«هیچ چیزی برای یک جوان بیشتر
از تعلق او به سرزمین آباییاش معنا خلق نمیکند. مهم این است که این حس در جوانان
پرورش داده شود و مالک بودن بر سرزمین، به عنوان بزرگترین مسؤولیت برایشان مطرح شود.
ملتی که جوانانش از این حس تهی باشند، برای نابودی خود لحظهشماری میکند.»
(جان ستاین بک، نویسندهی
امریکایی)
6
بازگشت به وطن
در خزان سال
1365 تصمیم گرفتم به افغانستان برگردم. این تصمیم بر اثر مناقشهای صورت گرفت که با
داکتر واحد، مامایم، پیدا کردم و حتا پادرمیانی اخگر نیز نتوانست مرا به ماندن ترغیب
کند. مامایم با فعالیتهای سیاسی من در ارتباط با ساماییها مخالف بود، در حالیکه
من فکر میکردم که او به دلیل «فقدان تعهد ایدئولوژیک»(1) از مبارزه دست کشیده و میخواهد
مرا هم به دنبال خود بکشد. روزی در اتاق مطالعهام پشت میز نشسته بودم که مامایم وارد
شد و بلافاصله سوال همراهیهای من با ساما را پیش کشید. بحث جریان یافت. او روی زمین
نشسته بود و من پشت میز بودم. مباحثه رفتهرفته به مناقشه کشید. وقتی من اتهام فقدان
تعهد ایدئولوژیک را بر زبان راندم، مامایم بسیار خشمگین شد و بدون معطلی از جایش برخاست
و سیلی محکمی بر صورتم زد. این عمل او برای من بیش از حد گران تمام شد و از همان لحظه
تصمیم گرفتم منزل او را ترک کنم. تنها کسی که از تصمیم من باخبر شد، اخگر بود. برای
هیچ یک از همراهان سامایی خود در این مورد چیزی نگفتم. هنوز نمیدانم که دلیل این امر
چه بود؛ اما به احتمال زیاد کس خاصی را در حلقهی ساماییهای کویته نمیدیدم که بتواند
محرم این راز من باشد. اخگر، با اینکه هیچ پیوند سازمانی و عقیدتی با من نداشت، بیشتر
از همهی آنها تکیهگاهم بهشمار میرفت. او تنها تلاش کرد میانهام را با داکتر واحد
خوب کند؛ اما برای اینکه حتماً در کویته بمانم، اصراری نکرد.
پیش از ترک کویته
نامهای برای مامایم نوشتم و آن را در آخرین شب، قبل از خداحافظی، برای همسرش دادم
و از او خواستم که بعد از رفتنم، آن را به عنوان یک امانت به مامایم تسلیم کند. در
این نامه، به هیچ صورت، ادب رابطهی خانوادگی را رعایت نکرده بودم. برعکس، حرفهایم
را تند و صریح خطاب به مامایم گفته بودم. تنها وقتی درک کردم که این نامه عاری از ادب
و نزاکت خانوادگی بوده که مامایم چند ماه بعد، در برگشتنم به کویته، آن را به من داد
تا بخوانم. عرق سردی بدنم را پوشانده بود. حس میکردم نسبت به کسی که مرا در زندگی
تحت مراقبت خود گرفته و برایم پناه داده بود، ناسپاسی کردهام. در یکی از تعبیرهایی
که شاید مامایم را بیش از همه رنجانده بود گفته بودم که تو با زدن من نشان دادی که
به قلدری بیشتر از منطق تکیه میکنی. حتا او را متهم کرده بودم که شاید همین ضعف منطق،
دلیل بیرون آمدنش از سازمان نیز بوده است. بدتر از همه اینکه به عنوان هوشدار نوشته
بودم که این عمل را هرگز فراموش نخواهم کرد.
مامایم، وقتی نامه
را به من داد، هرگز از تأثیر آن چیزی نگفت. این سکوت او بیش از هر انتقامی بر من گران
آمد. فکر کردم که او هنر و تجربههای بزرگسالیاش را قدرتمندانه روی من آزمایش کرده
است.
***
قریهی ما در درهای
تنگ و محصور در میان کوههای بلند، با سرسبزی و هوای پاک خود مرا همیشه وسوسه میکرد؛
اما اینبار آمده بودم تا راهی پیدا کنم که در مبارزهی مردمم برای آزادی کشور سهم
بگیرم. کتابهایی که خوانده و فلمهایی که دیده بودم، همه در من روحیهی مبارزه را
تقویت کرده بودند؛ اما هنوز نمیدانستم که مبارزه و مقاومتی که با عنوان «جهاد» در
کشورم جریان داشت، در انحصار گروهها و نیروهایی بود که من برای راه باز کردن در میان
آنها باید تدابیر ویژهای را در نظر میگرفتم. این نکته را وقتی متوجه شدم که برای
اولینبار با جمعی از رهبران محلی سازمان نصر روبهرو شدم و دیدم که حتا زبان و ادبیاتی
که استفاده میکنیم، از همدیگر فرق دارند. جالب بود که آنها، پیش از اینکه من حرفی
بگویم، قضاوتهای خود را در مورد من تکمیل کرده بودند: من از جمع آنها نبودم و آنها
به من به چشم بیگانهای نگاه میکردند که در جمع مخالفان عقیده و فکرشان تربیت شده
بودم.
من چهار سال را در
آوارگی بهسر برده بودم. حدود شانزده سال عمر داشتم و با مطالعهی کتابهای انقلابی
و آشنایی با شخصیتهایی که سطح فکرشان از رهبران محلی منطقهی ما خیلی بالاتر بود،
خود را از افراد باسواد منطقهام محسوب میکردم. اتفاقاً پدرم نیز همین تصویر را از
من داشت و از خلال نامههایی که برایش فرستاده بودم، مطمین بود که باعث سرافکندگی و
ندامت او نخواهم شد. با این وجود، او تمایلی نشان نداد که من در آن سن و سال و با توجه
به ذهنیتی که مسؤولان محلی منطقه از من داشتند، به جبهه و جهاد بپیوندم.
زمستان در راه بود.
برخی مصروفیتهای زمستانی را تدارک دیده بودیم که میتوانست انرژی و وقت ما را مصرف
کند؛ اما من به زودی دریافتم که، برخلاف کویته، چیزی برای مطالعه در دسترس ندارم. پدرم
آدم باسوادی نبود و در خانوادهی ما نیز کسی که چشمش از محدودهی مسایل قریه و دره
بیرون رفته باشد، وجود نداشت. در تمام منطقهی ما افرادی که سواد کافی داشته باشند
یا اهل مطالعه و کتابخوانی باشند، کم بود. درک این واقعیت نیز مرا آزار میداد.
روزی در میان صندوقچهی
اسناد و اوراق کهنهی پدرم جستوجو داشتم که چشمم به جزوهی کوچکی از داکتر علی شریعتی
افتاد. چند صفحهای بیش نبود، با عنوانی که به شکل مایل روی صفحه نوشته بود: عرفان،
برابری، آزادی.
به یاد داشتم که
اخگر هواخواه شریعتی بود و او را در حلقهی ساماییها، «پیرو اندیشهی شریعتی» میگفتند.
اما تا آن زمان، خودم هیچ کتابی از شریعتی نخوانده بودم. این جزوه حداقل امکانی بود
که برای چند لحظه عطش من به مطالعه را تسکین میداد.
پدرم خودش نیز نمیدانست
که آن جزوه از کجا داخل صندوقش راه یافته بود. خودش آن را نخوانده و حتا ورق هم نزده
بود. برادران و کاکایم نیز تا آن مرحله چیزی از کتاب و مطالعه نمیدانستند. از آنجایی
که پدرم با سازمان نصر افغانستان ارتباط داشت، حدس میزد که کسی از اعضای این سازمان
جزوه را به او داده است تا بخواند؛ اما او فقط آن را داخل صندوقچه انداخته بود، بدون
اینکه به فکر خواندنش بیفتد.
اولین جملههای این
جزوه مرا تکان داد. ادبیات آن بسیار زیبا بود. تا آن زمان تلقینی که با خود داشتم،
این بود که ادبیات زیبا تنها ادبیات مارکسیستی است و آنانی که میتوانند خوب بنویسند،
همانهایی هستند که خون انقلاب مارکسیستی را در رگهای خود تزریق کرده اند.(2) تعجبم
از اینکه اخگر با آن ادبیات زیبا چگونه مذهبی مانده است، همیشه چون معمایی در ذهنم
بود، بدون اینکه جرأت کنم آن را بپرسم.
محتوا و پیام این
جزوه، بیشتر از کلمهها و جملههای آن، مرا مجذوب خود ساخت. یادم هست که بار اول،
تنها با ناباوری آن را دنبال کردم و هیجانم صرف برای این بود که ببینم آخر آن چه میشود.
بلافاصله بعد از تمام کردن آن، دوباره شروع کردم به خواندنش. شاید بار سوم یا چهارم
بود که پدرم به سراغم آمد و مرا غرق در اشک و گریه یافت. با تعجب پرسید چه شده است؟
و من تنها به او و کتاب نگاه میکردم و هیچ نمیگفتم.
نمیدانم چه بود؛
اما حس میکنم اندکی بیشتر از یک تصادف ساده در زندگی من روی داده بود: عرفان، برابری،
آزادی. سه نیاز مقدس آدمی که همیشه با او بوده است. و پاسخ این سه نیاز: اسلام، قرآن،
محمد، علی... (3)
و این آغاز یک رابطهی «عاشقانه» میان من و شریعتی
شد. در تکاپو افتادم که چه کسی در آن حوالی خواهد بود تا کتاب دیگری از شریعتی برایم
هدیه کند. در منطقهی ما بنّایی بود که سواد اندکی داشت. او در اواخر دههی چهل و اوایل
دههی پنجاه در ایران کارگری میکرده و به عنوان یک کارگر ساده، از طریق یک کارفرمای
ایرانی خود، با حسینیهی ارشاد(4) و شریعتی اُنس گرفته و از همان زمان، پلیکپیهای
آثار شریعتی از اسلامشناسی و تاریخ ادیان و برخی جزوههای دیگر را با خود به افغانستان
آورده بود. او نبی نام داشت و از دوستان پدرم بود. روزی به خانهی ما آمد و مرا با
جزوهی شریعتی دید. سوال و جوابی شد و ادعا کرد که شریعتی را از نزدیک دیده و پای درسها
و سخنرانیهایش نشسته است. باورم نمیشد، تا اینکه گفت از همان زمان پلیکپیهای آثار
شریعتی را با خود دارد. او قول داد این کتابها را در اختیارم قرار دهد به شرط اینکه
وقتی خواندم برای او برگردانم. میگفت: اینها خاطرههای زندگی من هستند و آنها را
از خود دور نمیکنم.
اسلامشناسی، روزنهی
دیگری بود برای شناخت من از شریعتی. تاریخ ادیان یا جامعهشناسی دینی را در گام بعدی
تعقیب کردم تا نوبت رسید به «بازگشت به خویشتن». روزی شنیدم یکی از آشنایان پدرم
کتابهای زیادی از شریعتی دارد. فاصلهی خانه او از خانهی ما سه ساعت پیادهروی
بود. تمام راه را پیمودم تا چند کتاب شریعتی را از او بگیرم: «ما و اقبال»، «علی»،
«خودسازی انقلابی»، «انسان»... این آشنای پدرم کتابهای دیگری از مرتضی مطهری(5) نیز
داشت که با خود به خانه آوردم.
به اینترتیب، زمستانم
بهسر رسید و اول بهار، برای تکمیل دیدگاههایم نسبت به شریعتی و اسلام به پاکستان
برگشتم و بعد از اندک توقفی در خانهی مامایم، یکراست به سراغ اخگر رفتم. مامایم از
اینکه میدید من از افغانستان برگشتهام، خُرسند بود؛ اما اخگر از اینکه در زمستان
مطالعاتم مرا با فکر و سوالهای تازه مواجه ساخته بود، با گرمی استقبال کرد. برخلاف
گذشته، اینبار صحبتهایم با اخگر اختصاص داشت در مورد شریعتی و اسلام و اینکه او
از دین و مذهب و مبارزه چه میداند.
مامایم داکتر واحد
نیز که میدید من با تغییر بزرگی در دیدگاههای رادیکال گذشتهام نسبت به «ساما» برگشتهام،
ابراز خرسندی میکرد و این را دلیلی بر حقانیت دریافتها و توصیههای خود برای من میدانست.
او همیشه اصرار داشت که با تجربه دریافته است که راهی که در جوانی پیموده اشتباه بوده
و نباید این اشتباه توسط دیگران تکرار شود. من در پاسخ مامایم حرف خاصی نداشتم؛ اما
میدیدم که او از درک اشتباه خود به توقف رسیده است، اما من یک گام فراتر از اشتباه
را تجربه میکردم. روزی که در حضور اخگر برای او گفتم: گذشتهام اشتباه نبوده، تنها
یک راه بوده و مرحلهای از زندگی که باید طی میکردم و هنوز هم نسبت به آن گذشته احساس
پیوند و تعلق دارم، با شگفتی و حیرت عجیبی به من نگاه میکرد. برای او باورنکردنی نبود
که یک فرد باهوش، وقتی اشتباهش را درک کند، به مذهب و دین روی میآورد. به همین علت،
وقتی اخگر رفت، واکنش خود در برابر حرفهای مرا تنها با یک جملهی ساده بیان کرد: فکر
کنم تا تو آدم شوی، دنیا دگرگون میشود!
***
من برای ماندن به
کویته نرفته بودم. سوالهایی داشتم و نیازهایی که باید به آنها میرسیدم. پس از یکی
دو ماه کتابهای زیادی تهیه کردم و به افغانستان برگشتم. حس ناشناختهای برایم میگفت
که دیگر ماندنم در پاکستان معنا ندارد و باید بروم به افغانستان و راهم را در آنجا
جستوجو کنم. بیش از هشتاد درصد کتابهایی را که تهیه کرده بودم، مذهبی و تاریخی بودند
که همه را به توصیهی اخگر از کتابخانهی «هجرت» یا «غازی» گرفته بودم. مامایم وقتی
کتابهایم را دید که داخل صندوق و کیسههای بزرگ جابهجا میکردم، بازهم با درهم کشیدن
ابروهایش از کنارم عبور کرد و هیچچیزی نگفت. شب وقتی صحبتهای خداحافظی را داشتیم،
با لحن پر از محبت گفت: استعداد خوبی داری؛ اما دوست ندارم بعد از همهی زحمتی که برایت
کشیدهام، یک آدم قرون وسطایی باشی. معنای حرفش را میفهمیدم؛ اما هیچ چیزی برای گفتن
نداشتم.
***
در سالهای 1366
و 1367 دو بار دیگر هم به پاکستان رفتم که هر بار با تجربههای جدیدی همراه بود. رفت
و آمد به پاکستان بخشی از زندگی عادی من شده بود و خانوادهام نیز پذیرفته بودند که
ریسکها و خطرهای این سفرها را مانع حرکت من قرار ندهند. در این سفرها برعلاوهی اینکه
دریافتها و تجربههایم را کاملتر میکردم، راهی را که برای مبارزهی فکری و سیاسیام
در پیش داشتم، نیز هموارتر میساختم. فکر میکردم این سفرها مرا در گذار از دوران انتقال
کمک میکند. من در هر دو سفر، ملاقاتها و بحثهای زیادی را با همراهان گذشتهام
انجام دادم. میتوانم بگویم که دکتر شریعتی، راه مرا از نظر تیوریک و اعتقادی روشن
کرده بود؛ اما از نظر سیاسی باید مراحل خاصی را تعیین میکردم که به نتیجهی نهایی
در تصمیمهایم میرسیدم. بلوغ من از نظر جسمی، تجربهی بلوغ و گذار فکری و سیاسی را
نیز به همراه داشت و من، از اینکه در این تجربه خود را در وضعیت انفعالی نمیدیدم،
نوعی احساس اعتمادبهنفس و حرمت به خویشتن را نیز در خود شاهد بودم. فکر میکنم جرأتم
در رویارویی با تحولات جدید نیز به همین تجربهی نیکو برمیگشت.
اواخر زمستان
1367، سید عباس حکیمی و اسدالله عرفانی(6)، با جمعی دیگر از رهبران محلی سازمان نصر،
در راه سفرشان به قرهباغ غزنی، از نزدیکی قریهی ما میگذشتند. پدرم وقتی از نزدیک
شدن کاروان آنها باخبر شد، تصمیم گرفت از آنها دعوت کند تا شبی مهمانش باشند. من
دعوتنامه را از جانب او نوشتم و خودم آن را برای حکیمی رساندم.
در آن زمان شهرت
و آوازهی حکیمی در همهی غزنی پیچیده بود. کسی در تمام ولایت غزنی همسطح سواد و
علم او قلمداد نمیشد. اعضای سازمان نصر هم از داشتن او در مقام پیشوایی خود افتخار
میکردند. اخگر، با شناختی که در دوران عضویت خود در سازمان نصر با حکیمی داشت، از
او با خوشی یاد میکرد و فکر باز و توانمندی علمیاش را میستود. آخرین باری هم که
او را دیدم، میگفت اگر با حکیمی در ارتباط باشم، نکتههای زیادی را میتوانم از او
بیاموزم.
حکیمی دعوت پدرم
را پذیرفت و شب مهمان ما شد. وقتی وارد اتاقی شد که کتابخانهی کوچک من محسوب میشد،
از دیدن قفسهی کتابها ابراز خرسندی کرد و از پدرم پرسید که صاحب کتابها کیست. جواب
پدرم، توجه حکیمی را به سوی من جلب کرد.
حکیمی، تعداد زیادی
از کتابها را پایین آورد، ولی بیشتر تمایل نشان داد تا در مورد کتابهای شریعتی و
اندیشههای او از من بپرسد. صحبتهای ما تا پاسی از شب دوام کرد و فردای آن از پدرم
خواست تا اسپ خود را در اختیار آنها قرار دهد و مرا نیز بگذارد که آنها را تا قرهباغ
همراهی کنم. پدرم درخواست آنها را با خوشحالی پذیرفت و به اینترتیب، فرصت گفتوگو
و صحبت من با حکیمی بیشتر شد.
معلومات حکیمی در
مورد اندیشههای معاصر تحسینبرانگیز بود. استدلال و نحوهی برخوردش با مسایل فکری
نیز با اعتمادبهنفس و خردمندانه صورت میگرفت. وقتی از قرهباغ برگشتیم، باز هم
از پدرم خواست تا در همراهی آنان به قیاغ بروم و این فرصتی شد برای صحبتها و آشنایی
بیشتری با او. پدرم همواره آرزو داشت که من بتوانم با حکیمی صحبت کنم و از طریق او
در امور جبهه و جهاد سهیم شوم. این کار برای او، برعلاوهی اعتبار اجتماعی و سیاسی،
جنبهی مذهبی و اعتقادی نیز داشت.
در جریان این سفر،
با حکیمی به توافق خوبی رسیدیم: او از من خواست که در کار مکتب جدیدالتأسیس «قیاغ»(7)
همکاری کنم و او هم در عوض، قول داد مرا در آموزش ادبیات و صرف و نحو عرب و مسایل دینی
کمک کند. به اینترتیب، بهطور رسمی نهتنها به حلقهی مجاهدین سازمان نصر پیوستم،
بلکه یکی از شاگردان حکیمی نیز شدم.
***
حکیمی، از نظر برخورد
اجتماعی، فرد متواضع و بیتکلفی بود، از نظر مذهبی انسانی متدین و متشرع، از نظر سیاسی
محافظهکار و از نظر شخصیتی فردی بامناعت و سادهزیست. وی اتاق کوچکی را در سراچهی
منزلش در اختیارم گذاشت و غذای سادهی روزانهاش را با من تقسیم میکرد. در فرصتهایی
که پیش میآمد صرف و نحو عرب را به من میآموخت و هرگاهی که از جبهه برمیگشت، باهم
مینشستیم و در مورد مسایل مختلف گفتوشنود میکردیم. صحبتهای او آمیزهای از سیاست
و عرفان بود؛ با اینکه رگههایی از عقلانیت و استدلال را نیز همواره در نظرهای خود
مورد تأکید قرار میداد. حافظهی او در فراگیری متنهایی که مطالعه میکرد، تحسینبرانگیز
بود. من در حفظ کردن و به یادگرفتن متون کتابهایی که میخواندم، همواره مشکل داشتم؛
اما میدیدم که او هر کتابی را به سرعت مطالعه میکرد و محتوای آن را با دقت و جزئیات
قابل توجه بازگو میکرد.
در دو زمستان
1368 و 1369، دقت و هوشمندی حکیمی را در آموزش صرف و نحو زبان عرب و منطق نیز دریافتم.
با رهنمایی و شیوهی جالب او، موفق شدم تمام دورهی صرف و نحو را که شامل چند کتاب
میشود در زمستان 1368 و حاشیهی ملاعبدالله(8) را با قسمتی از معالمالاصول(9) در
زمستان 1369 بخوانم. همین شیوهی نیکوی آموزش او رهنمای من در برنامههای درسیام در
دوران معلمیام نیز قرار گرفت.
***
رهنماییهای حکیمی
مرا کمک کرد تا با قرآن و برخی از متون دینی نوعی ارتباط مستقیم برقرار کنم. البته
میپذیرم که شیوهی نگرش من به قرآن و متون دینی با شیوهی نگرش حکیمی تفاوت زیادی
داشت و همین تفاوت، در فرصتهای بعدی قضاوتهای ما نسبت به مسایل سیاسی و مذهبی را
نیز در مسیرهای جداگانهای قرار داد؛ اما درواقع او بود که برخورد تحلیلی با متن و
آیات قرآنی را برای من آسانتر ساخت.
در سالهای بعد،
جنگهای کابل واقعیتهایی را در سطح روابط جامعهی هزاره و لایههای درونی آن برملا
کرد که به گسست روابط میان من و حکیمی نیز منجر شد. او جنگهای کابل را از همان ابتدا،
ناشی از ماجراجویی و قدرتطلبی و انحراف از اصول و ارزشهای اسلامی میدانست، حال آنکه
برای من، این جنگها با تمام تلخیها و نارواییهایی که در متن خود داشت، بخشی از واقعیتهایی
بود که بهطور طبیعی برملا میشد و سلیقه و خصوصیتهای فردی در آنها دخالت زیادی نداشت.
من در سادهترین تعبیر، جنگهای کابل را قیامی میدانستم که هزارهها برای پایان بخشیدن
یک تاریخ انجام داده بودند. به نظر میرسید این وجه جنگهای کابل مرا نسبت به آن نزدیک
میکرد. این نگرش اما در حکیمی وجود نداشت و او از زاویهی دیگری این جنگها را محکوم
میدانست و همراهی با آن را نوعی گناه و جنایت محسوب میکرد.
وقتی نشریههای
«امروز ما» و «عصری برای عدالت»(10) آغاز بهکار کرد، خشم حکیمی بیشتر شد. به نظر میرسید
وی تصور داشت که من با کار در «امروز ما» و «عصری برای عدالت»، از مسیر اسلامی انحراف
کرده و در جهت ضدیت با «آرمانهای مقدس اسلام و تشیع» گام برمیدارم.
با سقوط رژیم طالبان،
وقتی حکیمی از ایران برگشت، من در اولین روزهایی که نشانیاش را یافتم، به دیدارش در
قلعهی ناظرِ دشت برچی رفتم. عارف رحمانی، یکی از کسان نزدیک به شیخ محمد آصف محسنی(11)
و نمایندهی مردم غزنی در پارلمان دوم نیز در این ملاقات همراهم بود. در جریان یک ساعت
و نیم صحبتی که صورت گرفت، حکیمی آزردگی و خشم خود را به صراحت ابراز کرد و ما را متهم
کرد که در «امروز ما» و «عصری برای عدالت» دروغهای زیادی را مرتکب شدهایم که وحدت
و همبستگی مذهبی میان مردم شیعه را آسیب رسانده است. خشم و آزردگی او در بخشی از سخنانش
وقتی بیشتر نمایان شد که من سخنی از امام سجاد نقل کردم و او مرا از ذکر آن برحذر
داشت و گفت چون به امام سجاد معتقد نیستم، حق ندارم از او سخنی نقل کنم.
مرور خاطرههای من
با حکیمی همواره مرا در شناخت عمیقتری از جامعهی در حال تحول هزاره کمک کرده است.
کار ما در دوران «امروز ما» و «عصری برای عدالت»، برای افراد دیگری نیز خوشایند نبود
و هر کدام به نحوی از آن احساس نارضایتی و آزردگی میکردند. این داستان را من در بخش
دیگری از همین کتاب به تفصیل مرور خواهم کرد؛ اما فکر میکنم حساسیت هیچکسی از دوستان
شخصی من در برابر «امروز ما» و «عصری برای عدالت» به اندازهی حکیمی نبوده است. از
دیدی دیگر، حساسیت شدید حکیمی، تحول بزرگی را که جامعهی هزاره در روند حرکت سیاسی
و مذهبی خود شاهد بوده است، نشان میدهد. به نظر میرسد این تحول، در سایر بخشهای
جامعهی افغانی به آن سرعت و گستردگیای که جامعهی هزاره شاهدش شد، اتفاق نیفتاده
است.
***
مقارن با خروج نیروهای
اتحاد شوروی از افغانستان، ذهن من پر بود از خاطرهها و تصویرهایی که در بیشتر موارد
مرا به زانو میانداختند. کودتای هفتم ثور، درواقع با یک تکانهی خونین مرا به گودال
زندگی پرتاب کرد. سالهای آزگار خشونت و دود و باروت و آتش و مرگ و خون را تجربه میکردم
و از چنگال آن رهایی نمییافتم.
اولینباری که از
درهی ارگون در ولایت پکتیا عبور میکردم وحشت بزرگی را در سیمای دیوارههای مخروبهای
دیدم که در سراسر دره، به وسعت دهها کیلومتر، از جنگ و شدت قساوت جنگآوران حکایت
میکرد. درهی ارگون یکی از زیباترین و سرسبزترین درههای افغانستان است؛ اما در سراسر
دره حتا یک دیوار نیمقد را نمیشد یافت که از شر جنگ در امان مانده باشد.
ماه میزان سال
1367، هنوز روسها در افغانستان بودند که من از مسیر غزنی و پکتیکا به پشاور رفتم.
در «نانی»، منطقهای در نزدیک شهر غزنی، موتر ما توقف کرد تا شام شود و کاروانها بدون
چراغ، در فاصلهی پانزده تا بیست دقیقه از هم، به راه بیفتند. رسم موترها همین بود
و همه مراقب بودند که گرد و غبار، یا آواز موترها و چراغ آنها، هواپیماهای روسی را
به دنبالشان نکشاند و آنها را به کام مرگ نبرد.
پیش روی ما لاری بزرگی بود که آن را شانزده ـ بیست
میگفتند. قسمت عقب لاری را با تختههای چوبی از هم جدا کرده و آن را دومنزله ساخته
بودند. در هر منزل آوارگانی قرار داشتند که در حال فرار از شمال کشور به سمت پاکستان
بودند. تقریباً حدود هشتاد نفر زن و مرد، کودک و بزرگ، در لاری جاسازی شده بودند. دختری
تقریباً یازده ساله، در لباسی زردرنگ با گلهای سفید، در حالیکه موهایش روی شانههایش
افتیده بود، از نردهی عقب کامیون محکم گرفته بود. سیمای معصوم و زیبای این دختر، اولین
تصویری بود که از موتر پیش رو در ذهنم نقش بست. گاهی رویش را به سوی همراهانش میچرخاند
و میخندید و این خندهی او زیبایی صورتش را چند برابر میکرد. آفتاب مستقیم بر آنها
میتابید و چهره و لباس دخترک در شعاع آفتاب میدرخشید.
شام، موتر آنها
جلوتر از ما حرکت کرد. با فاصلهی پانزده یا بیست دقیقه موتر ما نیز به راه افتاد.
چراغ موترها خاموش بود تا از دیدرس هواپیماهای شکاری ارتش سرخ محفوظ باشند. در یکی
از پیچهای درهای در پکتیکا داخل نشده بودیم که هواپیمایی به سرعت از روی سر ما گذشت.
موتر ما در جا توقف کرد. هنوز دقیقهای نگذشته بود که صدای انفجاری سهمگین در دره پیچید.
موتر ما بعد از دقایقی به محل حادثه رسید. موتر جلو ما، حامل همان مهاجرین شمال، هدف
هواپیما قرار گرفته بود. از موتر جز پارههای آهن چیزی باقی نمانده بود. مسافران پارچههای
گوشت و استخوانی بودند که هر طرف پراکنده شده بودند. محشر بزرگی بود. حتا صدای آه کشیدنی
هم به گوش نمیرسید. موتر ما تا صبح توقف کرد و هیچکسی جرأت نداشت که حتا به آنچه
در برابر ما اتفاق افتاده بود، نگاه کند. دخترک زیبای یازده سالهای که روز قبل دیده
بودم، در فاصلهی چند متری از محل حادثه تکهتکه شده و روی زمین افتاده بود. فقط لباس
زردش با گلهای سفید را میتوانستم ببینم که از او نشانی میدادند.
هرگز نفهمیدم که
هواپیما موتر را با چه و چگونه هدف قرار داده بود. این را هم نمیدانستم که همان شب،
چند شکار دیگر در چند جای دیگر به این سرنوشت افتاده بودند. روسها و حزب دموکراتیک
خلق در پی چه چیزی بودند؟ این را هم نمیدانستم. یادم هست که تنها جملهای که توانستم
از این حادثه در کتابچهی خاطراتم بنویسم، این بود: «آه خدا، انسان چهقدر بیپناه
است!«
در سفر دیگری که
از انگور اده در مرز پاکستان به سوی غزنی داشتم، با یکی از قربانیان دیگر جنگ مواجه
شدم. داستان این سرگذشتم را در قطعهای کوچک چند بار با دوستانم شریک ساختم: «وقتی
سگها عف میزنند.» در این سرگذشت مردی را دیدم که به فتوای یکی از فرماندهان ولایت
غزنی، دهها فرد مخالف را شبانه طعمهی سگهای هار کرده بود و در آخر خودش نیز دیوانه
شده بود. خانوادهاش او را در زیارتهای مختلف، از افغانستان تا پاکستان، گردش میدادند
تا شاید از دیوانگی نجات یابد، و او نه تنها نجات نمییافت، بلکه هر روز هارتر و بدتر
میشد.
کمپهای آوارگی «پنجوایی»،
«شاگی»، «ناصرباغ» و «جلوزی»(12) مرا با زندگی مهاجرین از نزدیک آشنا کرد. بیش از پنج
میلیون آوارهی افغان، تقریباً یکسوم کل جمعیت کشور، بیش از نیم کل آوارگان جهان،
راندههای رژیم کمونیستی افغانستان و ارتش سرخ اتحاد شوروی بودند. زندگی در آوارگی،
معنای خاصی را تداعی میکرد که باید در تمام عمرم سراغ آن را میگرفتم. نسلی که من
به آن تعلق داشتم، به راستی ساکن دوزخ بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشتها:
(1) «فقدان تعهد
ایدئولوژیک» اتهامی بود که اغلب، در میان مبارزان چپگرا برای کوبیدن موضع مخالفان
درونسازمانیشان بهکار میرفت. مرز و معیار مشخصی وجود نداشت که حقانیت یا عدم حقانیت
یکی از طرفین را نشان دهد. من نیز برای اینکه ماندن خود در ساما و بیرون رفتن مامایم
از این سازمان را توجیه کنم، از همین تعبیر استفاده میکردم. این نکته را در یکی از
نامههایی که برای او نوشتم نیز تذکر دادم، بدون اینکه او هیچ جواب مشخصی برایم بدهد.
هنوز هم نمیدانم که آیا واقعاً مامایم به خاطر ضعف در «تعهد ایدئولوژیک» خود از ساما
بیرون آمده بود یا درک و برداشتهای واقعبینانهاش از این سازمان و کارکردهای آن باعث
تغییر دیدگاه و مواضعش شده بود. او هم ظاهراً از تبیین این نکته موفق بیرون نیامد و
سخن صریحی در این مورد نگفت.
(2) البته برخی از
منتقدان شریعتی در شرح زبان و ادبیات او مینویسند که ادبیات وی از ادبیات مارکسیستی
و مکتب فرانکفورتیها متأثر بوده و تبیین دیالکتیکی منازعات هابیل و قابیل را نیز از
مارکسیسم گرفته است، بدون اینکه به این منابع اشاره کند.
(3) در این جزوهی
کوچک، شریعتی از سه نیازی حرف میزند که انسان در طول تاریخ با خود داشته است: میخواسته
است شناخت بهتری از جهان و هستی داشته باشد (عرفان)، میخواسته در فضای عادلانه و عاری
از تبعیض و محرومیت و ظلم زندگی کند (برابری)، و میخواسته از هر قید و بندی فارغ باشد
و آزادانه تصمیم بگیرد، به انتخاب بپردازد و عمل کند (آزادی). بهنظر میرسید من تا
آن زمان، از این سه نیاز، تنها یکی را درک کرده و شیفتهاش شده بودم (عدالت و برابری).
حالا در کنار آن یکی، دو ارزش دیگر نیز در ذهنم جا باز میکرد و با توضیحهای شریعتی،
فکر میکردم که سوسیالیسم تنها یکی از نیازهای مرا پاسخ میگوید حال آنکه دو نیاز
دیگرم همچنان سرکوبشده باقی میمانند. شریعتی در این کتاب، مانند آثار دیگر خود،
علی را در چهرهی همان الگویی معرفی میکند که هر سه نیاز انسان را در سیمای اندیشه،
مبارزه و رهبری خود ترسیم کرده است و اسلام نیز با تأکید بر عدالت، برابری و آزادی،
انسان را کمک میکند تا سیمای کاملتری داشته باشد. فکر میکردم شریعتی مرا متوجه خلای
بزرگی در سیر فکریام کرده است و من، بدون اینکه تحقیق و مطالعهای داشته باشم، تنها
پذیرفته بودم که «دین افیون تودهها است» و هر آنچه رنگ و بوی دینی دارد، خرافه است
و هر آنچه ضد دین باشد، مترقی و پذیرفتنی است. احساس میکنم اشکهای من نیز حاصل دردی
در درونم بوده است که ناشی از یک قضاوت پیشینی و جزمی بود.
(4) حسینیهی ارشاد،
مرکز اسلامی در خیابان شریعتی تهران است که دکتر علی شریعتی اکثر سخنرانیهای خود را
در همانجا ایراد کرده و نام او با این حسینیه پیوند خورده است. رژیم شاه در سال
1351 این حسینیه را بست و شریعتی را زندانی کرد؛ ولی تا آن زمان، اندیشهی شریعتی و
فعالیتهای او در میان اکثر طبقات جامعهی ایرانی راه باز کرده بود. شریعتی، با رهایی
از زندان، در سال 1356 ایران را به قصد اروپا ترک کرد و در اولین روزهای ورودش در لندن،
جسدش را شبی در یکی از هوتلهای لندن یافتند که به رو افتاده بود. مرگ شریعتی به ساواک،
پولیس مخفی شاه نسبت داده شد و انقلابیون ایران از این مناسبت نیز برای بسیج مردم علیه
رژیم شاه استفادهی عظیمی کردند.
(5) مرتضی مطهری
یکی از روحانیون مشهور ایرانی است که در پایهریزی تیوریک نظام ولایت فقیه در ایران
نقش مهمی داشته است. او یکی از روحانیونی بود که در آثار خود به نقد مارکسیسم پرداخت
و با تدریس در دانشگاههای ایران رویهی تحلیلی نسبت به مسایل و مفاهیم دینی را بر
روی دانشگاهیان باز کرد. مطهری در ابتدا با حسینیهی ارشاد همکاری داشت و از اعضای
ارشد این مؤسسه بود، اما بعدها با درخشش شریعتی و گرایش دانشجویان به اندیشهها و سخنرانیهای
او، از حسینیهی ارشاد بیرون رفت و رفتهرفته به یکی از مخالفان جدی شریعتی تبدیل شد.
او شریعتی را به دلیل رگههای تعلقش به سوسیالیسم و نیشهای تندی که در سخنانش نسبت
به نظام روحانیت داشت، دارای تفکر التقاطی و غیر اسلامی میدانست و هواداران خود را
از گرایش به او برحذر میداشت. آیتالله خمینی نسبت به مرتضی مطهری علاقهی زیادی داشت
و او را از فرزندان خود میدانست. مطهری در بهار سال 1358 در تهران ترور شد.
(6) سید عباس حکیمی،
یکی از اعضای رهبری سازمان نصر افغانستان بود که شاخهی این سازمان در ولایت غزنی را
رهبری میکرد. او تحصیلات دینی داشت و در فلسفه و معارف اسلامی مطالعه و تحقیق کرده
بود. با تشکیل حزب وحدت به عضویت شورای عالی نظارت این حزب رسید، ولی در جریان جنگهای
کابل، ترجیح داد از فعالیتهای سیاسی کنارهگیری کند و به زندگی فردی بپردازد. من از
سال 1367 تا 1373 رابطهی نزدیکی با او داشتم و برعلاوهی اینکه از رهنماییهای او
در عرصهی آموزش معارف اسلامی بهرهمند میشدم، از حمایت بیدریغ او برای فعالیتهای
سیاسی و فرهنگی خود در ولایت غزنی و ردههای مختلف حزب وحدت نیز برخوردار بودم. حکیمی
در دوران حاکمیت طالبان به ایران رفت و پس از سقوط طالبان وقتی به افغانستان برگشت،
بازهم ترجیح داد از مشغلههای سیاسی دور بماند و به فعالیتهای فرهنگی و آموزشی مصروف
شود.
اسدالله عرفانی نیز
در ردههای ارشد رهبری سازمان نصر قرار داشت و در زمان رهبری کریم خلیلی به عضویت شورای
مرکزی حزب وحدت نیز نایل آمد. او نیز مانند حکیمی، یکی از دوستان نزدیک و از جملهی
حامیان برنامهها و فعالیتهای من در دوران جهاد به شمار میرفت. عرفانی نیز پس از
سقوط طالبان عمدتاً به فعالیتهای آموزشی و فرهنگی مشغول شد، هرچند روابط سیاسی خود
را نیز با حزب وحدت ادامه داد.
(7) قیاغ، منطقهای
در پانزده کیلومتری شهر غزنی است که در دوران جهاد خط جبههی جنگ در برابر رژیم کمونیستی
محسوب میشد. حکیمی نیز در قیاغ سکونت داشت و مکتبی که تأسیس کردیم در سه قلعه، در
فاصلهی اندکی از خانهی حکیمی واقع بود. مکتب قیاغ، با سه نفر آغاز به کار کرد: محمدصادق
ظریفی، انجنیر علیزاده و من. این مکتب آغاز یک تحول در عرصهی آموزش و پرورش در تمام
ساحات تحت کنترل سازمان نصر در ولسوالی جغتو شد و تا سه سال دیگر پنج مکتب، تقریباً
اکثر کودکانی را که در سنین مکتب قرار داشتند، در همهی قریههای قیاغ و جرمتو و قریهی
یوسف و سراب تحت پوشش گرفت. لوازم و معاش معلمان این مکتبها را من از کمیتهی سویدن
در پشاور دریافت کرده و از راههای صعبالعبور مسیر پکتیا و غزنی به منطقه میرساندم.
در جریان سالهای بعدی، صدها تن از فارغان این مکتبها توانستند به رشتههای مهم علمی
و تخصصی دست یابند و به حلقهی کادرهای کشور بپیوندند. ظریفی که در حربی پوهنتون یا
دانشگاه نظامی کابل درس خود را نیمهتمام رها کرده و به صف مجاهدین پیوسته بود، در
غنامندی علمی این مکتبها، و سید عباس حکیمی و اسدالله عرفانی در حمایت از برنامههایی
که در این مکتبها تعقیب میشد، سهم برجسته و محوری داشتند. پس از سقوط طالبان، ظریفی
مدتی را در لیسههای غزنی مدیریت کرد و بعدها به مقام معاونت ریاست معارف غزنی رسید.
(8) «حاشیه» نام
کتابی در منطق است که طلاب علوم دینی قبل از وارد شدن در مباحث فقهی و فلسفی آن را
میخوانند. متن اصلی این کتاب، جملهها و عبارتهای کوتاهی است از سعدالدین تفتازانی،
یکی از منطقدانان بزرگ اسلامی در قرن چهاردهم میلادی تحت عنوان تهذیب المنطق و الکلام.
تفتازانی منطق را بر اساس نظرهای ارسطو و اضافاتی که توسط فارابی، دانشمند اسلامی
در قرن نهم میلادی صورت گرفته بود، تدوین کرد. ملا عبدالله منطقدان اسلامی در قرن
هفدهم میلادی بر این متن حاشیه نوشت تا آن را برای دانشجویان منطق قابل فهم سازد.
این کتاب، به نام حاشیه، متن درسی است که در اکثر مدارس اسلامی تدریس میشود.
(9) «معالم الاصول»
اولین کتاب در بنیادهای معارف فقهی است که دانشجویان علوم دینی قبل از وارد شدن به
مباحث فقهی آن را میخوانند.
(10) «امروز ما»
و «عصری برای عدالت» دو ماهنامهای بودند که اولی با عنوان ارگان نشراتی حزب وحدت
در پشاور و دومی با عنوان ارگان نشراتی کانون فرهنگی رهبر شهید عبدالعلی مزاری در اسلامآباد
پاکستان منتشر میشد. این دو ماهنامه در وقفههای کوتاهی از هم، از دلو 1373 تا اوایل
سال 1376 بهطور منظم منتشر شده و برخی از مسایل سیاسی و فکری افغانستان، مخصوصاً تحولات
مرتبط با جامعهی هزاره را مورد بررسی قرار میدادند. برخی از شخصیتهای مذهبی و هواداران
جمهوری اسلامی ایران در میان شیعیان افغانستان، به دلیل رویکرد رادیکال این نشریهها
در طرح مسایل ملی و مذهبی، با آن مخالفت شدید داشتند و آن را توطیهای از سوی «استکبار
جهانی» علیه اسلام و جامعهی تشیع قلمداد میکردند. مقامهای جمهوری اسلامی ایران
از پخش امروز ما و عصری برای عدالت در ایران جلوگیری کرده و کسانی را که با این نشریهها
گرفتار میکردند، زندانی و یا رد مرز میکردند.
(11) آیتالله محمدآصف
محسنی، معروف به شیخ آصف قندهاری، متولد سال 1314 خورشیدی، رهبر حرکت اسلامی و یکی
از روحانیون برجستهی شیعی در افغانستان است. وی در جریان جنگهای داخلی افغانستان
از حکومت ربانی و جبههی احمدشاه مسعود جانبداری میکرد، اما در دوران طالبان عمدتاً
دور از فعالیتهای سیاسی در اسلامآباد پاکستان بهسر برد. تنها یکبار اعلام شد که
وی به دیدار ملاعمر، رهبر طالبان، به قندهار سفر کرده و با وی دیدار نموده است. خود
شیخ آصف در این مورد به طور رسمی حرفی نزده است. وی کتابهای زیادی تألیف کرده و قانون
احوال شخصیهی اهل تشیع را که با مخالفت و اعتراض زنان و جامعهی مدنی در داخل و خارج
افغانستان مواجه شد، تدوین کرد. پس از سقوط رژیم طالبان وی به کمک جمهوری اسلامی ایران
مدرسهی بزرگ خاتمالنبیین و دانشگاه خاتمالنبیین را در کابل تأسیس کرد و تلویزیونی
را به نام تمدن نیز راهاندازی کرد که همه با رویکرد غالب دینی فعالیت دارند. وی همچنین
در قالب شورای علمای شیعه، و شورای اخوت اسلامی، جمع کثیری از روحانیون شیعه و سنی
را تحت پوشش مساعدتهای ماهوار خویش قرار داده و به این ترتیب شبکهی وسیعی از ارتباطات
مذهبی را نیز میان قشر سنتی مذهبی در افغانستان رهبری میکند.
(12) کمپ پنجوایی
در بلوچستان واقع بود و کمپهای شاگی، ناصرباغ و جلوزی در پشاور و حومههای آن در ایالت
شمالغربی پاکستان. این کمپها به دلیل کثرت مهاجرینی که در خود جا داده و وضعیت رقتباری
که از نظر زندگی و امکانات معیشتی داشتند، در شمار بزرگترین کمپهای مهاجرین قلمداد
میشدند.
خاطرات زنده گی یک هموطنم بود، اما بد نبود تا اندازه ای نا بسامانی های وگذشته معاصر کشورم را بتصویر کشانیده بود، و اما در بخش دوم نویسنده با بتصویر کشانیدن بعضی جنایات ارتش سرخ و رژیم خلق کمونستی برین کوشش بود تا اندکی از جنایات دوران ننگین مجاهدین یا جهادیان افغانستان پرده پوشی نماید حالانکه بی ناموسی ها و جنایات مجاهدین بد تر از جنایات رژیم سرخ بود اما از واقعیت بدور نشویم اینکه آن نا بسامانی ها برای مردمم (هزاره ها) یک آغاز حیاتی و یک انقلاب فکری و نو گرایانه نیز بود اما تا اندازه ای نه کاملاً.
پاسخحذف