معنای
خلاقیت
(این
سخنان در پاسخ به درخواست مریم اصغری، یکی از دانشآموزان صنف نهم جیم، در روشنایی
تیوری «آشتی با قدرت» گفته شد. در واقع، این نکته باید یکی از برنامههای درسی
«آشتی با قدرت» میبود که در همان سلسله قرار میگرفت. اما وقتی مریم در جریان
مسابقهی سخنران برتر معرفت تا مرتبهی سه برترین بالا آمد و من مربی او شدم، از من
خواست که در مورد «خلاقیت» برایش سخن بگویم... ترجیح دادم آنچه را برای او میگفتم
برای همهی همصنفانش باشد که میگفتند همه پشت سر مریم ایستاده اند تا پیروز شود.)
***
یکی
از کارهای خدا خلاقیت است. پس، اگر بخواهیم مثل خدا باشیم، باید خلاق باشیم. در
واقع ما با خدا در یک جا اشتراک داریم: در هستی. هستی «هر آنچه هست» و خدا «هست».
ما هم «هست»یم. ما در هست بودن با خدا یکی هستیم. ما هم «هست»یم. خدا هم «هست».
هر آنچه
هست، به دو بخش تقسیم میشود: یک بخش هستی را نام میگذاریم «شهادت». شهادت یعنی
همان بخشی از هستی که آن را میتوانیم با حواس پنجگانهی خود درک کنیم: این بخش مشهود
است، ما آن را شاهد میشویم، و در محدودهی درک حواس پنجگانهی ما قرار دارد. این
میشود شهادت.
یک
بخش هستی «غیب» است. در قرآن، در اولین آیهی سورهی بقره، وقتی انسان متقی را
تعریف میکند، میگوید که «ذلک الکتاب لا ریب فیه، هدی للمتقین؛ الذین یومنون
بالغیب». اولین صفتی را که برای انسان متقی میگوید، این است که به غیب ایمان
دارد.
شما
به بخش شهادت هستی به طور طبیعی باور دارید. زیرا تو در شهادت زندگی میکنی. با
حواس پنجگانهی خود درک میکنی و آن را رد نمیکنی. اما خیلی وقتها که ما چیزی
را باور نمیکنیم یا آن را رد میکنیم، چیزی است که در غیب است. در قرآن میگوید
که انسان متقی همان کسی است که به غیب ایمان دارد. یعنی میگوید که تمام هستی تنها
در محدودهی حواس پنجگانهی من خلاصه نمیشود. اینگونه نیست که هر چه را من با
حواس پنجگانه درک کردم، هست؛ چیز دیگری را که با حواس پنجگانه درک نکردم، نیست.
این
نکته به روشنی قابل درک است. مثلاً شما وقتی به عنوان یک انسان مرا درک میکنید،
من در این درک شما به دو بخش تقسیم میشوم: یک قسمت از وجود من شهادت است. شما
اندام مرا میبینید. حرفهایی را که میگویم و این حرفها در قالب صدایم برای تو
ظاهر میشوند، در عالم شهادت است. تو این حرفها را میشنوی. اکتی را که من میکنم،
دستهای خود را تکان میدهم، همهی اینها را میبینید. اما آیا هستی من فقط همین
چیزی است که شما میبینید یا چیز دیگری پنهان هم هست؟ مسلماً چیز دیگری پنهان هم
هست که شما آن را نمیبینید؛ اما باور دارید که وجود من تنها در این عالم شهادت
خلاصه نمیشود. چیزهای دیگری هم دارد. مثلاً شما فکر مرا نمیبینید؛ نیت مرا نمیبینید؛
محبت مرا نمیبینید؛ نفرت مرا نمیبینید؛ طرحهای مرا برای آینده نمیبینید؛ خواستهای
مرا نمیبینید؛ ... ولی این چیزهایی را که گفتم، همه به ذهن تان میآید و قبول
دارید که اینها هم هستند. یعنی قبول دارید که من فکر دارم، محبت دارم، نفرت دارم،
خواست دارم، آینده نگری دارم، همهی اینها در من هست.
بنابراین،
شما به عنوان یک انسان عاقل هم به «شهادت» وجود من باور دارید و آن را میبینید و
هم «غیب» وجود مرا باور میکنید: «یومنون بالغیب» یعنی همین.
تفاوت
شهادت با غیب در این است که ما آنچه را در شهادت میبینیم، همین حالا به طور
مشهود با حواس پنجگانه میتوانیم درک کنیم؛ اما آنچه را که در غیب است، نمیبینیم؛
ولی از طریق نشانههای آن که در شهادت میبینیم، درک میکنیم. مثلاً شما وقتی
بخواهید بدانید که خواست من خوب است یا بد، تاریخ مرا میبینید؛ حرفهای مرا گوش
میکنید؛ طرحها و برنامههایی را که برای شما میریزم، مرور میکنید. آن وقت میگویید
که خواست من خوب است یا بد. مثلاً من یک انسان کینهتوز هستم یا یک انسان بیکینه؛
نسبت به شما نظر نیک دارم یا نظر بد؛ ... اینها در غیب است. اما شما میروید و آن
را در نشانههایش میبینید. من برای شما چه حرف میزنم، چه کاری را انجام میدهم،
در رابطههای خود با شما چگونه برخورد میکنم، اینها را به عنوان نشانه میبیند، سپس
میگویید که این آدم نسبت به ما نظر نیک دارد یا نظر بد.
وقتی
به عالم هستی میرسید، دقیقاً همین کار را میکنید. یعنی شما یک قسمت از هستی را
با حواس پنجگانه درک میکنید، اما مطمین هستید که تمام هستی در این محدودهی حواس
پنح گانهی تان خلاصه نمیشود. از جمله یک بحث بسیار ساده همین زمان و مکان است.
شما یک قسمتی از زمان را خبر دارید. ولی مطمین هستید که این قسمتی را که تو خبر
داری کل زمان نیست. مثلاً گذشتهی زمان را تا همان قسمتی را که تو خوانده ای،
تاریخ آن را بلد هستی، به ذهنت آمده و تو میفهمی. ولی در این زمان چیزهای فراوان
دیگری بوده که تو از آنها هیچ خبر نداری. آینده به طور کلی در ذهنت غیب است. فردا
چه اتفاق میافتد، پس فردا چه اتفاق میافتد، نمیدانید. یک سال بعد چه اتفاق میافتد،
تو به طور دقیق نمیدانی. به همین گونه است مکان. ما یک قسمتی از مکان را با حواس پنجگانهی
خود درک میکنیم. پشت بام میرویم تا یک جا چشم ما میافتد. ولی آن طرف دیدرس ما
باز هم مکان ادامه مییابد. غیب میشود. شما به همین گونه ادامه میدهید تا به یک
جایی میرسید که از این زمین به کلی فاصله میگیرید. یک بار احساس میکنید که نه،
من به جز این زمین، میبینم آن کرهی دیگر، مثلاً آفتاب هست، مهتاب هست. آنها را
هم میبینید، متوجه میشوید که همین هم کل هستی نیست. من یک قسمتی از این هستی را
به کمک تلسکوپ دیده ام. یک قسمت آن را مثلاً سفینههایی را داشته ام که ساخته ام و
رفته ام تا به یک جایی رسیده ام، ولی خود ما متوجه شده و فهمیده ایم که میلیاردها
کهکشان، نه کره، در این هستی ما وجود دارد که هر کدام شان میلیاردها سیاره و ستاره
در درون خود دارد. پس این هستی بی کران است. این دریافت تان یک دریافت عقلی است.
هیچ کسی نمیگوید که شما حرف غیر منطقی میگویید. یا حرف تان نامعقول است.
حالا
وقتی از رقابت حرف میزنیم، آن جا که شما حرف میزنید که میگویید ما داریم رقابت
میکنیم، سطح رقابتهای خود را با همین حرف میتوانیم پیدا کنیم. میبینیم که ما
در چند سطح رقابت میکنیم: این عالم شهادت را اول میگیریم به دو بخش تقسیم میکنیم:
این بخش آن مربوط ما و تمام موجوداتی است که در این هستی هستند. یک قسمت این
موجودات را ما با حواس پنجگانهی خود درک میکنیم. تمام جانوران را. غیر جانداران
را در این جمع نمیگیریم، چون از رقابت حرف میزنیم. یک قسمت از رقابت ما با جان
داران است: در عرصهی تأمین معیشت خود در زندگی با جانوران رقابت داریم. این کرهی
زمینی که ما داریم جایی است که در آن جا غذا است. در آن جا آب است. در آن جا هوا
است. همان گونه که ما تقلا میکنیم تا ما آب و غذا و هوا داشته باشیم تا زنده
بمانیم، به عنوان یک موجود زنده، کرم نیز همین رقابت را میکند. تلاش میکند. موش
و شیر و پشک هم همین کار را میکند. حتی گیاهان هم این کار را میکند. درختی که از
زمین سبز میکند، رشد میکند و بالا میرود، برای این است که میزان بیشتری از هوا
و نور خورشید را میخواهد بگیرد. ریشههای خود را که در زیر زمین میدواند که آب
بیشتر، مواد معدنی بیشتر را بگیرد، یک نوع رقابت دارد. هر جانوری دیگر که متحرک
است و میبینید از یک جا به جایی دیگر میرود به معنای این است که میخواهد در
عرصهی معیشتی عقب نماند. رقابت میکند. این رقابت ما که با جانوران است تنها در
مرحلهی درک حسی ما است. چون با همهی جانوران اشتراک ما در حس ماست. پس رقابت ما
هم در مرحلهی چیزهایی است که ما درک میکنیم و با حس ما انجام میشود. اما در یک
جایی میرسیم که دیگر جانوران عقب میمانند. در این جا که میرسیم، یک گروهی از
این موجودات را مییابیم که به کلی متفاوت اند. ما در آن جا هم هستیم. انسان ها. انسانها
از این جانوران خود فرق دارند. در حس خود نه. یک سطح متفاوتی از درک را مییابیم
که این درک درک عقلی است. درک عقلی خصوصیتش این است که برخلاف حواس پنجگانه، تنها
در حد تجربهی ما با واقعیت خلاصه نمیشود. این درک ادامه مییابد در ذهن ما. ما
تجربهی خود را در ذهن خود انتقال میدهیم. وقتی به ذهن خود انتقال دادیم، یک درک
خاص دیگری مییابیم. درک عقلی و ذهنی. وقتی به این درک رسیدیم، از جانوران دیگر
پیشی میگیریم. به خاطری که با این درک خود ما به شناخت و آگاهی میرسیم. این درکی
است که ما را کمک میکند مقایسه کنیم، تفکیک کنیم، خصوصیتهای موجودات را بشناسیم.
در نتیجه، از هر چیز به گونههای مختلف استفاده کنیم. این کار را جانوران دیگر نمیتوانند.
ما با گرگ و گوسفند و روباه و هر جانوری دیگر در مسکن و مغاره نشینی از یک جای
شروع کردیم. حالا فعلاً ما این خانههای زیبا را میسازیم، اما آنها همچنان در
غار اند. ما با تمام این جانوران از خوردن گیاه، گرفتن میوه یا شکار کردن شروع
کردیم، حالا ما در تأمین معیشت و غذای خود تا چه حد پیش آمده ایم. در حالی که آنها
هم چنان در همان جای خود هستند. تفاوت در این است که ما درک خود را در عقل خود
انتقال دادیم. یک چیزی به نام علم یا شناخت علمی پیدا کردیم. وقتی به این عرصه
رسیدیم، یک نوع دیگری از رقابت را مییابیم. این رقابت ما در این جا با انسانها است.
در رقابت با انسانها وقتی میرسیم رقیبهای خیلی زیادی داریم. با این رقیبهای خود
در کجا تفاوت مییابیم؟
هر
کدام این رقیبهای ما که درک شان درک حسی باشد، از ما عقب میماند. به خاطری که
شبیه جانوران دیگر عمل میکنند. با حس خود با هر چیزی رابطه میگیرند. وقتی از حس
گذشتند، بیشتر از آن درک نمیتوانند. تقلید و کاپی برداری میکنند. اینها کاری
اند که جانوران دیگر هم میکنند. پرنده از مادر خود یاد میگیرد که چگونه پرواز
کند یا چگونه لانه بسازد. مورچه یاد میگیرد که چگونه خانه بسازد و غله انبار کند،
زنبور عسل یاد میگیرد که چگونه کندو بسازد و عسل جمع کند. طوطیها از شما تقلید
میکنند حرف میزنند. میمونها از شما تقلید میکنند، دست و روی خود را میشوند و
یا کارهای دیگری انجام میدهند. ولی هیچ گاهی اینها در ذهن خود نسبت به کاری که
میکنند آگاه نمیشوند. اما انسان وقتی که به مرحلهی درک ذهنی رسید، از میمون و
طوطی و موش و زنبور و هر کدام اینها فاصله میگیرد و پیش میافتد. حالا انسانها وقتی
به اینجا رسیدند، به همین گونه رده رده از هم دیگر متفاوت میشوند.
وقتی
که انسانها در مرحلهی درک حسی قرار داشته باشند، اگر این گونه رده بندی کنیم، به
هر میزان که از بالا به طرف پایین میآییم، از حواس به طرف عقل میآییم. به هر
میزان که درک عقلی تان زیادتر شد، رقابت تان موفقانه تر میشود. شما از دیگران پیش
تر میروید. میدانید که معنای رقابت چیست؟ رقبه گردن. رقابت گردن به گردن با یک
کسی پیش رفتن. رقیب تان همان کسی است که گام به گام شما حرکت میکند و پیش میرود.
حالا در همین رقابت و پیشی گرفتن از هم دیگر هر کسی که به توان مندی ذهنی بیشتر
مجهز شود پیش تر میرود. در این مرحله شما تقلید دارید. در این مرحله است که شما
نوآوری میکنید. یاد تان نرود که اینجا فقط نوآوری است. یعنی شما چیزی را کاپی
کرده اید. از کسی دیگر یاد گرفته اید. اما تنها در همان حد اکتفا نمیکنید. کمی
دست کاری میکنید. چیزی دیگر را در آن علاوه میکنید. به هر میزان که این نوآوری
شما زیاد میشود، شما عالم تر و عاقل تر میشوید. به هر میزان که نوآوری تان کم تر
بود، شما از مرتبهی عقلی عقب تر هستید. هیچ آدمی نیست که کاری را انجام دهد و
نوآوری نکند. حد اقل یک نوآوری بسیار کوچک. کسی که در غذا خوردن به طرف کسی دیگر
میبیند، عین به عین دقیق همان گونه غذا نمیخورد. یک نوآوری میکند. همان چیزی که
خواست خودش است. لقمه اش را یا بزرگ تر بر میدارد یا کوچک تر. یا سریع تر غذا میخورد
یا آهسته تر. یا زیاد میجود یا کم. این گونه نیست که دو نفر عیناً شبیه هم غذا
بخورند. کمی نوآوری میکنند. اما این فرق میکند با مثلاً کسی که حتی در سبک غذا
خوردن خود تفاوت ایجاد میکند. میگوید که من با دست خود غذا نمیخورم. با قاشق و
چنگال غذا میخورم. یا مثلاً در جای غذا خوردن خود تغییر ایجاد میکنم. میگوید که
من غذای خود را در خانه نمیخورم، به رستورانت میروم. یا در نوع غذای خود میگوید
من این نوع غذا را نمیخورم این نوع دیگر را میخورم. این گونه آدمها تعداد شان
کم میشود. کسانی که این کارها را میکنند به معنای این است که ابتکار و نوآوری
شان بیشتر است. در لباس خود، در خانه سازی خود، در نحوهی رابطه با آدم ها، همه از
این گونه اند. اندکی که پیچیده تر میسازید چیز تازه ای به وجود میآید. در سخن
گفتن تان همین گونه است. همهی آدمها از یک دیگر یاد میگیرند که سخن بگویند. ولی
یک تعداد کثیری از آدمها تفاوت شان در سخن گفتن خیلی کم است. اما برخیهای دیگر
سخن گفتن شان فرق میکند. در مرتبهی بالاتر و بالاتر قرار میگیرند. به خاطری که اینها
کلمات را یک گونهی دیگر ترکیب میکنند. کلمات را یک گونهی دیگر پهلوی هم میچینند.
در نتیجه، سخنی که میگوید شما میگویید سخن او خیلی نو است. این به معنای آن نیست
که تمام کلمات را او نو ساخته است. به معنای این است که ترکیب نوی ایجاد کرده است.
تا
اینجا شما با انسانها رقابت میکنید. این عرصه را دست نزده اید. هر کسی که درک
خود را از این مرحله که تماماً در ذهن صورت میگیرد، با محاسبات عقلی صورت میگیرد،
به کمک حواس پنجگانه صورت میگیرد. تمام علما، دانشمندانی که چیزی را اختراع میکنند
از طریق حواس پنجگانه میگیرند و همان چیزهایی را که گرفته اند اندکی آن ترکیبی
دیگر میکنند و شناخت دیگری مییابند. اما همه با ذهن تان صورت میگیرد. این را
همهی انسانها دارند. هیچ انسانی نیست که در این عرصه با شما رقابت نکند. ولو
موفق میشود یا موفق نمیشود.
اما
گروهی از انسانها را میبینید که در این هستی با ما اشتراک دارند، یک بار درک خود
را از این قسمت هستی به این قسمت دیگر انتقال میدهند. درک شهودی میگوییم. درک
شهودی نیز درکی است از نوع مشاهده. اما به یک گونهی دیگر. یعنی تو چیزی را متوجه
میشوی و میبینی که کسانی دیگر با این چشمهای کچالومانند نمیبینند. چشم هست،
ولی خیلی زیاد از چشم کچالو فرق ندارد. به خاطری که کچالو هم میبیند. مواد معدنی
را که دید میکشاند و میخورد!
در
این جا شما یک نوع درک متفاوت مییابید. چیزهایی را که در عالم شهادت به طور واضح
با حواس پنجگانه نمیبینی. ولی به یک چیزی دیگر متوجه میشوی و وقوف مییابی. این
هم هست. یاد تان نرود که تمام آن چیزهایی را که ما در شهادت میگیریم، این شهادت
در حقیقت نموداری است از یک چیزی دیگر. شما میگویید که مریم در رقابت اشتراک میکند
ولی نمایندهی تمام صنف ماست. راست میگویید. این یکی وقتی آن جا میرود خودش به
عنوان یک فرد است. اما آن چیزی را که در پشت سر خود با خود پنهان کرده و با خود در
آن جا میبرد، همه یک کلاس است. چند نفر در کلاس، چه مقدار در ترکیب جملاتش، در
نحوهی نگاهش، در استدلال کردنش، در پرداختنش به موضوع به او طرح و مشوره داده
اند. اینها همه غیب اند. اما وقتی آن جا رفت و سخن گفت، هر کس دیگری که در این
عرصه سهم گرفته است، میداند و میتواند اثر حضور خود را در مریم پیدا کند. میگوید
که آفرین، گفتم که وقتی دستانت را تکان میدهی، به این گونه تکان بده. این گونه
بگو. وقتی که این آدم این کار را کرد، حرف من یادش بود. یعنی همهی اینها در
رفتارهایی که مریم در آن جا دارد، ظاهر میشود و تجلی میکند. ولی آن چیزهایی را
که شما گفته اید، همه اش غیب است. کسانی که به غیب وقوف پیدا میکنند، به یک
گنجینهی بیانتهایی از معرفت، از آگاهی، از شناخت دسترسی مییابند. به همین
خاطر، این آدمها چیزهایی را میبینند که با چشمان ظاهر یا با حواس ظاهر نمیتوان آنها
را درک کرد.
ما
چیزی داریم به نام متن غیر مکتوب. شما متن مکتوب را میشناسید. متن هر چیزی است که
قابل خواندن باشد. متن مکتوب همان متنی است که نوشته شده باشد؛ با همین سمبولهایی
که در اختیار داریم. اما متن غیر مکتوب متنی است که ظاهراً با این سمبولهایی که
ما داریم، نوشته نشده اند. هر کسی که قدرت خواندن دارد، به معنای آن است که متن
مکتوب را میتواند بخواند. یعنی با سمبولها آشنا است. الف، ب، پ، ت، ث که میگویید،
همه سمبولهایند. وقتی اینها با هم ترکیب شدند، چیزی خوانده میشود. کسی که همین
الف، ب، پ، ت، ث را بلد نباشد و ترکیبش را نداند، متن مکتوب را خوانده نمیتواند.
به همینگونه است متن غیرمکتوب. متن غیر مکتوب هم سمبولهایی دارد. این سمبولها را
مثل این الف، ب، پ، ت، ث یاد نمیگیریم. آدمی در درون خود، یک بینایی و یک بصیرتی
را زنده میکند که آن بینایی و بصیرت کمک میکند برای خواندن متن غیر مکتوب. مثلاً
شما به طرف چشمان کسی میبینید. از چشمان کسی میتوانید درون ذهنش را بخوانید: این
آدم چشمانش مالامال از نفرت بود؛ این آدم چشمانش مالامال از ترس بود؛ این آدم
چشمانش مالامال از عشق و پاکیزگی و خلوص بود؛ این آدم که نگاه میکرد، یک دنیایی
از معرفت و سخن در پشت ذهنش خوانده میشد؛ وقتی نگاه میکرد، متوجه میشدی که
چیزهای زیادی را در ذهنش دارد. اما این یکی دیگر، وقتی به چشمانش میدیدی، پشت کلهاش
خالی خالی بود؛ چشمانش مانند میش مرده بود؛ هیچ فروغی و رونقی نداشت.
شما
به یک خانه میروید. سی نفر آن جا نشسته اند. اگر شما اندکی تأمل کنید، در این
خانه متنهای غیر مکتوب را بسیار راحت میخوانید. مثلاً فقط به چشمان آدمها ببینید.
توجه کنید که چگونه نگاه میکنند. وقتی چشمها را میبینید، کلهی آدمها را میخوانید.
میگویید که این شش نفر در ذهن خود هیچ چیزی نداشتند؛ چشمان شان بیفروغ، خالی،
ناامید. اما آن یکی دیگر، چشمانش مانند گرگ به این طرف و آن طرف میتپید. این یکی
از گوشهی چپ چشمش میدید و داشت فکر میکرد. گاهی که به طرف دیگران هم میدید،
احساس میکردی که دارد با تعمق و تأمل، کسی دیگر را میخواهد بفهمد. اگر به سی نفر
به همینگونه نگاه کنی، سی متن را در آن جا میخوانی.
شاید
خیلی وقتها بوده که شما در جلسه اشتراک کرده اید، اما این کار را نکرده اید.
اصلاً چشمان آدمها را نخوانده اید؛ رفتار آدمها را توجه نکرده اید؛ کسی که آنجا
نشسته است، دقیقاً برای شما مانند یک متن است؛ متنی غیر مکتوب. در نشستن آدمها شما
درون آدمی را میخوانید.
شما
به پل خشک میروید. ظاهرش آدمهایی اند که همه راه میروند. خلقی اند که کلولههایی
را روی گردن خود نصب کرده دارند. سرگردان، این کلوله را به این طرف و آن طرف میگردانند.
این در ظاهر است؛ اما کیست که این متن را در آنجا بخواند تا بفهمد که در پشت این
کلههای سرگردان چه چیزهای دیگری پنهان است. نه صدا میکشد، نه میگوید، نه چیزی
را در ظاهر برای ما نشان میدهد؛ اما تو میتوانی آن را بخوانی.
خلاقیت
دقیقاً از اینجا شروع میشود. یعنی تو چیزی را متوجه میشوی که کسانی دیگر متوجه
نشده اند. وقتی به این عرصه وارد شدید، رقابت تان رقابت با خداست. به خاطری که غیب
عرصهی حاکمیت مطلق خدا است. غیب از آن خدا است. خود خدا هم غیب است. تو وقتی که
وارد عرصهی غیب شدی و کوشش کردی که غیب را بدانی و به غیب وقوف پیدا کنی، در عرصهی
رقابت با خدا وارد شده ای.
یاد
تان نرود که رقابت کردن کار بدی نیست. انسان این قدرت و این صلاحیت را دارد که با
همه چیزی که در هستی هست، رقابت کند؛ به شمول خدا. تو باید با خدا رقابت کنی؛ زیرا
همین رقابت کردن با خدا حسی را در تو زنده میکند که تو خود را همشأن خدا میسازی.
خود را نزدیک میکنی به خدا. خود را تقریب میکنی به خدا. وقتی که تقریب به خدا
کردی، خداگونه میشوی. وقتی خداگونه شدی، کارهایی مثل خدا انجام میدهی.
یکی
از کارهای خدا که بنیادیترین و اصلیترین و، در واقع، تنهاترین کار خدا است، همین
خلق کردن است. خدا فقط خلق است و لاغیر. هیچ لحظهای نیست که خدا از کار خلق غافل
باشد. خدا خالق است؛ خلاق است و هیچگاهی از خلاقیت باز نمیایستد و خلاقیت در
حقیقت وارد شدن در عرصهی رقابت با خدا است.
پیامبران
برجستهترین تجلی گاه خدا هستند. اینها خلق میکنند. اینها چه را خلق میکنند؟...
میدانید؟ ... مفهوم.
خدا
اگر بزرگترین و برجستهترین وجه داشته باشد، برای اینکه وجودش برای ما قابل درک
باشد، در «مفهوم» بودنش است. خدا خودش نیز خالق مفاهیم است. انسان را هم اولین
چیزی که یاد داد، اسماء بود. در داستان نمادین خلقت، آدمی که از دیگران متفاوت و
متمایز شده است، به خاطری است که قدرت درک اسماء را دارد. اسماء یعنی اسم ها. اسم
رمزی است برای مفهوم. هر چیزی را که تو میفهمی، یک نام دارد. تو رمز آن چیز را میدانی.
اما وقتی رمزش را فهمیدی، این رمز نشانهای است از «وجود»ی که تو باید بروی و خود
آن را پیدا کنی. از طریق رمز تو میروی خود آن چیز را پیدا میکنی. اسم یک رمز است
و تو با دانستن این رمز میروی و مسمایش را پیدا میکنی. در صنف شما کسی هست به
نام مریم. همین که من میگویم مریم، ذهن شما میرود به طرف شخصی خاص و معین. من
این جا میآیم و میگویم مریم این یکی. من قبلاً در ذهن خود داشتم که در صنف دهم
جیم، کسی هست که در رقابت اشتراک کرده و در رقابت به مقام سه برترین رسیده است.
اسمش است مریم. مریم رمزی است در ذهن من. من این رمز را میدانم؛ ولی مصداقش را
نمیدانم و نمیدانم که مریم کیست. اینجا که آمدم، مصداقش را مییابم. وقتی گفتم
مریم این یکی است، متوجه میشوم که مریم با من آشنا است. به خاطری که قبلاً این
رمز را در ذهن خود داشتم.
انسان
که اسماء را میداند، یعنی رمز مفاهیم را میداند. یعنی انسان قدرت شناخت هر چیزی
را دارد. فقط برود و آن چیز را پیدا کند. به همین خاطر است که انسان هر چیزی را که
مییابد، متعجب نمیشود. همین است که هستی را هر روز تازهتر مییابد.
کسانی
که این مفهوم را در ذهن خود درک کنند، مفهوم خلاقیت را پیدا میکنند. خلاق یعنی
آفرینشگر. پیامبران مفاهیم جدید دادند. مثلاً آمدند و گفتند در این هستی خدا هست.
این دریافت را علم برای ما نگفت. فیلسوفان نگفتند که خدا هست. فیلسوفان بر این بحث
کردند که از طریق نشانههایش بفهمند که یک خدا است یا دو خدا. اگر پنج خدا باشد چه
میشود یا شش باشد چه میشود. اگر آفتاب را خدا بگوییم، چه میشود؛ ... این کار
فیلسوفان است. آنها استدلال میکنند و حرف میزنند. اما پیامبران به این کار
ندارند. فقط میآیند و میگویند که «هست». این که چند تا هست، باید خودت پیدا کنی.
پیامبران میگویند چیزکی هست. بعد از آن، یکی میآید و دیگری میآید و تا آن آخری
میرسد و میگوید که یکی هست و دیگری نیست: «لیس کمثله شئ». هیچ مثل و مانندی
ندارد؛ اصلاً انتها ندارد. اول و آخر او است.
آن
یکی چگونه است؟... مانند خود «هستی». خود هستی یعنی چه؟ نامش را اینجا میگذاریم «خدا».
او با این هستی چه کار میکند؟ میگوییم «روح هستی» است. هستی در حقیقت تجلی
خداست. هر چیزی را که در هستی میبینی، خدا در آنجا تجلی میکند. ولی روح هستی که
پنهانترین است، «خدا» است. درست مانند «مریم». مریم، یک وجود است. در واقع نشانهای
از یک «وجود» است. مریم قابل دید نیست. اما مریم در این هستی خاص ظاهر میشود: در
خشمش، در محبتش، در آرامشش، در هیجانش، در سخنش، در کارکردنش، در هر چیزش. در
حقیقت من یک روح را که ناپیدا است و قابل درک نیست، با اسم رمزی «مریم» میشناسم.
روح نامرئی است. در قرآن هم میگوید که «یسئلونک عن الروح، قل الروح من امر ربی». (از
روح پرسان میکنند که چیست. بگو که روح از امر پروردگار من است).
روح
غیر قابل درک است؛ اما ما تجلیهای روح را میبینیم. خدا قابل درک نیست؛ اما تجلیهای
خدا در هستی قابل درک است. در این هستی یک قسمتش قابل درک است، اما یک قسمت دیگرش
را خیلی سریع و ساده درک نمیکنیم. یک قسمتش شهادت است. آن را درک میکنیم. ما درک
شهادت را با حواس خود شروع میکنیم، بعد میبریم به ذهن خود و این درک را عقلی میسازیم.
از آنجا که پیش میرویم، به جایی میرسیم که عقل ما پایش میلنگد. بعد از آن
چیزهای دیگری را درک میکنیم. اگر کسانی به همینجا برسند که چشمی فراتر از عقل و
ذهن شان بینا شود، اینها خلاق میشوند. بعد از آن که گپ زدند یک چیز نو میگویند.
شاعرانی که واقعاً شاعر اند مثل مولانا، اینها خلاق اند. مولانا مثنوی یا دیوان
کبیر را از یادگرفتهگیها و زورزدنهای ذهنی خود نگفته است. اینگونه نبوده که
زور زده باشد و بگوید که این کلمه را پهلوی این کلمه بگذارم تا شعر ساخته شود! یک
بار که دهان باز میکند، مثل دریا میریزد. کسی که آنجا رسید، از معنا فوران میکند.
مثل آتشفشان است که حرکت میکند و از دل کوه بیرون میزند. مثل یک چشمه است که از
دل زمین میجوشد. حافظ شعرهایش را که گفته، شما نمیتوانید بگویید که او نشسته و
روی هر کدام با دقت کار کرده و بعد از آن، اولش قافیه را یافته، و بعد وزن را پیدا
کرده و بعد کلمات را گرفته و یکی یکی آنجا گذاشته است تا بعداً بگوید که «از کران
تا به کران، لشکر ظلم است ولی / از ازل تا به ابد فرصت درویشان است». این رقم گپ
زدن گپ زدن آدمهایی نیست که با محاسبه کلمه را پیدا میکند و کنار هم میچیند. این
یک نوع جوشش است که در درون شاعر میجوشد و شاعر نمیتواند شعر نگوید.
خلاقیت
را شما در هنرمندان، در نقاشان میبینید. نقاش خلاق است. به همین خاطر گفته میشود
که هنر عرصهی رقابت انسان با خداست. هنر نوآوری نیست. هنر آفرینشگری است. اختراع
نوآوری است: یکی یک کامپیوتر میسازد؛ دیگری میآید نوآوری میکند و کامپیوتری
دیگر بهتر از آن میسازد. آنجا کسی به عرصهی هنر نرفته است. اما آن کسی که چیزی
را میسازد که کسی دیگر نمیتواند درک کند که چگونه ساخته شد، این هنر است. کسی که
یک گونهی خاص شعر میسراید، کسی که یک گونهی خاص سخن میگوید، کسی که یک گونهی خاص
داستان مینویسد، کسی که یک گونهی خاص فیلم میسازد، کسی نقشهی خاصی طراحی میکند،
کسی که نقاشی میکند، کسی که مجسمه میسازد، اینها هنرمند اند. هنر خلاقیت است.
میگوییم مفهوم خلاقیت یعنی دست در دست خدا راه رفتن، چشم در چشم خدا دیدن، زبان
در زبان خدا سخن گفتن. این را میگویند خلاقیت. وقتی کسی سخنی گفت که بگوییم این
سخن نو است؛ کسی قبلاً چنین نگفته بود. این میشود خلاقیت.
پس
شما تا در حس تان حرکت کنید، با موش و کرم و گاو و گوسفند رقابت میکنید؛ تا در
ذهن تان حرکت کنید، با انسانها رقابت میکنید و از همهی آدمهای دیگر که مثل
شمایند، پیش میروید. اما اگر پرواز کردید و به آن طرف سر کشیدید که اوجنای بیرون
از حوزههای عام آدمیان است، به آدمهای دیگر میگویید که تو با پای خود راه میروی،
ما مثل برق میجهیم. تو با انسانها رقابت میکنی، ما با خدا رقابت میکنیم.
معراج
پیامبر، توصیفی خیلی خداگونه است. میگویند به معراج رفت، تمام هستی را درنوردید،
پس آمد، ... همهی اینها در یک چشم بههم زدن: «کلمح البصر». بعضی هستند که در یک
چشم به هم زدن تمام هستی را در مینوردند. برخی دیگر هستند که یک هفته زور میزنند،
سادهترین حرف را هم نمیفهمند!
در
رقابت تان فقط رقیبهای تان را تعیین کنید. در هنر آدمی با هیچ کسی رقابت نمیکند
جز با خدا. و با خدا یعنی با خود تان. با هیچ کس رقابت نمیکنی جز با خودت. هر
لحظه که حرکت میکنی که خود را از این لحظه ای که هستی به یک لحظهی دیگر برسانی
خداگونه تر هستی. یک گام پیش میروی خود را پس انداختی. باز پیش رفتی. هر قدر که
حرکت میکنی و به جلو میروی تو فقط خود را رقیب خود میبینی. به خاطری که کسی
دیگر میمیرد. بعد از آن تو باید چه کار کنی. اگر کسی دیگر پس افتاد، خوش حال میشوی
که خوب شد که این نفر پس افتاد حالا من دم خود را راست میکنم. اما اگر با خود که
رقابت کردی، در هیچ جای توقف نمیکنی. حرکت میکنی و میروی. نه بیش از اندازه،
بیش از ضرورت میدوی، نه مینشینی. فقط میروی و میروی. یارت خودت هستی. اما آن طرف
دیگر چون با خدا وصل هستی در یک بی انتهایی هر قدر که میروی، توقف نمیکنی.
خلاقیت همین است. شما اگر این مفهوم خلاقیت را در ذهن تان گرفتید آن زمان معناگر
میشوید، معنابخش میشوید، معنایاب میشوید. یک چیزی را معنا میکنید. شما که چشم
معناگر معنایاب پیدا کردید هیچ کسی تعیین نمیکند که چه چیز در کجا چه معنا میدهد.
خودت هستی که این کار را میکنی. سنگ یک جای معنا میدهد، در بین دیوار میمانی و
دیوار را بلند میبری. در یک جای معنا میدهد میمانی در بین آب، پای خود را میمانی
و از سر آب میگذری. این شمایید که معنا میکنید. خلاقیت دقیقاً خلاقیت معنا است.
یکی از کارهای خدا خلاقیت است. پس اگر ما بخواهیم مثل خدا باشیم باید خلاق باشیم.
(ادامه دارد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر