بخش اول
تکانهی بیداری
دههی شصت خورشیدی
«سردار
محمدداود، آخرین فرد خاندان مستبد سلطنتی نادرخان، این عوامفریب بینظیر تاریخ برای
همیشه از میان ما رفت و حاکمیت ملی بعد از این به شما خلق نجیب افغانستان تعلق دارد.
دفاع از دستآوردهای انقلاب، از بینبردن هواخواهان این سردار مستبد و ستمگر وظیفهی
فرد فرد مردمان شرافتمند افغانستان است.»
(اولین اعلامیهی شورای نظامی از رادیو افغانستان)
1
کودتا
زندگی
واقعی انسان، گاهی با یک حادثهی کوچک آغاز میشود؛ اما با حوادث زنجیرهای دیگری در
جریان زمان معنای خود را کامل میکند. حادثهای که زندگی واقعی من با آن آغاز شد، روز
پنجشنبه، هفتم ثور 1357 بود:(×) با جمعی از همسالانم
در کوچه سرگرم بازیهای کودکانه بودیم که یکی از همسایهها، با سرعت، از خم کوچه وارد
شد و با هیجان فریاد میزد: «کودتا شده، کودتا شده!»
هنوز
مفهوم «کودتا» را در ذهن خود نگرفته بودم که پدرم نیز با همان سرعت و هیجان از راه
رسید و با تشری غیرمعمول من و پسر کاکایم را داخل حویلی برد و دروازه را محکم بست.
وضعیت
عادی نبود. پدرم رفت و رادیوی کوچکش را پایین کرد و شروع کرد به چرخاندن مهرهاش. در
همان حال با خود زیر لب کلمهی «کودتا» را تکرار میکرد. مادرم، من و همهی اعضای خانواده
مات و مبهوت مانده بودیم و گویی هیچکسی نمیدانست چه اتفاقی افتاده است.
لحظاتی
بعد، هواپیما در آسمان ظاهر شد و با صدای مهیب انفجار در سمت ارگ ریاست جمهوری، هیجان
پدرم را چند برابر کرد. او هر لحظه میدوید و موج رادیو را جابهجا میکرد. حوالی شام
بود که صدای مارش نظامی از رادیو بلند شد و در ادامهی آن صدای پُرهیبت مردی که واژههای
«انقلاب»، «غدار»، «خونآشام»، «خاندان سفاک»، «آل یحیی»، «تاریخ» و امثال آن را با
شور و حرارت بر زبان میراند؛ واژههایی که برایم تازگی داشتند و برای اولینبار آنها
را میشنیدم. پدرم، وقتی این صدا از رادیو بلند شد، عکسی از داودخان را پیدا کرد،
با سنجاق روی آن افتید و آنقدر با هیجان کوبید که عکس سوراخسوراخ شد.
... و این آغاز یک زندگی، یک زندگی واقعی، برای من بود.
***
شب
با هیجان ادامه یافت. صدای انفجار و گشتوگذار تانک و خودروهای نظامی که از فرقهی
8 در نزدیکی خانهی ما عبور میکردند، تا صبح به گوش میرسید. من هم از کسانی بودم
که دنیای تازه را با هیجانی که خلق کرده بود، لمس میکردم.
فردایش
جمعه بود، هشتم ثور 1357. فضای شهر آشکارا دگرگون شده بود. نمیتوانم بگویم مردم چه
حسی داشتند، اما میتوانم به یاد بیاورم که هیجان عمومی چیزی متفاوتتر از روزهای عادی
بود که معمولاً ما را برای بیرون رفتن به کوچه و بازار وسوسه میکرد.
روز
شنبه به مکتب رفتیم. من، صنف سوم بودم و مکتب ما در نقطهای در حومهی غربی کابل،
به نام قلعهی کاشف موقعیت داشت. مکتب نیز دگرگون بود. همهچیز از یک تغییر بزرگ حکایت
میکرد. سرمعلم مکتب، مردی کوتاهقد و سرخچهره، از همه بیشتر شادمان بود و هیجان
نشان میداد. او همانکسی بود که فقط یک سال پیشتر، ما را در مسیر دوراهی پغمان
تا مکتب قلعهی کاشف صف کرده بود تا برای اولینبار از آمدن یک مقام عالیرتبهی دولتی
استقبال کنیم. هنوز دقیق نمیدانستم او کی بود؛ اما همصنفانم میگفتند داودخان بود،
رییسجمهور کشور که در راه دیدن از باغی که به نام او بود، به مکتب قلعهی کاشف هم
سر زده بود.
رژیم
جدید در اولین روزهای پیروزی دروازهی ارگ ریاست جمهوری را به روی مردم باز کرد و هزاران
تن، با هیجان از این قصر مرموز که حالا «خانهی خلق» نام گرفته بود، بازدید کردند.
من به دیدن قصر نرفتم، یعنی کسی مرا به دیدن قصر نبرد. شاید فکر میکردند سن و سالم
کمتر از آن است که بتوانم ماجرای ارگ و ساکنان آن قلعهی مرموز را درک کنم؛ اما عدهی
زیادی از بستگان ما که از ارگ بازدید کرده بودند، قصه میکردند که چگونه پارچههای
گوشت را روی شاخههای درختان و لختههای خون را بر دیوارههای اتاقهای ارگ تماشا کردهاند.
گویا رژیم جدید با اولین تصویری که از حکومت خود در ذهن مردم خلق کرد، نطفهی یک خشونت
بیمانند در تاریخ سیاسی افغانستان را نیز در روان مردم هستهگذاری کرد.
روز
پرچمگشایی حزب دموکراتیک خلق از تماشاییترین روزهای کودکی من محسوب میشود. مدیران
و معلمان مکتب، جمعی از ما دانشآموزان را به این جشن برده بودند. همهی ما بیرق سرخ
در دست داشتیم. شهر غرق بود در بیرق سرخ. بعدها یکی از بستگان ما که در کارتهی سخی
زندگی میکرد، میگفت که وقتی از فراز کوه تلویزیون دو طرف کابل را دیده بود، فکر
میکرد که شهر دشتی از گلهای سرخ است که در موج نسیم اهتزاز میکنند. میگفتند که
این نمایش، در تاریخ کابل بیسابقه بوده است.
***
دیری
نگذشت که مفاهیم و تصویرها در دنیای جدیدم جابهجا شدند. «میتینگ»، «مارش»، «کنسرت»،
«خلق»، «پیشاهنگ»، «نورمحمد ترهکی»، «حفیظالله امین»، «اخبار»، «رادیو»، «اخوانالشیاطین»،
«غدار»، «ارتجاع»، «انقلاب»، «انقلابی» و صدها نمادی تازه با هجومی بیسابقه دنیای
کودکیام را بلعیدند. میدیدم که نگرانی هر روز چهرهی پدرم و سایر بزرگان خانواده
را بیشتر میپوشاند؛ پردههای خانه را بهطور غیرمعمول پایین میکشیدند؛ گاهی دروازهها
را بر روی ما میبستند؛ بزرگترها در گوش هم به آهستگی چیزی میگفتند و چیزهایی را
میکوشیدند از ما پنهان کنند؛ وقتی به رادیو گوش میدادند، ما را از خانه بیرون میکردند....
میشنیدم
کسانی را بردهاند به صدارت و پلچرخی. مامایم روزی تکاندهندهترین حکایتش را در خانهی
ما بیان کرد. او مأمور وزارت داخله بود. از همکارش یاد کرد که موتروان بود و روز به
روز بیشتر لاغر میشد. این همکار برای مامایم گفته بود که کار معمول او حفرِ گودالی
در پولیگون(1) پلچرخی است که در آن هر شب دهها
زندانی را با لاری میآورند و زنده به گودال میریزند و رویشان را با خاک میپوشانند
و بعد لنگرهای سنگین را روی گودال به حرکت میآورند. همکار مامایم ادعا کرده بود که
بارها دیده است چگونه بعد از گردش لنگر، زمین به شور آمده و فوارههای خون از اینجا
و آنجا نمایان شده است.(2)
اسدالله
سروری در انتهای همان کوچهای زندگی میکرد که ما سالهای زیادی آن را همچون بخشی از
خانهی خود احساس میکردیم. من تا آن زمان از او چیز خاصی نشنیده بودم. سر و کار ما
با بچههایش نیز زیاد نبود. اما نام او در اولین روزهای پس از کودتا روی هر زبانی جاری
شد. همه از او هراس داشتند. او رییس اگسا(3) بود،
سازمان مخوف جاسوسی و اطلاعات در اوایل حکومت حزب دموکراتیک خلق. میگفتند افغانستان
نامی بیرحمتر از اسدالله سروری به یاد نداشته است.(4)
***
رفتهرفته
کابل به شهری از کابوسها تبدیل میشد. این کابوسها، رؤیاهای کودکیام را بلعیدند
و زندگیام را با واقعیتهای بزرگی عجین کردند. پدرم به زودی فراری شد و رفت به یکی
از روستاهای سراب در ولسوالی جغتوی ولایت غزنی، نقطهای در مرکز افغانستان. هرگاهی
هم که بعد از چند ماه به کابل برمیگشت، ناوقتهای شب بود و چند روزی که در خانه
میماند، نباید هیچکس از بودنش باخبر میشد. رابطهی من با دوستانم در کوچه در هالهای
از شک و بدبینی غرق شده بود. دیگر به خانهی همسایه نمیرفتم و از صحبت با بچههای
کوچه هراس داشتم. گفته بودند که با هیچکس از هیچچیز سخن نگویم. مفهوم پنهانکاری،
بعدها همزاد دروغ و ریا و تقیه و چندچهرگی، از همانجا بود که زندگی واقعی در بستر
جامعهی افغانی را برای کودکی من تفسیر کرد.
روز
بیستوچهارم حوت 1357، وحشتناکترین قتلعام تاریخ معاصر افغانستان در هرات اتفاق
افتاد. مردم هرات در برابر نارواییهای رژیم دموکراتیک خلق قیام کردند؛ اما در ظرف
یک روز، بیش از بیستو چهار هزار انسان در سرکهای شهر و حومهی هرات قتلعام شدند.
نام تورن اسماعیل خان که از فرقهی هرات جدا شده و به صف مجاهدین ضد حکومت پیوسته بود،
از همان شب و روزها به گوش مردم رسید. قیام هرات، حادثهای بود که قصهی آن هر حرف
دیگری را در خانهها و روابط مردم تحتالشعاع قرار داده بود. پدرم و سایر بزرگان خانواده
تا آن زمان از خبرهای جنگ و قیام در حضور ما صحبت نمیکردند؛ اما قیام هرات گره زبان
آنها را باز کرده بود و دیگر از گفتن خبرهای تازهای که میشنیدند در حضور ما هم
ابا نمیورزیدند.
در
روز دوم سرطان 1358 مردم چنداول قیام کردند. آن روز، من و کاکایم به شهر رفته بودیم.
کاکایم در غیاب پدرم، از دفتر او که در جادهی میوند، در دو کیلومتری ارگ ریاست جمهوری
موقعیت داشت، مراقبت میکرد. نیمههای ظهر بود که هیاهوی مردم در بیرون از دفتر، توجه
ما را به خود جلب کرد. کاکایم که گویی گوشبهزنگ بود، دروازهی دفتر را بست و دست
مرا گرفت و به سرعت از زینهها پایین شدیم و در امتداد جادهی میوند دویدیم تا خود
را به خانه برسانیم. میگفتند مردم چنداول قیام کردهاند و نیروهای حکومتی آنها را
سرکوب میکنند. در آن زمان بیشتر باشندگان و دکانداران چنداول را هزارهها و قزلباشان
تشکیل میدادند که گفته میشد در اعتراض به ظلمهای حکومت بهپا خاستهاند.
قیام
چنداول به شدت سرکوب شد و بعدها در تاریخها نوشتند که بیش از ده هزار نفر را با لقب
«بینیپُچُقها» بردند و بدون محاکمه سربهنیست کردند.(5) سرکوب قیام چنداول، یک ماه قبل از سرکوب قیام افسران
بالاحصار در جنوبشرق کابل رخ داد. در قیام بالاحصار نیز بیش از یکهزار و دوصد سرباز
و افسر قتلعام شدند. گفته میشد که در سرکوب هر دو قیام حفیظالله امین به نیروهایش
دستور داده بود که از هیچگونه خشونتی دریغ نکنند.
حفیظالله
امین از ولسوالی پغمان در حومهی شمال غربی کابل بود. وی را فرمانده کودتای ثور میخواندند
و گفته میشد که پیش از آنکه توسط مأموران رژیم داودخان دستگیر شود، دستور کودتا را
به سید محمد گلابزوی و محمداسلم وطنجار، دو تن از افسرانی که کودتا بر ضد داودخان
را رهبری کردند، رسانده و از آنها خواسته بود که وارد عمل شوند.
حفیظالله
امین در بیستوششم سنبلهی 1358 در یک مناقشهی درونحزبی، نورمحمد ترهکی، اولین
رییسجمهور رژیم دموکراتیک خلق را با بالشت در یکی از اتاقهای ارگ خفه کرد(6) و جسدش را در قول آبچکان در حومهی شرقی کابل به
خاک سپرد.
حفیظالله
امین تحصیلات عالیاش را در دانشگاه کُلمبیای ایالات متحدهی امریکا در رشتهی مدیریت
آموزش و پرورش به پایان رسانیده بود. بعدها مخالفان وی در جناح پرچم، شاخهی دیگر حزب
دموکراتیک خلق به رهبری ببرک کارمل(7)، وی را به جاسوس بودن «سیا» متهم میکردند. این
اتهام بعدها در اسناد جاسوسی کاجیبی که در دوران بوریس یلتسین منتشر شد، نیز تذکر
یافته بود. گویا روسها نیز برای کشتن وی از همین اتهام استفاده کردند.
پی نوشت ها:
(×) مقارن با کودتای هفتم ثور، من چیزی کمتر از نه سال داشتم و در صنف سوم در مکتب قلعهی کاشف در نزدیکی دوراهی پغمان درس میخواندم.
پی نوشت ها:
(×) مقارن با کودتای هفتم ثور، من چیزی کمتر از نه سال داشتم و در صنف سوم در مکتب قلعهی کاشف در نزدیکی دوراهی پغمان درس میخواندم.
(1) پولیگون محلی در عقب تپههای
پل چرخی، نزدیک زندان بود که مأموران رژیم کمونیستی، زندانیان را در آنجا بهطور دستهجمعی
به قتل میرسانیدند. نام پولیگون در فرهنگ عامه مرادف مسلخ بود که کشتارگاه حیوانات
بهشمار میرود. زندان پل چرخی نیز که در زمان ریاست جمهوری داودخان ساخته شده بود،
در زمان حزب دموکراتیک خلق به یکی از هولناکترین مکانها تبدیل شده بود که شنیدن نام
آن برای مردم وحشت خلق میکرد.
(2)
میر محمدصدیق فرهنگ، در کتاب «افغانستان
در پنج قرن اخیر«، از زبان یک سرباز فراری داستان مشابهی را ذکر میکند:
«من
موظف بودم که روزانه یک تعداد جر در اطراف پلچرخی توسط بلدوزر حفر کنم. پس از ساعت
هشت شب زندانیان که دستانشان از عقب بسته بود به آنجا آورده میشدند. سه نفر صاحبمنصب
پاهایشان را هم با ریسمان کوتاه میبستند و آنها را در جرها میانداختند. سپس من
خاکی را که از جرها کشیده شده بود توسط بلدوزر بالای محکومان گسترش میدادم و آنها
را زنده بهگور میکردم.» (افغانستان در پنج قرن اخیر، دورهی یکجلدی، نشر عرفان،
ص 963)
(3)
سازمان استخبارات حزب دموکراتیک خلق را به زبان پشتو اگسا «د افغانستان د گتو ساتنی
اداره» (ادارهی دفاع از منافع افغانستان) میگفتند. این نام بعدها به کام یا کمیتهی
امنیت ملی، و سپس به خاد یا خدمات امنیت دولتی تغییر یافت و حفیظالله امین، اسدالله
سروری، اسدالله امین، نجیبالله و غلامفاروق یعقوبی، رؤسای این ادارهی مخوف در فاصلهی
سالهای 1357 تا 1371 خورشیدی بودند.
(4)
اسدالله سروری از افسران نیروی هوایی حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود که تحصیلاتش
را در اتحاد شوروی انجام داده و در کودتای داودخان علیه ظاهرشاه و کودتای کمونیستی
علیه داودخان نقش فعالی داشت. او در اوایل رژیم کمونیستی به عنوان رییس استخبارات رژیم
قساوتهای زیادی مرتکب شد. در مناقشات درونحزبی از نورمحمد ترهکی در برابر حفیظالله
امین حمایت کرد و در زمان امین به شوروی پناهنده شد و با قشون سرخ به افغانستان بازگشت
و در حکومت ببرک کارمل، به عنوان معاون صدراعظم و بعدها شش سال سفیر افغانستان در
مغولستان بود. او در سال 1371 (1992م) توسط نیروهای احمدشاه مسعود دستگیر شد و در حکومت
کرزی مورد محاکمه قرار گرفت و در دادگاهی به اعدام محکوم شد. این حکم اجرا نشد و سروری
در سال 1387 (2009م) از حبس رها شد.
(5)
میر محمدصدیق فرهنگ در شرح قیام چنداول مینویسد: «به دنبال این حادثه انتقامگیری
دولت آغاز شد. در جادهی میوند نیروی نظامی در دو طرف جاده جابهجا شده عابرین را اعم
از پیاده و سوار تفتیش میکردند و از بین مردم، هزارهها یا به اصطلاح خودشان «بینیپُچُقان»
را جدا نموده به گروه اعدام میسپردند»... «تعداد مجموعی شهیدان این قیام اعم از آنانی
که در برخوردها کشته شدند یا بعداً اعدام و مفقود گردیدند، ده هزار نفر تخمین شده
است که بیشتر ایشان از هزارهها و قزلباشان کابل بودند.» (افغانستان در پنج قرن اخیر،
دورهی یکجلدی، نشر عرفان، ص 992)
(6)
پیتر تامسن، سفیر و نمایندهی ویژهی ایالات متحدهی امریکا در یک روایت جالب، ماجرای
آخرین لحظههای زندگی ترهکی را چنین شرح میدهد:
«در
ششم اکتوبر، همسر ترهکی از مهمانخانهی ارگ به زندان پلچرخی منتقل شد. ارتباط ترهکی
با هرگونه بازدیدکنندهی بیرونی از بین رفت و خط تلفن به مهمانخانه نیز قطع شد. شام
هشتم اکتوبر، به دستور امین، دو تن از برادران او که محافظت از ترهکی را برعهده داشتند
و از محافظان شخصی امین بودند، به اتاق خواب ترهکی داخل شدند. ترکی با هراس از بدترین
سرنوشت، وعده داد که از تمام پستهای حزبی خود استعفا دهد. او کارت عضویت حزبی خود
را تسلیم کرد و قول داد که به خانهای که قبل از انقلاب در آن سکونت داشت و حزب در
سال 1965 در آن اساسگذاری شده بود، برگردد. قاتلین به حرفهای ترکی اعتنایی نکردند
و او را با بالشت خودش خفه کردند». (Peter Thomsen,
The Wars of Afghanistan, 2011, pp 158-59)
(7)
ببرک کارمل، رهبر جناح «پرچم» در حزب دموکراتیک خلق بود. حزب دموکراتیک خلق به دو شاخهی
«خلق» و «پرچم» تقسیم میشد. خلق و پرچم در دههی دموکراسی نام نشریههایی بود که از
طرف این دو جناح انتشار مییافت و جناحهایی که این نشریهها را منتشر میکردند، بعدها
به همین نام معروف شدند. بدنهی اصلی رهبری در جناح «خلق» را اکثراً پشتونهای جنوب
و جنوبشرق تشکیل میداد، حال آنکه بدنهی اصلی در رهبری جناح پرچم بیشتر فارسیزبانان
و قشر شهرنشین بودند. ببرک کارمل با ارتش سرخ یکجا وارد کابل شد و از سال 1358 تا
1364 (1979 الی 1986م) رییس جمهوری رژیم کمونیستی در کابل بود. او در رقابتهای درونی
حزب دموکراتیک خلق از رقیبان سرسخت حفیظالله امین، چهرهی برجستهی جناح «خلق»، شمرده
میشد. ببرک کارمل، وقتی در سال 1364 (1986م) از قدرت برکنار شد، به ماسکو رفت. وی
بعدها مدتی را در شهرک مرزی حیرتان زندگی کرد و در سال 1375 (1996م) در سن 67 سالگی
در تبعید از دنیا رفت و در حیرتان دفن شد. طالبان جسد او را از خاک کشیده و به دریا
انداختند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر