۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

ترس و نفرت با فرصت‌ها و سرنوشت مردم می‌جنگد (37)


یک صد و نوزده روز

یادداشت‌هایی از دانشگاه یل (37)

ترس و نفرت با فرصت‌ها و سرنوشت مردم می‌جنگد

شرکت در جلسات درسی و دید و بازدید با اصحاب یل در یک فضای دوستانه و آموزنده، فرصتی برای مرور و بازبینی تجربه‌ها و دریافت‌های من از افغانستان و از زندگی پر فراز و نشیب در این کشور است. به تعبیری که اینجا بر سر زبان‌ها وجود دارد، دانشگاه یل برای من در واقع «فارمت» (Format) یا طرح و قالبی هدیه می‌کند که هر روز می‌توانم تصویرها و مفاهیم ذهنی خود را درون آن بازسازی کرده و از منظری دیگر به آنها نگاه کنم. خیلی زمان‌ها وقتی داخل کلاس درس نشسته ام و یا به سخنان و بحث‌های کسی در برابرم گوش می‌دهم، حس می‌کنم سیالیت و حرکتی در ذهنم پدید می‌آید که جای همه چیز را درهم برهم می‌کند و همه چیز را در قالب و فارمتی جدید جاری می‌سازد.
امشب وقتی از جلسه‌ی مهم و طولانی درس در مورد «استراتیژی بزرگ» (Grand Strategy) بیرون آمدیم با ریکاردو تیران تا خانه همراه بودم و در این خصوص صحبت‌های شیرینی به میان آمد. تعبیر من از دریافت «فارمت» برای ریکاردو هم جالب بود و هم شگفت‌آور. گفت: او هم از درس‌ها چیزهای زیادی می‌آموزد، اما نه به گونه‌ای که همه‌ی یافته‌ها و داشته‌های ذهنی‌اش را در فارمتی جدید قرار دهد. از این حرف ریکاردو یک بار دیگر تفاوت بزرگ خود با او و سایر همراهان ورلدفیلوز را متوجه شدم. تقریباً همه‌ی این همراهان من دارای درجات دانشگاهی معتبری اند و اکثریت آنها با جلسات درسی استادانی که حالا من برای اولین بار می‌بینم، زمان‌های زیادی را سپری کرده اند. روزی که از یک جلسه‌ی درسی دیگر در مورد «معنای زندگی» بیرون می‌شدیم، سرگی لگودینسکی نیز به سادگی گفت: چیز تازه‌ای وجود نداشت، اما تشریحات پروفیسور جالب و آموزنده بود! این در حالی بود که من فکر می‌کردم زندگی با معنای دیگری در برابر نگاه‌هایم چرخش یافته است و باید روزهای طولانی تنها با همین مفهوم کلنجار بروم تا بتوانم آن را در ذهن خود جاسازی کنم: «THE MEANING OF LIFE».
***
افغانستان یکی از کشورهایی است که تابوی ترس و نفرت پنجه بر گلویش انداخته است. «ترس از همه چیز و نفرت در برابر همه چیز»؛ این تعریف سیمای این کشور است. ترس، نشان از دشمنی است که تو را تعقیب می‌کند و در همه جا به دنبال توست تا با اولین فرصت، نابودت کند. دشمن نفرت‌انگیز است و چون دشمن در هر چیزی پنهان می‌شود، نفرت تو نیز همچون نفرت از کابوس دشمن، شامل همه ‌چیز می‌شود.
امیرعبدالرحمن، نماد بزرگ ترس و نفرت در ابتدای تاریخ سیاسی افغانستان با مرزهای کنونی آن است. او ترس را از اسلاف خود به ارث برده بود و می‌دانست که چگونه‌ «دشمن» برادری را با دستان برادری کور کرد و چگونه شاهی بر سرداری مظنون شد و او را با ساطور تکه تکه کرد و چگونه سیاه‌چال‌ و چشم‌کشیدن‌ و زنان را با پستان در زیر کتاره‌نهادن و تیل‌داغ کردن و سیخ و فانه‌ کشیدن زبان رابطه‌ی دشمن با دشمن بود. او فرار از دست دشمن را تجربه کرده بود، دشمنی که در نقاب عمو و پسر عمو و برادر و برادرزاده‌اش پنهان شده بود. نفرت امیرعبدالرحمن نیز میراثی از اسلاف او بود. نفرت زاده‌ی ترس است و امیرعبدالرحمن، این خانه‌زاد ترس را همیشه با خود داشت. او از همه چیز متنفر بود. هنوز کودکی یازده ساله بود که به گفته‌ی خودش «پنج هزار دشمن» را در بدخشان به دهن توپ پراند و «کسانی را که سپاهیانش به این قسم کشته بودند بر ده هزار بالغ می‌شد». او از بدخشانی و ازبک و هزاره همان‌قدر نفرت داشت که از غلجایی و سدوزایی و شینواری. او از ملایان شیعه به همان اندازه نفرت داشت که از ملای سنی: ملا مشک عالم را «موش عالم» خطاب کرد و با بسیج کردن لشکرش در این «موش‌کشی»، چهار هزار «موش» را به گفته‌ی خودش «به کلی تمام نمود».
ترس و نفرت امیرعبدالرحمن تنها وهم او نبود، واقعیتی بود که وهم و تجربه‌ی او را به هم آمیخته بود. او با دستان پسرش زهر نوشانده شد. این وهمی بود که او همیشه از آن فرار می‌کرد، اما با پنهان شدن در پنجه‌های پسر گلوی او را گرفت. ترس او، پسرش امیر حبیب الله را نیز دنبال کرد و نفرتش نیز میراث پسرش شد و حبیب الله به نوبه‌ی خود، ترس و نفرت را از خود به فرزندش منتقل ساخت.
امان‌الله، شاهی بود که تلاش می‌کرد از ترس و نفرت فرار کند. او چشم به جهان گشوده بود و جهان بزرگی را در برابر خود دیده بود که ترس و نفرت نباید آن را کوچک می‌کرد، اما واقعیت ترس و نفرت از همان گلوله‌هایی که با دستان او روی شقیقه‌ی پدر نشسته بود، او را رها نمی‌کرد و همین ترس و نفرت بود که با اولین تهدید ملایان قندهار و لوگر و با اولین صدای حبیب‌الله کلکانی او را از کابل و تاج و تخت و برنامه‌های اصلاحی‌اش ناامید کرد و به بیرون از مرزها پرتاب نمود.
نادرخان و هاشم خان و ظاهرخان و داودخان و زمامداران خلق و پرچم و مجاهدین و طالبان، همه میراث‌داران و میراث‌گذاران ترس و نفرت در کشور بوده اند. نگوییم که استبداد و فرهنگ استبدادی هم زاده‌ی ترس و نفرت است و هم زاینده‌ی و پرورش‌دهنده‌ی ترس و نفرت. این بحث، ما را از واقعیت کنونی ترس و نفرت که بر اندام فکر و رفتار ما چنبر زده است، دور نمی‌سازد. روزی که آقای کرزی از مقام ریاست جمهوری کشور، بر سرنوشت خود و کشور و ملتش اشک می‌ریخت، در واقع عجز خود در برابر تابوی ترس و نفرت را افشا می‌کرد.
زنان و دختران افغانستان وقتی بینی بریده‌ی عایشه و سنگسار و اعدام شدن زنان در گوشه و کنار کشور و اسید بر صورت دانش‌آموزان مکاتب و مسمومیت آنها در هنگام تحصیل را می‌بینند و وقتی شلاق و تازیانه بر روی بازار را به یاد می‌آرند، از ترس و نفرت مالامال می‌شوند. وقتی صدای سازش و مصالحه با طالبان بلند می‌شود، کابوس ترس و نفرت، پیش از هر جای دیگر، بر چشم و دل زنان و دختران سایه می‌اندازد. کسی به صلح با طالبان نمی‌اندیشد، به این می‌اندیشد که طالبان با تسلط بر قدرت سیاسی چه حالی بر سر آنان خواهد آورد: دو هفته یا سه هفته یا یک ماه یا یک سال، فرقی نمی‌کند. زمانی که با ترس و نفرت می‌گذرد، هر لحظه‌اش زمان سیاه و سنگین است.
هزاره و تاجیک و ازبک از پشتون و حاکمیت پشتون می‌ترسند و هر گامی که از سوی پشتون برداشته می‌شود برای آنها هوشداری است از تازیانه و شلاق و قتل عام و تعصب و تبعیض و تیوری دویمه سقاوی. پشتون از هزاره و تاجیک و ازبک می‌ترسد و هر گام آنان را کابوسی می‌بیند که او را در دره‌های سیاه وحشت و نفرت فرو می‌برد.
ترس و نفرت روشنفکران از سنت‌گرایان و بالعکس، ترس و نفرت سنت‌گرایان از روشنفکران؛ ترس و نفرت مسلمانان از مسیحیان و یهودان و کافران؛ ترس و نفرت رهبران کمونیستی و جهادی از دموکراسی و جامعه‌ی مدنی و دادخواست‌های حقوق بشری و عدالت انتقالی؛ ....
***
وقتی پدیده‌ای در زمان تکرار شد، باید به نتایج کلی و غایی آن توجه کرد. دور تکراری و بی‌انقطاع ترس و نفرت، در صدها سال زندگی مردم ما چه نتیجه‌ای داشته و آنان را از کجا به کجا کشانده است؟ بالاخره‌، امکان ندارد که این خط در جایی قطع شده و یک بار، هر چند سخت و دشوار باشد، ریاضت بزرگ در برابر کابوس ترس و نفرت تمرین شود؟
این سوال را در جلسه‌ی چهارساعته با سه پروفیسور مشهور دانشگاه یل، آقایان جان ال. گادیس، چارلز هیل، پال ام. کینیدی و عده‌ای از دانشجویان آنها که در مقاطع کارشناسی ارشد و دکترا درس‌های تخصصی در بخش «استراتیژی بزرگ» (Grand Strategy) را تعقیب می‌کنند، مطرح کردم. عنوان جلسه نیز همین «استراتیژی بزرگ» بود. تا حالا در هیچ جلسه‌ی درسی با این همه استاد و دانشجو به طور همزمان یکجا نشده بودیم. گفته شد که بحث با این مجموعه، صورت آزاد دارد و هر چه به نظر تان می‌رسد می‌توانید طرح کنید و به مناقشه بپردازید. این استادان از کسانی اند که در بازنگری و تدوین استراتیژی‌های بزرگ امریکا در بخش‌های نظامی و امنیتی و سیاست‌های خارجی نیز کار می‌کنند. وقتی آمدند و نظریات خود را شرح دادند و مفهوم استراتیژی بزرگ را تبیین کردند، به یاد آن اصطلاح معروف رهجو افتادم که همیشه از اینگونه افراد با تعبیر «غول» یاد می‌کرد. احاطه‌ و تسلط آنان بر حوزه‌های درس و مطالعات شان، توأم با حافظه‌ی شگفت‌آوری که در نقل قول مطالب از کتاب‌های مختلف و شخصیت‌ها و متفکران مختلف نشان می‌دادند، همه همراهان ورلد فیلوز را جذب کرده بود. دانشجویان آنها نیز هر کدام، با اینکه در مرحله‌ی تحقیق و پژوهش قرار داشتند، صاحب‌نظرانی بودند که گاهی با استادان غول‌پیکر خود پنجه می‌دادند و نظریات و دیدگاه‌ها و شیوه‌های کار و تدریس شان را به نقد می‌کشیدند. هر کدام از این دانشجویان سال‌های طولانی را در مناطق بحران‌زده مانند کوسوو و صربستان و بوسنی و سومالی و نایجیریا و اسرائیل و سرزمین‌های اشغالی و اردن و لبنان و کشمیر و پاکستان و یمن و آسیای مرکزی و عراق سپری کرده و برای سنجش میدان عمل برای تیوری‌های درسی خود کاوشگری کرده بودند.
استراتیژی بزرگ از سوال جنگ و صلح آغاز شد و به حوزه‌های معین استراتیژی‌های بزرگ اروپا و امریکا در هنگام جنگ جهانی دوم و جنگ سرد و جنگ با ترور کشانده شد. هر کسی سوالی داشت که باید به آنها پاسخ گفته می‌شد. جنگ همان تاریخی است که بشر آن را پشت سر گذاشته و صلح نیز همواره چهره‌ی دیگری از جنگ بوده است. استراتیژی بزرگ خط فاصله‌ی میان جنگ و صلح را ترسیم کرده و نشان داده است که چگونه از جنگی به صلحی راه برده می‌شود و از صلحی برای جنگی آمادگی گرفته می‌شود. چرا امریکا در جنگ جهانی دوم با استالین همگام شد تا با هیتلر بجنگند؟ این همراهی اگر از یک جانب به شکست هیتلر منجر شد، از جانبی دیگر قدرت جهنمی اتحاد شوروی را بر تمام کشورهای اروپای شرقی مسلط کرد و سایه‌ی کمونیسم روسی را برای نیم قرن بر سر دنیا گسترش داد. چرا ترومن ترجیح داد هیروشیما و ناکازاکی را بمباران کند؟ این تراژیدی هولناک اگر از یک سو تکانه‌ای برای وجدان و باورهای بشری بود، از جانبی دیگر جنگی را خاتمه بخشید که می‌توانست فاجعه‌های هولناک‌تری را در یک خط انتهاناپذیر تحمیل کند. چرا امریکا در جنگ عراق و ایران، از رژیم صدام حمایت کرد و بعد از جنگ، خود با صدام به عنوان شر بزرگ درافتاد؟ چرا غرب و به خصوص امریکا در دوران جنگ سرد به تقویت بنیادگرایی اسلامی پرداخت و بعد از جنگ سرد مقابله با بنیادگرایی را از مهم‌ترین برنامه‌های خود عنوان کرد؟ چرا امریکا از دموکراسی حمایت می‌کند اما در خاورمیانه مستبدترین رژیم‌های ضد دموکراسی را تقویت می‌کند تا از کابوس حکومت بنیادگرایی اسلامی در زیر چتر دموکراسی و انتخابات و آرای مردم جلوگیری کند؟
سوال من در دو نوبت مطرح شد: یکی وقتی ادعا شد که استراتیژی بزرگ همیشه به اهداف درازمدت نگاه می‌کند و هدف درازمدت امریکا در کشورهای مختلف حمایت از آزادی بیان و دموکراسی و جنبش‌های مدنی است، چون تنها با کشورها و جوامعی که این ارزش‌ها را احترام کنند می‌شود رابطه‌ی سالم‌تر و باثبات‌تری داشت. پرسیدم: امریکا اکنون بعد از نه سال، به یکبارگی اعلام می‌کند که ما از جنگ افغانستان خسته شده ایم و به ستوه آمده ایم و مأموریت ما این نیست که کشوری را از عهد بوق به قرن بیست و یکم بیاوریم و هی هوشدار می‌دهند که نیروهای ما امسال و سال دیگر خارج می‌شوند، ... این حرف‌ها در کجای استراتیژی بزرگ قرار دارد و چه هدف درازمدتی را در راستای تحقق استراتیژی بزرگ امریکا تعقیب می‌کند. پروفیسور هیل بدون درنگ گفت: این برخوردها همه خرج سیاسی دارند و نباید چنین باشند. اصلاً چرا باید هراس خلق کنیم که ما از افغانستان بیرون می‌شویم در حالی که عملاً نه امکان دارد این کار را انجام دهیم، نه ضرورت است و نه هم به نفع ما است؟ سیاستمداران وقتی در برابر افکار عامه به زانو می‌افتند و چشم شان به انتخابات دوخته می‌شود حرف‌هایی را علم می‌کنند که تنها به هدف جلب افکار عامه و جذب آرای بیشتر است. بلی، می‌شود گفت که ما نیروهای خود را کاهش می‌دهیم، اما آنجا باید برای مردم افغانستان نیز این اطمینان خلق شود که ما تا زمانی که شما از هراس گذشته فارغ نشده اید و تا زمانی که نظام سیاسی تان پا نگرفته است، آنجا می‌مانیم. ما هنوز هم در آلمان پایگاه داریم و در جاپان هنوز هم حضور نظامی ما حفظ شده و در کوریای جنوبی هنوز هم نیروی ما موجود است. اینها بخشی از استراتیژی بزرگ اند که افغانستان در آن استثنایی ندارد.
سوال دوم من در همین بخش زمانی مطرح شد که ادعا کردند طالبان نیرویی بود که در دوران جنگ بر علیه اتحاد شوروی مورد حمایت قرار گرفت. این حرف را بیشتر پروفیسور جان گادیس مطرح کرد که می‌گفت در استراتیژی بزرگ، همیشه حرف بر سر خوب در برابر بد نیست، گاهی حرف بر سر انتخاب شر کمتر نسبت به شر بیشتر است. او بود که مواضع چرچیل و آیزنهاور در جنگ جهانی دوم و تصمیم ترومن برای بمباران اتمی جاپان و حمایت از بنیادگرایی اسلامی را به میان کشید و این حرف‌های او ابتدا از سوی لومومبا به چالش کشیده شد و وقتی مثال طالبان به میان آمد، من گفتم: طالبان اصلاً مربوط به دوران جنگ بر علیه اتحاد شوروی نبودند. آنها نه در سال‌های هشتاد، بلکه در اواخر دهه‌ی نود با حمایت و کارکردانی مستقیم آی‌اس‌آی پاکستان و سازمان‌های استخباراتی غربی و عربی ایجاد شدند و جنگ شان هم نه بر علیه کمونیسم، بلکه برای تصفیه‌حساب‌های قومی و اتنیکی در افغانستان بود. از همان ابتدای حرکت طالبان معلوم بود که آنها چه می‌اندیشند و چه می‌کنند و موضع شان در برابر حقوق بشر و دموکراسی و جامعه‌ی مدنی چیست. گفتم: امریکا هم تا زمانی که مشکل القاعده دامنگیرش نشده بود، از طالبان به گونه‌های مختلف حمایت می‌کرد: می‌گفتند آنها لشکر صلح اند و ثبات و امنیت افغانستان را تأمین می‌کنند و این حرف‌ها. جان گادیس این نکته را به سادگی به دانشجویان خود انتقال داد و گفت: یکی از کارهای ما در استراتیژی بزرگ این است که دانشجویان خود را با سوال‌های بزرگ و چالش‌انگیز رها می‌کنیم نه اینکه برای آنها پاسخ پیدا کنیم. این سوال هم موضوعی باشد برای تحقیق اینها!
***
سوال دیگر من در بخش دوم، معمای ترس و نفرت در کشورهای اسلامی و به خصوص در افغانستان بود. بحث از اینجا پیش آمد که صلح و ثبات به عنوان نیاز اساسی جامعه چگونه در قالب یک استراتیژی بزرگ تأمین می‌شود. نکته‌های خوبی در مورد نظام دموکراسی و بنیادهایی که می‌توانند صلح و ثبات درازمدت را تأمین کنند و مقایسه‌ی چین با کشورهای دموکراتیک مطرح شد. من با یادآوری کابوس ترس و نفرت که مردم را از حرکت‌های سالم باز می‌دارد و نیروهای جامعه را به هدر می‌دهد، از تجربه‌ای یاد کردم که افغانستان در طول تاریخ خود گرفتارش بوده و در این سه دهه‌ی اخیر حرکت قهقرایی وحشتناکی را بر آن تحمیل کرده است. برای مثال یادآوری کردم که سه دهه قبل، برغم آنکه ما صاحب نظام دموکراتیک نبودیم، اما به هر حال نظام داشتیم و رشد به گونه‌های ابتدایی در کشور آغاز شده بود: هلمند و قندهار که حالا مهد طالبان است، دارای مکاتب مختلطی بود که در آنها پسران و دختران با هم درس می‌خواندند و داکتر سیما سمر که به دلیل فعالیت‌های حقوق بشری خود امسال از کاندیدان پیشتاز جایزه‌ی صلح نوبل محسوب می‌شود، پرورش‌یافته‌ی همین مکاتب در هلمند است. در کابل و سایر شهرها نیز رشد آرام اما خوبی جریان داشت. اما کمونیست‌ها آمدند و با داعیه‌ی جهش بزرگ در یک سال و دو سال، راهی را برای کشور باز کردند که زمانی در پایتخت کشور، مردم برای ورود طالبان لحظه‌شماری می‌کردند و طالبان، در پنج سال حکومت خود نیز نه به دلیل تفکر و باورهای مذهبی و خصومت خود با مکتب و علم و تکنولوژی، بلکه بیشتر به دلیل رفتارهای وحشیانه و خشن مورد نفرت واقع شدند و این نشان می‌دهد که زمینه‌ی پذیرش اجتماعی آنان در جامعه مساعد شده بود و حالا هم نفوذ گسترده‌ی مردمی آنان در جنوب کشور بیانگر همین زمینه‌ی پذیرش اجتماعی است. سوال این است که این چرخه‌ی ترس و نفرت، در یک استراتیژی بزرگ چگونه تحلیل شده و اثرات آن چگونه بررسی می‌شود و چه چیزی در این چرخه وجود دارد که کشوری را از آن رشد نسبی به این قهقرای وحشتناک عقب می‌راند و حالا چگونه می‌شود از این چرخه‌ی ترس و نفرت نجات پیدا کرد.
پروفیسور هیل باز هم از کسانی بود که به این سوال با شرح مبسوطی پاسخ گفت. وی با اشاره به تیوری‌های دانشمندان مختلف، از جمله فروید، جنبه‌های روان‌شناختی ترس و نفرت را در باورها و رفتارهای انسان توضیح داد و گفت: تسلط ترس و نفرت، عامل عمده‌ی تشتت در روابط انسان‌ها است. اساساً ترس و نفرت همچون خوره‌ای است که ابتدا در درون آدم رخنه می‌کند و ضرور نیست که همیشه بگوییم چیزی در خارج به معنای واقعی کلمه وجود دارد که باعث ترس و نفرت می‌شود. اوهام ترس و نفرت، در مرور زمان چنان در درون آدمی جا می‌گیرد که خود او برای خود همه چیز و همه کس را از ورای عینکی می‌بیند که غبار ترس و نفرت بر آن نشسته است.
او گفت: هیتلر در درون خود ترسی داشت که او را همیشه نگران می‌ساخت و این ترس بود که او را به نفرتی بزرگ کشانده بود. تروریستان نیز کار شان پخش و گسترش ترس است و از ورای ترساندن مردم است که نفرت را در میان مردم پخش می‌کنند. افغانستان و کشمیر و خاورمیانه برای درک اثرات ترس و نفرت مثال‌های روشنی اند. اسرائیل و فلسطینی‌ها، بعد از سال‌های طولانی به مرحله‌ای رسیده اند که هر چه می‌کوشند تا بر همدیگر اعتماد کنند، قادر به این کار نمی‌شوند. اسرائیل قدرت سرکوب‌کننده‌ی خطرناکی در اختیار خود دارد، اما هیچگاهی از یاد نمی‌برد که در میان صدها میلیون عرب و مسلمان، چگونه می‌تواند از موجودیت خود دفاع کند. فلسطینی‌ها می‌دانند که اسرائیل حاضر به پذیرش و تحمل آنها نیست، به همین دلیل است که خود را برای مقابله با ترس اسرائیل به طور بی‌وقفه آماده می‌سازند. حالا در آن دو سوی خط به برنامه‌های خیلی پیچیده برای آموزش و تربیت و آماده‌سازی ضرورت نیست. همه در فضایی به دنیا می‌آیند و بزرگ می‌شوند که ترس و نفرت آنان را می‌پوشاند.
بااینهم، پروفیسور چارلز در مورد افغانستان گفت که در این کشور زمینه‌های از میان بردن ترس و نفرت بیشتر از جاهای دیگر مساعد است. به عقیده‌ی او ترس و نفرت‌های اتنیکی و مذهبی در افغانستان خیلی‌ کم‌عمق‌تر و بی‌ریشه‌تر از جاهای دیگر است و مردم این کشور نشان داده اند که اگر با برنامه‌ی سالم و درست سیاسی با آنان برخورد شود به سادگی می‌توانند همدیگر را بپذیرند و از چرخه‌ی ترس و نفرت بیرون شوند. او گفت: همین حالا افغانستان نمونه‌ی خوبی از کشوری است که تحمل و مدارای اتنیکی و مذهبی و لسانی در آن وجود دارد و مردم می‌توانند تفاوت‌های خود را بپذیرند. او این واقعیت را در کشورهای عربی و کشمیر دشوارتر می‌دید.
پروفیسور چارلز مسئولیت سنگین روشنفکران و آگاهان افغانی را مقابله با ترس و نفرت می‌دانست و می‌گفت: این کار باید به گونه‌ی یک برنامه‌ی حیاتی و مهم در افغانستان تعقیب شود. چارلز تأکید کرد که امریکا و کشورهای غربی نیز این مسئولیت را دارند تا برای مردم افغانستان اطمینان خلق کنند که در نجات یافتن شان از ترس و نفرت در کنار شان باقی می‌مانند. او گفت: این مشکل روانی در کشورهای پسامنازعه باید به طور جدی مورد توجه قرار گیرد. مردم از جنگ و منازعه خسته اند، اما برگشت به دوران انتقام‌جویی‌های جنگ و منازعه همیشه بر روان آنها سنگینی می‌کند. او با اشاره‌ به مثال‌هایی که من در صحبت‌های خود داشتم، گفت: این ترس‌ها ریشه در تجربه‌ی مردم دارد. کسانی که از طالبان می‌ترسند به دلیل این است که دوران حکمروایی طالبان را در حافظه‌های خود دارند و کسانی که از نفوذ و اقتدار نیروهای شمال می‌ترسند باز هم دوران حکومت و تسلط آنان را به یاد دارند. حضور امریکا و کشورهای غربی باید برای این باشد که مردم رفته رفته دارای نظام و سیستمی شود که هیچ سیاستمداری نتواند آن را در راه منافع و یا خواسته‌های فردی و گروهی خود استفاده کند.
پروفیسور چارلز گفت: ترس و نفرت در واقع با فرصت‌ها و سرنوشت مردم می‌جنگد. اگر شما فکر می‌کنید که باید زمان تان در اختیار خود تان باشد و از این زمان برای کارهای بهتر و موثرتر استفاده کنید، باید همه‌ی تلاش تان این باشد که ذهنیت ترس و نفرت را به ذهنیت اعتماد و محبت تبدیل کنید. این کار مشکلی است، اما اگر با برنامه‌های آموزشی و تربیتی خوب پیش برده شود، اثرات ماندگاری دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر