مردن
بیهودهترین کاری است که آدمی انجام میدهد. تا زمانی که احساس کردید که کار بهتری
دارید که انجام میدهید، هوش کنید به این کار بیهوده تن ندهید. وقتی دیگر هیچ کار
مفیدی از شما ساخته نبود، بروید و بمیرید. به خاطری که شما و خاک یکی میشوید. بروید
زیر خاک، و دفن شوید که جا برای کسی بهتر از شما باز شود.
اما
اگر مفیدیتی در بودن تان هست، بودن بهتر از نبودن است. خیر بهتر از شر و وجود بهتر
از عدم است. بنابراین، تا وقتی که احساس میکنید در بودن تان خیری هست، هوش کنید
نمیرید. زیرا کاری است که باید شما آن را انجام دهید. اگر هم احیاناً تصور میکنید
که جهان هفت و نیم میلیارد انسان دارد و این هفت و نیم میلیارد انسان، هر کدام،
کاری را انجام میدهند، پس بودن و نبودن من یکی است، اشتباه میکنید؛ اشتباه بزرگی
که مرتکب است مرتکب شوید. حرف ساده است: جهانی به این وسعت و بزرگی که میتواند
هفت و نیم میلیارد آدم را در خود جای دهد، برای هفت و نیم میلیارد آدم کار هم
دارد. در عین حال، متأسفانه این هفت و نیم میلیارد آدمی که روی زمین را انباشته
اند، همه کار نمیکنند یا حد اقل همه کاری نمیکنند که جواب «بودن» شان در این
زمین باشد. عدهی بسیار قلیلی هستند که واقعاً کار میکنند و بودن شان بودن مفید
است. هفت و نیم میلیارد دیگر، اکثریت شان صرفاً بارِ بودن اند. اینها سینهی زندگی
را سنگین میکنند: کوچهها را پر میکنند؛ خانهها را آشغالی میکنند؛ امکانات را
هدر میدهند، اما به معنای واقعی کلمه بودن شان بودنی مفید نیست.
حالا
اگر میخواهید که با این هفت و نیم میلیارد آدم مقایسه شوید و نسبت به دیگران بهتر
باشید، کوشش کنید که به معنای بودن تان بیندیشید و بودن تان را بهتر و دقیقتر
معنا کنید. «بودن» یک چیز است؛ معنای «بودن» چیزی دیگر است. اینکه میگویم تا
زمانی که احساس کردید کاری برای کردن دارید، نمیرید، منظورم این است که بودن تان
معنادار است. یعنی به درد میخورید و اگر نباشید خلای تان باقی میماند. حتی اگر
بودن تان در حدی باشد که یک فرد از لحاظ عاطفی خود محتاج شما باشد و اگر شما
نباشید این آدم دچار خلای عاطفی میشود، بمانید. اگر میبینید که کسی روی شما تکیه
کرده و به اتکای شما حرکت میکند، بمانید به خاطری که آن یکی میافتد؛ آن یکی به
شما محتاج است و بودن شما، اگر نه برای همه، حد اقل برای او مفید است. اینجاست که
میگویم نمیرید.
دقت
کنیم که دو چیز، در این دنیایی که هستیم، در اختیار خود ما نیست: یکی آغاز زندگی و
یکی انجام زندگی. این هر دو «جبر» اند و ما در فاصلهی این دو جبر چیزی داریم به
نام زندگی. یعنی زندگی، در حقیقت، در فاصلهی دو جبر شکل میگیرد: جبر آغاز و جبر
پایان.
«جبر»
یعنی فقدان «اراده»؛ فقدان «اختیار». وقتی امری جبری شد به معنای آن است که تو در
آن هیچگونه اختیاری آگاهانه نداری. از اراده محرومی. در زندگی هر وقت به جایی
رسیدید که چیزی در برابر شما قرار گرفت و شما را وادار به کاری کرد یا حالت خاصی
را بر شما تحمیل کرد و شما در آنجا نتوانستید از اختیار و ارادهی تان کار بگیرید،
بدانید که با مفهوم جبر سر و کار یافته اید.
«جبر»
ضد اختیار است؛ و آدمی در آغاز زندگی و انجام زندگی مجبور است. هر دوی این نقطه، در
اختیار خود شما نیست. شما زندگی خود را به اختیار خود تان آغاز نکرده اید. به همین
شکل، خود تان به اختیار خود تصمیم گرفته نمیتوانید که از این دنیا بروید و زندگی
را پایان دهید. یعنی طبیعت همین گونه است و برخی از قواعد و سنتها در طبیعت وجود
دارند که آدمی در برابر آن عاجز است. یکی از این قواعد و سنتها همین آغاز و انجام
زندگی است.
البته
شما میتوانید کار غیر طبیعی هم کنید. توجه و رغبت تان به صنعت و صنعتکاری به
معنای پرداختن تان به کارهای غیر طبیعی است. اما در اینجا کار غیر طبیعی در «آغاز»
نیست. چون شما خود تان آنجا نیستید که آغاز خود را تصمیم بگیرید. یعنی شما در شکلگیری
نطفهی وجود تان در بطن مادر انتخابگر نیستید. یعنی در این آغاز کاری غیر طبیعی
نمیتوانید. اما وقتی بحث «انجام» مطرح میشود، یعنی پایان دادن به زندگی، می
توانید غیر طبیعی عمل کنید: میتوانید خودکشی کنید!
خودکشی
کاری غیر طبیعی است؛ زیرا خودکشی کاری نیست که به طور معمول همهی انسانها انجام دهند.
فیصدی بسیار قلیلی از آدمها، آنهم تحت شرایطی خاص، تصمیم میگیرند زندگی خود را
به اختیار خود پایان بخشند؛ یعنی هیچ کسی خودکشی نمیکند، مگر اینکه در آن شرایط
خاص و ویژه قرار گیرد.
اما
زندگی، با این وصف جبری که برای آن قایل شدیم، اساساً چه هست؟ ذات زندگی چیست؟ آیا
میتوانیم برای زندگی تعریف خاصی داشته باشیم؟
ذات
زندگی بسیط است؛ یعنی زندگی هیچ چیزی نیست جز زنده بودن. به دلیل همین بسیط بودن در
ردیف همهی مفاهیم بسیط دیگر قرار میگیرد مثل هستی یا وجود، مثل خدا. هیچ یک از
این مفاهیم قابل تعریف نیستند. یعنی نمیتوانید بگویید که هستی چیست، همانگونه که
نمیتوانید بگویید خدا یا زندگی چیست. میگوییم هستی هر آنچه هست. همانگونه که
میگوییم وجود یعنی وجود. چیز دیگری نیست که بتوانید به کمک آن چیز وجود را تعریف
کنید. زیرا هر چیز دیگری که تعریف میشود، با وصف وجود تعریف میشود. اما خود وجود
وجود است؛ چیز دیگری نیست. مثلاً خدا غیر قابل تعریف است. شما اوصاف خدا را بیان
میکنید و با این اوصاف کوشش میکنید مفهوم خدا را قابل فهم کنید. یعنی با این
اوصاف خدا را برای خود تفسیر میکنید؛ اما خدا در ذات خود چیزی نیست جز خدا. این
خدا هم فقط اسمی است که ما در زبان فارسی آن را به کار میبریم تا آن ذات ناپیدای
نامحدود و مجرد را بیان کنیم. انگلیسیها به همین ذات میگویند «God» و هندوها میگویند «بگوان»....
زندگی
نیز مانند مفهوم «خدا» و «هستی» غیر قابل تعریف است. زندگی یک معنای ساده دارد و
آن یعنی زنده بودن. با اینهم، هر چیزی که مفهومی بسیط، مجرد و غیر قابل تعریف است،
برای درک شدن خود به نشانههایی ضرورت دارد که این نشانهها را تجلیها یا جلوههای
آن مفهوم نیز میگوییم. مثلاً ذات زندگی چیزی است و
جلوههای زندگی چیزی دیگر.
تعریفهایی
را که در اینجا از هر کدام شما شنیدیم، جلوههای زندگی اند نه خود زندگی. جلوهها
ی زندگی در ذهن تک تک شما یکسان نیست و از همدیگر
فرق میکند. در همین جا یکی گفت: زندگی یعنی تقلا و تلاش کردن؛ یکی گفت: زندگی
یعنی غم دل خوردن؛ یکی گفت: زندگی یعنی مبارزه کردن. یکی گفت: زندگی یعنی خلق
کردن. یکی دیگر گفت: زندگی یعنی آرامش. یکی گفت: زندگی یعنی نفس کشیدن. یکی گفت: زندگی
یعنی رسیدن به هدف. میبینیم که هر کس چیزی گفت. اینها همه جلوهها ی زندگی اند
در ذهن شما. ما فقط یک مفهوم داریم و آن زندگی است. اما یک ذهن نداریم که زندگی را
به یک گونه در خود انعکاس دهد. آیینههایی که زندگی در آنجا انعکاس میکند به
شمارهی آدمها، به شمارهی هر فرد، فرق میکند. هر موجود زندهی دیگری هم که
زندگی میکند، انعکاس خاص و متفاوتی از زندگی را در خود نشان میدهد. زندگی، به
همین ترتیب، برای گیاه هم یک تجلی دارد؛ برای گرگ یک تجلی دارد؛ برای گوسفند یک
تجلی.
بنابراین،
وقتی شما در اینجا چهل یا سی نفر باشید و هر کدام توصیفهای متفاوتی از زندگی داشته
باشید، کار نادرست یا نامتعارفی نیست. اینها در حقیقت جلوههای مختلفی از زندگی اند
در ذهن شما. با این توصیف، شما آیینههای متفاوتی میشوید برای انعکاس این جلوه. تجلیگاه
میشوید، تجلیگاه زندگی. زندگی بدون این تجلیگاهها و جلوههای خود قابل درک نیست.
اما
از همین جا زاویهی دیگری مییابیم که درک ما را در سطحی دیگر انتقال می دهد: زندگی
زنده بودن. باز هم میپرسیم زنده بودن برای چه؟ اینجا است که شما میگویید زنده
بودن برای این. بنابراین، وصفهایی که شما برای زندگی میکنید، وصفهایی بیهوده
نیستند؛ اما همه در یک سطح هم نیستند. در واقع، تجلیهای زندگی در ذهن شما ارزشِ «بودنِ»
شما و یا ارزش «آینگی» شما را هم نشان میدهد. شما با هر انعکاسی که از زندگی میدهید،
در واقع نشان میدهید که شما کی هستید. شما زندگی را تفسیر میکنید و تفسیر هیچ
چیزی نیست جز فهم شما از آنچه هست. خدا را شما تفسیر میکنید. خدا هست؛ ولی تفسیر
شما این هست را معنا میکند. خدا با تفسیر شما، با معنایی که برای خدا قایل میشوید،
تجلی خاصی مییابد. سنگ هم جلوهای دارد از خدا. آتش، آسمان، ابر، باران، ... هر
چیزی که در این هستی هست، جلوهای دارد از خدا. بنابراین، شما تنها تجلیگاه خدا نیستید.
همانگونه که شما تنها تجلیگاه زندگی نیستید. به همین دلیل، شما باید بر نقش خود
تان، این بار در فهم معنای زندگی یا در قابل فهم ساختن معنای زندگی تکیه کنید. شما
باید نشان دهید که انعکاس زندگی در ذهن تان چیست. خود واقعی شما با این انعکاس قابل
درک میشود.
در
انعکاس زندگی، باید با خود صادق باشید. یعنی هر آنچه را که از زندگی در ذهن تان
میآید، به همانگونه که هست، انعکاس دهید. این همان خود واقعی یا «True Self» شماست. زندگی نیز همین است. هر کدام شما با
توصیفی که از زندگی میکنید، در واقع خود تان را انعکاس و بازتاب میدهید.
اگر
با سوالی مواجه شوید که زندگی یعنی چه و در همانجا تصویری را که از زندگی دارید،
بیان کنید، یکی از تجلیهای زندگی را در همان حال و در همان موقعیتی که هستید،
بیان کرده اید. این تصویر با خود تان بیارتباط نیست؛ خودی که همین حالا و در همین
موقعیت دارید. نادره وقتی میگوید زندگی یعنی غم دل خوردن، در حقیقت وجود خود را
برای ما تبارز میبخشد. یعنی ما نادره را وجودی میبینیم که آینهگون در برابر ما
قرار دارد. زندگی بر نادره هم به گونهی خاصی میتابد و به گونهی خاصی تجلی میکند.
در همین حال، وقتی ناجیه میگوید زندگی یعنی لبخند، او هم جلوهی دیگری از زندگی
را تبارز میبخشد. یکی دیگر میگوید: زندگی یعنی هدف داشتن و برای هدف تلاش کردن.
یکی دیگر میگوید: خندیدن. یکی میگوید خوردن و خوابیدن. فرقی نمیکند. اینها هر
کدام تجلیهای زندگی اند در وجود شما. اما این تجلیها بیهوده نیستند. شما حالا میتوانید
مقایسه کنید که کدام یک از این تجلیگاهها با زندگی، با آن جبر شدید و سنگینی که
دارد، میتواند همطرازی کند.
ما هر
چند از آغاز تا انجام در فاصلهی دو جبر زندگی میکنیم و تمام شرایط و الزامات
جبری زندگی بر ما تحمیل میشود، با این وصف، وقتی من باز هم نقش خود را در شکل
بخشیدن زندگی ایفا میکنم، در واقع نشان میدهم که من تسلیم بی قید و شرط این جبر
نشده ام، بلکه این جبر را به عنوان یک انسان آگاه و مختار به دلخواه خود رقم میزنم.
ما ذاتِ
زندگی را نمیتوانیم تغییر دهیم. ذات زندگی زنده بودن است. زندهبودن قابل تغییر نیست؛
اما شکل و جلوههای زندگی قابل تغییر است. میبینید که شما چهل یا سی نفری که
اینجا هستید، چهل یا سی انسان، چهل یا سی جلوهای از زندگی را بازتاب میبخشید.
این جلوهها به معنای این است که امکان دارد این جلوهها نیز تغییر کنند. مطمیناً
بعد از اینکه این جلوهها را از زبان همدیگر شنیدید، هر کدام تان در توصیفهای
خود از زندگی، کم و بیش، تجدید نظر کردید.
شما
از همدیگر تأثیر میپذیرید و بر همدیگر تأثیر میگذارید. نادره میگوید زندگی غم
دل خوردن است؛ اما وقتی میشنود که از پشت سرش ناجیه میگوید زندگی لبخند زدن است،
مطمیناً با این چهرهی دیگر زندگی نیز آشنا میشود و از این توصیف متأثر میشود.
او می بیند که زندگی تنها غم دل خوردن نیست، لبخند زدن نیز هست. به همینگونه، ناجیه
نیز وقتی میشنود که در یک چشم دیگر زندگی غم دل خوردن بازتاب یافته است، طبعاً به
اینجا میرسد که بگوید زندگی اگر تنها لبخند باشد، در واقع زندگی طبیعی نیست.
زندگی طبیعی همین است که هر کدام، از ابتدای آن تا حالا تجربه کرده ایم و شاهد
بوده ایم که همیشه لبخند نبوده است. تشر رفتنی، پیشانه ترش کردنی، صدای بلندی را
به رخ کس کشیدنی یا توهین و تحقیر شنیدنی هم بوده است.
همانگونه
که نادره نیز با گرفتن تصویر زندگی در چشمان ناجیه، بر تصویری که خود از زندگی
گرفته است، درنگ میکند. غم دل خوردن انعکاسی از زندگی در همین لحظهای است که نادره
آن را گرفته است. این تصویر انعکاس شرایط و الزاماتی است که همین اکنون نادره شاهد
آن است. اما وقتی او روی ستیج میایستد و میخواند که «مادرم، دخترت میخواهد زیبا
باشد، مثل دریا باشد» آنجا دیگر غم دل خوردن نیست. تصویر دیگری از زندگی است که
در ذهن نادره موج میزند. زیباییهای دریا، زیباییهای آسمان، زیباییهای باد و
باران و اینها زیباییهای زندگی در چشم و ذهن نادره اند.
بنابراین،
شکل زندگی در اثر تعاملی که من با آدمهای دیگر دارم و در اثر جلوههای مختلفی که
زندگی برای من دارد، به صورت مداوم تغییر میکند. نقش بزرگ شما در این میان نقش
انتخابگری خود تان است. اگر این نقش انتخابگری را به عنوان یک اصل کلان در نظر
داشته باشید، پیشتر از آن به نقش مهم معناگری تان در زندگی نیز وقوف مییابید.
زندگی
چیزی نیست جز معنایی که تو برای آن میبخشی. من زندگی را معنا میکنم. یعنی شکل زندگی
را انتخاب میکنم. این یعنی معنایی که من برای زندگی قایلم. بعد از آن، مطابق همین
معنا، تصمیم میگیرم که زندگی من اینگونه باشد. بعد زندگی را همانگونه میسازم.
به این ترتیب، زندگی تابلویی میشود که در اثر تعامل مستمر من و زندگی، یعنی تعامل
من و جلوههای مختلف زندگی، شکل میگیرد.
خوب
است از زاویهای دیگر نیز به مسأله نگاه کنید: شما جنسیت تان را به انتخاب خود تان
نگرفتید. بنابراین، جنسیت تان را به انتخاب خود تان تغییر نیز داده نمیتوانید.
جنسیت شما یک جبر است؛ اما شکل جنسیت تان را میتوانید تغییر دهید. شکل جنسیت تان
یعنی چگونه بودن تان. اینکه میآیید تا در مکتب درس بخوانید، به معنای آن است که شکل
دختر بودن تان را تغییر میدهید. ذاتِ «بودن» تان تغییر نمیکند. شما همچنان یک
دختر هستید و یک دختر میمانید. اما میدانید که یک دختر باسواد با یک دختر بیسواد
فرق دارد. شما هنرمند میشوید؛ یعنی شکل زندگی تان را تغییر میدهید. شما میگویید
زندگی هدف داشتن و برای هدف تلاش کردن است. با این وصف، دارید شکل زندگی تان را
تغییر میدهید. شاید یکی از اهداف تان در زندگی این باشد که بخواهید یک زندگی عزتمند
داشته باشید؛ در یک شهر زیبا و پاک و خوب زندگی کنید؛ جامعهای عادلانه داشته
باشید؛ شاهد انسانهایی باشید که به همدیگر محبت میورزند... با این هدف، شما در
حقیقت زندگی خود را شکل متفاوتی میبخشید.
آنگاه دیگر زندگی غم دل خوردن و در کوچه های کثیف و هوای آلوده نفس کشیدن نیست؛
زندگی به افق باز و صاف نگاه کردن، از آسمان آبی لذت بردن، از صدای خوشی و شادی و
سرور به وجد آمدن است.
همین
حالا شما در زندگی و برای زندگی نفس میکشید؛ ولی این نفس کشیدن خود را همین حالا
در خدمت آموختن قرار داده اید. در نتیجه، زندگی شما با همین نفس کشیدن شکل دیگری
میگیرد. شما وقتی میگویید که باید رنج و درد انسانهای دیگر را کاهش دهیم، در
واقع نحوهی بودن تان را، هم برای امروز و هم برای فردا، تعیین میکنید. شما به
زندگی تان شکلی دیگر میدهید. شما نان میخورید، چون زنده اید. شما آب مینوشید، از
هوای شهر تان تنفس میکنید، رشد میکنید، ... چون زنده اید و همهی اینها که
گفتیم، از مقتضیات زنده بودن شماست. اما بعد از فراغت از این عملیههای جبری یا
کارهایی که ناشی از اقتضای طبیعت و فیزیولوژی شمایند، شما مینشینید تا بگویید که
چه کارهای دیگری را باید انجام دهید تا شکل زندگی تان دگرگون شود. اینجاست که نقش
معنابخشی و انتخابگری تان ظاهر میشود.
دقت
کنید: شما رشتهی تحصیلی تان را انتخاب میکنید، جای سکونت تان، شریک زندگی تان،
محل کار و اشتغال تان، حزب سیاسی یا انجمن صنفی تان، فعالیت مدنی یا اجتماعی تان،
... هر چیزی را که انتخاب میکنید، بر قدرت معنابخشی و انتخابگری مستقل تان صحه
میگذارید. وقتی کتابی را میخوانید، برای خود دغدغههای فکری نوی ایجاد میکنید. شما
به این دغدغهها مصروف میشوید. همهی اینها به طور مستقیم شکل زندگی شما را
تغییر میدهند. یعنی شکل زندگی به اختیار شما دگرگون میشود. بنابراین، شما در
زندگی مجبورید، اما در شکل بخشیدن زندگی مختار. آدمی با همین نقش خود است که آدم
میشود.
بگذارید
باز هم به یک زاویهای دیگر وارد شویم تا تعریف دیگری برای «بودن» خود قایل شویم: یاد
تان هست که مریم در سخنرانی آخر خود در مسابقهی «سخنران برتر معرفت» گفت که ما در
خلاقیت با خدا رقابت میکنیم. گفت که ما آفرینشگریم و آفرینشگری یعنی چیزی را که
نیست، هست میکنیم. چیز تازهای را به وجود میآوریم. خلاقیت و آفرینشگری کار
خداست. خداست که به طور مستمر در حال خلق کردن است. ما هم خلاقیم. ما هم آفرینشگریم.
اما نه در ضدیت با خدا، بلکه به اذن خدا. در راستای همان کاری که خدا برای ما
تعیین کرده است.
وقتی
خدا میگوید که من روح خود را در شما دمیدم روح خدا، یعنی خصوصیت خدایی خدا. خدا
با خلاقیت خود معنا میشود. بنابراین، با دمیده شدن روح خدا در من، این معنا از
خداوند به من هم انتقال یافته است. خدا مرا خلیفهی خود لقب داده است. یعنی بعد از
خدا، این من هستم که در زمین، در محل سکونت و اقامت خود، کار خدایی انجام میدهم.
اگر خلاقیت و خلق و آفرینشگری معنای خدایی خدا باشد، من این مهمترین کار خدا را
در هستی ادامه میدهم تا شبیهترین موجود به خدا باشم.
به
همین ترتیب، خدا معنای هستی است. خدا برای هستی معنا میبخشد؛ برای هستی معنا خلق
میکند. در این سو، هر لحظه جلوهای از معنا که به ذهن من میآید، در واقع، چیز
تازهای در هستی خلق میشود. هستی غیر از این «چیز»ها نیست. هیچ چیزی نیز در هستی
نیست که فاقد معنا باشد. اساساً هستی هر چیزی معنای آن چیز در هستی است. بنابراین،
چیزی که تا حالا در هستی نیست، یعنی چیز بامعنایی
در هستی نیست. چیزی که نبود. تو معناگری؛ معنابخشی... و اگر تو نقش معناگری و
معنابخشی خود را در اینجا پیدا کنی، باز هم آن تعبیرات مریم به یادت میآید که میگفت:
«دست در دست خدا، چشم در چشم خدا و زبان در زبان خدا راه میروی و کار میکنی». تو
میشوی مثل خدا. این که خدا گفته است «عَبدِی اَطِعنِی حتی اَجعَلَکَ مِثلِی» سخن
بامعنا و مهمی گفته است. اما در واقع انعکاس این حرف در ذهن شماست که آن را معنا
میکند: «بندهی من، از من اطاعت کن تا تو را مثل خود بسازم». اطاعت از خدا یعنی
چه؟ یعنی همان کاری را که خدا میکند، همان کار را انجام بده. کاری را که خدا
انجام میدهد، خلاقیت و آفرینشگری است. خدا میگوید: آفرینشگری کن تا تو را مثل
خود بسازم.
نادره،
تو با آهنگهایی که میآفرینی، جهانی تازه میآفرینی. انسانی تازه میآفرینی. جلوههایی
تازه از این هستی را، از این جهان پر از راز و رمز را، به انسانهایی دیگر قابل
درک میکنی. این میشود اطاعت از خدا.
اطاعت
از خدا این نیست که گفته باشد تو حتماً باید صبح وقت نماز بخوانی. نمازخواندن کاری
بسیار عادی است. هر کسی میتواند برخیزد و نماز بخواند؛ اما خلاقیت که کار اصلی
خداست، ریاضت و تمرین و ممارستی متفاوتتر و بیشتر میخواهد. هر کسی نمیتواند
خلاق و آفرینشگر باشد. انسان های زیادی می خواهند در حد جانوران، در حد اطاعت از
غریزه و فطرتی که خدا در وجود شان نهاده است، اطاعت کنند: بخورند و بخوابند و
تولید مثل کنند. این خداگونگی نیست. هیچ یک از اینها از صفات خدا نیست که با
انجام آنها تو خداگونه شوی.
تو
اگر میخواهی خداگونه باشی، هنرمند باش. اگر حرف معنابخشی را جدی میگیری، اولین
چیزی یا اولین کسی را که معنا میکنی، باید خودت باشی. خودت آینهی انعکاس جهان و
هر آن چیزی هستی که در جهان وجود دارد. تو باید با خود بیندیشی که «من کیستم؟»؛ «من
چه به درد میخورم؟» به این سوال باید فکر کنی. حالا، برای من جواب نده. اصلاً
برای هیچ کسی جواب نده. یادت باشد که بسیاری از سوالهای خیلی جدی و سوالهای مهم،
سوالهایی نیستند که آدم جوابهایش را از کسی دیگر انتظار داشته باشد. سوال از
کیستی خود آدم سوال مهمی است. هیچ کسی به این سوال جواب درست نمیگوید. اساساً کسی
نمیتواند جواب درست بگوید. جواب این سوال معنای توست. معنای «بودنِ» توست. کسی
نیست که «بودنِ» تو را معنا کند. کسی نیست که صلاحیت آن را داشته باشد که «بودنِ»
تو را معنا کند. کسی در حدی از شایستگی نیست که بگوید تو کیستی.
به همین
دلیل، خیلی از سوالهایی را که به ذهن تان میآید، برای این است که خود تان با این
سوالها ور بروید. به یاد داشته باش که تو قدرت معنابخشی داری و هر روز، و هر
لحظه، برای این سوال نیز به گونهای تازه پاسخ میگویی. کسی دیگر اگر پاسخ بگوید،
یک پاسخ، برای یک بار، از یک زاویه پاسخ گفته است. اجازه نده که زندگیِ رو به رشد
و هر دم متحول شوندهی تو با یک پاسخ، آنهم از دید دیگری، آنهم از یک زاویه ی
زندگی تو قالب شود. تو باید خودت پیشگام شوی و بگویی که من خودم «خود»م را معنا
میکنم. به یاد داشته باش که «خود» تو همیشه با خودت هست. آن کسی هم که بر این خودِ
معناگر تو قضاوت میکند و همیشه ناظر کارش است، خودت هستی. به همین ترتیب، تو باید
با خود به طور مستمر سنجش کنی که من معنایی را که امروز برای «خود» قایل هستم، با
معنایی که دیروز قایل بودم، چه تفاوت دارد.
امام
علی سخن جالبی دارد که میگوید: هر کس وقتی از یک روز به روزی دیگر عبور میکند،
باید زندگی خود را مرور و ارزیابی کند. «اگر امروزت با دیروز مساوی بود تو مغبونی».
«مغبون» یعنی «زیانکرده» و «خسارتدیده». زیرا کمترین چیزی را که تو از دست داده
ای، «زمان» است. فرصتهایی که در این زمان بود، امکاناتی که در این زمان بود،
روابطی که در این زمان بود، همه را در مقیاس یک روز از دست دادی؛ اما آنچه را که
حالاً در دست داری، دقیقاً همان چیزی است که دیروز داشتی. بنابراین، تو مغبونی.
اگر هر روز تو نسبت به روز قبل چیز تازهای نداشته باشد که متفاوتتر از دیروز باشد،
تو زیان کرده ای. در غیر آن، اگر دیدی که چیز تازه ای به دست آورده ای، به معنای
آن است که تو در زمان تو حرکت کرده و به پیش رفته ای و زندگیات پرثمر بوده است.
دانشآموزی
که گفت: زندگی یعنی هدف داشتن، یکی از اثرات هدف داشتن همین است که زمان شما را
زمانی مفید میسازد. هدف نقطهای را در زمان تعیین میکند که به گونهی معیار سنجش یا «benchmark»
تمام رفتار و فرصتها و امکانات تو را جهتدهی و مدیریت میکند. با داشتن هدف شما
میگویید که من تا فلان وقت باید به آن نقطه برسم.
به
همین ترتیب، دانشآموزی که میگوید من زندگی را با هدف و تلاش کردن برای رسیدن به
هدف معنا میکنم، در حقیقت از همین معیار سنجش یا «benchmark»
در زندگی خود یاد میکند. شما باید بگویید که بیست سال بعد به کجا میرسید. اگر «benchmark» شما نجات از تحقیر و توهین و تخفیفانگاری
نسبت به زنان باشد، اما بیست سال بعد باز هم واژهها و تعبیراتی را در ادبیات تان داشته
باشید که حاکی از ضعف زنان باشد و مثلاً گفته شود زنان ناتوان اند، زنان دست دوم
اند، زنان در حاشیه اند، زنان از حقوق خود محروم اند، نشان میدهد که شما زمان تان
را مفید سپری نکرده اید. اگر بیست سال بعد، باز هم کسانی در جامعه وجود داشته
باشند که در برابر زنان اعمال تبعیض کنند و یا حق تعیین سرنوشت زنان را در دست
داشته باشند، معلوم است که بیست سال زمان تان مفید نبوده است.
شما
زندگی تان را با هدفی که تعیین میکنید، معنا میبخشید. شما میگویید که من بیست
سال کار میکنم و در این بیست سال هدفم این است که واژهها و ترمینولوژیهای ضد
حقوق زن را از ادبیات جامعهی خود دور کنم. برای این کار بیست سال زمان مصرف میکنم
و هر سال نیز میزان پیشرفت خود در این مسیر را اندازهگیری میکنم. اگر بیست سال
بعد به این «benchmark» رسیدید، میگویید
زمان من بیهوده نگذشته و زندگی من بیهوده نبوده است. در غیر آن، اگر بیست سال بعد
باز هم به سوی من برگشتید یا در جایی بودید که من آنجا شاهد و ناظر باشم که اشک
در چشم شما نشانهی ضعف و ذلت و زبونی تان است، میگویم بیست سال را به بیهودگی
سپری کردید و نباید ادعا کنید که گویا شما هم کسی هستید یا به دردی میخورید که
سزاوار انسان بودن یا آدم بودن تان باشد.
«benchmark» داشتن خصوصیتش در این است که ذهن تان را
جهتدهی میکند. ذهن تان را در ارتباط زنده و معنادار با همه چیز قرار میدهد. به
تعبیری دیگر، شما را دارای «خودِ» معنابخش میکند. در این حالت، شما شرایط و
واقعیتهایی را که دارید، نادیده نمیگیرید، بلکه با همهی آنها رابطهای معنادار
خلق میکنید. میگویید کاری که من میکنم این است که در جهت هدفی که دارم، حرکت میکنم؛
بدون اینکه هیچ مانع یا محدودیتی در مسیر من بندش خلق کند. مثلاً یکی از مانعهای
کلان شاید برای من این باشد که امسال کسی مرا بگوید که تو دیگر مکتب نرو. حالا نقش
معناگری من در اینجا این است که روابط خود را به گونهای تنظیم و مدیریت کنم که
کسی حتی به ذهنش نرسد که مرا بگوید تو دیگر درس نخوان. معنابخشی همین است. رابطههای
من باید توسط من معنادار شوند: پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، مکتبم، درسم، همصنفانم،...
همه باید در ماحول من به گونهای معنا شوند که برای من از لحاظ درسی فضای مصوون
خلق کنند و عبور از همچون موانع را به امری بسیار بدیهی و آسان تبدیل کنند.
از
اینکه بگذرم، فرهنگ جامعهام ممکن است مانع من شود. من نقش معنابخشی خود را در
عرصهی فرهنگ جامعه هم باید ایفا کنم. چه کاری را میتوانم در عرصهی فرهنگ جامعهی
خود انجام دهم که کسی یا مرجعی به استناد فرهنگ و سنتهای جامعه در راه حرکت من
بندش ایجاد نکند. به همینگونه وقتی بالاتر میروم، به نظام سیاسی میرسم. نظام
سیاسی هم میتواند با تصمیمگیریهای کلان خود در عرصههای مختلف مانع من شود.
نظام اعتقادی یا باورهای دینی - اعتقادی جامعه، شرایط جغرافیایی، ... همهی اینها
واقعیتهایی را در برابر من قرار میدهند که من با قدرت معنابخشی خود به همهی آنها
معنا میدهم و آنها را در جهت خواست و هدفی که دارم تنظیم و مدیریت میکنم. اما
هیچکدام اینها رویای انسانی و زیبایی را که دارم و میخواهم بیست سال بعد واژهای
به نام حقارت زن و ضعف و زبونی زن در ادبیات سیاسی کشورم وجود نداشته باشد، در ذهن
من از بین نمیبرد.
شما
با این رویا و در جهت این رویا حرکت میکنید. وقتی در جهت رویا حرکت کردید، حتی
اگر این رویا در زمان خود تان تحقق پیدا نکند، شما خود تان مثل همین رویا زندگی
کرده اید. حتی اگر در جامعهی شما کسی باشد که زن را عاجز و ناتوان و ضعیف و بیصلاحیت
تشخیص کند، با تو نمیتواند چنین برخوردی داشته باشد. زیرا تو در راستای آن هدف
بزرگ تلاش میکنی و از پیامدهای طبیعی این تلاش همین است که خودت حقیر و کوچک و
ناتوان نیستی. تو چون در راستای این هدف تلاش میکنی، خودت ممثل این هدف یا شکل
تجسمیافتهی این هدف هستی. به تعبیری دیگر، درست همانگونه که زندگی در تو انعکاس
میکند و تو ممثل رویای خود هستی. اگر تو کسی را اجازه ندهی که عزت تو را زیر پای
کند، مطمین باش که هیچ کسی جرأت نمیکند عزت تو را زیر پای کند.
سخنرانی
قشنگی است از مصطفی ملکیان. دوست دارم شما را توصیه کنم که این سخنرانی را گوش کنید.
بسیار کوتاه است. ده دقیقه بیشتر نیست. از عزت نفس حرف میزند و یکی از زیباترین
حرفهایی را که میگوید، همین است. میگوید عزت نفس بزرگترین گوهری است که آدمی
در اختیار خود دارد؛ ولی هیچ کسی این عزت را در شما نابود کرده نمیتواند، مگر
اینکه شما خود تان اذن و اجازه دهید که این عزت را در شما نابود کنند. میگوید
وقتی آدمی به حق خود احترام قایل نباشد، عزت خود را از بین میبرد. حق یعنی حریمی
که تو داری و این حریم مال خودت است و کسی را اجازه نمیدهی که به این حریم تجاوز
کند. همین که اجازهی تجاوز به حریم خود را ندادی، به معنای این است که میگویی من
حریمی دارم برای خودم. این حریم عزت من است. کسی میآید با تو شوخی میکند و تو را
دست میاندازد. اگر تو این شوخی را تحمل میکنی به معنای آن است که او را اجازه میدهی
به حریم تو تجاوز کند. این یعنی که می توانی حریم و حرمت مرا بشکنی. دلیل این
تحملت هر چه میتواند باشد: میگویی این شخص رفیق من است و من به او اذن میدهم که
وارد حریم من شود. به محضی که این حرف را گفتی یا این حس در تو پیدا شد، به معنای
این است که کسی را اجازه دادی به حریم تو تجاوز کند و حق تو را از بین ببرد. معنای
ضمنی این حرف این است که میپذیری و من زیاد مهم نیستم؛ تو حق داری که با من شوخی
کنی؛ تو حق داری که در مورد من طنز بگویی و حریم مرا زیر پا کنی. وقتی این کار را کردی،
طرف مقابل را اجازه و اذن دادی که باز هم، حتی بدتر و شدیدتر از دور اول، به حریم
تو داخل شود؛ نه یک بار، بلکه چند بار. بار اول شوخی کرد؛ باری دیگر ممکن است با
سیلی به صورتت بزند. زیرا تو گفتی باکی نیست. من مهم نیستم. من خیلی ارزشمند
نیستم. اما اگر همان بار اول حریم خود را به عنوان یک شخص حفظ کردی و حریم خود را
محترم شمردی، به کسی که شوخی کرده است، میگویی که تو حریم خود را حفاظت میکنی و
به کسی اجازه نمیدهی که این حریم را بشکند. در نتیجه، باری دیگر نه این شخص جرأت میکند
حریم تو را بشکند و نه شخص دیگری که شاهد پاسداری تو از حریمت بوده است.
حریم
تو همان دایرهای است که بودنت در آنجا تجسم و تحقق مییابد. این حریم مال توست.
کسی که تو را تحقیر میکند، تو را مورد ستم قرار میدهد و به حق تو تجاوز میکند،
به دلیل این است که حریم تو را فاقد دفاع یافته و کسی را آنجا ندیده که از حریم
تو حفاظت کند. وقتی حریمت فاقد دفاع بود، تو خود به خود له میشوی. له شدن و
نابودشدنت همان معنای از بین رفتن عزت توست.
بنابراین،
هیچ کسی نیست که عزت شما را زیر پای کند، جز خود تان. حالا رویایی را هم که شما
برای خود ایجاد میکنید، در واقع میگویید دوست دارید جامعهای داشته باشید، فرهنگ
و ادبیاتی داشته باشید که در آنجا ترمینولوژی ضعف زن وجود نداشته باشد و کسی زن
را با چشم حقارت نبیند. با این هدف، تو در واقع اولین کاری که کردی، همین رویا را
در خود تعبیه کردی. یعنی این رویا را در خود کاشتی. از آن بعد هر لحظه با همین
رویا نفس میکشی و با همین رویا زندگی میکنی. خدا کند دیگران هر کسی را تحقیر کند،
تو وکیل نفس او نیستی؛ اما کسی نمیتواند خودت را تحقیر کند. چون تو به سادگی از
حق و حریم خود پاسداری میکنی و می گویی چرا؟ این چرا همان واژهی مقدسی است که
آدمی را از بیمعنایی بیرون میکند و برای او عزت و حرمت میبخشد.
(ادامه دارد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر