خود
و خواست
بحث
ما همچنان در مورد «خود» و «خواست» آدمی است. آشتی با قدرت، آشتی با خود و آشتی
با خواست خود است. تعبیر یگانگی با قدرت نیز همین یگانگی و رفع فاصله با خود و
خواست خود است. ظاهر این بحث آسان و ساده به نظر میرسد. اما تصور میکنم که همین
آسانگیری و سادهانگاری، یکی از عوامل مهمی است که ما از خود و خواست خود بیگانه
باشیم و با خود و خواست خود بیگانه بمانیم. در درسهایی که مفهوم «بیخودی» یا «از
خودبیگانگی» را توضیح میدهم، تلاش خواهم کرد این فاصله و جدایی را بیشتر کاوش
کنم. دین و باورهای دینی، فرهنگ و سنتهای جامعه، معضلات و دغدغههای معیشتی،
رابطههایی که داریم، درس و تحصیل و علم و ثروت و شهرت و همهی اینها، در وضعیت
«بیخودی»، به قدرتهای تخریبکنندهای تبدیل میشوند در برابر «خود» ما. در اسلام
گفته میشود «خود را بشناس تا خدا را بشناسی» نه اینکه بگوید «خدا را بشناس تا
خود را بشناسی». ما در عالمی که «خود» را نمیشناسیم، ادعای شناخت خدا، میتواند
بدترین نوع دشمنی با خدا نیز باشد. خدا مفهومی است که در ظرف «وجود» تو تجلی میکند.
در
فرصت امروز، مفهوم «خود» و «خواست» خود را از منظرهایی دیگر نیز توضیح میدهیم. یکی
از جنبههای بسیار مهم قدرت «خواست» در آدمی این است که درست مانند «خود» آدمی
بزرگ میشود و رشد میکند. «خواست» نامرئی است؛ یعنی «خواست» را حتی خود تان دقیقاً
نمیدانید که چگونه قدرت است؛ اما اگر به کاوش و جستوجوی خود ادامه دهید، متوجه
میشوید که این قدرت با کاویدن شما، با رشد دادن شما، بزرگ میشود. به میزانی که
خواست تان بزرگ میشود، تأثیرگذاری آن را به عنوان یک قدرت در محیط و ماحول خود
بیشتر میبینید. کاویدن خواست به معنای دقیقکردن و شفافکردن خواست است. به معنای
این است که خواست به طور روشن و صریح برای دیگران قابل درک باشد. خواستهای مبهم و
کلی، خواستهایی که در لایههایی از خرافات پنهان باشند، خواستهایی که از عقلانیت
و دلیل و برهان عاری باشند، حتی اگر بتوانند مدتی قدرتمند ظاهر شوند، به سادگی
محو میشوند و نابود میشوند.
یکی
دیگر از جنبههای مهمِ قدرت «خواست»، همانند هر قدرتی دیگر، جذب کردن قدرتهای
دیگر است. اما چون این قدرت نامرئی است، غیر قابل تعریف است و صرفاً میتوان آن را
در نشانههای بیشمار، در مصداقهای بیشمار، قابل درک ساخت. به همین دلیل، رابطهای را که «خواست» آدمی با قدرتهای پیرامونی خلق میکند، یک
رابطهی نامرئی است. شما درک و توجه به «خواست» را به عنوان یک گام آغازین در
پروسهی امپاورمنت میتوانید در نظر گیرید، اما از ابتدا تعیین نمیتوانید بگویید
که اگر شما «خواست» تان را به طور جدی پیگیری کنید و این خواست را شفاف و قدرتمند
بسازید، چه قدرتهای دیگری در اختیار تان قرار میگیرد. این اتفاق را از اول نمیتوانید
به درستی تعیین یا پیشبینی کنید. اما خوب است دقت و باور کنید که اگر قدرت
«خواست» در شما رشد کند، قدرتهای بیشماری در اطراف تان وجود دارند که به سمت شما
جذب میشوند و به سمت شما میرسند.
در
قرآن آیهی زیبایی وجود دارد که حاکی از همین نکته است. میگوید: «مَنْ كَانَ
يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ
مَخْرَجًا؛ وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ»؛ یعنی «کسی که به خدا و روز آخر
ايمان دارد و تقوای الهی میورزد، خداوند براى او راه برونرفتى قرار مىدهد و او
را طریقی روزی میرساند که حسابش را نکرده است.» این آیه یکی از آیات قرآنی است که
ذهن مرا بسیار به خود مصروف کرده است. احساس میکنم در درون آن چیزی یا مفهومی
وجود دارد که مرا در درک تیوری امپاورمنت بیشتر کمک میکند.
اگر
با نگاه امپاورمنتی بخواهم تفسیر کنم، «ایمان به خدا» و «روز آخر» و «تقواورزی» از
تعبیراتی اند که قرارگرفتن در یک خط، در یک پروسهی قانونمند و منطقی را نشان میدهند.
ایمان به خدا ایمان به کمال و رشد است؛ ایمان به روز آخر، ایمان به نتیجهای است
که از یک خط و مسیر منطقی میگیرید؛ تقواورزی، پاکیزهساختن خود و خواست خود و
نیروی کمالگرا و رشدیابنده و مستعد قدرت در شماست. بنابراین، اگر «خواست» شما در
این فلتر قرار گیرد و از صفات و ویژگیهایی برخوردار باشد که در تیوری و تمرینهای
امپاورمنت دنبال میکنید، به طور طبیعی به قدرتهای مورد نیاز خود میرسید. تعبیر
سادهی روزانهای که میگوییم: «از تو حرکت، از خدا برکت»، یعنی همین. برکت خدا
نامرئی است. تو که حرکت میکنی، دقیقاً نمیدانی که این برکت از کجا میآید. «Trust the process»، یعنی این. به پروسه اعتماد کن. پروسه را
رها نکن. از خط انحراف نکن.
«Power of Will» دقیقاً به همینگونه عمل میکند. «خواست»
بخش مهمی از «خود» تو است. تو نمیدانی که وقتی «خواست» در تو رشد میکند و بزرگ میشود،
قدرتهای دیگر از کجا و چگونه به سوی تو میآیند. اما قرار داشتن در خط، اعتماد
کردن به پروسه، این نگرانی را رفع میکند. اصلاً جایی برای این نگرانی نمیماند. من
دقیقاً نمیدانم که وقتی احمدشاه مسعود به قیامش در پنجشیر شروع کرد، آیا از پناه
و گدا و مشتاق نافکن و بابه جان و جرأت و فهیم و قانونی و منصور شناختی داشت یا
نه.
به
همین ترتیب، نمیدانم که وقتی مزاری با خواست قدرتمند خود به کابل آمد، از قدرتی
به نام «شفیع» شناختی داشت یا نه؛ از قدرتی به نام «نصیر سوز» یا «نصیر دیوانه» یا
امثال آنها شناختی داشت یا نه. شما به همهی این نامها به گونهی نمادین نگاه
کنید. اینجا، در غرب کابل، به هر حال، حرکتی شکل گرفت و مقاومتی به راه افتاد.
اینجا تحولی ایجاد شد و این تحول، دو سال و هشت ماه، در همین شهر زندگی و سرنوشت
آدمها را متأثر ساخت. بعد از آن، پسلرزهها و پیامدهای این مقاومت، به صورت
مستمر و بیانقطاع تا کنون هم ادامه یافته است و هنوز هم اثرات آن را به وضوح میتوانیم
مشاهده کنیم. در همهی این تحولات، آدمها نقش داشتند. در کنه و مرکز همهی این
تحولات یک «خواست»، یک «مطالبه»، نقش داشت. بر اساس همین «خواست» و همین «مطالبه»
بود که این شهر پر شد از آدمهای مختلف، از قدرتهای مختلف، که هر کدام به سمت
مزاری میآمدند و هر کسی کاری میکرد. مطمین هستم که تعداد زیادی از این آدمها و
این قدرتها تا آخر، تا آخر عمر خود، مزاری را ندیدند. حد اقل مزاری آنها را
ندید. اصلاً مجال پیدا نکردند که مزاری را ببینند. آمدند و رزمیدند و به خاک
افتادند و با خون و تکههای گوشت و استخوان خود در این شهر خاطرهای گذاشتند و
رفتند؛ اما اغلب آنها را مزاری از نزدیک ندید. از اغلب آنها مزاری حساب و شناخت
و درکی نداشت.
با
این وجود، همهی اینها قدرتهایی بودند که به سمت مزاری سرازیر شدند و خواستی را
که مزاری مطرح کرده بود، همچون درفشی حمل کردند و از آن سخن گفتند و آن را پاسداری
کردند. چه تعداد آدم از سراسر دنیا برای مزاری پول فرستادند، مزاری از هیچ کدام آنها
شناختی نداشت و روی آنها حساب روشن باز نکرده بود. مزاری از اول نمیدانست که
وقتی حرکتش به راه بیفتد، در فلان مقطع جنرال دوستم و نیروهایش، یا گلبدین حکمتیار
و نیروهایش میآیند و با او همراه میشوند. اینها محاسبهی ریاضی انجنیری نبودند
که مزاری داشته باشد. فاجعهی افشار فاجعهی تلخی بود. در مقیاس همان زمان، در
مقیاس تأثیراتی که در روابط هزارهها و تاجیکها، یا روابط مزاری و مسعود گذاشت،
فاجعهی دردناکی بود. اما همین فاجعه، قدرتهای نامرئی و ناشناختهای را در درون
این جامعه بیدار کرد که تا کنون هم فرو نخفته اند. حالا از آن زمان دو و نیم دهه فاصله
داریم. همه چیز به تاریخ، و به خاطره سپرده شده است. اما برای ما امکانی میدهد تا
مفهومی را که اکنون در «آشتی با قدرت» دنبال میکنیم، روشنتر و بهتر درک کنیم:
مفهوم رابطه و تعامل و تأثیرگذاری قدرت. قدرت «خواست». قدرت «خود».
مزاری وقتی حرکتش را شروع کرد، یک چیز را میدانست
و آن «خود»ش و «خواست»ش بود. میگفت: من اینجا هستم. این خواست من است. او خود را
در محور میدانست. همان خودی که من آن را خود معنابخش و معنایاب میگویم. قدرتها
و رابطهها را او در حول همین «خود» معنا میکرد. او، در یک کلام، «بیخود» نبود.
یک زمانی در اواخر سالهای 1373، وقتی فلسطینیها با اسرائیل وارد مذاکره شدند،
خبرنگار فرانسپرس آمد به کارته سه و از مزاری در مورد این صلح پرسید. من آنجا در
نقش ترجمان حضور داشتم. مزاری گفت مسألهی صلح و جنگ و مذاکره مسألهی فلسطینیها
است و خود شان تصمیم میگیرند که چه کار کنند. خبرنگار گفت: حکمتیار که متحد
شماست، این صلح را نکوهش کرده و بر ضد آن موضع گرفته است. مزاری ساده و راحت سخنی
گفت که من حالا آن را ناشی از یک «خود» امپاورمنتی تعبیر میکنم. گفت: سخن حکمتیار
مربوط خودش است. ما وقتی برای کسی کاری نمیتوانیم، حرف مفت هم نمیزنیم. این سخن
در مجموعهی مصاحبههایی که از او در «سخنانی از پیشوای شهید» چاپ شده، به تفصیل
آمده است.
مزاری
از اینگونه سخنها زیاد دارد. او یک «خود» داشت. یک «خواست» داشت. در یک «راه»
حرکت میکرد. این خود و خواست و راه برایش مهم بودند. بر همین اساس حرکت میکرد و
مطمین بود که در این راه بیپناه و بیهمراه نمیماند. مطمین بود که در این راه حرکت
میکند و به پیش میرود و بالاخره کسی و کسانی میآیند که با او همراه شوند و از
این خواست حمایت کنند. اگر هم نشد، بالاخره، باز هم به تعبیر قرآنی «لیس للانسان
الا ما سعی». میگفت من در این مسیری که هستم، سعی خود را انجام میدهم و مسوول
سهم و سعی و نقش خود هستم. مهم این است که در ایفای این سعی و سهم و نقش، دقت کنم
و از آن به درستی و روشنی آگاهی داشته باشم.
شما
در «Power of Will» همچون اثر را میبینید. «Power of Will» گاهی شما را به قدرتهای ناشناختهای میرساند.
به تعبیری دیگر، اگر خواست تان جدی باشد و بر خواست خود به معنای واقعی کلمه آگاه
و مصر باشید، به قدرتی دست مییابید که بر اساس آن بسیاری از قدرتهای دیگر به طور
طبیعی در راه قدرت شما قرار میگیرند. تفسیر این قدرتها به شما ارتباط دارد که
بگویید این قدرت به چه معناست و در کجا و چگونه و در چه حد به درد تان میخورد. اما
یک چیز را شما انکار نمیتوانید و آن اینکه، در هر حال و در هر شرایط، حوادث بیشماری
در پیرامون شما در حال اتفاق افتادن است. قدرتهای بیشماری در این هستی هستند که همه
دست اندرکار اند و فعال اند. این قدرتها خنثی نیستند. این قدرتها ساکت نیستند.
این قدرتها در حال اثرگذاری اند. اما اگر تو نقطهی مرکزی را در خود پیدا کنی و
خواست خود را به معنای واقعی کلمه درک کنی و این خواست خود را تصفیه کنی و پالایش
دهی و در جهت منطقی قرار دهی، تمام قدرتهای دیگر برای قدرت تو ممد و مساعد میشوند.
یکی
از مهمترین تمرینهای امپاورمنت کشف کردن و پیدا کردن همین نقطهی خود و خواست
خود است. خود را، در هیچ حالتی، فراموش نکنید. تمرین ساده و آسانی است: «نام» تان
را از یاد نبرید. خیلی وقتها نام تان از یاد تان میرود. خود تان را گم میکنید.
خود تان از یاد تان میرود. شما کسی دیگر میشوید. شما به جای پدر خود، به جای
مادر خود، به جای رفیق خود مینشینید. شما هزاره، پشتون، تاجک، شیعه، سنی و هر چیز
دیگری میشوید، اما در هیچکدام این حالات خود تان نیستید. بنابراین، گام اول در
امپاورمنت همین است که شما همان خود را، همان اسم را، فراموش نکنید.
تمرین
دوم که شما را کمک میکند تا از «خود» تان مراقبت کنید و «خود» تان را پاسداری
کنید، انس گرفتن با سوالی است به نام «چرا؟». این هم یک تمرین ساده است با اثرهای
محسوس و روشن. وقتی قدرتی به طرف شما میآید و از شما میخواهد تا کاری را انجام
دهید یا انجام ندهید، راحت و آسان بپرسید که چرا؟ چه به درد میخورد؟ به من چه؟ این
سوال در ظاهر خیلی خودخواهانه است. مگر نه؟... اما این خودخواهی خودخواهی مقدسی
است. شما باید بگویید که چرا؟ شما باید بگویید که چه به درد میخورد؟ شما باید
بگویید که به من چه؟ به من چه ربط دارد؟ ... این سوال نشانهی روشنی از احترام به
خود تان است.
دقت
کنید که چه میگویم: کسی میآید و تو را دستور میدهد که برو دروازه را باز کن.
معنای این دستور این است که کسی آنجا هست که یک «خود» دارد. یک «خواست» دارد و یک
قدرت است. این یکی میآید و از قدرت تو کار میگیرد به خاطر تأمین خواست خود. او میخواهد
دروازه باز شود. او میخواهد دروازه بسته شود. خواست او است. اما چرا به تو دستور
میدهد که برو دروازه را باز یا بسته کن؟ یعنی این خواست اوست. او خواسته است که
دروازه باز یا بسته شود. اما میآید تو را میگوید که دروازه را باز یا بسته کن. در
اینجا اگر تو دوشکنان رفتی و دروازه را باز یا بسته کردی، «خودِ» خود را از بین
بردی؛ تو قدرتی مفت و رایگان برای تحقق خواست «دیگری» شدی. آن «دیگری» به خواست
خود رسید. زندگی او مطابق خواستش شکل گرفت. یکی از خواستهایش همین بودکه دروازه
باز یا بسته شود. اما برای تحقق این خواست خود، از قدرت تو کار گرفت. اما تو «خود»ت
را نفی کردی. «خود» تو از بین رفت. چرا که این تو نبودی که میخواستی دروازه باز
یا بسته شود. این «او» بود. «او» همان «دیگری» است. با «خود»ی دیگر، «خواست»ی
دیگر.
اما
اگر تو در اینجا بایستی و یکبار بپرسی که «چرا؟»، وضعیت فرق میکند. وضعیت
دگرگون میشود. این «چرا؟» گفتن همان نشانهی احترام به «خود»ت است. دقت کن که این
«چرا؟» بیاحترامی به دیگری نیست. تو میخواهی از «خودِ» مستقل و متکی به خود حرف
بزنی و از این «خود» مراقبت کنی. حالا اوست که در پاسخ به «چرا؟»ی تو میگوید به
خاطری که اگر دروازه باز بماند دزد داخل خانه میشود یا اگر دروازه بسته بماند،
مهمانی که پشت در است، نمیتواند به خانه داخل شود. این یعنی دلیلی که میخواهد
برای بیان «خواست» خود، و بیان ارتباط «خواست» خود با تو بگوید. بعد، تو باز هم میپرسی
که چرا خودت نمیروی که از من میخواهی؟ میگوید:
من چای یا غذا را آماده میکنم. یا من روی این مسألهی خاص تحقیق یا کار میکنم یا
این قسمت کار منزل را انجام میدهم. تو دلیل او را میگیری. بعد از اینکه دلیل را
گرفتی، میگویی خیلی خوب، حالا چون میدانم که
بودن یا کار تو چه دلیل دارد یا با من و خواست من چه ربط دارد، من میروم و خواست
تو را عملی میکنم. من میروم دروازه را باز یا بسته میکنم تا تو چای یا غذا را
آماده کنی. وقتی من برگشتم، هر دو کار انجام شده است: من میخواهم چای یا غذا
آماده باشد. این کار را تو انجام میدهی. تو میخواهی دروازه باز یا بسته باشد.
این کار را من انجام میدهم. وقتی برگشتم، خواست هر دو طرف برآورده شده است. هر دو
طرف زندگی خود را مطابق خواست خود شکل بخشیده اند.
این
است همان تعامل امپاورمنتی که از احترام به «خود» و احترام به «خواست» خود ناشی میشود.
ما در زندگی خود، در فقدان همین «خود» رنج میبریم و رنج تحمیل میکنیم. ما «خود»کُشی
میکنیم. ما در «خود»کشی رکورد داریم. آنچه که حالا در قالب یک امر مقدس و دینی
عنوان «انتحار» گرفته است، همان «خودکشی» است. «خود» را به خاطر «دیگری» قربانی
کردن. فرقی نمیکند آن «دیگری» کی باشد: خدا، ملا، سازمانهای استخبارات بیگانه،
یا گروههایی که به خاطر منافع و خواستهایی خاص با «خودکشی» من به «خواست» خود میرسد.
به یاد
داشته باشیم که در امپاورمنت از انسان حرف میزنیم: انسان واقعی. هر انسان «خود»
دارد و هر انسان «خواست» دارد. هر انسان به طور طبیعی تمایل دارد زندگی مطابق
«خواست» او شکل بگیرد. برای رسیدن به همین «خواست»، هر انسان به طور طبیعی تمایل
دارد که «خواست»های دیگر در برابر «خواست» او تسلیم و منقاد باشند. هر انسان به
طور طبیعی تمایل دارد که «خود»های دیگر در برابر «خود» او فاقد استقلال باشند. «خود»های
دیگر نابود شوند و مفت و رایگان در اختیار او و خواست او قرار داشته باشد. من خیلی
لذت میبرم از اینکه هر چه گفتم و هر چه خواستم،
دیگران مطابق حرف و مطابق خواست من عمل کنند. خیلی لذت میبرم و خیلی خوشم میآید.
برای اینکه من میخواهم امپاور باشم. امپاور بودن به معنای این است که زندگی را
مطابق خواست خود شکل ببخشم. بنابراین، چه خوب است که تمام قدرتها به خواست من
حرکت کنند. وقتی من گفتم: «سرک پاک شود»، جمعی از آدمها دوشکنان
بروند و سرک را پاک کنند. وقتی گفتم دروازه باز شود، وقتی گفتم غذا آماده شود،
وقتی گفتم که این کار یا آن کار به این گونه یا آن گونه انجام شود، هیچ تعلل و
توقفی صورت نگیرد و همه مطابق خواست من بدوند و کار کنند. این خواست من است. خواست
طبیعی من به عنوان یک انسان. اما «دیگری» چه؟ «دیگری» که به خواست من حرکت میکند،
آیا او هم «خود» یا «خواست»ی دارد یا ندارد؟ اگر «خود» یا «خواست» دارد، باید به
خواست خود، به «خود» خود احترام کند. وقتی که من گفتم سرک پاک شود یا غذا آماده
شود، باید صاف و راحت بپرسد که «چرا؟». اگر من گفتم که تو سرک را پاک کن و من درس
میگویم؛ تو غذا را آماده کن و من این کار دیگر را انجام میدهم، تو هستی که باز
هم با خود سنجش میکنی و با خود میگویی که این کار من چه به درد تو میخورد یا به
تو چه ربط دارد. اگر این کار من به درد تو میخورد و اگر این کار من با خواست تو
ربطی دارد، قبول میکنی و خواست مرا انجام میدهی. این میشود تعامل. در غیر آن رد
میکنی. همان تعاملی که در امپاورمنت از آن سخن میگوییم. در غیر آن، اگر حتی کار
صورت بگیرد، تعامل نیست. تقابل است. تقابل دو قدرت. یک قدرت غلبه و دیگری را زیر
میگیرد. یکی دیگری را نفی کرده و نابود کرده است. یکی به خواست خود رسیده است و
خواست دیگری زیر پا شده است.
اولین
گام، در واقع مهمترین گام در امپاور شدن همین کشف کردن، بارور کردن و احترام کردن
به «خود» است. «خود» یعنی «اسم» تو؛ یعنی «خواست» تو؛ یعنی استقلال و فردیت مستقل
تو. چگونه میتوانیم به این خود برسیم؟ با سوالِ «چرا؟»؛ با سوالِ «چه به درد میخورد؟».
این سوال به معنای بیاحترامی به دیگران نیست. به معنای احترام به خود است.
در
اینجا خوب است ذهن تان را به نکتهی ظریفی دیگر نیز معطوف کنم. نکتهای که شما را از یک غلطفهمی و انحراف ذهنی نجات میدهد.
ممکن است بپرسید که آیا زندگی واقعی انسان با این تمرین، یعنی با این چرا چرا
گفتن، امکان دارد؟ مگر با این تمرین به یک کارتون مسخره به نام زندگی دچار نمیشویم؟
مگر معقول و منطقی است که هر لحظه و در هر کاری بپرسیم که چرا؟... چه به درد میخورد؟
... به من چه ربط دارد؟ ... اگر اینگونه باشد، زندگی چه شکلی خواهد یافت؟
دقت
کنید که این سوال شما را چگونه به درک مهمترین اصل امپاورمنتی، مهمترین اصل در
«آشتی با قدرت» نایل میسازد. تأکید بر این سوال، تأکید بر کشف و درک و احترام
«خود» است. مهم این است که در ذهن تان بپذیرید و قبول کنید که چیزی به نام «خود» و
«خواست» وجود دارد. این «خود» و «خواست» یا به تو تعلق دارد یا به دیگری. زندگی
همین است. امپاورمنت همین «خود» و همین «خواست» را متعلق به هر فرد انسان میداند.
بنابراین، هر فرد انسان باید به این «خود» و این «خواست» عنایت داشته باشد و به آن
برسد.
وقتی
این نکته را گرفتید و وقتی به این نکته وقوف یافتید، وارد عرصهی دیگری از درک
امپاورمنتی میشوید که آن را عرصهی «معنایابی» و «معنابخشی» انسان یاد میکنیم.
این نکته را در برنامههای گذشته به شکلی گذرا یاد کرده ایم. ممکن است اکثر اوقات که
با خواست دیگری مواجه میشوید، سوال «چرا؟» را اصلاً مطرح نکنید و خود تان جوابش
را پیدا کنید. مثلاً وقتی کسی شما را میگوید که دروازه را باز یا بسته کن، جواب
سوال «چرا؟» را خودت پیدا میکنی. این سوال به ذهنت میرسد، اما از دیگری آن را
نمیپرسی. بلکه خودت به این دستور و این خواستی که در برابرت مطرح شده است، فکر میکنی
و برایش پاسخ میدهی. این پاسخ دادن در واقع نوعی معناکردن یک خواست نیز هست. میگویی
من حالا میروم دروازه را باز یا بسته میکنم، به خاطری که فردا یا وقتی دیگر، او
برای من این یا آن کار انجام میدهد. این سوال را خودت در ذهن خود جواب میدهی. مهم
این است که باید در ذهنت روشن شده باشد که چرا یک کار را به خواست دیگری انجام میدهی.
زندگی اجتماعی انسان مملو است از اینگونه تعامل با قدرتهای دیگر. هر کاری را در
هر دقیقه و در هر مورد پرسان و حساب نمیکنید. آدمی موجود باهوشی است و با این هوش
خود میتواند بسیاری از سوالها را ناپرسیده جواب بگوید.
بسیاری از سوالها را میتواند برای خود مطرح کند و با قدرت
معنابخشی خود به آنها معنا بخشد و به آنها پاسخ گوید.
مهم
دلیل یافتن برای یک کار و قناعت بخشیدن به ذهن پرسشگر است. خود را در انجام هر
کاری که دارید، قناعت بدهید و بگویید که این کاری را که من میکنم به این دلیل خوب
است، هرچند طرف مقابل ارزش و معنا و اهمیت این کار را که میکنید، هیچ درک نکند.
دقت
کنید که چه میگویم: کاری را که من هر روز برای شما انجام میدهم و اینجا میآیم
و آمادگی میگیرم و درسی را به نام آشتی با قدرت یا امپاورمنت ارایه میکنم، یک
کاری است که باید دلیل داشته باشد. مهم نیست که شما ارزش و اهمیت این کار را درک
میکنید یا نمیکنید. مهم نیست که شما برای این کار چه ارزش یا اهمیتی قایل هستید
یا نیستید. مهم این است که من خودم آن را درک میکنم. مهم این است که من خودم به
این کار چه معنایی میدهم و از آن چه تأویلی دارم. این معنا و این تأویل است که
برای کار من ارزش خلق میکند.
این
نکته نیز از نکتههای مهم امپاورمنتی است. آدمی اولین حسابدهی را با خود دارد.
اتفاقاً این حسابدهی یکی از بهترین و مهمترین کارهایی است که آدمی انجام میدهد.
من میروم با کسی وارد یک تعامل میشوم. این کس ممکن است اشرف غنی احمدزی باشد یا
خلیلی باشد یا محقق. من میروم در جنگهای کابل سهم میگیرم. من میروم با یک
ایرانی یا امریکایی یا جاپانی وارد تعامل میشوم. در همهی این موارد من با انسان
طرف هستم. طرف من، همانند هر انسان معمولی دیگر، «خود»ی دارد و «خواست»ی دارد و میخواهد
زندگی خود را مطابق خواست خود شکل بخشد. منطقی نیست که من تصور کنم که طرف از
تعامل و رابطهی خود با من هیچ خواست و مطالبهای ندارد. مهم این است که من با
خودم تصفیه حساب کنم که خواست و مطالبهی من در این تعامل و در این رابطه چیست.
اگر این حساب و کتاب را داشته باشم، هر لحظهای از رابطههای خود را من خودم، از
دید خودم معنا میکنم و برای هر کاری که انجام میدهم خودم توجیهی دارم که ذهنم را
قناعت میدهد و برایم رضایت خلق میکند. اینجا من نشان میدهم که صاحب خواست بوده
ام، صاحب رویا بوده ام، رویایم را در قالب هدف یا اهدافی خاص دنبال کرده ام و از
این کار خود به دستاوردی رسیده ام یا نرسیده ام. من وکیل طرف مقابل نیستم که از
دید او، و با معیار خواست و مطالبهی او سنجش کنم.
دقت
کنید که هیچ توهینی بالاتر از این برای خود آدمی وجود ندارد که وقتی، در مسیر راهی
که رفته است یا در مسیر راهی که میرود، به نقطهای برسد که بگوید فلانی از من
استفاده کرد و فلانی مرا به خدمت خود گرفت یا فلانی وقتی به خواست خود رسید به من
بیاعتنایی کرد و مرا نادیده گرفت. فلانی یعنی یک انسان دیگر. او حق داشته که
مطابق خواست خود کار کند و از هر کسی، از جمله از تو، برای رسیدن به خواست خود
استفاده کند. اما این تویی که بگویی چرا مفت و رایگان در خدمت خواست او حرکت کرده
ای؟... امپاورمنت با تأکید بر کشف و احترام و تقویت «خود» به عنوان «Inner Power» یا قدرت درونی انسان، در واقع کمک میکند
که از همین لحظهی تلخ در زندگی خود مصوون بمانیم.
بنابراین،
خیلی وقتها که چرا چرا میگوییم و میپرسیم که چه به درد میخورد یا به من چه ربط
دارد، به معنای این نیست که کسی را آنجا تصور کنیم که بیاید و برای ما جواب
بگوید. این سوال را با خود مطرح میکنیم و خود نیز برای آن پاسخ پیدا میکنیم.
«خواست»
ما نیمهی قدرتمندی از «خود» ما، از «وجود» ماست. نیمهی قدرتمند یعنی نیمهی
اصلی یا نیمهی تام. این نیمهی دیگر که آن را واقعیت کنونی و یا واقعیت ظاهری و
بالفعل خود میگوییم، در برابر نیمهای که آن را «خواست» و «رویا» میگوییم، نیمهای
خنثا است. دست و پا و چشم و مغز شما یک قدرت خنثا است که در اختیار آن قدرت دیگر تان
که خواست شماست، قرار دارد. دست تان به خودی خود کار نمیکند. خواست شماست که دست
تان را به حرکت میاندازد. چشم تان به خودی خود کار نمیکند. خواست شماست که آن را
به حرکت می اندازد. بنابراین، شما نیمهای در وجود خود دارید که آن را نیمهی فعال
میگوییم در برای این نیمهی دیگر که آن را نیمهی منفعل میگوییم. نیمهی فعال
شما، یعنی خواست شما، نیمهی تصمیمگیرنده است. نیمهی معنابخش و معنایاب است. این
نیمه را باید در خود تان تقویت کنید.
فیلم
زیبایی است به نام «The Little Boy» یا «پسر کوچک».
دوست دارم شما را تشویق کنم که این فیلم را ببینید. به دقت ببینید. صحنهای را
نشان میدهد در جریان جنگ جهانی دوم و بعد از آن. داستان قشنگی دارد از یک پسر
خردسال که پدرش را دوست دارد و این پدر رفته است در جنگ جاپان و همانجا گم شده
است. پسر میخواهد پدرش برگردد. می خواهد پدرش را دوباره ببیند. برای این خواست
خود تقلا و کوشش عجیبی دارد. بالاخره هم موفق میشود. اما تا این خواست او تحقق بیابد،
تمرینهایی دارد و با صحنههایی مواجه میشود که فوقالعاده معنادار و الهامبخش
اند. آنجا شما با قدرتی به نام «Power of Will»
آشنا میشوید و این مفهوم را درک میکنید که میگویم اگر «Power
of Will» داشته باشید، چگونه همهی قدرتهای دیگر،
اعم از قدرتهایی که در انسانهای دیگر اند و قدرتهایی که در طبیعت نهفته اند، در
جهت تحقق خواست شما به حرکت میافتند. بگذارید این آیهی زیبای قرآن را هم برای
تان بگویم که یک کمی آخوندی هم کرده باشم: «فاصبر، ان وعدالله حق، و لایستخفنک
الذین لایوقنون». (شکیبایی کن که وعدهی خدا حق است و کسانی که یقین نمیکنند تو
را به خوف و وحشت نیندازند.) ... امپاورمنت همین است.
(ادامه دارد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر