در
درس گذشته پذیرندگی یا خصوصیت پذیرندگی قدرت را مرور کردیم. گفتیم که قدرت در حالت
حرکت است؛ اما مهم ظرفیتی است که باید برای پذیرش قدرت وجود داشته باشد؛ ظرفیتی که
در اصطلاح امپاورمنتی به نام «Recipient of Power»
یاد میشود و قدرت را به سمت خود جذب میکند.
بحث
امروز خود را از همینجا تحت عنوان «Interaction and Exchange
of Powers» پی میگیریم. «Interaction
of Powers» یعنی «تعامل قدرتها» و «Exchange of Powers» یعنی «تبادلهی قدرتها». شما با تمام قدرتهایی
که در هستی، در اطراف تان وجود دارد، در یک پروسهی مداومی از «تعامل» (Interaction) قرار دارید. شما با هر چیزی و یا هر کسی رابطه
میگیرید. در جریان این رابطه چیزی که بین شما تبادله میشود، قدرت است: قدرت میرود
و قدرت میآید.
در
اطراف ما، در هستی، قدرتهای بیشماری وجود دارد. هر چیزی که میگوییم «هست»، قدرت
است. بنابراین، ما با مصداقهایی معین یا با موردهایی محدود از قدرت سر و کار
نداریم. از سویی دیگر، وقتی از «خود» حرف میزنیم، ظرفیتی در این «خود» وجود دارد
که میتواند با تمام قدرتهای هستی به طوری نامحدود تعامل کند.
در برنامههای
گذشته، وقتی از تعامل بین تخمه و سپرم حرف زدیم، گفتیم که یک تخمه با یک سپرم
تعامل میکند. در بدن انسان و هر موجودی زنده، تنها امکانی برای بارورشدن یک تخمه
وجود دارد، نه بیشتر از آن. به همین دلیل، به محضی که این تعامل صورت میگیرد، در
اطراف نطفه یک غشای حفاظتی ایجاد میشود و همهی مزاحمتهایی را که قدرتهای دیگر
در اطراف این نطفه خلق میکنند، دفع میکند.
باید
توجه کنیم که برخلاف نطفهای که از حاصل تعامل یک تخمه و یک سپرم شکل میگیرد، ما
به عنوان انسان و گیرندهی قدرت این محدودیت را نداریم. هر آن چیزی که در هستی به سمت
ما حرکت میکند، در خود امکانی دارد برای بارورکردن قدرت در ما. در ما هم ظرفیتی
وجود دارد که قدرتها را به شکلی بیشمار در خود بگیریم و با هر کدام این قدرتها به
گونهای تعامل کنیم که بتواند یک چیز یا یک قدرت، یا به تعبیری دیگر، یک هستی تازه
را ایجاد کند. بنابراین، ما با ظرفیتی که در خود داریم، یک هستی مکرر را در خود
تجربه میکنیم. ما زایشگر یا آفرینشگر و خلقکنندهی یک هستی مداوم هستیم. درست
مثل خدا. یک خصیصهی محوری را به عنوان خصیصهی ذاتی خداوند نسبت داده میتوانید:
خدا یعنی خلق؛ خلق مداوم؛ آفرینش مداوم. ما به عنوان شبیهترین هستی به خدا، بعد
از خدا، دقیقاً همین ظرفیت را در خود داریم؛ یعنی ما آفرینشگر مداومیم و به طور
مداوم در حال خلق کردنیم. برای اینکه همین خصیصه در ما بارور شود و از قوه به فعل
درآید، باید ظرفیت خود را در معرض پذیرش این قدرتها قرار دهیم. به هر میزان که
این ظرفیت در ما گسترده و سالم شده و از لحاظ کیفیت بهتر میشود، به همان اندازه
قدرتهای مماثل خود را به طرف خود بیشتر جذب میکند. به هر میزان که این ظرفیت در
ما ضعیف میشود، ممکن است تعامل صورت بگیرد، اما این تعامل با قدرتهای ضعیف صورت
میگیرد. اگر این ظرفیت بیمار و ناسالم باشد، تعاملی که صورت میگیرد، نمیتواند
هستی سالمی را خلق کند. هستیِ خلقشده هستیِ معیوبی میشود. همانگونه که اگر تخمه
معیوب باشد، هرچند سپرم سالم باشد، اما نطفهی معیوب شکل میگیرد و طفلی که به
دنیا میآید، طفلی معیوب است. اگر بالعکس، تخمه سالم باشد، اما سپرم معیوب و دارای
عیب باشد، باز هم نطفهای که شکل میگیرد، نطفهای معیوب است. به همینگونه غشایی
که شکل میگیرد که در پیرامون آن قدرتهایی دیگر وجود دارند، همهی این قدرتها بر
شکلگیری نطفه تأثیرگذارند. بنابراین، اگر در جریان زمان عوامل تخریبکننده و
تخریشکننده و بیمار و ناسالم وارد میشود، باز هم بر شکلگیری نطفه تأثیر میگذارند.
مثلاً تغذیهی مادر بر وضعیتی که نطفه در بطن مادر دارد، تأثیر میگذارد. حتا حالتهای
روحی و روانی مادر بر طفل تأثیر دارد. مادر هر روز طفل را در بطن خود پرورش میدهد
و برای این پرورش باید برای او قدرت انتقال دهد و این انتقال قدرت در اثر تعامل با
قدرتهای دیگر از بیرون صورت میگیرد. مادر در چگونه محیطی زندگی میکند: اگر محیط
خانوادگی مادر محیطی باشد که امید و شادی و نشاط خلق کند، اگر محیطی باشد که در اطرافش آرزوها و رویاهای بزرگ
و پاک و خوب خلق کند، مستقیماً بر طفل تأثیر مثبت و نیکو میگذارد. در نتیجه، طفلی
که به دنیا میآید، بالنسبه سالمتر و پاکیزهتر و امیدوارتر و صحتمندتر است.
بالعکس، اگر مادر در محیطی زندگی کند که تحت فشار قرار داشته باشد، از لحاظ روانی
تحقیر شود، با فضا و شرایطی مواجه باشد که در آن رنج ببرد، مستقیماً بر طفلش تأثیر
منفی و بد میگذارد. در نتیجه، نطفهای که شکل میگیرد و طفلی که به دنیا میآید، به
هیچ صورت انسانی صحتمند و بشاش و شاداب نیست.
دقیقاً
به همینگونه است آیدیاهایی که در ذهن شما شکل میگیرد. شما هر لحظه خواستهای تازهای
را شاهد میشوید که به صورتهای گوناگون به ذهن شما میآیند. خواست یعنی هر آنچه
ذهن شما را به خود بکشاند و آرزو و تمایلی را در شما زنده کند و بخواهید که «کاش
من این را داشته باشم» یا «کاش من در این موقعیت باشم» یا «کاش من این چنین باشم»...
این خواست در هر حالتی میتواند مطرح شود: وقتی غذا میخورید، کتاب میخوانید، با
آدمها تماس میگیرید، فیلم میبینید، در خوابید، در بیداری اید، ... لحظه به لحظه
خواستهای مختلف در ذهن شما شکل میگیرند. این خواستها نشانهی آن اند که در ذهن تو
چیزی با چیزی تعامل کرده و یا قدرتی از بیرون آمده و این ظرفیت را در درون تو
تحریک کرده و ظرفیت تو به خاطری که چیزی را بگیرد، بارور شده است.
و
اما این خواست چیست و چگونه در ذهن ما، به عنوان انسان، مطرح میشود؟
حالا
از ابتدای زندگی که شما به عنوان یک نطفه در بطن مادر قرار دارید و یا کودکی هستید
که تازه به دنیا آمده اید، حرف نمیزنیم. اما شما که حالا بزرگ شده اید، تجربههای
عینی تان را در نظر بگیرید تا این تجربهها را ریشهیابی کرده، دوباره آهسته آهسته
برگردید تا به اولین مرحلهای برسید که بگویید چگونه میتوانیم نطفهای را که در
بطن مادر شکل میگیرد یا انسانی را که پا به هستی میگذارد، سالم نگه داریم تا وقتی
به تدریج بزرگ میشود و در این پروسه با قدرتهایی دیگر تعامل میکند و قدرتهایی
دیگر را میگیرد، به گونهای سالم بگیرد و به گونهای سالم رشد کند.
تجربههای
شما در همین مرحلهای که اکنون قرار دارید و در موقعیتی که هستید، به خوبی نشان میدهد
که چقدر محیط بر شما تأثیر میگذارد. شما هر فیلمی را که میبینید، در جریان فیلم
دیدن، بدون شک، دهها خواست و دهها تمایل در ذهن تان زنده میشوند. این خواستها و
تمایلها بر شما تأثیر میگذارند. قاعدتاً اگر بدن تان سالم باشد، و «خود» تان «خود»
سالمی باشد، به محضی که خواستی در ذهن تان مطرح شد، نباید دوباره محو شود. این
خواست باید جدی گرفته شود و پرورش بیابد و از یک «آیدیال» (Ideal)
به «واقعیت» (Reality) تبدیل شود.
مثلاً در فیلم دختری را میبینی که با قدرتمندی عمل میکند: ورزشکار خوبی است؛
اختراع خوبی کرده است؛ طرح قشنگی را مطرح کرده است؛ ... این نکته خواستی را در ذهن
تو مطرح میکند و آرزو میکنی که «کاش من هم مثل این باشم». «کاش من هم از لحاظ
بدنی خود اینگونه توانمند باشم». «کاش من هم از لحاظ روحی و روانی خود این قدر
توانمند باشم». این خواست است. به محضی که این خواست در ذهن تو مطرح شد، تو باید
ظرفیت و توانی داشته باشی که این خواست را به واقعیت تبدیل کنی. تو واقعاً مثل آن
دختر قدرتمند و توانمند باشی. اما اگر فیلم را میبینی و اصلاً خواستی به ذهنت
نمیآید و یا خواستی مطرح میشود و دو روز بعدتر این خواست از یادت میرود و در
ذهنت محو میشود، به معنای این است که ظرفیت ذهنی تو، ظرفیتی که به عنوان «خود» در
خود داشتی، نتوانست این خواست را هضم کند و در خود بگیرد و در خود حفظ کند. به
همین دلیل، این خواست محو شد و از بین رفت.
به
همین ترتیب، تو کتاب میخوانی. در جریان خواندن کتاب به یک اندیشهی عمیق میرسی.
این اندیشه میتواند ذهن تو را بارور کند. تو گره کلانی را در روابط اجتماعی و در
زندگی اجتماعی یا در وضعیت سیاسی یا وضعیت معیشتی خود داری و تلاش میکنی این گره
را باز کنی. این اندیشه امکانی را در ذهن تو خلق میکند که بتوانی این گره را باز
کنی. بنابراین، اگر سالم باشی، به محض آنکه خواست در ذهنت مطرح شد، جدی میشود؛
وقتی خواست جدی شد، تو روی این خواست متمرکز میشوی و کار میکنی و رفته رفته این
خواست را از یک «ذهنیت» به «عینیت» تبدیل میکنی. تو این خواست را در قالب یک طرح
منسجم بیرون میدهی و به آن جنبهی عملی میدهی و در جریان زمان، همان چیزی را که ابتدا
به عنوان یک خواست در ذهنت مطرح شده بود، در زندگی خود عملاً شاهد میشوی و تطبیق
میکنی. این عملیه بیانگر آن است که تو ذهن بارور و «خود» سالمی داری.
اما
اگر در جریان خواندن کتاب خواست در ذهنت شکل میگیرد، اندیشه در ذهنت خلق میشود و
ذهنت گرفتار خلجانی میشود، اما یک روز بعد دوباره محو و نابود میشود، به معنای
آن است که تو آن زهدانی را که در خود داری، یعنی «خود»ی را که به عنوان یک نیروی
پذیرنده در خود داری، به حدی بارور نساختهای که بتواند این قدرتها و فرصتها را
در خود هضم کند و به خود بگیرد. در نتیجه، قدرت میآید، اما محو و نابود میشود.
مثال
روشن این وضعیت مثال زمین است: باران میبارد؛ اما اگر زمین مستعد گرفتن باران
نباشد و در اثر باریدن باران بارور نشود و ظرفیتی برای بارورشدن نداشته باشد،
باران میآید و از روی زمین عبور میکند؛ و یا زمین شورهزار است، باران میآید،
اما محو و گم میشود. و یا زمین سخت است، باران روی این سطحی که پذیرندگی ندارد،
میآید و جاری میشود و به سیل تبدیل میشود و جاهای زیادی را خراب و نابود میکند.
زیرا در این جا بستری که بتواند باران را در خود هضم و جذب کند و از آن بارور شود،
وجود ندارد.
در
تعاملی که بین شما و قدرتهای دیگر ایجاد میشود، همیشه نیرویی مهم است به نام «خود».
این «خود» خیلی مهم است و باید به آن توجه کنید. این «خود» خودِ شماست. همین خودی
که فعلاً به نام مرضیه و مریم و زینب و زهرا در این کلاس وجود دارید. مثلاً
امکانات آموزشی، در همان حدی که در این کشور وجود دارد، برای شما فراهم است. شما
میدانید که آموزش میتواند بر جریان پرورش شخصیت شما و در عرصهی بارور کردن
استعدادهای شما تأثیر زیادی داشته باشد. با این وجود، میبینید که میلیونها دختر
در کشور تان هستند که از این فضایی که آموزش و پرورش در کشور خلق کرده است، کوچکترین
بهره را نمیگیرند. در نتیجه، تمام استعدادهایی که این دختران دارند، خفه میشود.
اما از بین این میلیونها دختر شما حرکت کردید و آهسته آهسته پیش آمدید و خود را
در معرض پذیرش قدرتهایی قرار دادید که از مجرای آموزش و پرورش جاری میشوند. در
نتیجه، میبینیدکه در ظرف چهارده سال اخیر شما از کجا به کجا میرسید و چه مقدار
تحول در شما خلق میشود. شما حالا سخن میگویید. سخن شما در حقیقت انعکاسی است از
داشتههایی که شما در «خود» تان دارید. شما در جریان هفده سال عمر خود، چیزی را به
نام «قدرت» (انرژی و نیرو) از محیط بیرون تان گرفتید و حالا این قدرت را در جلوههای
مختلف بروز میدهید: شما وقتی سخن میگویید، متوجه میشوید که با دختران دیگری که
در این محیط آموزشی و پرورشی یا در این فضا و امکاناتی که شما قرار دارید، نبوده
اند، تفاوت دارید. دلیلش این است که شما «خود» تان را در معرض پذیرش قدرتهایی قرار
داده اید که از طریق آموزش و پرورش در کشور تان فراهم شده اند.
اما
شما هم هفده یا هجده سال دارید. از لحاظ رشد و از لحاظ ظرفیت و توانمندیهایی که
در خود میبینید، خود را مقایسه کنید با یک دختر همسال خود تان در یک کشور دیگر،
مثلاً در ایران. میبینید که آن دختر هم هفده یا هجده ساله است. اما وقتی سخن میگوید،
چگونه سخن میگوید. تنها نحوهی سخن گفتنش را ببینید. زیرا یکی از جاهایی که ذهن
آدمی به شکل زیبایی در آن ترسیم میشود و تجلی میکند، زبان و سخن آدمی است. یک
ایرانی در سن و سال شما قرار دارد. وقتی سخن میگوید، ترکیب کلماتش را مرور کنید. از
لحاظ محتوایش توجه نکنید که چه میگوید. صرفاً نحوهی سخن گفتن، ترکیب کلمات، کاربرد
جملات، و نحوهی استدلالش را در نظر گیرید. بعد این دختر را مقایسه کنید با خود
تان. تفاوت را عظیم و بزرگ میبینید. تفاوت به دلیل این است که شما در محیطی
متفاوت، در فضایی متفاوت، در معرض قدرتهایی متفاوت قرار داشته اید که به طرف شما
آمده اند. دختر ایرانی در محیطی متفاوت بوده است. اگر شما هم هجده سال در ایران میبودید
و در همان محیط پرورش پیدا میکردید، مطمیناً هیچگونه تفاوتی با یک دختر همسال
تان که ایرانی است، نمیداشتید.
به
همینگونه، اگر شما اندکی جایِ «بودن» تان را تغییر میدادید، مثلاً در جاپان میبودید
و هفده یا هجده سال در جاپان زندگی میکردید، آدم متفاوتتری بودید؛ از لحاظ روحی و روانی خصوصیتهای دیگری داشتید؛ وقتی واکنشهای
خود را مرور میکردید، به طور متفاوت واکنش نشان میدادید. اگر شما در امریکا میبودید،
یا در ناروی، یا در کانادا، در هر یک از این جاها، متناسب با فضایی که در اطراف
تان خلق میشد و محیطی که در پیرامون تان شکل میگرفت، شما هم شکل میگرفتید.
بنابراین، شما در موقعیت کنونی که قرار دارید، تجلیدهندهی هفده یا هجده سال بودن
تان در جریان تعامل و تبادلهی قدرتها نیز هستید. به تعبیری دیگر، شما تجلیگاه «خود»
تان، و «خود» تان تجلیگاه این هفته یا هجده سال تاریخ تان هستید.
از
اینجاست که میگوییم «خود» در ما نقطهی مرکزی مهمی است برای آدرس دادن به تمام
قدرتهای دیگر که از چه راه و چگونه به سمت ما و شما بیایند. این «خود» در ما قابل
پرورش است. «خود» صرفاً یک نشانه است؛ یک «نومن» است؛ غیر قابل درک است. ما صرفاً
تجلیها و نشانههایش را دیده ایم که در زندگی ما رشد کرده اند. شما درس خوانده
اید و از بقیهی کسانی که درس نخوانده اند، متفاوت شده اید. به کلپ ورزشی رفته،
ورزش کرده اید، خود تان متفاوت شده است. در سیمینارهای علمی یا در ورکشاپها اشتراک
کرده اید، رشد کرده اید. به کورس انگلیسی رفته اید، ظرفیت دیگری در شما برای زبان
و یادگرفتن زبان انگلیسی رشد کرده است، متفاوت شده اید. بنابراین، «خود»ی که ما از
آن سخن میگوییم، مثل خود سنگ یا مثل خود گاو یا گوسفند یا جانوری دیگر نیست که
قابلیت رشد و تغییر در آن نباشد. این خود، به شکلی نامحدود، امکان تغییر کردن
دارد.
یک
قسمت آنچه که بر این تغییر تأثیر میگذارد، حالا از کنترل و اختیار شما بیرون
است. مثلاً شکلگیری حیات تان در کنترل شما نبوده است. اما به محضی که شما به دنیا
میآیید، یعنی «هست» میشوید، عوامل مختلفی وجود دارند که در پرورش «خود» شما
تأثیر دارند. یک قسمت از این عوامل تأثیرگذار، حالا از اختیار شما بیرون شده است؛
مثلاً نحوهی زیست تان در بطن مادر حالا قابل تغییر نیست. زیرا زمان آن گذشته است؛
اما وقتی که به این تعامل پی ببرید، بعد از این، در هر انسان دیگری که مثل شما «هست»
میشود، میتوانید این تجربه را انتقال دهید و از ابتدا مراقب باشید که با کی و
چگونه تعامل میکنید و خود تان چگونه «هستی» تازهای را به دنیا میآرید و این
هستی را چگونه پرورش میدهید.
این
سخن به معنای آن نیست که شما یک هستی کاملاً بیعیب و نقص ایجاد میکنید؛ اما وقتی
تجربهای را که دارید، در ذهن تان مرور میکنید، مطمیناً هستیای که بعد از شما،
توسط شما، ایجاد میشود، این هستی بیعیبتر و کمنقصتر است نسبت به آن چیزی که
خود تان هستید. شما پرورش تان بعد از تولد را در نظر میگیرید. محیط تان تا قسمتی
که حالا در آن زندگی کرده اید، بر شما تأثیر خود را گذاشته است. شما در این هفده
یا هجده سال خوش داشته اید یا نه، از این زندگی لذت برده اید یا نه، این زندگی را
مناسب میبینید یا نه، به هر حال، هفده یا هجده سال در این محیط بار آمده اید.
چیزهایی را که این محیط برای شما داده است، نمیتوانید انکار کنید. تأثیراتش را
نمیتوانید از خود دور کنید. خانوادهی تان با شما چگونه برخورد کرده است، در
روابط اجتماعی شاهد چه رفتارهایی بوده اید، به عنوان یک دختر در درون خانه، از
خانه تا مکتب، شاهد چه تجربههایی بوده اید، در درون مکتب، معلمان تان در طول
دوازده سال چگونه برخورد کرده اند، معلمی خاص با شما چگونه تعامل کرده است، چگونه درس
گفته، چگونه رفتار داشته،... همهی اینها هر چه بوده، گذشته است. شما بر این بخش از رابطههای تان تأثیری گذاشته
نمیتوانید. تاریخ را نمیتوانید به عقب برگشت دهید. اما آن چه هستید، در حقیقت
محصول همین هفده یا هجده سال «بودن» تان در این محیط هستید. مرور این هفده یا هجده
سال، و گرفتن تجربههای عمیقی که از این هفده یا هجده سال در ذهن تان دارید، شما
را کمک میکند تا راهی را که از این بعد طی میکنید، از این کاستیها و عیب و نقصها
کمتر باشد. یا راهی را که از این بعد طی میکنید، راهی کمهزینهتر و کمعیبتر باشد.
با
مرور تجربههای گذشتهی تان میفهمید که در ارتباط تان با آدمها، این آدمها بر
شما تأثیر گذاشته اند. ممکن است درک کنید که در رابطههای تان تا حالا بیمبالات
بوده اید؛ در انتخابهای تان دقت لازم نداشته اید؛ در اینکه با چه کسی رفیق باشید،
با چه کسی دوست باشید، با چه کسی تعامل داشته باشید، دقت نکرده و تأثیرات هیچکدام
را بر شکلگیری «خود» مرور نکرده اید. اما با خود تصمیم میگیرید که از این بعد
دقت میکنم و این چیزها را در ذهن خود میگیرم. مثلاً کتابهایی را که تا حالا میخواندم،
دقت نمیکردم و نمیدانستم که هر کتاب مرا در معرض بارش قدرتهای بارورکننده قرار
میدهد. هر کتاب ذهن مرا میسازد. من تا حالا بدون آنکه دقت کنم، کتابهای پراکنده
میخواندم، کتابهای بیهوده میخواندم، کتابهایی میخواندم که روی ذهن من تأثیراتی
نامطلوب و بد گذاشته اند. از این پس، چون میدانم که این کتابها بر ذهن من، بر
شکلگیری «خود» من تأثیر میگذارند، کتابهای خود را سنجیده انتخاب میکنم و با
خود میاندیشم که: کدام کتاب را بخوانم و این کتاب خواندن را چگونه ادامه دهم. به
همینگونه، فیلمهایی را که میبینم، بر من تأثیر میگذارند. پیش از این اگر سریال
ترکی بوده یا هندی یا افغانی، من وقتم را صرف میکردم و این فیلمها را میدیدم. اما
تا حالا متوجه نبودم که این فیلمها بر من
تأثیر میگذارند؛ زیرا اینها خنثا نیستند و بیهوده وارد ذهن نمیشوند. وقتی وارد
ذهن شدند، بر ذهن من تأثیر میگذارند. بنابراین، فیلمی را که میبینم، سنجیدهشده
و انتخابشده میبینم تا آن چیزی را که خودم میخواهم در من پرورش دهد نه هر چیزی
را.
شما
را توصیه کردم که دفتر تأملهای روزانهی خود را ایجاد کنید. دفتر تأملهای روزانه
سادهترین تمرینی است که شما در جریان تعامل با قدرتهای دیگری که در اطراف تان
قرار میگیرند، «خود» تان را کشف کنید، «خود» تان را توجه کنید، و خود تان را
حفاظت کنید. اگر روزانه به اندازهی پنج دقیقه بر تقریباً بیست و چهار ساعت دیگری
که دارید تأمل کنید و پنج حادثه یا پنج امر مهمی را که ذهن تان را در همان روز
مصروف کرده اند، بنویسید، از هدر رفتن یک روز زندگی تان جلوگیری کرده اید. آنچه
امروز به ذهن تان رسیده است، ممکن است صرفاً آیدیایی بوده که وارد ذهن تو شده است،
مثلاً امروز رنجی کشیده ای، چیزی تو را ناراحت کرده، چیزی تو را خوشحال کرده،
چیزی به ذهنت جرقه زده، ... همهی اینها را به گونهی یک تأمل مینویسی. صرفاً در
حد یک نشانه یا رمز یادداشت میکنی. وقتی این تأملها را به طور مداوم مرور میکنی،
در جریان یک ماه به 150 نکتهی تأمل برانگیز میرسد. از 150 نکتهی تأمل برانگیز ممکن
است صد نکتهی آن هیچ چیز مهمی نبوده است. زیرا زندگی مملو از نکتههای تأمل
برانگیز اند که برخی مربوط به معیشت میشوند، یا به واکنشهای زودگذری که داشته
ایم، یا احساسات و عواطفی که به گونهی سطحی مطرح شده و خیلی عمیق نبوده اند. اما
در مجموع آن، 50 نکتهی دیگر مربوط به مسایل عمیقی بوده اند که ذهن مرا حد اقل
برای یکی یا دو هفته مصروف نگه داشته اند و حالا هم که آنها را مرور میکنم،
احساس میکنم که اینها برای من مسأله اند؛ یعنی ذهن مرا به خود مصروف میکنند. پس
من این نکتههای تأمل برانگیز را نزد خود نگه میدارم. شما با این کار از هدر رفتن
تجربههای تان در زیست و زندگی که دارید، جلوگیری کرده اید. از همین جاست که معجزهی
امپاورمنت در گرفتن و مدیریت قدرت شروع میشود و امکان تغییر برای شما را میسر میسازد.
تغییر
دقیقاً از تعامل شما با قدرتها ایجاد میشود؛ از گرفتنِ قدرت. قدرت را آدم با
تأمل میگیرد؛ با عجله و شتاب و دویدن ممکن است خیلی چیزها را از دست بدهید. چیزی
که مهم است و شما باید به آن توجه کنید، همین تعاملی است که با قدرتها ایجاد میکنید
و همین تبادلهای است که بین شما و بین قدرتها صورت میگیرد. تأمل کردن بر تجربهها
و دریافتهایی که در جریان روز شاهد بوده اید، شما را کمک میکند تا به این امر،
یعنی به تعامل و تبادلهی قدرت، برسید.
میدانید
که حواس پنجگانه همان دریچههای ذهن اند که تصاویر را وارد ذهن میکنند. تجربهی حواس
پنجگانه برای شما نشان میدهد که چه
مقدار از این دریچهها خوب محافظت میکنید. مثلاً چشم شما که باز شود، میبینید.
در جریان دیدن، اگر ذهن تان سریع و چشم تان دقیق کار کند، شما میلیونها تصویر را به
ذهن تان انتقال میدهید. اما وقتی شب بر دریافتهایی از طریق حواس پنج گانه داشته
اید، تأمل کنید، یک بار متوجه میشوید که من 24 ساعت زندگی کرده ام، در جریان 24 ساعت، میلیونها تصویر از طریق حواس پنجگانه
وارد ذهن من شده، اما من حتا پنج نکته را نمیتوانم پیدا کنم که بر آن تأمل کنم.
این واقعیت تلخ به معنای آن نیست که چیزی به چشم تو نخورده و یا صدایی به گوش تو
نرفته است، اما معلوم است که تو در گرفتن این تصویرها دقت نکرده ای.
این
تجربهی تکاندهندهای است. تصویرهای بیهوده و ناخواسته وارد ذهن تان شده است؛ اما
چون شما بر این تصویرها وقوف و اشراف نداشته اید، هیچکدام در ذهن تان به سرمایهی
فکر تبدیل نشده است. ذهن تان از تصویر انبار شده، اما همه تصویرهای بیهودهای
بوده که جز خستگی ذهن چیزی عاید تان نکرده است.
از
این پس، هر روز مراقبت تو بر حواس پنجگانه ات بیشتر میشود. از این پس، هر لحظه
که چشمت به جایی و به چیزی میافتد، با خود مشخص میکنی که آن را کار داری یا
نداری. از این پس، هیچ چیزی بیهوده وارد ذهنت نمیشود. هر لحظه گوشت صدایی را میگیرد
که تو به آن نیاز و ضرورت داری. صدا را خودت انتخاب میکنی. گوشت صداهای بیهوده را
نمیگیرد. وقتی چیزی را لمس میکنی، با اختیار و ارادهی خود لمس میکنی و اثری که
از آن میگیری، به یادت میماند. من حالا این دیوار را لمس میکنم. سرد بودن دیوار
را که در معرض آفتاب نیست، حس میکنم. این عملی آگاهانه بود و به یاد من میماند و
در یک وقت دیگر به کارم میآید.
شما
میدانید که با حواس پنج گانه تصویر را به مغز تان انتقال میدهید. مغز تصویر را انتقال
میدهد به ذهن. ذهن مجموعه یا مخزنی از تصاویر است. اما چه اتفاق میافتد تا تصویر
وارد ذهن شود؟ مغز انسان از قدرتی برخوردار است که وقتی تصویر را گرفت، مثل اینکه
یک مادهی شیمیایی را بر آن علاوه کند، تصویر را زنده میسازد. زنده ساختن تصویر
به معنای آن است که مغز آن را به حرکت میاندازد و به آن نطفهی حیات میبخشد. بعد،
این تصویر زنده را به یک جای ناپیدایی میفرستد به نام ذهن. ذهن در اساس وجود
ندارد و هیچ خصوصیتی مادی را نمیشود به آن نسبت داد. اما به هر حال، ذخیرهگاهی
است که تصاویر به آنجا منتقل شده و جمع میشوند. این تصویرها همه تصویرهای زنده اند
نه تصویرهای مرده. تصویرهای زنده حرکت میکنند، تعامل میکنند، ارتباط میگیرند،
مقایسه میشوند.... حواس در این جریان، تعامل بین مغز و ذهن را نیز نشان میدهد.
مثلاً یک بار شما با اختیار و ارادهی خود دیوار را لمس کرده اید یا به طور غیر
ارادی، به هر حال، فهمیدید که دیوار سرد است. این درک تان را از طریق مغز به ذهن
انتقال دادید. روزی دیگر شما تب کرده اید یا هوای گرم شما را ناراحت کرده است. باز
هم حس تان این گرما را درک میکند و این درک انتقال مییابد به مغز. مغز که این
تصویر تازه را میگیرد، فوراً انتقال میدهد به ذهن. ذهن تصویرها را با هم مقایسه
میکند و در یک لحظهی غیر قابل تصور دوباره به مغز دستور میدهد تا برای ارگانیسم
فرمان بدهد که برود کنار دیوار سرد بنشیند و دست خود را روی دیوار بگیرد تا آرام شود.
همهی این عملیه با یک سرعتی انجام مییابد که غیر قابل تصور است. میبینید که ارتباط حواس با مغز و ذهن چگونه تأمین میشود و
چگونه بر زندگی تأثیر میگذارد.
حالا
اگر همین تعامل را در تجربههای فردی تان مد نظر بگیرید، به راحتی میتوانید تکلیف
تان را تعیین کنید که چه چیزی را از طریق حواس پنجگانه به مغز انتقال بدهید؛ زیرا
این تصاویر فوراً میروند و در ذهن ذخیره میشوند. پس از آن، در نتیجه ی تعامل
میان مغز و ذهن و ارگانیسم بدن، در قالب رفتار ظاهر میشود.
در
مثالی دیگر، شما از کنار کسی میگذرید و این شخص با سیلی به صورت تان میزند. این
تصویر فوراً به مغز تان میرود و مغز آن را در مخذن حافظهی ذهن ذخیره میکند. روزی دیگر به
طور ناخودآگاه باز هم با این شخص رو به رو میشوید. در اولین لحظهی این رویارویی،
تصویر شخص باز هم به مغز تان انتقال مییابد و مغز آن را منتقل میسازد به ذهن.
ذهن فوراً آن را برای شما یاددهانی میکند که این شخص همان کسی است که شما را با
سیلی زده بود. در اثر فرمان دوبارهی مغز، ارگانیسم بدنت به کار میافتد و تو
فاصله ات را از او دور میکنی یا در برابرش گارد میگیری و خود را محافظت میکنی.
همهی اینها در اثر تعاملی صورت میگیرد که بین حواس و مغز و ذهن ایجاد میشود.
ذهن
وقتی تصویری را میگیرد، زنده و فعال میسازد. بعد، این تصویر زنده را دوباره به
مغز انتقال میدهد و کارکرد مغز بر تصاویر دوباره در قالب رفتار ما ظاهر میشود.
به تعبیری دیگر، هر آن چیزی را که من در ذهن خود داشته باشم، دوباره در قالب
رفتارم ظاهر میشود. شما اگر بداخلاق هستید یا خوشاخلاق، خوشسخن هستید یا سخنان
زشت و نامربوط میگویید، اگر امیدوار هستید یا مأیوس، اگر کسی هستید که با مردم میجوشید
و با مردم کار میکنید یا از مردم کناره میگیرید، تمام اینها رفتارهایی اند که
شما در جریان زندگی بروز میدهید. اما هیچ کدام اینها بیارتباط با ذهن شما
نیستند. یعنی شما به صورت تصادفی امیدوار یا ناامید نشده اید. به صورت تصادفی در
وضعیتی که حالا در گفتار و سخن تان دارید، قرار نگرفته اید. همهی اینها در حقیقت
انعکاسی اند از ذهن شما؛ از آن چیزی که شما در «خود» تان دارید.
هیچ
معنایی برای ذهن نداریم؛ زیرا ذهن در واقع غیر قابل درک است. تنها میتوانیم
بگوییم که ذهن جلوهی بسیار مهمی از «خود» من است. اگر خواسته باشم بگویم که «خود»
من در کجا دیده میشود؟ میگویم در ذهنم؛ «خود» من در کجا تجلی میکند؟ در ذهنم.
بیشترین میزان از تجلیهای شما در ذهن تان است. اگر ذهن تان از تصویرهای خوب پر
باشد، خود تان در هر جایی که تجلی میکنید، خوب تجلی میکنید. بنابراین، «Interaction and Exchange of Powers» یا «تعامل و
تبادلهی قدرتها» به «خود» شما توجهی عمیق دارد. اگر دقیقتر حرف بزنم، قدرت در
وسط خدا و انسان مانند یک «Linkage Point»
یا «نقطهی اتصال» است. ذات «قدرت» مانند ذات «خدا» غیر قابل درک است؛ تنها در
جلوههای خود میتواند درک شود. در عین حال، قدرت در فاصلهی بین «خدا» و «انسان»
نقطهی اتصال است. خدا قدرت دارد؛ خدا مظهر قدرت است؛ قدرت از خدا ناشی میشود؛ زیرا
«هستی» از خدا ناشی میشود. پس خدا قدرت میباراند، در جلوههای مختلف آن. در این
سو، انسان کسی است که قدرت را میگیرد و بیشتر از تمام «هست»های دیگر ظرفیت پذیرش
قدرتی را دارد که خدا در کل هستی میباراند.
بنابراین،
شما پذیرندهی قدرتی هستید که مستقیماً از خدا گرفته میشود. همانگونه که خدا
قدرت را زنده و معنادار در هستی جاری میسازد، شما هم که قدرت را میگیرید، همانگونه
که در مغز تان این کار را میکنید، قدرت را زنده و معنادار میسازید و دوباره همین
قدرت معنادار را انعکاس میدهید و بازتاب میبخشید. در اثر تعامل و تبادلهی قدرت
بین شما و خدا معجزهی «آفرینش» به شکل مداوم شکل میگیرد.
شما
انسان هستید؛ شما میتوانید مثل خدا شوید؛ زیرا شما از ظرفیتی برخوردارید که قدرتها
را معنا و جان ببخشید. درست همانگونه که تصویر را از هر جایی که میگیرید، به
محضی که وارد مغز تان شد، زنده میکنید. یعنی این تصویر را معنا میکنید. معنادادن
به تصویر زنده کردن تصویر است. وقتی سنگ را گرفتید، معنا میکنید. میگویید این سنگ
به گونههای مختلف به کار میآید: میتواند برای من دیوار را بالا ببرد؛ میتواند
میخ را بر روی دیوار نصب کند، میتواند کلهی یک نفر شما را بشکند! میبینید
تصویری را که شما از بیرون گرفتید به این تصویر معنا دادید. معنادادن تصویر یعنی
زنده کردن تصویر. خدا فقط سنگ را آفریده است؛ اما تو هستی که میدانی این سنگ چه
به درد میخورد. خدا آهن آفریده، آتش آفریده، اما تو هستی که آهن و آتش را زنده
کردی و معنا بخشیدی. در اطراف تان همهی آدمهایی را که میبینید، صرفاً تصویر اند
که به ذهن تان میروند. اما شما وقتی این تصویر را گرفتید، معنا میکنید: این یکی
چه به درد میخورد؛ آن یکی چه به درد میخورد؛ این یکی چه معنا دارد؛ آن یکی چه
معنا دارد؛... این معنابخشیدن به تصویرهایی که میگیرید، در واقع زنده کردن تصاویر
است.
در
یک مثال دیگر، رابطهی تان را با هدف در نظر بگیرید. هدف یعنی «Goal» یا «Destination»،
یک نشانه است در یک جای. اما به محضی که شما هدف تان را معین کردید، مثل هر چیزی
دیگر، این هدف را معنا میکنید و این هدف برای شما زنده میشود. وقتی هدف زنده شد،
درست مانند موجود زنده با ذهن شما تعامل میکند. هدف صرفاً یک نقطهی بیخاصیت و
ساکت و آرام نیست. هدف زنده میشود و وقتی زنده شد، فوراً با تو وارد تعامل میشود.
هدف تو به هر میزان که زندهتر، معنادارتر و جاندارتر شده باشد، دوباره بر تو
تأثیری که میگذارد، تأثیر جانبخشی است: هدفت تو را به حرکت میاندازد؛ هدفت تو
را امیدوار میسازد؛ هدفت تو را انرژی میدهد؛ تو هدف خود را تعیین کن که تا
چهارراهی حاجی نوروز میروی. همین هدف به صورت فوری بر ذهنت تأثیر میگذارد. میگوید
که پس زیاد عجله نکن. پنج دقیقه که وقت داشته باشی میرسی. اما اگر قلهی کوه
قوریغ را برای خود هدف تعیین کنی، همان هدف باز هم بر تو تأثیر میگذارد. میگوید
که برای این هدف باید ساعت سه بجهی شب از خواب بیدار شوی و حرکت کنی. تو برای خود
هدف تعیین کن که من در امتحان سالانه فقط پنجاه نمره بگیرم. هدفت همین است. این
هدف زنده است. فوراً بر تو تأثیر میگذارد. دوباره به ذهنت میرود و دوباره به
مغزت انعکاس میکند و مغزت دوباره فرمان میدهد و میگوید که ارگانیسم را صرفاً
برای پنجاه در صد نمره آماده کن. برای گرفتن پنجاه نمره یا بیشتر از آن، تو چه
مقدار از وقت خود را به معنای واقعی کلمه درست استفاده میکنی؟ چه قدر کتاب میخوانی؟
چقدر تقلا میکنی؟ چقدر با آدمها بحث میکنی؟ یک بار هدفت را تعیین کن و بگو که
من با صد در صد نمره بورسیه میگیرم و معیار «TOEFL»
و «SAT» را در عالیترین
سطحش تکمیل میکنم. فوراً ارگانیسم بدنت برای این صد در صد نمره آماده میشود. در
آن صورت، اگر صد در صد نمره هم نگرفتی، به نود که برسی، بسیار نزدیک به آن میرسی.
(ادامه دارد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر