یک صد و نوزده روز
یادداشتهایی از دانشگاه یل (45)
(بخشی از یک حکایت خصوصی ....)
...................................................
...................................................
خدا برای من، همان بخشی از هستیام است که با او معنا میشوم. او را بزرگ میدانم و بزرگی او را در خود و در هستی خود تمثیل میکنم. اما من، واقعیتی کوچک و محدود به قید زمان و مکان و امکانات و زمینههای خود هستم. همهی آن هستی بزرگ و مجرد در من تمثیل نمیشود، اما من در سهم خود تقلا میکنم مقدار بیشتری از او را شامل هستی خود بسازم. او خوب است و زیبا است و قدرتمند است و من، او را در رویای خود جستجو میکنم و کوشش میکنم هر چه بیشتر شبیه او باشم. آگاهانه و به حد توان خود، کاری نکرده ام که حس کنم او را خرد میسازم و باعث کوچکی او میشوم. اگر گاهی چنین کرده ام پیش از اینکه او بگوید خودم احساس شرم و گناه و دوری کرده ام و در پی جبرانش بیرون شده ام. اگر هم موفق نشده ام کاستیام را در آینهی رویایم از خدایم جبران کنم، حس گناه آن را با خود نگاه داشته ام و این حس هم گاهی برای من لذتی داشته است که رابطهام را با خدایم حفظ کرده است. او را فوقالعاده خوب و مهربان و صمیمی و بخشنده یافته ام. درست مثل خودم برای خودم. اصلاً او را دور از خود و مجزا از خود نیافته ام. ملامتی او ملامتی خودم بر خودم بوده است. وقتی به او بیاعتنایی کرده ام حس کرده ام به خودم بیاعتنایی کرده ام. و وقتی برگشت کرده ام، به همان سادگی که به خود برگشت میکنم با او آشتی شده ام. کسی اگر در حضور من به او اهانت کرده است نرنجیده ام، حس کرده ام این اهانت به او نبوده، به من بوده است. من کوچک بوده ام و او از کوچکی من در ذهن دیگران کوچک جلوه کرده و اهانت شده است. کوشیده ام او در من بزرگ شود تا از اهانت نجات پیدا کند.یادداشتهایی از دانشگاه یل (45)
(بخشی از یک حکایت خصوصی ....)
...................................................
...................................................
...................................................
(این یادداشت تنها جایش را اینجا خوش کرده است. خودش شاید زمانی دراز منتظر بماند تا اینجا برسد.....
(این یادداشت تنها جایش را اینجا خوش کرده است. خودش شاید زمانی دراز منتظر بماند تا اینجا برسد.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر