(این نوشتهی زینب حیدری در شمارهی هفدهم هفتهنامهی «قدرت» نشر شده بود. آن زمان به دلایلی این نوشته را نتوانستم در وبلاگ بگذارم. اینک آن را نشر میکنم و به دنبال آن نامهای را که در نقد آن برای زینب فرستاده بودم میگذارم...)
وقتی کودک بودم از سیاهی شب و غولهای قصههای مادر بزرگ میترسیدم و خوابم نمیبرد، و وقتی به خواب هم میرفتم غولها و دیوها در خوابم میآمدند. تنها پناهم آغوش مادرم بود که من را از شر آن سیاهی و غولها و دیوها نجات میداد. اما هرگز پرهیز نمیکردم از شنیدن آن قصهها.
خوب یادم هست، آخرِ همهی قصههای مادربزرگ غولها و دیوها از بین میرفتند و پری و شاه قصهها به هم میرسیدند و یا شهر نفرین شدهای از شر نفرین هیولاها و غولها و دیوها خلاص میشد. همیشه آخر قصه خوبِ خوب تمام میشد غولها و دیوها از بین میرفتند و همهچیز مطابق میل من و مادربزرگ به پایان میرسید.
اما دلم همیشه برای آن غولها و دیوها میسوخت... مادربزرگام همیشه آخر قصه غولها و دیوها را بیرحمانه از دنیای قصهها بر میداشت و همهچیز را به قول خودش منصفانه پایان میداد. اما پایان قصههای مادر بزرگ آنقدرها هم منصفانه نبود. همانطور که همیشه تکهی کوچک نان مال من و تکهی بزرگتر مال برادرم بود، و مادر بزرگ این را عین انصاف میدانست، همانطور قضاوت و داوری او در حق هیولاهای قصههایش نیز زیاد غیرجانبدارانه نبود...
قصهها همیشه از اینجا شروع میشد:
«بود نبود بودگاری بود، زمین نبود شودیاری بود شهری بود آرام و آسوده...»
قصه از اینجا شروع میشد و رفتهرفته همانگونه که تاریخ پیش میرفت، همانگونه که زمان طی میشد، قصههای مادربزرگ نیز پیش میرفت و طی میشد... همیشه غول یا دیوی میآمد و آرامش شهر را میربود و سپس قهرمان داستان ظهور میکرد تا دوباره همهچیز را، مطابق میل مادر بزرگ، سر جای اولاش بنشاند و آرامش شهر را بازگرداند. و آخر قصه همهچیز خوب و مطابق میل تمام میشد. اگر یک قهرمان نمیتوانست آن شر را از بین ببرد قهرمان دیگری پیدا میشد و کاری میکرد کارستان، و یا هم روزگار دست نامردی به دیو و هیولای قصه میداد...
در اوایل وقتی به آخر قصه میرسیدیم، همیشه می خندیدیم چون قصه پایان خوبی داشت اما رفتهرفته تکراری شد؛ هر شب عین محتوا در قالبهای گوناگون... شخصیتهای به ظاهر متفاوت، اما در ماهیت و رفتار شان کاملا یکسان. اما نمیخواستم اندک لطفی را که هنوز در بعضی از صحنههای قصههای مادربزرگ باقی بود از دست دهم. به خاطر این، همیشه او را وادار میکردم تا، اگر قصهها تکراری هم باشند، باز هم بگوید و من هم مثل همیشه در یکی از صحنههای قصههای مادربزرگ به خواب میرفتم و پس از آن نمیدانستم که مادر بزرگ چه حال و روزی به سر دیوها و غولهای بدبخت قصههایش میآورد. خلاصه اینکه مادربزرگ خود قهرمان قصههایش بود.
***
کمکم آن دوران گذشت. و من کمکم داشتم از شهر رنگین قصههای مادربزرگ کوچ میکردم. بعد از آن خودم قصه خواندم و گاهی خود قصه پرداختم. دیوهای این قصهها نیز مثل همهی دیوها و غولها خود را نابود میکردند و یا نابود میشدند. آنها هم همه قصه بودند.
همینطور با گامهای زمان پیش میلغزیدم، یا بهتر بگویم، پیش کشیده میشدم، در دنیای واقعیتهای تلخ و خشن. بدون میل خودم. یادم میآید که گاهی از این لغزیدن جبری و بیاراده چقدر وحشت میکردم. افق پیشرو به نظرم هراس آور میرسید. میترسیدم که مبادا در چنگ هیولاهای دنیای واقعی گیر نیافتم و تقاص همهی آن غولهای شکست خورده در قصههای مادربزرگ را پس ندهم. بعدها که من و واقعیتها بیشتر سربهسر هم گذاشتیم، متوجه شدم که قصهها تنها در در ذهن مادربزرگ و یا در لای کتابها نیستند. آن زمان بیشتر قصهها را دیدم. این شهر و آن شهر همه قصه بود؛ حتا در و دیوارها قصه شدند؛ کوچهها همه قصه شدند و آدمها، دیوها و هیولاهای این قصهها. آدمها خود قصه شدند. یا بهتر این است که: آدمها خود قصه بودند. همه چیز قصه شد.
قصههایی که میدیدم مثل قصههای مادربزرگ نبودند. این قصهها را هنوز هم میبینم. در این قصهها هیولای قصه در چهرهی «قهرمان» ظاهر میشود و با این نقاب زیبا نقش بازی میکند. در این قصهها همه چیز وارونه است؛ آرامشی در شهر است اما آرامشی مرگ آور. خندهها زهرخند اند. دوستیها دروغین. و چشمان مان سفید و سیاه را از همدیگر بازنمیشناسند؛ ما خود ناتوانیم از بازشناختن رنگها. بازیگران این قصهها با صداقت آدمها بیرحمانه(نه صادقانه) بازی میکنند. آنکه پیامبر است کذاب است، آنکه پدر است قاتل پدر بوده است، آنکه پری قصه است خود دیوی است در نقاب پری. دیوها خون مان را میمکد، اما باز هم سپاسگذارش هستیم. اینها را میبینیم اما نمیخواهیم ببینیم، توان بازشناسی و بازسازی باورهای خود را از دست داده ایم.
***
میگویند قصهها همیشه هم دیو دارند هم پری. قصهها مادربزرگ نیز چنین بود. اما این قصهها سراسر قصههای غولها و هیولاهایند. پریای در میانه نیست، پریها غایب اند. پریها منزوی شده اند، مرده اند. در این قصهها، دیوها و هیولاها به جان هم میافتند. در این قصهها هیچگاه از شر این دیوها رهایی نمییابیم. دیوها همیشه با همدیگر گلاویز اند، اما هیچگاه میدان را رها نمیکنند. اگر دیوی از میان رفت دیوی دیگر به جای او میآید. در هر صورت قصه همان قصه است: قصهی دیوها و دیوها و دیوها. همین....
اما من میخواهم باز گردم به دنیای قصههای مادربزرگ. میدانم وقتی من بازگردم قصهها نیز همان قصهها خواهند بود. میخواهم خود را از چنگ این قصههای بدون پری نجات دهم. وقتی قصه پری نداشته باشد، دروغین است، به شرطی که ما خود به دنیای آن قصهها بازگردیم. حالا که میاندیشم، ما خود پریهای قصههای مان را منزوی ساخته بودیم؛ کشته بودیم و برای خود دنیای دروغین ساخته بودیم. میخواهم پریها را به باغ قصهها بازگردانم. میخواهم به شهر قصههای مادربزرگ برگردم. قصههای او قصههای راستین بودند، هرچند در ذهن مادربزرگ محصور بودند. حالا که میاندیشم ما که بزرگ میشویم پریهای قصههای مان را محصور و منزوی میکنیم و از قصههای مان قصههای دروغین و تلخ میسازیم. دوست دارم دنیای قصههای مادربزرگ را.