از این سنت دیری است فاصله گرفته ایم. با آنکه وانمود میکنیم راست مینشینیم، اما همیش کج میگوییم. سنت کجگویی سنت ریاکاری است. ریاکاری شاید مستمسکی خوب برای توطیه و راههای زودرس باشد، اما برای ایجاد رابطه و پیوندهای مستحکم زیانبار است. امیرعبدالرحمن وقتی خود را مجاهدی خطاب کرد که برای استقلال انگلیس میجنگد، موقفی راست انتخاب کرده بود، اما سخت دروغ و ریاکارانه سخن گفت. با این ریاکاری توانست به قدرت برسد، اما تا زمانی که خود اعتراف کرد که تاج و تخت سلطنت را بعد از توافق روس و انگلیس به دست آورده است و یا از فرزندانش خواست که در برابر هیچ خواست انگلیس نارضایتی نشان ندهند وگرنه آنچه را دارند نیز از دست خواهند داد، زمان زیادی سپری شده و بهای سنگینی پرداخت شده بود.
به همین گونه، وقتی امیرامانالله ادعا کرد که با انتخاب ملت به پادشاهی رسیده و خونخواه پدر شهیدش است، موقفی راست اتخاذ کرده بود، اما سخن کج و دروغی را تحویل ملت داد که قاتل بودن و غاصب بودن تاج و تخت سلطنتش را پنهان میکرد. از همین جنس بود ادعای استقلالطلبیهای نادرشاه و فرزندانش، ادعای جمهوریت خودکامهی داودخان، ادعای مترقی و دموکرات و انقلابی بودن حزب دموکراتیک خلق و وطندوست بودن ببرک کارمل و داکتر نجیب الله و دولت اسلامی آقای ربانی و ادعای محافظت شهر کابل توسط احمدشاه مسعود و شیعهخواهی شیعیان همراه با شورای نظار و حکومت سوچه اسلامی آقای حکمتیار و انفاذ شریعت اسلامی طالبان....
***
میبینم که نیش یک سوال آزاردهنده بر برخی از ذهنها باز تجربه میشود: چرا از خود نمیگویید؟ ... چرا از دیوانگی و میخ بر سر کوبیدن و رقص مرده برپاکردن و در داش سوختاندن و ائتلاف شکستن و با متحدان طبیعی جنگیدن و با پشتون همراه شدن و به طالبان تسلیم شدن و کابل را به میدان جنگ تبدیل کردن نمیگویید؟ ... چرا از اینکه صف شیعیان را از هم پاشیدید و دست به کشتار شیعیان زدید و برای یک چوکی کلیدی جنگهای احمقانه به راه انداختید، حرف نمیزنید؟
در میان تمام راست نشستن و کج گفتنها، به نظر میرسد تنها همین سوالهایند که نشان از کج نشستن و راست پرسیدن دارند. چون تنها با سوال است که راه پاسخ باز میشود وگرنه به تعبیر آخوندها، "ابتدا به ساکن" امکانپذیر نیست.
سخن نسیمه نیازی در پارلمان برای اکثریت کسان مقبول بود و نشان داد که این سخن هنوز هم مخاطبانی دارد و کسان زیادی هستند که در منطق و بیان او مخالف نیستند، اما شاید هزارهها را در موقفی یافته باشند که گفتن اینگونه حرفها را عجالتاً باصرفه ندانند.
به نظر میرسد پاسخ و واکنش نمایندگان هزاره در روز اول، وقتی مجلس را به رسم اعتراض ترک کردند، نشانهای دیگر از روش دیروزی سیاست در بین هزارهها بود نه نشانهای از روش نوین سیاست در میان هزارهها. هزارهها کوشیدند بگویند که وقتی اعتراض کردند از خانه بیرون میشوند تا نشان دهند که سخن ناروا و غیرمنصفانهای شنیده اند، اما روز دیگر وقتی برگشتند و انتخاب رییس و اعضای هیأت اداری جدید مجلس را به نتیجه رسانیدند و حرف خود را نیز برای مجلس گفتند، نشان دادند که از روش نوین نیز بیخبر نیستند. هزارهها دوست دارند برای دیگران بگویند که خوب است سر به گریبان خود نیز فرو ببرند و ببینند که چه کاری است که، نه تنها دیروز انجام داده اند، بلکه همین امروز هم انجام میدهند بدون اینکه متوجه باشند که چشمان قضاوتگر از دیروز تا امروز فرق کرده است.
جالب بود که در برابر سخن نسیمه نیازی کسی نایستاد که بگوید این سخن ناروا و غلط و فاقد شاهد و مدرک است. چرا؟ ... چون این سخن از موقف راست نشستن گفتن شده بود. او ادعا کرد که یک معلم است و شریف و پاکزاد است و دلیلش هم این است که بر زن و عزت کسی تجاوز نکرده و میخ بر سر کسی نکوبیده است. و ظاهراً هزارهها تنها کسانی بودند که با شنیدن این سخن به خود لرزیدند و گفتند که این ادعا کج بود، راست نبود.
***
اما این سوال باید پاسخ داشته باشد. آیا به راستی هزارهها بر سر مردم میخ کوبیدند؟ ... و اصولاً چرا میخ بر سر مردم کوبیدن جرم است و جنایت محسوب میشود؟ ... آیا به دلیل همین که با میخ بر سر کوبیدن کسی کشته میشود و پیش از کشته شدن زجر میکشد؟
جالب است که همین سوال را، نه حالا، بلکه در سال 1373، در ماه جدی، در پشاور پاکستان از زبان یکی از دوستان خانوادگیام در منزلش شنیدم. من مأموریت داشتم تا پیام «امروز ما» را به چند نفر از مخاطبانی که با این پیام آشنایی نداشتند، برسانم. این دوستم، دوست دوران کودکیم و از نزدیکان خانوادگیام بود. رفتم منزلش برای تجدید دیدار. هنوز تعارفات اولیه و خوشوبش پایان نیافته بود که بیپرده و مشفقانه گفت: شما جنایت کرده اید؛ بر سر مردم میخ کوبیده اید؛ رقص مرده برپا کرده اید؛ مردم را در داشها انداخته اید.... گفت: حزب وحدت جنایت کرده و شما هم مدافع و توجیهگر جنایت بوده اید و در این جنایت سهیم هستید.
این یکی تاجک نبود، پشتون نبود، سید و قرلباش هم نبود. صاف و سوچه هزاره بود، از چندین نسل. با من و فکر و عواطف و اخلاقم نیز از کودکی آشنا بود. خاطراتی با هم داشتیم که با هیچ چیزی عوض نمیشد.... و من مانده بودم که چه بگویم.
***
با ادعاهایی از این جنس بیگانه نبودم. چون دو سال و هشت ماه در کابل، تمام رسانهها و دهانهای تبلیغی این حرف را از زبان رسمی و غیررسمی میگفتند و ما هیچ وسیلهای جز یک خبرنامهی شش یا هشت صفحهای گستتنری و آنهم با تیراژ هفت صد و هشت صد نسخه نداشتیم که زور میزد از سر کاریز و مسجد سفید و گولایی و تانک تیل دشت برچی فراتر نمیرفت. حتی به سنگرداران هم نمیرسید. مسجد و منبر هم که نمیتوانست با غولهای رسانهای مثل تلویزیون و رادیو و جراید چاپی و دستگاه کارکشتهی امنیت مقابله کند. حالا من بعد از دو سال و هشت ماه آمده بودم که در برابر همین ادعا، حد اقل دو سه تصویر از «امروز ما» برای مردم بدهم.
برای دوستم چیزی نداشتم بگویم جز اینکه برای اثبات آنچه در غرب کابل اتفاق افتاده است، شاید همین ادعا به تنهایی کارساز باشد. چه کسی ثابت کرد که هزاره بر سر مردم میخ زده است؟ ... چه کسی گفت هزاره در کجا و چگونه بر سر مردم میخ زده است؟ ... گیریم این مورد اثبات شد، با چند میخ زدن یک انسان زجر میکشد و میمیرد؟ ... چه کسی ثابت کرد هزاره کسی را به داش انداخته است؟ ... چه کسی ثابت کرد هزاره رقص مرده برپا کرده است؟ ...
اما آیا کسی یک بار پرسید که چرا دو سال و هشت ماه، یک سرزمین کوچک، به وسعت جغرافیایی دهمزنگ تا سیلو و کوته سنگی و پل خشک و دارالامان و کارته سه و گذرگاه، به آزمایشگاه زرادخانهی آخر قرن بیستم تبدیل شده است؟ ... آیا کسی یک بار پرسید که چرا دو سال و هشت ماه از زمین و هوا آتش باریدند و تمام این وسعت جغرافیایی را به کورهی آدمسوزی و مکان رقص پارههای تن انسان در هوا تبدیل کردند؟ ... آیا کسی یک بار پرسید که به جای سی دانه میخ که گویا بر سر یک انسان کوبیده شده است، چرا با اراگانهای بیوقفهای بر سر مردم کوبیدند که با هر کدام بیست و سی نفر به یکجایی زجر کشیدند و تکه تکه شدند؟ ... آیا کسی یک بار پرسید که چرا هواپیماهای جت و هیلیکوپترهای توپدار از شمال شهر برخاست و بر غرب و جنوب شهر، پنجصد کیلو بمب را یک بارگی منفجر کرد و یا بمبی ریخت که از قلعهی قاضی تا چهلستون را به یکبارگی زیر گرد و خاک گم کرد؟ ...
***
سوال، تنها سوال چنداول و افشار نیست. سوال، یک تاریخ است که در جغرافیای خاص شکل گرفت. وقتی احمدشاه مسعود رفت سر کوه تلویزیون و از مخابرهاش، آنهم در آخرین روزهای مقاومت کابل، برای نظامیانش هدایت جنگی داد و گفت که خودش «مصروف هزاراست»، آیا با خود میاندیشید که تعبیر «هزارا» برای او و از دهان او چه منطق و چه تصویری را به تاریخ میسپارد؟
وقتی طالبان و یا اسمعیل یون و یاران او «هزارگان» و تعبیرات مشابه آن را با لحن تحقیرآمیز به کار میبرند، شاید بتوان آن را تأویل فرهنگی و زبانی کرد، اما آیا میشود همین تأویل را برای احمدشاه مسعود هم به کار برد؟
امیدوارم کسی نگوید که احمدشاه مسعود یک قوماندان بود و سخن او هم از زبان یک قوماندان جنگی بیرون شده است. احمدشاه مسعود هرچند یک قوماندان بود، اما او همهی آنچه را تمثیل میکرد که دولت اسلامی و سیاست رسمی تاجیکی در افغانستان در چنته داشت.
گویی "هزاره" برای اینکه از یک تعبیر کوچک و حقیر بیرون شود و به یک رمز هویتی برای میلیونها انسان تبدیل شود، هنوز هم به زمان محتاج است. گویی برای آنکه احمدشاه مسعود یا نسیمه نیازی درک کنند که عواطف میلیونها انسان را نمیتوان، به حق یا ناحق، به کارکرد یک حزب یا دستهی سیاسی گره زد، هنوز هم باید چناقهای زیادی بشکند و هنوز هم باید گفتوگوهای زیادی رد و بدل شود.
***
سخن از شیعیان غیرهزاره نیز سخن بیهودهای نیست. هزارهها خوب میدانند که با شیعیان غیرهزاره چه پیوندی دارند و چه گزیرها و ناگزیریهایی. شیعه بودن بخش مهمی از هویت یک کتلهی عظیمی از هزارههاست. این هویت را شقه شقه کردن کار آسانی نیست که هزارهها یا غیرهزارهها بتوانند به سادگی به انجام آن برسند. هزارهها با کج نشستن و راست گفتن، تلاش میکنند این فرصت را فراهم سازند که قبل از همه، این مشکل هویتی را با شیعیان غیرهزاره نیز حل کنند. هزارهها با شیعیان غیرهزاره حوزهی رأی مشترک دارند. کسانی که با زبان و آداب دموکراتیک آشنایی دارند میدانند که حوزهی رأی مشترک را نمیتوان به سادگی میان انسانها، به هر دلیلی که خواسته باشیم، تقسیم کرد. اینجا باید سخن از تجزیه و جدایی و انشقاق و «فراق» نباشد، سخن از تعیین جایگاه و درک و احراز مسئولیت در نظام زندگی جمعی باشد. هزارهها نمیگویند که در این حوزه رأی سیاه و سفید معلوم شود. میگویند که هر کسی که از این حوزه رأی میگیرد با سرنوشت رأیدهندگان خود معامله نکند و دروغ نگوید و خیانت نکند. خواه این رأیگیرنده یک هزاره باشد یا غیر هزاره. دلیل اینکه هزارهها با آقایان محقق و خلیلی و سایر نمایندگان سیاسی خود صریح و بیپرده سخن میگویند نیز همین است، و باید این راز را اهل نظر توجه داشته باشند.
***
بابه مزاری، آغازگر روش نوین در زندگی و مناسبات سیاسی هزارهها با همسرنوشتان اجتماعی و ملی و مذهبی آنان بود. او سنت کج نشستن و راست گفتن را برای این پایهریزی کرد که نشان دهد در فضای ریاآلود، از موقف ریاآلود بیرون شدن و کجی موقف خود را نشان دادن، گامی ضروری برای بیان سخن راست است. موقف ملیگرایی و مذهبگرایی و امثال آن موقف راستی بود که خیلی از کجاندیشان و کجگویان در آن مخفی شده بودند. بابه مزاری از این موقف بیرون آمد و گفت: نه، بهتر است اندکی به سخن راست اهمیت بدهیم و با احترام سخن راست، برای هر کدام خود، موقف راست هم پیدا کنیم.
این را همه میدانند که هزارهها در بیان سخن راست، چیزی برای از دست دادن ندارند. سخن بر سر این نیست که در کنار چه کسی باشیم و یا از چه کسی جانبداری کنیم. سخن بر سر این است که در موضع حق و درست و انصاف قرار داشته باشیم و از حق و درستی و انصاف جانبداری کنیم. این موضع، و دریافت آن، کار آسانی نیست. پیچیدگی آن را خوب میدانیم. اما اگر عزم ما این باشد که با فریبکاری و ریاکاری زمان و امکانات خود را هدر ندهیم، صاف شدن موضع ما نیز کار ناممکنی نخواهد بود.
***
سخن راست دیگر این است که من، یا کسانی مثل من، در موقف دادخواهی ایستاده ایم نه دادرسی. ما مدعی و شاهدیم نه میانجی و داور. طبیعی است که ما از موقف و موضع خود سخن میگوییم، هرچند پس از طرح آن، ثابت شود که حق و درست نبوده و پایهی منطقی و استوار نداشته است. من از افشار میگویم و آنچه در افشار شاهدش بودم. کسی نگوید که چرا از شمالی نمیگویی یا از شینوار. من دادخواه خون و مظلومیت همان کسانی ام که خودم شاهد آن بوده ام و سوالاتی که وارد ذهنم شده است نیز به همین دادخواهی مربوط میشود. من از بابه مزاری نشنیدم که گفته باشد «مصروف تاجیکها یا پشتونها» است، اما شنیدم که گفت دشمنی ملیتها در افغانستان فاجعه است و مسایل تنظیمی را به مسایل ملی نکشانند و گفت که او با تاجیکها هیچ مشکلی ندارد. حالا، کسی که این را شنیده است، میتواند شهادت دهد و بگوید که او چنین گفت و این هم سندش.
همین صحبتی را که جمهوری سکوت از زبان بابه مزاری در دیدار با مولوی جلالالدین حقانی نشر کرده است، سوالهای زیادی در خود دارد که باید به آنها پاسخ داده شود. او ادعایی ندارد که قابل اثبات یا نیازمند پاسخگویی نباشد. هیچ چیزی را هم کتمان نمیکند. او یک جهادی و دارای یک پایگاه مذهبی روحانی بود، اما بزرگترین فاصلهی ایدئولوژیک را که میان گلبدین حکمتیار و جنرال دوستم بود، از میان برداشت: فاصلهی "کفر" و "اسلام"! بابه مزاری، با همین روش نوین سیاسی رفت و گلبدین حکمتیار را از جای راستی که نشسته و سخن کج میگفت، پایین آورد و در جایی نشانید که ظاهراً کج معلوم میشد، اما جایگاه سخن راست بود: جنرال دوستم را به عنوان نمایندهی میلیونها ازبک این کشور نمیتوان نادیده گرفت.
او در جایگاهی ایستاد تا بگوید در افغانستان شعارها مذهبی اما عملکردها نژادی اند. این حرف، حرف راستی بود که در راستنشستنهای دروغین گم شده بود. او چهرههای زیادی را با این حرف، از نقاب بیرون کشید و مجالی فراهم ساخت تا سخن راست خویش را بگویند.
شاید خوب باشد جمهوری سکوت، برای شناخت درست بابه مزاری و موقف او و آنچه در غرب کابل اتفاق افتاد، تکههایی از سخنان بابه مزاری را بازنشر کند. فکر نمیکنم حرف هیچ کسی به اندازهی حرف خود بابه مزاری بتواند بازگوکنندهی موقف و پیام او باشد. او حالا در میان ما نیست. سخنش را هم، راست یا ناراست، در زمان حادثه گفت. از لحاظ منطقی هم، سخنی که تقارن زمانی با حادثه داشته باشد، برای بیان حادثه صائبتر است تا سخنی که سالها بعد از حادثه گفته شده باشد. اکنون من، یا هر کسی دیگر، میتوانیم خیلی سنجیده و شسته رفته سخن بگوییم، اما این سخن نمیتواند ارزش و اهمیتی داشته باشد که با سخنی به مراتب کوچکتر و ناسفتهتر آن دوران قابل مقایسه باشد.
***
به نظر میرسد حدیثهای زیادی برای گفتن باقیست. خوب است در این سنت نوین، "کج نشستن و راست گفتن"، همدیگر را یاری کنیم. تا سخن نگوییم، ناراستی اندیشه و سخن خود را برملا نمیسازیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر