ ذهنی میتوانید
بگویید که امکان دارد فردا اسب تازهای متولد شود که باز هم از همین نوع باشد. اما
شما همهی افراد این نوع را با یک اسم، هرچند با یک اسم طولانی دارای چندین قید،
شناسایی میکنید.
هستی
مالامال از اسم است. اساساً هستی چیزی نیست جز ترکیبی از اسمهایی که شما بر همهی
اجزا و عناصر «وجود» گذاشته اید. یعنی شما با اسم، یک دسته از «وجود» را مشخص میکنید؛
یک دسته از «هست» را در یک قالب قرار میدهید. اما بیشتر از آن، شما برای تمام
افرادی که در یک نوع قرار دارند، اسمی جداگانه نمیگذارید. اگر احیاناً برای گربه
یا مرغ یا سگ یا برهای خاص نامی میگذارید، بیشتر از سر تفنن است و علاقمندی خود
تان است. در حالی که خود این موجودات از این اسمی که شما بر آنها گذاشته اید،
آگاهی ندارند. اصلاً نمیدانند که من به این اسم چه ضرورت
دارم و از داشتن این اسم به چه چیزی میخواهم یا میتوانم برسم.
در این
میان دو استثنا وجود دارد: یکی خدا، و یکی انسان. انسان برای خدا یک اسم خاص دارد
برای یک «وجود» خاص. وجودی مستقل و منفرد و خودبنیاد. دوم، برای انسان، هر فرد
انسان، نیز اسم خاصی دارد. در این میان استثنایی وجود ندارد. از همان آغاز تاریخ
که شروع کنید، انسان برای هر فردی از افراد نوع خود اسمی جداگانه و مستقل گذاشته
است. حد اقل از همان زمانی که تاریخ بشر را به یاد داریم و از همان زمانی که زبان
در بین انسانها شکل گرفت و انسان شروع کرد به نامگذاری، شروع کرد به ایجاد کلمه،
این کلمه در حقیقت اسمهایی بود که آدمها بر «وجود»ها و «ذات»ها گذاشتند.
میتوانید
برای درک این امر، در جوامع مختلف، در ادوار مختلف، مطالعه کنید. بروید بین
اسکیموها قطب شمال، بین افریقاییها، امریکاییها، روسها، افغانها، هزارهها،...
از همین حالا تا هر وقتی دیگر که خواسته باشید، هر فرد انسان در هر خانهای که
متولد شده است، بلااستثنا یک اسم رویش گذاشته اند. این اسمگذاری، با توجه به
رابطهای که میان «اسم» و «وجود» برقرار است، دلیلی است از وقوف بر یک وجود مستقل.
یعنی هر فرد انسان یک وجود مستقل است. درست است که ما در انسان بودن شریک هستیم. «انسان»
اسم نوعی ماست. در یک دستهبندی خاصتر، انسان به زن یا مرد، جوان یا پیر، کودک یا
بزرگسال و امثال آن تقسیم میشود. اما اینها همه اسمهایی اند عام و کلی که همهی
افراد انسان را در بر میگیرند. وقتی به هر فرد انسان میرسیم، هر فرد انسان بدون
استثنا برای خود نام دارد. دلیل این نامگذاری، استقلالی است که در هر فرد انسانی
به رسمیت میشناسیم.
وجود
مستقل در هر فرد انسان، در واقعیت امر، هر فرد را به قدرت مستقل هم میرساند. به
تعبیری دیگر، هر وجود مستقل در واقع یک
قدرت مستقل است: یک هست، وجود. اگر هر آنچه در هستی هست، قدرت باشد، بنابراین، هر
فرد انسان یک قدرت است. اسم در واقع، نشانهای است برای بیان یک «وجود» مستقل، یک
«خود» مستقل. به خاطر همین خود مستقل، ضمیر مستقل فردی «من» را استفاده میکنیم.
میگوییم «من»: من میخواهم؛ من نمیخواهم؛ من میروم؛ من نمیروم...
خصوصیت
جذاب بودن قدرت به عنوان یکی از مهمترین خصیصههای قدرت در امپاورمنت، دقیقاً از
همین «اسم»، از همین «وجود»، از همین «هست» شروع میشود. اگر تو همین وجود را در
خود درک کنی و باور کنی، خصوصیت جذبکنندگی قدرت را در «خود» و برای «خود» پیدا میکنی.
اگر
یاد تان باشد، یکی از نکتههایی را که در دوگانههای امپاورمنتی مرور کردیم،
دوگانگی «خود» و «دیگری» بود. «خود» را در این خطی که میکشم، در نقطهی وسط توجه
کنید: «خود» همچون نقطهای مرکزی خلق میشود. بعد، از اطراف همین
«خود» تمام دوگانههای امپاورمنتی قابل درک میشوند. مثلاً وقتی از تکبر یا تواضع
حرف میزنیم، هر دو در این نقطه تماس و توازن پیدا میکنند. یعنی یک انسان وقتی میخواهد
امپاور باشد، یعنی قدرت پیدا کند، یعنی توان لازم را برای اینکه زندگی خود را مطابق خواست خود شکل ببخشد، در خود احراز
کند، یکی از مهمترین تمرینهایش همین است که میان «تکبر» و «تواضع» یا میان «خود»
و «دیگری» توازن ایجاد کند، یعنی هم «متکبر» باشد و هم «متواضع».
این
دوگانه یکی از دوگانههای امپاورمنتی است. در «تکبر»، «خودخواه» میشوید. بزرگی،
خوبی، قدرت، هر چیزی را که شایسته میدانید، به خود نسبت میدهید و برای خود میخواهید.
حاصل این کار در شما، به طور طبیعی میآید به اینجا، به این نقطهی مرکزی، به
«خود». «تکبر» مفهوم و قدرتِ «خود» را در شما تقویت میکند. مفهوم و قدرتِ «خود»
را برای شما قابل درک میسازد. به تعبیری دیگر، انسان متکبر همان کسی است که کسی
دیگر را به جای خود نمیپذیرد. وقتی میگوییم «فلان شخص خیلی متکبر است»؛ یعنی حرف
دیگران را گوش نمیکند؛ یعنی غیر از داشتهی خود به کسی دیگر اعتنا ندارد؛ یعنی در
هر چیزی و در هر امری پای خود را به میان میکشد. این یعنی خودخواهی، یعنی تکبر.
در امپاورمنت، این خصیصه در آدمی، یک خصیصهی
طبیعی، بلکه یک خصیصهی مهم و نیکو دیده میشود و بر پرورش و بارور ساختتن آن
تأکید میشود. عجالتاً شما هم به جنبهی منفی این خصیصه توجه نکنید. جنبهی منفی
این خصیصه را تحمل کنید تا بگوییم که با این خصیصه، چگونه شما به کشف و احترام و
باروری «خود» امپاورمنتی تان نایل میشوید. همین که آدمی «تکبر» میورزد، «دیگری»
را نفی میکند. «دیگری» را کنار میزند. جا را برای «خود» فراخ میسازد. به عبارتی
ساده، «دیگری» را نفی میکند تا «خود» را اثبات کند. تا بر «خود» صحه بگذارد و
«خود» را به عنوان یک «وجود» مستقل و خودبنیاد در برابر هر چیز یا هر کس «دیگر»
قرار دهد.
حرف
روشن است. فرد برای اینکه بگوید «من خودم اینجا هستم»، باید بگوید که «من حرف تو
را قبول ندارم». برای اینکه اثبات کند که «من خودم هستم»، باید با تأکید بگوید که
«من خواست تو را قبول ندارم»؛ «من طرح و ایدهی تو را قبول ندارم». به خاطری که من
طرح خود را دارم؛ خواست و ایدهی خود را دارم... همین گونه آدم را میگوییم «خودخواه».
میگوییم «متکبر».... درست است؟
خوب
دقت و تأمل کنید. موضوعی را که میخواهم بیان کنم، در ذهن تان مرور کنید. عجالتاً
فارغ از ارزشگذاری و هر نوع داوری اخلاقی بر خوب یا بد بودن این خصیصه در آدمی،
به عنوان یک واقعیت، یک مفهوم، روی آن مکث کنید. برای یک آدم خودخواه، غیر از این
چه مشخصهای میتوانید پیدا کنید؟ یک کسی را که میگویید «آدمی متکبر است» یا
«آدمی خودخواه است»، با چه وجهی دیگر میشناسید؟ ... همین. یعنی این یکی «خودخواه»
و «متکبر» است و «دیگری» را نفی میکند. «دیگری» را در نظر نمیگیرد.
حالا
اجازه دهید که این مفهوم را به یک حوزهی دیگر نیز انتقال دهیم. شما قدرتی را در
هستی میشناسید که خود تان، حد اقل بر اساس باورهای دینی تان، «تکبر» را برای او
پذیرفته و به رسمیت شناخته اید. این قدرت یعنی خدا. میگویید «الله اکبر». «اکبر»
در زبان عربی «افعلُ التفضیل» است. «الله اکبر» یعنی «خدا بزرگتر است». همین که «بزرگتر»
میگویید، هرگونه حد و محددیت را از بین میبرید. وقتی «بزرگترین» میگویید، در
ذهن تان چیزی به مفهوم «آخر خط» را حساب میکنید. انتهایی را در نظر میگیرید و
بعد میگویید «بزرگترین». اما کاربرد صفت در حالت «افعل التفضیل» این آخر خط را از
بین میبرد. یعنی یک نوع نسبیت و مقایسه را در حالتی بیانتها و نامحدود ایجاد میکند:
به این معنا که هر چه تو پیشتر بروی و هر چه یک امر یا یک وجود را بزرگتر ببینی،
این یکی از آن بزرگتر و متعالیتر و قدرتمندتر است. الله اکبر یعنی خدا، در وسعت
و پیمانهای نامحدود و بیانتها بزرگ است و بزرگتر است.
در
قرآن هیچگاهی در رابطه با خدا صفتی را به صورت صفت عالی که حد و انتها داشته باشد،
پیدا نمیکنید؛ مگر اینکه این «بیانتهایی» را در ذهن خود در نظر بگیرید و بگویید که در همان وضعیت بیانتهایی،
آنکه بیانتهاترین و نامحدودترین است، خداست. او آغاز است بدون اینکه آغاز دیگری
قبل از او باشد. او پایان است بدون اینکه پایان دیگری غیر از او باشد. اما در
کاربرد صفت افعل التفضیل، شما این ناگزیری ذهنی را هم از راه خود بر میدارید. صاف
و ساده میگویید که هر چه بزرگ باشد، این بزرگتر. هر چه متعالی باشد، این متعالیتر.
بهتر است بگویم که با کاربرد صفت افعل التفضیل، شما مفهوم «نسبیت درک خدا» را در
ذهن خود احترام میکنید. انسان به هر میزانی که از لحاظ ذهنی رشد میکند، قدرت
مقایسه در ذهنش بیشتر میشود. چیز تازهای را کشف میکند و با این کشف و دریافت
تازه به مقایسهای تازه میرسد و به درک نسبتی تازه.
به
این مفهوم در رابطه با خدا دقت کنید: هر چیزی را و هر کسی را عالم یافتید، خدا
اعلم است. هر چیزی یا هر کسی را قادر یافتید، خدا قدرتمندتر است. هر چه را بزرگ
یافتید، خدا بزرگتر است... در همین منظومهی صفاتی که برای خدا قلمداد میکنید،
یکی هم این است که میگویید «خدا متکبر است». نسبت متکبربودن برای خدا یعنی که خدا
همان جوهر یا همان ذاتی را در هستی نمایندگی میکند که همهی ذاتهای دیگر از او
شروع میشوند. هیچ چیزی دیگر نمیتواند خود را با خدا مقایسه کند. خدا مجردترین و
بسیطترین مفهومی است که در ذهن شما خطور میکند. بر اساس باورهای دینی خود، شما
این مفهوم را برای خدا پذیرفته اید و در مورد آن مناقشه ندارید. در امپاورمنت،
همین نکته را میگوییم تأکید بر یک «وجود مستقل و خودبنیاد».
وقتی
تمرین ذهنی خود را به انسانها انتقال میدهیم، هر انسانی را که مثل خدا تکبر
بورزد و بر «خود مستقل و خودبنیاد» خود تأکید کند، آدم خودخواه میگوییم. پس، تا
اینجا خودخواهی چیز بدی نیست. حد اقل خودخواهی چیز ناصواب و ناپسند و غیر طبیعی
نیست. اگر ما خلیفهی خدا و حامل روح خدا و شبیه و خویشاوند خدا هستیم، این صفت
محوری و مهم خدا را باید در خود داشته باشیم. در غیر آن، همهی این مفاهیم خلافت و
حمل روح خدا و شباهت و خویشاوندی با خدا بیپایه و بیاساس میشوند.
اما در امپاورمنت، وقتی این گام اول برداشته شد
و «خود» آدمی با تأکید مورد توجه قرار گرفت و بر کشف و احترام و بارورساختن آن صحه
گذاشته شد، میرسیم به خود معنای امپاورشدن. میگوییم این «خود» باید تقویت شود؛
باید قدرتمند و امپاور شود و قدرت نیز در هستی هست. قدرت نیز باید از هستی گرفته
شود. قدرت هستی یعنی قدرت در دیگری. هستی در «من» خلاصه نمیشود. من در هستی هستم؛
اما «من» همهی هستی نیستم. هستی غیر از «من»، «دیگری» نیز هست. اگر میخواهم قدرتمند
شوم، باید این قدرت را در دیگری نیز کشف و احترام و بارور سازم تا به آن دست یابم.
امپاورشدن یعنی همین. قدرت بدون قدرت تقویت نمیشود. اگر من میخواهم قدرتمند
شوم، باید قدرت به دست بیاورم و قدرت را به دست آورده نمیتوانم مگر اینکه قدرت
را در بیرون از خود کشف و احترام و بارور کنم.
میبینیم که آن وجه منفی
«خودخواهی» و «تکبر» در تمرین امپاورمنت، با مفهوم امپاورمنت رفع میشود.
امپاورمنت برای ما امکانی میدهد برای تعامل با قدرت، برای قدرتمندی و برای
امپاورشدن. میگوییم خودخواهی خوب است تا زمانی که
این «خود» را در ما تقویت کند. در امپاورمنت، در جستوجوی تقویت «خود» هستیم. به
همین دلیل است که کار خود در امپاورمنت را از کشف و شناسایی همین «خود» شروع میکنیم.
«خود»
در امپاورمنت، برای «من» به عنوان یک وجود مستقل و خودبنیاد هسته و اساس قدرت است.
اما این «خود» باید قدرت را جذب کند تا قدرتمند شود. با همین نگرش است که «تکبر»
و «خودخواهی» شما را در تمرینهای امپاورمنتی، به طور طبیعی وصل میکند با «تواضع»
و «دیگرخواهی». من برای اینکه خود را قدرتمند بسازم، به قدرت تو ضرورت دارم. قدرت
تو باید کنار قدرت من قرار بگیرد تا مرا قدرتمند سازد.
امپاورمنت
«خودخواهی» را نفی نمیکند، اما وجه منفی آن را با قرار دادن در کنار «دیگرخواهی»
رفع میکند. «خود» امپاورمنتی هیچگاهی در حالت تقابل با «دیگری» قرار نمیگیرد.
قدرت در حالت تقابل ویرانی و نابودی خلق میکند. قدرت دیگری وقتی در حالت تقابل با
قدرت تو قرار گرفت، هیچگونه نیروی مقاومت را در تو باقی نمیگذارد. به تعبیری
دیگر، «خود» را در تو نابود میکند و تو را به عنوان یک انرژی خنثی در اختیار خود
میگیرد. در امپاورمنت، تأکید بر کشف و احترام و باروری «خود» برای این است که از
خنثی کردن قدرتها، اعم از قدرت «خود» و قدرت «دیگری» اجتناب کنیم. در امپاورمنت هیچ
قدرتی را خنثی نمیکنیم. برعکس، قدرت را بارور میکنیم. به همین دلیل، به جای «تقابل»،
«تعامل» را در پیش میگیریم.
در امپاورمنت،
با قدرت دیگری ارتباط میگیریم. برای قدرت دیگری، قدرت میدهیم و از قدرت دیگری
قدرت میگیریم. شما در «تواضع» نیز همین کار را میکنید. یعنی شما دست تان را به
طرف قدرتی دیگر دراز میکنید. همین که دست تان را دراز کردید، برای دیگری امکان میدهید
تا قدرت شما را بگیرد، ولی در ازای آن شما هم از او قدرت میگیرید. این تعامل و
این داد و گرفت، یکی از مهمترین دوگانههای امپاورمنتی است. با ایجاد این دوگانه،
شما در حول «خود»، یا در محور «خود»، توازن پیدا میکنید.
در برنامهی
بعدی، وقتی فرصت یافتیم، مفهوم «خود» را با توضیحاتی دیگر، از منظرهایی دیگر نیز
مورد توجه قرار میدهیم. هدف ما در کل این است که مفهوم «خود» را هر چه بیشتر و
بهتر درک کنیم. این درک، همان آغاز پروسهی امپاورشدن و جذب کردن قدرت در ماست. ما
باید خود را کشف کنیم و خود را احترام کنیم و خود را بارور کنیم تا بتوانیم قدرتهای
دیگری را که در هستی هست، برای «خود» و به نفع «خود» و به سمت «خود» جذب کنیم.
(ادامه دارد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر