خود
– قدرت درونی
بحث
«خود» به عنوان قدرت درونی یا «Inner Power»،
همان قدرت مرکزی در ما است که هم هستی به عنوان منبع قدرت از آن شروع میشود و هم
پروسهی قدرتمندشدن ما به عنوان انسان، به عنوان یک «وجود مستقل خودبنیاد» از آن شکل
میگیرد.
در برنامهی
امروز، روی مفهوم «واقعیت» و «آیدیال» در روشنایی مفهوم «خود» مکث و تأمل بیشتری
خواهیم کرد. یادداشتهای امروز را کوشش کنید با دقتی بیشتر بنویسید تا در درک این
مفهوم، که برغم ظاهر سادهی خود، اندکی پیچیدهتر است، با دشواری زیادی مواجه
نشوید.
یاد
تان هست که یک روز دیگر گفته بودم گاهی انسان در فهم برخی از مفاهیمی که ظاهراً
خیلی ساده اند، از درک مفاهیم به ظاهر دشوار و پیچیده بیشتر گیر میماند. مفهوم «خدا»
از همین جنس است. آنقدر ساده و دم دست است که از طفل تا بزرگسال، از بیسواد تا
باسواد با آن به طوری نامحدود ور میرود. این یعنی یک مفهوم ساده و آسان. در عین
حال، همین مفهوم در درک انسان آنقدر معضلآفرین است که کشتارهای وحشیانهی انسان
و نابودی زمین و امکانات زمین و تمدن و فرهنگ و همه چیز را در ظل آن توجیه میکنند.
آنکه موری را نمیآزارد صرف به خاطر اینکه «دانه کش است و جان دارد و جان شیرین
خوش است»، با آن دیگری که وارد مسجد یا
مکتب میشود و صدها و هزاران انسان را لاقلم از تیغ میکشد و به خاک و خون میاندازد،
هر دو، به یک نسبت، از مفهوم خدا یاد میکنند و از مفهوم خدا کار میگیرند. این
یعنی همان پارادوکس سهل ممتنع؛ یعنی کوسهی ریشپهن؛ یعنی آسان بغرنج! یک مفهومی
که ظاهراً خیلی آسان است، ولی وقتی که دقت میکنی متوجه میشوی که لایههای بسیار
پیچیدهای در آن وجود دارد.
مفهوم
«خود» همینگونه است. خیلی دم دست و آسان و راحت با آن کنار میآییم. اما به همان
سادگی از کنارش عبور میکنیم و از درکش عاجز میمانیم و صاف و ساده از یاد میبریم
که قدرت و هستی و همه چیز از همین «خود» شروع میشود. رابطهی من با خدا و هستی و
انسان و همه چیز از این نقطه شروع میشود: «خود» و لاغیر.
باز
هم در این وسط تخته، مفهوم «خود» را در نظر گیرید. عجالتاً این مفهوم سادهی دیگر
را نیز در ذهن تان بگیرید که این «خود» یک «واقعیت» است. «خود» یعنی خودتان. همین که
هستید و اینجا نشسته اید. کریمه و مریم و زهرا. موسی و شریف و نیلوفر. همین. پدر
و مادر تان یک واقعیت است. همان که در خانه است. همانکه شما از وجود آن دو ریشه
گرفته و به دنیا آمده اید. من به عنوان یک معلم یک واقعیتم. همین حالا که اینجا
ایستاده ام. این مارکر را در دست دارم. روی این تخته مینویسم. شما صدای مرا میشنوید.
صورت و قیافه و اکت و ادا و اطوارم را میبینید. همین.
من یک
«خود» دارم. همانگونه که هر کدام شما، هر فرد شما در اینجا، یک «خود» دارید. ما
با هم یکی نیستیم. دو تا هستیم. دو فرد کاملاً مجزا و متفاوت و مستقل از هم. من
حالا میخواهم کلمات خاصی را بر زبان بیاورم. شما این خواست را ندارید و این کار
را نمیکنید. شما خواست دیگری دارید و مصروف کار دیگری هستید. شما دارید به سوی من
نگاه میکنید و به صدای من گوش میکنید. این یعنی ما دو وجود مستقل و مجزا از هم،
دو فرد مستقل از همیم.
درک
و تقویت «خود» را هم از همین نقطه و با همین مثال شروع میکنیم: «خود». بعد این را
هم مینویسیم یک «واقعیت». واقعیت من،
یعنی همین چیزی که حالا هستم. ظاهر من. من یک «وجود» هستم و شما این وجود را به
عنوان یک واقعیت درک میکنید. بنابراین، واقعیت من، یعنی آن بخشی از «وجود» من که
دیگری میتواند آن را با حواس پنحگانهی خود، یا با ابزار و لوازم مادی که در
اختیار خود دارد، درک کند.
اما
این واقعیت که میگویم و شما آن را درک میکنید، یک بخشی از وجود من است. من، در
عین حال، بخش دیگری نیز در «وجود» خود دارم که ظاهراً شما آن را با هیچ یک از
ابزار مادی و یا هیچ یک از حواس پنجگانهای که در اختیار دارید، درک نمیکنید. در
حالی که من به عنوان یک «وجود» آن یکی هم هستم. در واقع آن بُعد «وجود» من است که
واقعیت مرا به صورت دایم شکل بخشیده و تغییر میدهد. آن بُعد وجود من «خواست» و
«آیدیال» من است.
هیچ
انسانی را نمیشناسیم که فاقد «خواست» و «آیدیال» باشد. هیچکدام شما که در اینجا
نشسته اید، فاقد خواست یا آیدیال نیستید. دست شما یک واقعیت است. اما این دست حالا
به شکلی خنثا در برابر شما و در اختیار شما قرار دارد. به محض اینکه دست شما به
کار بیفتد و خلاقیت کند، قابل درک و شناخت میشود. در واقع بعد از به کارافتیدن و
خلاق شدن است که این دست معنا مییابد و به اصطلاح «چیز» میشود. آنچه که این دست
را به کار میاندازد و خلاق میسازد، بخش دیگری از «وجود» و «بودن» شماست که آن را
«خواست» یا «آیدیال» میگوییم.
مفهوم
«خواست» با مفهوم «آینده» ارتباط دارد. در واقع «خواست» در «آینده» بروز میکند. اما
من از خواست شما چیزی نمیدانم. حالا شما اینجا هستید. من ظاهر شما را میبینم.
دست شما را. واقعیت وجود و بودن شما را میبینم و با حواس پنجگانهی خود درک میکنم.
اما من دقیقاً نمیدانم که نیم دقیقه بعد، نیم ساعت بعد، شما از دست و پا و چشم و
گوش تان برای چه استفاده میکنید. من این را نمیدانم. زیرا که این بُعد «وجود» و
«بودن» شما از دید من پنهان است. این بُعد «وجود» و «بودن» تان برای من قابل درک
نیست. تنها برای خود تان قابل درک است. خود شما، یعنی همان قدرت تصمیمگیرنده در
وسط واقعیت کنونی و خواست شما.
شما به هر میزان که بر آن بُعد وجود خود آگاه
شدید، این واقعیتی را که فعلاً در اختیار دارید، جهتمندانهتر و هدفمندانهتر به
کار میاندازید. همه دست و پا دارند؛ اما وقتی زمان میگذرد، همه به یک چیز و به
یک نسبت به موفقیت و دستاورد نمیرسند. برای اینکه این آدمها خواستهای شان
متفاوت بوده است. این آدمها، بر اساس خواستهای متفاوت خود، از دست و پای خود، از
واقعیتی که حالا در اختیار خود دارند، استفادهی متفاوت کرده اند. و چون از واقعیت
موجود و امکانات موجودی که در دست داشته اند، استفادهی متفاوت کرده اند، به جاهایی
متفاوت و به دستاوردهایی متفاوت نایل شده اند.
خواست
شما نیز بخشی از «وجود» شماست. در واقع، با توصیفی که کردیم، «خواست» شما بُعد
بسیار مهمی از «وجود» شما، از «هست» شما است. این خواست یک قدرت است. در واقع اساس
قدرتی را که شما به عنوان قدرت درونی یا «Inner Power»
در خود میشناسید، همین «خواست» شماست. قدرت درونی «خود» شماست؛ اما «خود» شما در
«خواست» شما تجلی میکند و با «خواست» شما معنا میشود. بنابراین، نقش مهم را در
خود مستقل و خودبنیاد شما نیز همین «خواست» شما ایفا میکند.
دقت کنید: جسم من یک قدرت است. خواست من هم یک
قدرت است. این اندام ظاهر من یک قدرت است. این واقعیت وجود من است؛ اما آیدیال من
هم یک واقعیت است. واقعیت یعنی این هم در من «هست». من بر اساس آیدیال خود حرکت میکنم.
به هر میزان که این «آیدیال» یعنی «خواست» در من روشنتر و مشخصتر باشد، «خود»
من، خود قدرتمندتر میشود. اگر از تعبیر برنامهی گذشته استفاده کنم و بگویم که
همان فیوزی که ممکن است در شما خطا خورده و از کار افتاده باشد، چیست، خواهم گفت
«خواست» شما.
خوب
است این تمرین امپاورمنتی را برای چند لحظهای به صورت مشترک انجام دهیم. کتابچههای
تان را بگیرید و پنج مورد از آنچه را میخواهید بنویسید. فرقی نمیکند این خواست
چه باشد: یک خوراکی، دیدن یک دوست در صنفی دیگر، خرید یک کتاب، رویای رییس جمهور
شدن، رویای قدم زدن در یک پارک یا در یک شهری که از آزار و اذیت در امان باشید و
صاف و ساده مثل آدم گردش کنید...
حالا
برای دو دقیقه این خواستهای تان را مرور کنید. ببینید که اولین چیزی که به ذهن
تان میرسد، چیست. مثلاً برای اینکه خوراکی به دست بیارید یا دوست تان را ببینید،
باید چه کار کنید؟... مطمیناً میگویید باید از جا برخیزم و حرکت کنم. این از جا
برخاستن و حرکت کردن، یعنی واقعیت ظاهر تان را، جسم تان را، به جهت خواست تان
کشاندن. شما اگر سی نفری که اینجا هستید، در همین لحظه تصمیم بگیرید که برای
تأمین اولین خواستی که نوشته اید، حرکت کنید، مطمیناً در سی جهتی متفاوت به حرکت
میافتید. پنج دقیقه بعد، این سی نفر، سی حاصل متفاوت از «وجود» و «بودن» خود را
شاهد میشوید.
آنچه
به دنبال آن، یا برای حاصل کردن آن حرکت میکنید، خواست شماست. این خواست شما،
یعنی خود مستقل و خودبنیاد شما. بنابراین، شما باید قبل از اینکه جسم تان، یا
واقعیت کنونی تان را به کار بیندازید، باید روی این خواست تان تأمل کنید. این خواست،
بودن کنونی شما را معنا میکند. یک لحظه بعد، یک روز بعد، یا یک سال بعد، یا ده
سال بعد، شما کسی هستید که بنا بر خواستی که حالا دارید یا در جریان زمان برای خود
تعریف میکنید، شکل گرفته اید. شما در این جریان با قدرتهای دیگر تعامل کرده اید.
از قدرتهای دیگر تأثیر پذیرفته اید. بر قدرتهای دیگر تأثیر گذاشته اید. آنچه که
در این جریان از شما ساخته شده و یا با شما ظاهر شده است، همان معنایی است که
«وجود» یا «بودن» شما برای دیگران تلقی میشود.
بنابراین،
خواست شما آغاز ارتباط شما با تمام قدرتهای دیگر در ماحول شما است. شما فعلاً این
قدرتها را ندارید. اگر بخواهید این قدرتها را بگیرید، در آینده میگیرید. یعنی در
زمانی که آینده در اختیار شما میگذارد. میپرسم که چه چیزی این قدرتها را در
آینده در اختیار شما قرار میدهد؟... خواست شما. همان خواستی که حالا دارید. همان
خواستی که در جریان زمان در خود پرورش میدهید. تو بگو که چه میخواهی تا من تعیین
کنم که آیا من با تو دست بدهم یا نه. به یاد داشته باشید که آدمها وقتی با شما
ارتباط میگیرند، این ارتباط غیر از ارتباطی است که مثلاً با گرگ و گاو و گوسفند
یا با سایر پدیدههای طبیعی میگیرند.
در هفت
عرصهی زندگی یا «Seven Life Area» که حرف میزدیم،
از روابط خود سخن میگفتیم. آن جا گفتیم که یکی از عرصههای بسیار مهم زندگی ما که
برای ما قدرت میدهد، رابطههای ماست. یعنی قدرت در رابطههای ما است. اگر یاد تان
باشد، این رابطهها را به دو دسته تقسیم کردیم: یکی رابطهی ما با انسانها و دیگری،
رابطهی ما با غیر انسانها. در مجموع هر چیزی که در هستی هست و ما به گونهای با
آن در ارتباط قرار میگیریم، به همین شکل تقسیمبندی میشوند.
آنجا گفتیم که رابطهی ما با غیر انسانها
رابطهای یکطرفه است. یعنی تمام موجودات غیر انسانی با ما در حالتی انفعالی
ارتباط دارند. این موجودات انرژی و نیرو دارند، اما «خود» ندارند. همین «خود»ی را
که ما در اینجا از آن حرف میزنیم. یعنی وقتی من دستم را به طرف یکی از این
موجودات دراز میکنم، به شرطی که آن را خوب بشناسم، او دیگر از «خود» حرف نمیزند.
از طرح و ارادهی خود، از تصمیم خود حرف نمیزند تا در برابر من مقاومت کند. او
فقط به صورت منفعل در اختیار من است. تنها شرط و تنها ضرورت این است که من آن را
بشناسم.
برق
یا الکتریسیته عظیمترین منبع قدرت است. کارخانههای بزرگ را به حرکت میاندازد.
شهرهای بزرگ را روشن میکند. در زمان ما، دیگر برای هیچ کسی پوشیده نیست که
الکتریسیته یا انرژی برق چقدر مهم است. اما همین انرژی، در اختیار انسان، به شکل
خنثا وجود دارد. خنثا که میگوییم به معنای این است که خود این انرژی، تا دست آدم
به آن نرسیده، کاری نمیکند و وقتی دست آدم نیز به آن میرسد، مقاومت نشان نمیدهد
که بگوید مثلاً کارخانه خوشم نمیآید، میروم بند برق. یا کامپیوتر خوشم نمیآید،
میروم خانهها و درون یخچالها. این آدمی است که میرود و این انرژی را به دلخواه
و به خواست خود به کار میاندازد. این آدمی است که یک میزان معین الکتریسیته را در
سیم باریک جریان میدهد و مثلاً پکهها یا چراغهای منزل خود را به کار میاندازد.
یک مقدار عظیمتر این انرژی را میبرد در کارخانههای بسیار بزرگ، و فابریکههای
غولپیکر را با آن به حرکت میاندازد و محصولات بیشماری را از آن تولید میکند.
انرژی
برق به شکل خنثا در اختیار آدمی قرار دارد؛ اما در عین حال، اگر آدمی این انرژی را
خوب نشناسد، همین انرژی میتواند او را هلاک کند. اگر تو برقی با قدرت بسیار بالا
را ببری و مثلاً در سیمهای نازک یک خانهی بسیار کوچک وصل کنی، خانه را نابود میکنی.
به
همین گونه است جانوران. مثلاً گرگ یا شیر یا پلنگ قدرت دارند، اما قدرت اینها در
نسبت و در ارتباط با انسان قدرتی خنثا است. کافی است که تو بدانی شیر از چه قدرتی
برخوردار است و این قدرت را در چه حد، توسط چه ابزاری و چگونه میتوانی مهار کنی.
مار را باهمهی انرژی خطرناکی که در اختیار دارد، تو میتوانی مهار کنی. اگر نشناسی،
بلی، مار تو را هلاک میکند؛ اما اگر بشناسی، حتی از زهر آن برای درمان کردن خود
استفاده میکنی.
اینهایی
که میگویم یک نوع امکان است برای مقایسه کردن و درک کردن قدرت «خود» و قدرت
«خواست» در انسان. انسان موجودی متفاوت است. انسان قدرت خنثا نیست که با تو در یک
نسبت خنثا و منفعل رابطه داشته باشد. انسان، هر فرد انسان، در فردیت مستقل خود،
قدرتی را در درون خود دارد به نام «خود». انسان با این «خود» یک نوع استقلال دارد
و همین استقلال انسان است که او را از تمام موجودات دیگر متمایز میسازد. به همین
دلیل، انسان میتواند منبع لایزال و متنوعی از انرژی نیز در اختیار تو قرار دهد.
گرگ صرفاً یک نوع انرژی را در اختیار تو قرار میدهد. برق یک نوع انرژی را در
اختیار تو قرار میدهد. فلان گیاه یک نوع انرژی را در اختیار تو قرار میدهد.
کافیست که تو همان خصوصیتش را، یعنی همان انرژی مخصوص را، در آن درک کنی و بگویی
که در چه چیزی و در چه کاری به درد من میخورد. اما انسان اینگونه نیست. انسان
منبع لایزالی از انرژی به شکل متکثر و متنوع است. اصلاً قابل تصور نیست که انسان
چه مقدار قدرت را در چه شکلهایی و با چه حجم و کیفیتی در اختیار من قرار داده میتواند.
اصلاً قابل احصا و اندازهگیری نیست. فکر انسان، یک منبعی از قدرت است؛ احساس و
عاطفهاش، یک منبعی از قدرت. تجربهاش، ارتباطش، باورهای دینی و مذهبیاش، مهارتهایی
را که در عرصهی کارهای مختلف دارد، همه به نوبهی خود منابعی عظیم و متکثر از
قدرت اند.
از
اینکه بگذریم، ابداعگری انسان، قدرت ترکیبگری عناصر و مفاهیم در انسان، منبع
عظیم دیگری از قدرت است که در ارتباطش با تو، در اختیار تو قرار میگیرد. انسانی
که همین اکنون با تو در ارتباط است، میتواند یک ادیب خوب باشد؛ فردا همین آدم یک
مفسر خوب میشود؛ روزی دیگر یک مخترع خوب؛ روزی دیگر یک سیاستمدار خوب؛ روزی دیگر
یک هنرمند خوب. میبینید که هر روز، و هر لحظه، انسان امکان آن را دارد که در یک
قالب تازه، به یک شکل تازه، بازآفرینی شود. این هم از ویژگیهای مهم انسان است.
بنابراین،
من وقتی خواسته باشم با انسانی دیگر در ارتباط قرار بگیرم و از قدرت او به نفع خود
استفاده کنم، اول باید به این سوال مقدر، به اصطلاح آخوندی، پاسخ بگویم که اگر آن دیگری
از من پرسید که چه میخواهی، من بتوانم برایش بگویم که وقتی از تو میخواهم با من
نزدیک شوی و قدرت خود را در اختیار من قرار بدهی برای رسیدن به این خواست، و برای
تحقق بخشیدن این هدف است. من باید از لحاظ ذهنی آمادگی آن را داشته باشم که بگویم
برای این کار با تو ارتباط میگیرم یا برای اینکار از تو میخواهم که قدرت خود را
در کنار قدرت من قرار دهی.
هدف
من بیانگر خواست من است. هدف در آینده تحقق پیدا میکند. هدف یک نقطه است در آن
دوردستها که مرا به سوی خود میکشاند. من باید به آن نقطه برسم. حال آنجا نیستم.
حالا از آن نقطه فاصله دارم. اما همهی آنچه را که فعلاً دارم، با واقعبینی و
دقت، برای رسیدن به آن نقطه، به آن هدف، مدیریت میکنم و به کار میاندازم.
میبینید
که آن بحث دیگر که در برنامهی گذشته تحت عنوان رابطهی «خود» و «دیگری» یا «تکبر»
و «تواضع» گفتم، در اینجا هم روشنتر میشود. من برای اینکه بتوانم به خواست خود،
به هدف خود، به آیدیال خود، برسم، به قدرت ضرورت دارم. قدرت در دیگری است و برای
گرفتن قدرت از دیگری من به تعامل با دیگری ضرورت دارم. خواست من نیز هر چه متعالیتر
و بزرگتر باشد، برای تحقق آن به قدرتهایی بیشتر و بزرگتر و موثرتر ضرورت دارم. بنابراین، تعامل امپاورمنتی، تعامل برای ایجاد
توازن میان «خود» و «دیگری»، میان «واقعیت» و «آیدیال»، میان «حال» و «آینده»،
میان «وضعیت موجود» و «وضعیت مطلوب» است. امپاورمنت انسان را به گونهای بار میآرد
که میتوان از او به عنوان یک انسان، با ظرفیتی متعالی و نیکو، انتظار داشت. شکل
بخشیدن زندگی مطابق خواست خود، صرفاً یک خواست نیست؛ یک عملیه برای انسان شدن،
برای تحقق و بارورساختن «خود واقعی» یا «» انسان نیز هست.
انسان
به شناخت «خود» ضرورت دارد. «خود» نقطهی وصل انسان با هستی یا تمام قدرتهایی است
که در هستی هستند. این «خود» یعنی من، یعنی همین فرد با همین هویت و ماهیت و جسم و
روح و ماده و معنا و هر چیزی که برای آن قایلیم و در آن میشناسیم. «خود» یعنی
همین. «خودآگاهی» یعنی شناخت همین «خود».
بحث
خواست و قدرت خواست در انسان، بحثی درازدامنتر از این است که آن را در فرصتی دیگر
مرور خواهیم کرد. امیدوارم، بحث امروزی در ادامهی بحث گذشته، اندکی از پیچیدگی
مفهوم «خود» کاسته باشد و این مفهوم را برای شما اندکی بیشتر قابل درک سازد. یکی و
تمام: خود تان را بشناسید، خود تان را احترام کنید، خود تان را بارور سازید، و
بدانید که هیچ چیزی در این جهان نیست که با خود شما برابرای کند. اگر به خدایی هم
در هستی باور داشته باشید، آن خدا، با همین «خود» شما تعامل میکند، با همین «خود»
سخن میگوید، به همین «خود» قدرت میدهد و از همین «خود» قدرت میگیرد....
(ادامه دارد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر