یک صد و نوزده روز
یادداشتهایی از دانشگاه یل (42)
چرا گروهها از هم میترسند؟
یادداشتهایی از دانشگاه یل (42)
چرا گروهها از هم میترسند؟
هر فردی به یک گروه تعلق دارد. در کشور ما تأکید اساسی بر فرد و نقش فرد صورت میگیرد. این تأکید گاهی به گونهای است که فرد مجزا و بریده از هرگونه تعلق دانسته میشود. زمانی سیاستمداران و حقوقدانان به این نتیجه رسیدند که تأکیدی بیش از حد روی نقش فرد، اهمیت گروه و تعلقات گروهی را به کلی تحتالشعاع قرار داده است. یکی از اصلاحیههای مهم در قانون اساسی امریکا همین بود که گروهها نیز در کنار فرد دارای شخصیت حقوقی قلمداد شوند و افراد، برعلاوهی برخورداری از حقوق فردی، در مواردی معین از حقوق اجتماعی و گروهی نیز برخوردار باشند.
این قسمت از سخنان دیوید برگ، در تفاوت رابطهی فرد با فرد و فرد با گروه و بالعکس، مطرح شد. دیوید برگ گفت: این حرف خوبی است که فرد در همه چیز مورد احترام و توجه قرار داشته باشد، اما هر فردی در عین حال از یک گروه نمایندگی میکند. این خصیصه به زندگی اجتماعی انسان تعلق دارد. شما در زندگی گروهی و اجتماعی پیوندهایی را ایجاد میکنید که بخشی از هویت شماست و شما در هر جا و هر موقعیتی باشید از این هویت نیز نمایندگی میکنید.
دیوید برگ گفت: تعلقات شما با گروه گاهی میتواند به گونهی یک خط مستقیم قابل درک و تطبیق باشد، یعنی شما میتوانید بگویید که این تعلق مشخص را از کجا و چگونه دریافت کردید. مثلاً شما عضو یک شرکت میشوید یا به عضویت یک حزب سیاسی یا اتحادیه در میآیید. هر کسی میتواند به سادگی بگوید که این تعلق شما به این دلیل است و شما تا این حد میتوانید از این گروه نمایندگی کنید و از این حد آزادی فردی خود را مییابید که خود تان باشید و تصمیم فردی بگیرید، بدون اینکه تعلق گروهی تان مطرح شود. اما گاهی عضویت شما در یک گروه از این جنس نیست و هیچگونه صبغهی حقوقی و رسمی ندارد. مثلاً فردی یهودی یا مسیحی یا مسلمان است. فردی هزاره یا سیاهپوست یا جرمن است. فردی زن یا مرد است. در اینگونه موارد شما نمیتوانید از یک خط مستقیم و رسمی یاد کنید که نمایندگی تان از گروه تان را نشان دهد. شما حتی نمیتوانید بگویید که چقدر این هویت شما در نمایندگی کردن تان از آن هویت نقش دارد.
دیوید برگ گفت: در قانون اساسی امریکا از بس بر نقش فرد تأکید شده، اغلب فراموش میشود که فرد در همه جا تنها فرد نیست، نمایندهی یک گروه نیز هست. مثلاً وقتی در یک مورد مهم تصمیمی گرفته میشود، افرادی که در این تصمیمگیری شرکت میکنند چگونه باید انتخاب شوند؟ دید فردی میگوید فرقی نمیکند کی باشد. مهم این است که فرد از هر لحاظ شایسته باشد و دارای معلومات باشد و بتواند برای تصمیمگیری خود دلیل قوی و قناعتبخش داشته باشد. اینجا همان نکتهی ظریفی مطرح میشود که من همیشه در دیدگاههای خود با اکثریت افراد دیگر اختلاف یافته ام. کسانی که به نقش فرد و اهمیت فردیت تأکید میکنند که گویا هیچ چیزی باید جای فرد را نگیرد، استدلال شان این است که تمام افراد در برابر قانون مساوی هستند و از حقوق قانونی مساوی برخوردار اند. بنابراین دیدگاه، هر امری که ناقض فردیت انسان باشد مردود و غیر قانونی است. میگویند به مذهب فرد نگاه نکنید، به جنسیت فرد نگاه نکنید، به زبان و نژاد و پیشینهی فرهنگی او نگاه نکنید. ببینید که در این مورد مشخص نظر و موقف فردی او چیست. اما دیوید برگ با تأکید گفت که وی با این نظر، به طور بنیادی مخالف است و این تأکید بر فردیت را نشانهی یک افراط میداند. وی میگوید که فرد در هیچ حالتی، به طور کامل فرد نیست. درست است که میتوان فردیت او را از لحاظ قانونی احترام کرد و در نظر گرفت، اما نمیشود همیشه گفت که چیزی فراتر از فرد وجود ندارد که در تصمیم و جهتگیریهای او نقش داشته باشد.
دیوید برگ تفاوت ظریفی را که در اینجا بیان میکرد، با یک مثال ساده توضیح داد. او گفت: فکر کنید که من مالک یک شرکت بزرگ هستم که عدهای خانم و آقا در آن کار میکنند. زمانی میخواهم تصمیم بگیرم که قسمتی از ساختمان خود را به بخش مراقبت ویژه از کودکانی اختصاص دهم که مادران شان در شرکت کار میکنند. برای این کار باید تصمیم گرفته شود. قاعدهی تصمیمگیری نیز این است که اکثریت مدیران شرکت جلسه کنند و بعد از بحث و بررسی لازم به نتیجهی نهایی برسند. حالا دیدگاه فردگرا میگوید مهم نیست که در این جلسه زنان بیشتر باشند یا مردان. مهم این است که این افراد از صلاحیت لازم برای بحث پیرامون موضوع برخوردار باشند و بتوانند به خوبی و روشنی تصمیم بگیرند. اما من میگویم که مسأله کاملاً فرق میکند. اگر من همهی افرادی را که در تصمیمگیری اشتراک میدهم از میان زنان انتخاب کنم، یک نوع نتیجه میگیرم، اگر همه را از میان مردان انتخاب کنم نتیجهای دیگر میگیرم و اگر نصف زن و نصف مرد انتخاب کنم نتیجهی دیگری میگیرم. این همان جایی است که اثرات تعلقات گروهی را بر تصمیمگیری فرد نشان میدهد.
حالا شما میتوانید در همین تصمیمگیری برای ساختن بخش مراقبت ویژه از کودکان، تفاوتهای طبقاتی را نیز در نظر گیرید. کسانی از لحاظ درامد و امکانات رفاهی وضعیت خوبتر یا بدتری داشته باشند، تصمیمشان یکسان نیست. شما زنان یا مردانی را در نظر گیرید که مجرد اند یا صاحب فرزند اند، نتیجهی تصمیم شان فرق میکند.
دیوید برگ گفت: میتوان مثال دیگری را مطرح کرد که کاملاً جنبهی علمی قضیه را اثبات میکند. شما روزی میروید به طور ناشناخته افرادی را از بازار جمع میکنید که هیچ شناختی از تعلقات گروهی و اجتماعی آنان ندارید. نمیدانید که مسلمان اند یا یهودی یا مسیحی، نمیدانید که به مذهب عقیده دارند یا ندارند، نمیدانید که عرب اند یا اسرائیلی اند یا از امریکای لاتین. این افراد را میآورید تا موضوعی را در مورد فلسطین و اسرائیل یا مسلمانان و مسیحیان بحث کنند و در ختم به نتیجه و تصمیمی برسند. این افراد در جریان بحث چگونه گروهبندی میشوند و چگونه صفگیری میکنند؟ نمیتوانید بگویید که اینجا همه افرادی اند که از هویت فردی خود نمایندگی میکنند و در ختم جلسه هرگونه تصمیمی که گرفتند باید تطبیق شود، چون بدون هرگونه ملاحظهی گروهی است و به تعبیری دیگر بیطرف و غیرجانبدار اند. شما میتوانید تصور کنید که به محض مطرح شدن بحث، تعلقات گروهی افراد است که به طور غیرمستقیم بر ذهن شان سایه میاندازد و آنها را به کنش یا واکنش سوق میدهد.
از اینجا دیوید برگ به سوالی رسید که من از او پرسیده بودم که چگونه میتوان این تفاوتها را در روابط افراد و گروهها کاهش داد و آنها را به عنوان مجموعههای طبیعی کنار هم آورد. دیوید برگ گفت: من در اینجا بر نقش دید و تفکر انسانها تأکید بیشتر میکنم. معتقدم که تعلقات انسانها نیز نمایندگی از اثراتی میکند که بر فکر و ذهنیت آنها حاکم است. فرد تعلقات خود را در جریان زمان و به گونهی غیر مستقیم اخذ میکند. من در خانوادهی یهودی یا مسلمان به دنیا میآیم و بدون اینکه کسی زحمت زیادی کشیده باشد، من یهودی و یا مسلمان شده ام. حالا زمانی است که از لحاظ فکری به مرحلهای میرسم که به هرگونه دین و مذهبی بیباور میشوم، اما این تعلقی که با یهودیت و اسلام دارم، از ذهن من به کلی پاک نمیشود. این است که وقتی در جمعیتی قرار داشته باشم که آنجا اصلاً بحث یهودیت و اسلام نباشد، اما به گونهای صفبندی شود که حس کنم برخلاف هویت گروهی من است، در درون خود به طور طبیعی به نوعی واکنش دچار میشوم. این ذهنیت همان اثرات غیر مستقیمی است که در جریان زمان گرفته ام و حالا بخشی از هستی واقعی من شده است. این را گفتم که حتی پنهانیترین اثرات تعلقات گروهی را بیان کنم. حالا وقتی بحث ذهنیت آگاه و روشن میرسد، تا زمانی که من تفاوتهای ذهنی و فکری خود با فرد یا گروهی دیگر را برطرف نکرده باشم، امکان ندارد که بتوانم رابطهی خود را نزدیک کنم و از اعتماد و اطمینان کامل برخوردار شوم.
دیوید برگ گفت: جدایی یعنی فاصلهای که میان من و تو وجود دارد. این فاصله هر قدر بیشتر باشد، هراس من از تو و بالعکس، هراس تو از من بیشتر میشود. اینجا همان تعامل ذهنی مطرح میشود که میان افراد و گروهها پدید میآید. فاصله یعنی کمبود این تعامل. و وقتی تعامل نباشد، تصویرها و پیامهای واقعی و درست و روشن انتقال نمییابد و در نتیجه، هراس از جانب مقابل شدیدتر میشود. مثلاً من امروز وقتی به جانب این جلسه میآمدم سوالی در ذهنم مطرح شد که جالب بود و تا زمانی که بحث شروع نشده بود، مرا به خود مصروف کرده بود. از خود میپرسیدم که اگر عزیز از من بخواهد به افغانستان بروم در برابر این خواست او چه باید بگویم. من به طور طبیعی تمام تصویرهایی را که از افغانستان با خود داشتم مرور کردم و با خود گفتم: نه، به این دعوت پاسخ مثبت نمیدهم، زیرا من میترسم که وقتی افغانستان بروم به عنوان یک امریکایی با مشکلات زیادی مواجه میشوم. مثلاً من مسلمان نیستم و مسیحی یا یهودی هستم و مردم آنجا به چشم یک بیگانه و دشمن به من نگاه میکنند و قصد میکنند که به من آسیب برسانند....
حالا میخواهم بپرسم که این هراس برای چیست؟ من در فردیت خود هراسی ندارم. در فردیت خود به مسلمانان یا به مردم افغانستان آسیبی هم نرسانده ام که از انتقام آنان بترسم. اما اینجا فاصلهای است که میان من و مردم افغانستان وجود دارد و چون من هیچگاهی تعاملی با مردم افغانستان نداشته ام تصویرهای ذهنی خود را ملاک قرار میدهم تا تعیین کنم که مردم افغانستان نسبت به من چگونه برخورد میکنند یا چگونه میاندیشند.
دیوید برگ گفت: هراس گروهها از همدیگر ریشههای زیادی میتواند داشته باشد که شما وقتی خواسته باشید برای رفع آن اقدام کنید باید همه را مد نظر داشته باشید. اما این هراس وقتی که به هر دلیلی (سیاسی یا اقتصادی یا مذهبی و فرهنگی) مورد استفاده نیز قرار بگیرد، فوقالعاده حساس و جدی میشود. مثلاً دو گروه اتنیکی به دلیل عدم تعامل از همدیگر هراس دارند. این هراس یک هراس طبیعی است و نشان از اینکه اینها همدیگر را نمیشناسند و تصویرهایی که از همدیگر دارند، باعث ترس شان از همدیگر شده است. اما وقتی کسانی پیدا میشوند که به این هراسها دامن میزنند و آن را به گونههای مختلف جهتدهی میکنند، این هراس درست مانند اینکه روی آتش نفت بریزید مشتعلتر میشود.
شما وقتی از هراسهای پنهان اتنیکی و مذهبی در میان جوامع مختلف افغانستان یاد میکردید، من به وضوح میدیدم که نقش احزاب و گروههایی که از این هراسها تغذیه کرده و بالمقابل به تقویت آن میپرداختند، چقدر برجسته و محسوس بوده است. نمیگویم که این هراسها تماماً زادهی خواست و یا حرکتهای سازمانیافتهی احزاب و گروهها بوده است، اما میگویم که این احزاب و گروهها از این هراسها به شدت استفاده کرده و آنها را در خدمت اهداف خود به کار گرفته اند.
از دیوید برگ پرسیدم که اکنون که افغانستان شدیداً دچار این هراسهای پنهان شده و اعتماد اجتماعی به شدت ضربه خورده است، به نظر او چگونه میشود این هراسها را به عنوان یک واقعیت بالفعل از میان برد و به جای آن در میان مردم حس اعتماد و نزدیکی گروهی خلق کرد. وی گفت: کار مهم به همان نقطهای برگشت میکند که قبلاً اشاره کردم: تغییر ذهنیتی که هراسانگیز بوده است. این کار نیز به همان شیوهای صورت میگیرد که شما در مکتب معرفت به آن عمل کرده اید. یعنی باید افرادی از درون گروه پیدا شود که برود و برای گروه از ذهنیتی حرف بزند که دفعکنندهی این هراس است. من مثال کار شما را میتوانم مورد تأکید قرار دهم. در مکتب معرفت شما درس اومانیسم میگویید. من میتوانم اثرات بزرگ این درس را در تغییر ذهنیت افراد جامعهی شما درک کنم. حالا تصور کنید که اگر به جای شما، من میرفتم و اومانیسم درس میگفتم، آیا با همین مقدار پذیرش اجتماعی مواجه میشد؟ در ظاهر، صلاحیت من برای ارایهی دقیق و درست این درس مورد سوال نیست. من در این بخش دکترا دارم و روانشناسی را هم بلدم و سالها هم در دانشگاههای مختلف تدریس کرده ام. اما اگر میرفتم و در جامعهی شما و در مکتب معرفت انسانشناسی و اومانیسم تدریس میکردم، به طور قطع با واکنش شدید مواجه میشدم و هیچ کسی حرف مرا گوش نمیکرد. دلیل این امر چیست؟ ... واضح است: شما از درون همان گروه هستید و سالها در میان آن گروه بوده اید و با زبان آن گروه آشنا هستید و مورد اعتماد آنها قرار دارید و وقتی میروید و با زبان خود تان در مورد مفهوم انسانشناسی و اومانیسم سخن میگویید حرف تان را میپذیرند و زمانی میبینید که زمینه به گونهای مساعد شده که اگر من یا هر کسی دیگر بخواهد داخل آن مکتب شود و در این موارد درس بگوید نه تنها با واکنش منفی مواجه نشده بلکه استقبال هم میشود.
دیوید برگ در ادامهی حرفهای خود گفت که همین نمونه را شما میتوانید در روابط دروناتنیکی خود نیز مد نظر قرار دهید. من از کسانی نیستم که برای شما گفته باشم چرا نمونهی کار معرفت را به مناطق دیگر و در میان جوامع اتنیکی دیگر انتقال نمیدهید. دلیل اینکه این حرف را نمیگویم واضح است. چون میدانم که شما به همان اندازه که در کار خود در جامعهی هزاره موفق هستید در جوامع دیگر ناکام میشوید. چون کسی در آنجا شما را به عنوان فردی از درون گروه خود نگاه نمیکند و به حرف شما با دیدهی اعتماد توجه ندارد. در آن جوامع باید کسانی دیگر باشند که دارای دیدگاهی همچون شما باشند و برای مردم خود از همین دیدگاه سخن بگویند و وقتی زمینه مساعد شد شما فرصت مییابید که بروید و برای آنها از پیام و اندیشهی خود سخن بگویید.
دیوید برگ برای توضیح سخنان خود مثالی را مطرح کرد که در مصاحبهی اختصاصی برای نشریهی آینهی معرفت نیز از آن یاد نمود. او گفت: من زمانی در جلسات بحثی اشتراک میکردم که یک پروفیسور در مورد تاریخ اسلام و اندیشههای اسلامی داشت. برای من خیلی جالب بود وقتی شنیدم که او از قرآن نقل قول کرد که خداوند برای هر جامعهای پیامبری از میان خود شان برانگیخته که با زبان خود آن مردم با آنها سخن بگوید. دیوید برگ گفت: این اصطلاح که «با زبان خود آن مردم با آنها سخن بگوید» برای من فوقالعاده مهم و هیجانانگیز بود و دقیقاً چیزی را در آن میدیدم که حالا دارم برای شما بیان میکنم. پیامبران همان انتقالدهندگان پیام برای مردم اند. مردم وقتی پیام را میگیرند که آن را بفهمند و وقتی پیام را میفهمند که آن را با زبان خود شان بگیرند و برای شان قابل درک باشد. مفهوم زبان در اینجا تنها این نیست که عربی یا انگلیسی یا فارسی باشد. مفهوم زبان یعنی اینکه مردم آن را بفهمند و بپذیرند و این امر زمانی امکانپذیر است که مردم با پیامگزار احساس یگانگی و نزدیکی کنند. پیامبران، در واقع همان کسانی اند که حالا من از آنها به عنوان روشنفکران و آگاهان جامعه یاد میکنم. من از شیوهی برخوردی که برای انتقال پیام غربی به کشورهای غیر غربی صورت میگیرد، احساس رضایت ندارم. آن روز دیگر نیز که در جلسهی روز جمعه میان اعضای ورلدفیلوز بحث جریان داشت من میدیدم که چگونه فاصلهی دیدگاهها باعث میشود که حرفها به سادگی به همدیگر نرسد.
حالا اگر خواسته باشیم به پاسخ مشخصی برای سوال شما برسیم، میتوانم بگویم که فاصلهی گروهها با گفتمانها و بحثهایی رفع میشود که قبل از همه در درون گروه ایجاد شود. ابتدا مسیحیان و یهودان و مسلمانان به همدیگر نمیرسند مگر اینکه متفکران این ادیان در میان خود شان بحث و گفتمانهای روشنگرانهای به راه اندازند و زمینه را برای شنیدن حرفهایی از بیرون حوزهی گروهی خود فراهم سازند. شما با زبان مردم خود از دموکراسی سخن گفته اید که حالا در درون جامعهی تان کسی از تفکر دموکراتیک و مدنی نفرت ندارد. اما در مناطق دیگر چون این بحثها با زبان مردم برای شان انعکاس نکرده، زمینه برای طالبان و افراطیت باز شده است که بتوانند از آن به نفع خواستهها و اهداف خود استفاده کنند.
دیوید برگ گفت: من معتقدم که هیچ کاری برای نزدیک کردن گروهها به همدیگر و رفع هراس آنها از همدیگر به اندازهی کار آگاهیبخش درونگروهی موثر نیست. گروهها باید به همدیگر نزدیک شوند، اما قبل از این نزدیکی گروهها، باید افرادی از درون آن گروهها باشند که زمینه را برای همچون نزدیکی مساعد سازند. وقتی ذهنیت افراد در درون گروهها تغییر کند و آمادهی پذیرش دیگران شود، مرحلهی دوم که عبارت از نزدیکی گروهها با همدیگر است فرا میرسد.
***
ادامهی بحث و گفتوگوهای ما با دیوید برگ در مورد نفرتی بود که در اثر هراس گروهها از همدیگر خلق میشود و این نفرتها چه اثراتی بر روابط گروهها میگذارد. این بحث را در یادداشت جداگانه و مستقلی مرور خواهم کرد.
تشکر فراوان استاد. این مطلب را خواندنی یافتم. زنده باشید
پاسخحذف