زینب گرامی و بزرگوار،
نوشتهی خوب و زیبایت را در «قدرت» خواندم. مثل همیشه از پرورش مطلب و گریززدن به نمادهایی که در جادوی کلماتت ماهرانه پنهان کرده بودی، به همان جوهرهای ایمان یافتم که از دیر زمان تو را در میان همهگان متمایز میساخت: مادربزرگ، قصههای مادربزرگ، لالایی هر شب برای کودکان، تکراری شدن قصهها، قهرمانانی که از ذهن مادربزرگ در قصههایش راه مییافتند و به شکلهای گونهگون جلوه میکردند، از دیوهای شریر اما محکوم به شکست، از پریهایی که دیری است از قصهها و از واقعیتها گریخته اند، ....
اول، اینکه دنیای واقعی را پر از «دیوهای خونخوار»، «دوستیهای دروغین»، «چشمانی که سفید و سیاه را از همدیگر باز نمیشناسند»، «پیامبران کذاب»، «پدران قاتل»، «پری»هایی که صرفاً «نقابی بر صورت دیو»هایند، ....
و دوم، اینکه آرزو کرده ای برگردی به دنیای قصههای مادربزرگ و اینکه پریها را تنها به باغ قصهها باز گردانی....
چندی پیش، خانم تمبیزولو، از افریقای جنوبی، که یکی از همراهان ما در برنامهی ورلد فیلوز است، قصهی جالبی را گفت که من از آن در یکی از یادداشتهای خود یاد کرده بودم: پسری سیاه افریقایی، وقتی مادرش پرسید که مرد دم دروازه سیاه بود یا سفید، در گام اول متوجه نشده بود و از مادرش اجازه گرفت تا بار دیگر برود و ببیند که آن مرد سیاه بوده یا سفید. حکایت عجیبی بود. کسی برای پسرک نگفته بود که سیاه کیست و سفید کیست. او همه را انسان دیده بود: مادرش سیاه بود و پدرش سفید. اما هیچگاهی متوجه نشده بود که آن محبتی که همه روزه نثار او میشد رنگ سیاه داشت یا سفید....
بااینهم، روزی و روزگاری نه چندان دور، افریقای جنوبی سرزمین اپارتاید بود: تبعیض نژادی. سیاه و سفید از راههای جداگانه عبور میکردند، از پلهای جداگانه میگذشتند، روی چوکیهای جداگانه مینشستند.... نلسون ماندلا میگوید که در زندان حتی چای و غذا و کار به حساب سیاه و رنگینپوست و سفیدپوست تقسیم میشد.
ما اسیر دنیایی هستیم که خود ما آن را میسازیم. دنیا رنگی دیگر ندارد جز همان رنگی که ما به آن بخشیده ایم. سهراب سپهری شاید همین را میگفت که «ما هیچ، ما نگاه» و یا «چشمها را باید شست، جوری دیگر باید دید». آندرهژید شاید همین را میگفت که «وقتی نمیتوانیم واقعیت را تغییر دهیم بهتر است چشمی را که واقعیت را میبیند تغییر دهیم». شریعتی از معجزهای که کلام مولانا با او کرده بود به همین گونه یاد میکند. او میگوید که سوالات بزرگ مغزش را به کفیدن آورده بود و میخواست از صخرهای در مشهد بپرد تا از شر سوالات خود رها شود. اما مولانا آمد، دستش را گرفت و چشمانی دیگر به او بخشید. مولانا به سوالاتش پاسخ نگفت، اما وقتی از چشمان مولانا نگاه کرد، هیچ یک از سوالات در برابرش نبودند.
خود مولانا نیز همین گونه بود: ملایی در مسجد. شمس آمد. چیزی به او نداد و حرفی به او نزد. میگویند چهل روز و شب در حجره نشسته و در به روی خود بسته بودند. آنجا به هم چه میگفتند؟... شاید کسانی بگویند مولانا همه چیز را در همان حجره از شمس شنید و یاد گرفت. آیا راستی همین گونه بوده است؟ ... به نظر نمیرسد این نظر درست باشد. در چهل روز مولانا چه میتوانست یاد بگیرد که تبدیل به غزلیات شمس تبریزی شود و یا «خون»ی را به «شیر»ی تبدیل کند و در جام مثنوی بریزد؟ ... به نظر میرسد آنجا هیچ نگفته اند. سکوت سکوت سکوت. گاهی نگاه و شاید هم اغلب دزدیدن نگاه. آنجا همان حرف حافظ است: همهی اعضا چشم باید بود و گوش.
شمس چیزی به مولانا نداد، اما نگاهش را عوض کرد. چشمانش را «جوری دیگر» ساخت تا «جوری دیگر» ببیند. جهان ملا به جهان مولانا تبدیل شد. فقیهی مسألهگو به عاشقی دلباخته و دلسوخته تبدیل شد. مگسی از کنج مسجد برخاست و به عقابی پران در آسمان تبدیل شد. خوف خدا رخت بربست و همه جا پر از عشق خدا شد. گریه به خنده تبدیل شد و در هر خنده خدا شگفت. اینها همه همان تغییری بود که در آینهی ذهن مولانا پدید آمد و او را دگرگون کرد و هستی را نیز در نگاه او دگرگونه ساخت.
حتماً میدانی که از میان همهی متفکران زمان ما چرا شریعتی و سروش آنقدر فضا و ماحول نسل خویش را دگرگون کردند: آنها رنگی به هستی بخشیدند که کسی قبل از آنها، به آن چالاکی و مهارت و جرأت نبخشیده بود. میگویند شریعتی و سروش به سنت و نیروهای سنتی باج دادند. شاید راست باشد، اما به این هم باید فکر کرد که آن دو به دنیایی که سنت و نیروهای سنتی در آن نفس میکشیدند، چه رنگی بخشیدند و آن را چگونه دگرگون کردند. شریعتی از توحید گفت و خدا و هستی را یگانگی بخشید: خدا نور هستی است، هستی چراغ خداست، نور بدون چراغ و چراغ بدون نور را دیگران باید معنا کنند.
سروش از قبص و بسط تیوریک شریعت گفت: دین، خدا، کتاب خدا چیزی است و فهم ما از دین و خدا و کتاب خدا چیزی. از آنجا رفت تا بسط تجربهی نبوی و از آنجا تا بگوید: چگونه سخن بزرگ خدا در ظرف ذهن محمد، رنگی گرفت که برای بشر و برای آدم قابل درک باشد.... این رنگی دیگر به هستیای بود که قبل بر آن، رنگش را دگرگونه میپنداشتند.
شریعتی و سروش، بدون شک، همه چیز را نگفته اند، اما در حد خود جرأت و مهارت عظیمی به خرج دادند تا به هستی رنگ دیگری ببخشند. خیلیهای دیگر آمدند و از این دو بهتر و زیباتر و عمیقتر و بیشتر گفتند، اما هیچ کدام با استقلالی که این دو به تصویرهای خویش از هستی بخشیدند، رقابت نتوانستند. همین حالا هم وقتی سروش سخن میگوید کسان زیادی هستند که سخنانش را به سادگی حمل بر تکرار میکنند. شاید هم راست باشد. نقاشان به تصویر اصلی خویش یک بار رنگ میزنند. هر روز رنگ تازه نمیکنند. تنها اگر ضرورت افتاد، بر جلای رنگ میافزایند و آن را شفافتر میسازند.
آیا دنیای واقعی، به راستی اینقدر بد است که تو خواستهای به تصویر بکشی؟ .... من یکی چنین نمیبینم: پدران ما، برادران ما، مادران ما، خواهران ما، همصنفان تو، برخی از معلمان تو، همسایههایی که داری، .... اینها را با اندکی تسامح از ردهی دیوها و اینتصویرهای سیاه جدا کن، ببین که میدان چقدر خالی میشود. یک بار فکر کن که در کوچهی شما از این بدهایی که تو در ذهنت گرفتهای چند تا به راستی «وجود» دارند؟ .... در شهرت نگاه کن.... به تاریخ نگاه کن.... نمیگویم بدها و دیوها نیستند، اما وقتی همهجا را دیو و بد ببینی میدانی که نتیجهاش چه میشود؟....
بگذار این را هم بپرسم: وقتی نقاشی میکنی، رنگها را از کجا انتخاب میکنی؟ از واقعیت بیرون، یا از آنچه در ذهن تو تراوش میکند و تو از آن واقعیت را به گونهای دیگر ترسیم میکنی؟
بگذار تو را با تجربهای آشنا بسازم که زمانی یک راهب بودایی به همراهانش گفته بود: تو لبخند بزن ببین که چه لبهایی در برابرت به لبخند باز میشوند!... تو هم این تجربه را در خانه یا در صنف و در کنار دوستانت عملی کن: فقط لبخند بزن، صادقانه و از عمق دل لبخند بزن. ببین که چه چهرههایی را با لبخندت باز میکنی و چه دلهایی را به امید و انتظار زنده میسازی.
روز دیگر، برای تجربهای دیگر، عکس آن را تکرار کن: اخم و تشر کن، به همه نفرین کن، زمین و زمان را دشنام بده، گریه کن و شروع کن به کندن موهایت... ببین که پیرامونت چه حالی میشود و آدمهای اطرافت چه حالی میگیرند....
این تجربهی سادهای است. راهبان بودایی با همین تجربههای ساده، پیام عمیق بودای بزرگ را به انسانها میرساندند. همدیگر را دوست داشته باشید، دیوارههای ذهن تان را از دود کینه و نفرت پاک کنید، به بیداری و بینایی بیندیشید، دنیا خیلی پذیرفتنیتر و زیباتر میشود. نمیخواهم بگویم که با این تجربهها دنیا پاک دگرگون میشود، اما مطمین هستم که تو دگرگون میشوی و وقتی تو دگرگون شدی، فرصت مییابی که با خود فکر کنی تا با واقعیتهای پیرامونت چگونه طرف شوی.
دنیای مادربزرگ دنیای گذشته است. دنیای گذشته را عبور کرده ایم و نباید به دنیایی که از آن عبور کرده ایم، برگشت کنیم، چه رسد به اینکه آن دنیا دنیای خیالات دوران کودکی باشد. چرا باید دنیای خود را از چنگال چند دیو و دد نجات ندهیم که آن را میدانی خالی برای دیو و ددها بسازیم و خود ذلیلانه و بیدست و پا فرار کنیم و به غارهای خیالات خود پناه ببریم که به هیچ صورت، پناهی محسوب نمیشوند و ما را از چنگال دیو و ددهای واقعی نجات نمیبخشند؟
زینب بزرگوار،
دیوها بد اند، اما به هیچ وجه بسیار نیستند. چون بد اند، اندک شان بسیار است. پریها خوب اند، اما به هیچ وجه کم نیستند. چون خوب اند، بسیار شان اندک است. تعداد راستگویان و صادقان و رحمدلان و عاشقان هر چه بیشتر باشد، باز هم کم اند، دزدان و جلادان و کاذبان و منافقان، هر چه کمتر باشند، باز هم بسیار اند. اینجا است که میگویم جهان ما در ذات خود «خوب» است و هرچه خوب باشد طبیعی است و هر چه طبیعی باشد، به سوال «چرا؟» نیاز ندارد، اما هر چه بد باشد غیرطبیعی است و برای هر چیز غیرطبیعی سوال «چرا؟» مطرح میکنیم: چرا مریض شد؟ ... چرا دروغ گفت؟ ... چرا قتل کرد؟ ... چرا مرتکب خشونت شد؟ ... چرا دست به خیانت زد؟ .... اما هیچگاه نمیپرسیم: چرا صحتمند است؟ ... چرا راست میگوید؟ ... چرا از قتل نجات میدهد؟ ... چرا رحم میکند؟.... چرا وفا میورزد؟ ...
زینب جان،
حتماً این توصیهی فردوسی را به یاد داری که «جهان را به بد نسپریم». چه خوب است به پاس این توصیهی او ما هم به همدیگر بگوییم که «جهان را به دیو و دد نسپریم»!
نوشتهی خوب و زیبایت را در «قدرت» خواندم. مثل همیشه از پرورش مطلب و گریززدن به نمادهایی که در جادوی کلماتت ماهرانه پنهان کرده بودی، به همان جوهرهای ایمان یافتم که از دیر زمان تو را در میان همهگان متمایز میساخت: مادربزرگ، قصههای مادربزرگ، لالایی هر شب برای کودکان، تکراری شدن قصهها، قهرمانانی که از ذهن مادربزرگ در قصههایش راه مییافتند و به شکلهای گونهگون جلوه میکردند، از دیوهای شریر اما محکوم به شکست، از پریهایی که دیری است از قصهها و از واقعیتها گریخته اند، ....
***
با اینهم، دو نکته در قصهات مرا واداشت که این یادداشت را برایت بنویسم:اول، اینکه دنیای واقعی را پر از «دیوهای خونخوار»، «دوستیهای دروغین»، «چشمانی که سفید و سیاه را از همدیگر باز نمیشناسند»، «پیامبران کذاب»، «پدران قاتل»، «پری»هایی که صرفاً «نقابی بر صورت دیو»هایند، ....
و دوم، اینکه آرزو کرده ای برگردی به دنیای قصههای مادربزرگ و اینکه پریها را تنها به باغ قصهها باز گردانی....
***
میدانیم که هستی چیزی جز همان تصویری نیست که در ذهن ما بازتاب یافته است. از ذات هستی نمیگویم، از همان «هستی»ای میگویم که برای ما «هست» میشود و «وجود» مییابد و ذهن ما آن را درک میکند. به تعبیری دیگر، ما اغلب به همان دیدگاهی نزدیکتر میشویم که میگفتند هستی تصویری است که از ذهن ما به بیرون تابیده است. ما رنگ ذهن خود را بر هستی میگذاریم و هستی را همانگونه میبینیم که در ذهن خود رنگ کرده ایم. خدا هم به هر تعبیری که بگیریم شامل «هستی» است نه «نیستی»، اما تصویری که از خدا در ذهن انسانهای متفاوت است، به اندازهی تعداد انسانها متفاوت است، هر چند در صورت کلیتر، رنگ «اسلامی» و «مسیحی» و «بودایی» و «هندی» و امثال آن را نیز بر خدا بار میکنند. ملایان ما به خدایی باور دارند که اگر اندازهی ریشی به هم خورد یا موی زنی از چادر بیرون زد و یا خندهای بر لبی شکفت، خشمش باز میشود و جهنمش دهان میکشاید، اما عارفان ما به خدایی باور دارند که سراپا مهر است و لطف و عشق، و در حضرت او هر چه دل تنگت بخواهد، میتوانی بگویی و محتاج هیچ آدابی و ترتیبی نمیشوی....چندی پیش، خانم تمبیزولو، از افریقای جنوبی، که یکی از همراهان ما در برنامهی ورلد فیلوز است، قصهی جالبی را گفت که من از آن در یکی از یادداشتهای خود یاد کرده بودم: پسری سیاه افریقایی، وقتی مادرش پرسید که مرد دم دروازه سیاه بود یا سفید، در گام اول متوجه نشده بود و از مادرش اجازه گرفت تا بار دیگر برود و ببیند که آن مرد سیاه بوده یا سفید. حکایت عجیبی بود. کسی برای پسرک نگفته بود که سیاه کیست و سفید کیست. او همه را انسان دیده بود: مادرش سیاه بود و پدرش سفید. اما هیچگاهی متوجه نشده بود که آن محبتی که همه روزه نثار او میشد رنگ سیاه داشت یا سفید....
بااینهم، روزی و روزگاری نه چندان دور، افریقای جنوبی سرزمین اپارتاید بود: تبعیض نژادی. سیاه و سفید از راههای جداگانه عبور میکردند، از پلهای جداگانه میگذشتند، روی چوکیهای جداگانه مینشستند.... نلسون ماندلا میگوید که در زندان حتی چای و غذا و کار به حساب سیاه و رنگینپوست و سفیدپوست تقسیم میشد.
ما اسیر دنیایی هستیم که خود ما آن را میسازیم. دنیا رنگی دیگر ندارد جز همان رنگی که ما به آن بخشیده ایم. سهراب سپهری شاید همین را میگفت که «ما هیچ، ما نگاه» و یا «چشمها را باید شست، جوری دیگر باید دید». آندرهژید شاید همین را میگفت که «وقتی نمیتوانیم واقعیت را تغییر دهیم بهتر است چشمی را که واقعیت را میبیند تغییر دهیم». شریعتی از معجزهای که کلام مولانا با او کرده بود به همین گونه یاد میکند. او میگوید که سوالات بزرگ مغزش را به کفیدن آورده بود و میخواست از صخرهای در مشهد بپرد تا از شر سوالات خود رها شود. اما مولانا آمد، دستش را گرفت و چشمانی دیگر به او بخشید. مولانا به سوالاتش پاسخ نگفت، اما وقتی از چشمان مولانا نگاه کرد، هیچ یک از سوالات در برابرش نبودند.
خود مولانا نیز همین گونه بود: ملایی در مسجد. شمس آمد. چیزی به او نداد و حرفی به او نزد. میگویند چهل روز و شب در حجره نشسته و در به روی خود بسته بودند. آنجا به هم چه میگفتند؟... شاید کسانی بگویند مولانا همه چیز را در همان حجره از شمس شنید و یاد گرفت. آیا راستی همین گونه بوده است؟ ... به نظر نمیرسد این نظر درست باشد. در چهل روز مولانا چه میتوانست یاد بگیرد که تبدیل به غزلیات شمس تبریزی شود و یا «خون»ی را به «شیر»ی تبدیل کند و در جام مثنوی بریزد؟ ... به نظر میرسد آنجا هیچ نگفته اند. سکوت سکوت سکوت. گاهی نگاه و شاید هم اغلب دزدیدن نگاه. آنجا همان حرف حافظ است: همهی اعضا چشم باید بود و گوش.
شمس چیزی به مولانا نداد، اما نگاهش را عوض کرد. چشمانش را «جوری دیگر» ساخت تا «جوری دیگر» ببیند. جهان ملا به جهان مولانا تبدیل شد. فقیهی مسألهگو به عاشقی دلباخته و دلسوخته تبدیل شد. مگسی از کنج مسجد برخاست و به عقابی پران در آسمان تبدیل شد. خوف خدا رخت بربست و همه جا پر از عشق خدا شد. گریه به خنده تبدیل شد و در هر خنده خدا شگفت. اینها همه همان تغییری بود که در آینهی ذهن مولانا پدید آمد و او را دگرگون کرد و هستی را نیز در نگاه او دگرگونه ساخت.
***
میخواهم بگویم که دنیا جز همان تصویری نیست که تو برایش میدهی. تصویر من از هستی چیزی است و تصویر تو از هستی چیزی دیگر. ما میتوانیم تجربهها و برداشتهای خود از هستی را با هم شریک سازیم، اما هیچگاه هستی ما یکی نمیشود. مجزا و مستقل میماند و خصوصیتهای مستقل خویش را حفظ میکند. هرچه آدمها در این تصویر مستقلی که از خود به هستی میبخشند بیشتر باور کنند رنگ هستی را متلونتر میسازند.حتماً میدانی که از میان همهی متفکران زمان ما چرا شریعتی و سروش آنقدر فضا و ماحول نسل خویش را دگرگون کردند: آنها رنگی به هستی بخشیدند که کسی قبل از آنها، به آن چالاکی و مهارت و جرأت نبخشیده بود. میگویند شریعتی و سروش به سنت و نیروهای سنتی باج دادند. شاید راست باشد، اما به این هم باید فکر کرد که آن دو به دنیایی که سنت و نیروهای سنتی در آن نفس میکشیدند، چه رنگی بخشیدند و آن را چگونه دگرگون کردند. شریعتی از توحید گفت و خدا و هستی را یگانگی بخشید: خدا نور هستی است، هستی چراغ خداست، نور بدون چراغ و چراغ بدون نور را دیگران باید معنا کنند.
سروش از قبص و بسط تیوریک شریعت گفت: دین، خدا، کتاب خدا چیزی است و فهم ما از دین و خدا و کتاب خدا چیزی. از آنجا رفت تا بسط تجربهی نبوی و از آنجا تا بگوید: چگونه سخن بزرگ خدا در ظرف ذهن محمد، رنگی گرفت که برای بشر و برای آدم قابل درک باشد.... این رنگی دیگر به هستیای بود که قبل بر آن، رنگش را دگرگونه میپنداشتند.
شریعتی و سروش، بدون شک، همه چیز را نگفته اند، اما در حد خود جرأت و مهارت عظیمی به خرج دادند تا به هستی رنگ دیگری ببخشند. خیلیهای دیگر آمدند و از این دو بهتر و زیباتر و عمیقتر و بیشتر گفتند، اما هیچ کدام با استقلالی که این دو به تصویرهای خویش از هستی بخشیدند، رقابت نتوانستند. همین حالا هم وقتی سروش سخن میگوید کسان زیادی هستند که سخنانش را به سادگی حمل بر تکرار میکنند. شاید هم راست باشد. نقاشان به تصویر اصلی خویش یک بار رنگ میزنند. هر روز رنگ تازه نمیکنند. تنها اگر ضرورت افتاد، بر جلای رنگ میافزایند و آن را شفافتر میسازند.
***
فکر نمیکنی که در رنگ زدن دنیایت اندکی راه خطا رفته ای؟ .... به این تصویرها یک بار دیگر نگاه کن: «دیوهای خونخوار»، «دوستیهای دروغین»، «چشمانی که سفید و سیاه را از همدیگر باز نمیشناسند»، «پیامبران کذاب»، «پدران قاتل»، «پری»هایی که صرفاً «نقابی بر صورت دیو»هایند، ....آیا دنیای واقعی، به راستی اینقدر بد است که تو خواستهای به تصویر بکشی؟ .... من یکی چنین نمیبینم: پدران ما، برادران ما، مادران ما، خواهران ما، همصنفان تو، برخی از معلمان تو، همسایههایی که داری، .... اینها را با اندکی تسامح از ردهی دیوها و اینتصویرهای سیاه جدا کن، ببین که میدان چقدر خالی میشود. یک بار فکر کن که در کوچهی شما از این بدهایی که تو در ذهنت گرفتهای چند تا به راستی «وجود» دارند؟ .... در شهرت نگاه کن.... به تاریخ نگاه کن.... نمیگویم بدها و دیوها نیستند، اما وقتی همهجا را دیو و بد ببینی میدانی که نتیجهاش چه میشود؟....
***
چه خوب است از زاویهی دیگری به هستی نگاه کنی، از آن زاویهی معنایاب و معنابخش که خاص نگاه توست. وقتی از این نگاه به هستی خیره شوی، تردید دارم اگر هستی را تیره ببینی. اگر دقت کنی، هیچ تیرگیای در هستی نیست جز همانکه از نگاه تو بر آن نشسته است. نمیگویم واقعیتها را انکار کن. نمیگویم خیالبافی کن. میگویم رنگی که بر واقعیتها میگذاری آنچنان تیره نباشد که خودت هم از نگاه کردن به آن وحشت کنی. بالاخره تو نقاشی و عشق تو رنگ است و با رنگ بازی کردن. میتوانی دنیا را پر از دیو ببینی و آدمها را همه دیو تصور کنی؛ میتوانی دنیا را پر از آدمهای معمولی ببینی که اگر کسی بگذارد میتوانند به اندازهی تو و به اندازهی دنیایی که تو در آن به جستجوی پریهایت بیرون میشوی، زیبا و دلانگیز شوند.... فکر میکنی کدام تصویر به دنیای واقعی نزدیکتر است؟بگذار این را هم بپرسم: وقتی نقاشی میکنی، رنگها را از کجا انتخاب میکنی؟ از واقعیت بیرون، یا از آنچه در ذهن تو تراوش میکند و تو از آن واقعیت را به گونهای دیگر ترسیم میکنی؟
بگذار تو را با تجربهای آشنا بسازم که زمانی یک راهب بودایی به همراهانش گفته بود: تو لبخند بزن ببین که چه لبهایی در برابرت به لبخند باز میشوند!... تو هم این تجربه را در خانه یا در صنف و در کنار دوستانت عملی کن: فقط لبخند بزن، صادقانه و از عمق دل لبخند بزن. ببین که چه چهرههایی را با لبخندت باز میکنی و چه دلهایی را به امید و انتظار زنده میسازی.
روز دیگر، برای تجربهای دیگر، عکس آن را تکرار کن: اخم و تشر کن، به همه نفرین کن، زمین و زمان را دشنام بده، گریه کن و شروع کن به کندن موهایت... ببین که پیرامونت چه حالی میشود و آدمهای اطرافت چه حالی میگیرند....
این تجربهی سادهای است. راهبان بودایی با همین تجربههای ساده، پیام عمیق بودای بزرگ را به انسانها میرساندند. همدیگر را دوست داشته باشید، دیوارههای ذهن تان را از دود کینه و نفرت پاک کنید، به بیداری و بینایی بیندیشید، دنیا خیلی پذیرفتنیتر و زیباتر میشود. نمیخواهم بگویم که با این تجربهها دنیا پاک دگرگون میشود، اما مطمین هستم که تو دگرگون میشوی و وقتی تو دگرگون شدی، فرصت مییابی که با خود فکر کنی تا با واقعیتهای پیرامونت چگونه طرف شوی.
***
در پایان قصه، وقتی از دنیای دیو و دد ملول شده ای، خواستهای به دنیای قصههای مادربزرگ برگشت کنی. اینجا هم میخواهم نکتهای را بگویم. شاید وقتی خودت دنیایی را که در آن هستی پر از دیو و دد ببینی، ترجیح بدهی که از این دنیا بیرون شوی، اما آیا راهش این است که از دنیای واقعیت، هر چند پر از دیو و آدمهای شرور، به دنیای خیال در قصههای دوران کودکی از زبان مادربزرگ برگشت کنی؟دنیای مادربزرگ دنیای گذشته است. دنیای گذشته را عبور کرده ایم و نباید به دنیایی که از آن عبور کرده ایم، برگشت کنیم، چه رسد به اینکه آن دنیا دنیای خیالات دوران کودکی باشد. چرا باید دنیای خود را از چنگال چند دیو و دد نجات ندهیم که آن را میدانی خالی برای دیو و ددها بسازیم و خود ذلیلانه و بیدست و پا فرار کنیم و به غارهای خیالات خود پناه ببریم که به هیچ صورت، پناهی محسوب نمیشوند و ما را از چنگال دیو و ددهای واقعی نجات نمیبخشند؟
زینب بزرگوار،
دیوها بد اند، اما به هیچ وجه بسیار نیستند. چون بد اند، اندک شان بسیار است. پریها خوب اند، اما به هیچ وجه کم نیستند. چون خوب اند، بسیار شان اندک است. تعداد راستگویان و صادقان و رحمدلان و عاشقان هر چه بیشتر باشد، باز هم کم اند، دزدان و جلادان و کاذبان و منافقان، هر چه کمتر باشند، باز هم بسیار اند. اینجا است که میگویم جهان ما در ذات خود «خوب» است و هرچه خوب باشد طبیعی است و هر چه طبیعی باشد، به سوال «چرا؟» نیاز ندارد، اما هر چه بد باشد غیرطبیعی است و برای هر چیز غیرطبیعی سوال «چرا؟» مطرح میکنیم: چرا مریض شد؟ ... چرا دروغ گفت؟ ... چرا قتل کرد؟ ... چرا مرتکب خشونت شد؟ ... چرا دست به خیانت زد؟ .... اما هیچگاه نمیپرسیم: چرا صحتمند است؟ ... چرا راست میگوید؟ ... چرا از قتل نجات میدهد؟ ... چرا رحم میکند؟.... چرا وفا میورزد؟ ...
زینب جان،
حتماً این توصیهی فردوسی را به یاد داری که «جهان را به بد نسپریم». چه خوب است به پاس این توصیهی او ما هم به همدیگر بگوییم که «جهان را به دیو و دد نسپریم»!
عزیز
نیوهیون: جمعه، دوم میزان 1389
نیوهیون: جمعه، دوم میزان 1389
سلام آقای رویش. همیشه نوشته های شما را اینجا و گاهی هم در جمهوری سکوت می خوانم. این نوشته ی شما خیلی عمیق است و مرا به تفکر وا داشت. من خودم هم گاهی دچار بد بینی و بار منفی شدیدی می شوم و این بدبینی مثل موریانه ای است که در مغزم رسوخ کرده باشد. افسرده گی شدیدی میگیرم. مسلمن اوضاع محیط و چهار طرف برای همه انسانها یکسان نیست؛ بخصوص برای "ما" سخت شکننده و زشت است ولی چاره نداریم. باید برای ساختن یک محیط آیده آل و مثبت تلاش کنیم. نوشته ی شما به من روح تازه ی بخشید. ممنون
پاسخحذفsalam ostad bzorg,
پاسخحذفharfhai ra ke enja matrah karded ba shakel waqee chehara zendage ra ba taswer mekashad, zandage ra ke ma baiad separe konem wa an ham ba behtaren shakel. en nabeshta ameq shoma daqeqan ba man megoiad zendage ra ke baiad separe kard anham ba behtaren shakel,chegona baiad anjam deham
man mekhaham az khaharam zainab tashakur konam ba khater nabeshta zebaiash chon wadasht ke shoma baiad harfhai ra ke baiad bgoied gofted.
chon khili arzeshmand wa amozenda ast.
man tajraoba doran danish amoze am ra ba shoma daram man zamani ke makhastam cheze beshter ra az shoma be amozam baiad harf ra ghalat, ia cheze ra ba gofta shoma ba shaker ghair tabeee an anjam medam
ke daqeqan en rah ba man jawab medad.
khob barai man ke khili rahgosha bod zamane ke nabeshta hai shoma ra mekhanam khili ahsas rahate mekonam.