۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

دنیای فراموش شده‏ی قصه‏های مادربزرگ

زینب حیدری

(این نوشتهی زینب حیدری در شمارهی هفدهم هفتهنامهی «قدرت» نشر شده بود. آن زمان به دلایلی این نوشته را نتوانستم در وبلاگ بگذارم. اینک آن را نشر میکنم و به دنبال آن نامهای را که در نقد آن برای زینب فرستاده بودم میگذارم...)

وقتی کودک بودم از سیاهی شب و غول‏های قصه‏های مادر بزرگ می‏ترسیدم و خوابم نمی‏برد، و وقتی به خواب هم می‏رفتم غول‏ها و دیوها در خوابم می‏آمدند. تنها پناهم آغوش مادرم بود که من را از شر آن سیاهی و غول‏ها و دیوها نجات می‏داد. اما هرگز پرهیز نمی‏کردم از شنیدن آن قصهها.

خوب یادم هست، آخرِ همه‏ی قصه‏های مادربزرگ غول‏ها و دیوها از بین می‏رفتند و پری و شاه قصه‏ها به هم می‏رسیدند و یا شهر نفرین شده‏ای از شر نفرین هیولاها و غول‏ها و دیوها خلاص می‏شد. همیشه آخر قصه خوبِ خوب تمام می‏شد غول‏ها و دیوها از بین می‏رفتند و همه‏چیز مطابق میل من و مادربزرگ به پایان می‏رسید.

اما دلم همیشه برای آن غول‏ها و دیوها می‏سوخت... مادربزرگ‏ام همیشه آخر قصه غول‏ها و دیوها را بی‏رحمانه از دنیای قصه‏ها بر میداشت و همهچیز را به قول خودش منصفانه پایان میداد. اما پایان قصه‏های مادر بزرگ آن‏قدرها هم منصفانه نبود. همان‏طور که همیشه تکه‏ی کوچک نان مال من و تکه‏ی بزرگ‏تر مال برادرم بود، و مادر بزرگ این را عین انصاف می‏دانست، همان‏طور قضاوت و داوری او در حق هیولاهای قصه‏هایش نیز زیاد غیرجانب‏دارانه نبود...

قصه‏ها همیشه از این‏جا شروع می‏شد:

«بود نبود بودگاری بود، زمین نبود شودیاری بود شهری بود آرام و آسوده...»

قصه از این‏جا شروع می‏شد و رفته‏رفته همان‏گونه که تاریخ پیش می‏رفت، همان‏گونه که زمان طی می‏شد، قصه‏های مادربزرگ نیز پیش می‏رفت و طی می‏شد... همیشه غول یا دیوی می‏آمد و آرامش شهر را می‏ربود و سپس قهرمان داستان ظهور می‏کرد تا دوباره همه‏چیز را، مطابق میل مادر بزرگ، سر جای اول‏اش بنشاند و آرامش شهر را بازگرداند. و آخر قصه همه‏چیز خوب و مطابق میل تمام می‏شد. اگر یک قهرمان نمی‏توانست آن شر را از بین ببرد قهرمان دیگری پیدا می‏شد و کاری میکرد کارستان، و یا هم روزگار دست نامردی به دیو و هیولای قصه می‏داد...

در اوایل وقتی به آخر قصه می‏رسیدیم، همیشه می خندیدیم چون قصه پایان خوبی داشت اما رفته‏رفته تکراری شد؛ هر شب عین محتوا در قالب‏های گوناگون... شخصیت‏های به ظاهر متفاوت، اما در ماهیت و رفتار شان کاملا یکسان. اما نمی‏خواستم اندک لطفی را که هنوز در بعضی از صحنه‏های قصه‏های مادربزرگ باقی بود از دست دهم. به خاطر این،‏ همیشه او را وادار می‏کردم تا، اگر قصه‏ها تکراری هم باشند، باز هم بگوید و من هم مثل همیشه در یکی از صحنه‏های قصه‏های مادربزرگ به خواب می‏رفتم و پس از آن نمی‏دانستم که مادر بزرگ چه حال و روزی به سر دیوها و غول‏های بدبخت قصه‏هایش می‏آورد. خلاصه این‏که مادربزرگ خود قهرمان قصه‏هایش بود.

***

کم‏کم آن دوران گذشت. و من کم‏کم داشتم از شهر رنگین قصه‏های مادربزرگ کوچ می‏کردم. بعد از آن خودم قصه خواندم و گاهی خود قصه پرداختم. دیوهای این قصه‏ها نیز مثل همه‏ی دیوها و غول‏ها خود را نابود می‏کردند و یا نابود می‏شدند. آن‏ها هم همه قصه بودند.

همینطور با گام‏های زمان پیش می‏لغزیدم، یا بهتر بگویم، پیش کشیده می‏شدم، در دنیای واقعیت‏های تلخ و خشن. بدون میل خودم. یادم می‏آید که گاهی از این لغزیدن جبری و بی‏اراده چقدر وحشت می‏کردم. افق پیش‏رو به نظرم هراس آور می‏رسید. می‏ترسیدم که مبادا در چنگ هیولاهای دنیای واقعی گیر نیافتم و تقاص همه‏ی آن غول‏های شکست خورده در قصه‏های مادربزرگ را پس ندهم. بعدها که من و واقعیت‏ها بیشتر سربه‏سر هم گذاشتیم، متوجه شدم که قصه‏ها تنها در در ذهن مادربزرگ و یا در لای کتاب‏ها نیستند. آن زمان بیشتر قصه‏ها را دیدم. این شهر و آن شهر همه قصه بود؛ حتا در و دیوارها قصه شدند؛ کوچه‏ها همه قصه شدند و آدم‏ها، دیوها و هیولاهای این قصه‏ها. آدم‏ها خود قصه شدند. یا بهتر این است که: آدم‏ها خود قصه بودند. همه چیز قصه شد.

قصه‏هایی که می‏دیدم مثل قصه‏های مادربزرگ نبودند. این قصه‏ها را هنوز هم می‏بینم. در این قصه‏ها هیولای قصه در چهره‏ی «قهرمان» ظاهر می‏شود و با این نقاب زیبا نقش بازی می‏کند. در این قصه‏ها همه چیز وارونه است؛ آرامشی در شهر است اما آرامشی مرگ آور. خنده‏ها زهرخند اند. دوستی‏ها دروغین. و چشمان مان سفید و سیاه را از همدیگر بازنمی‏شناسند؛ ما خود ناتوانیم از بازشناختن رنگ‏ها. بازیگران این قصه‏ها با صداقت آدم‏ها بی‏رحمانه(نه صادقانه) بازی می‏کنند. آنکه پیامبر است کذاب است، آن‏که پدر است قاتل پدر بوده است، آن‏که پری قصه است خود دیوی است در نقاب پری. دیوها خون مان را میمکد، اما باز هم سپاس‏گذارش هستیم. این‏ها را می‏بینیم اما نمی‏خواهیم ببینیم، توان بازشناسی و بازسازی باورهای خود را از دست داده ایم.

***

می‏گویند قصه‏ها همیشه هم دیو دارند هم پری. قصه‏ها مادربزرگ نیز چنین بود. اما این قصه‏ها سراسر قصه‏های غول‏ها و هیولاهایند. پری‏ای در میانه نیست، پری‏ها غایب اند. پری‏ها منزوی شده اند، مرده اند. در این قصه‏ها، دیوها و هیولاها به جان هم می‏افتند. در این قصه‏ها هیچگاه از شر این دیوها رهایی نمی‏یابیم. دیوها همیشه با همدیگر گلاویز اند، اما هیچ‏گاه میدان را رها نمی‏کنند. اگر دیوی از میان رفت دیوی دیگر به جای او می‏آید. در هر صورت قصه همان قصه است: قصه‏ی دیوها و دیوها و دیوها. همین....

اما من می‏خواهم باز گردم به دنیای قصه‏های مادربزرگ. می‏دانم وقتی من بازگردم قصه‏ها نیز همان قصه‏ها خواهند بود. می‏خواهم خود را از چنگ این قصه‏های بدون پری نجات دهم. وقتی قصه پری نداشته باشد، دروغین است، به شرطی که ما خود به دنیای آن قصه‏ها بازگردیم. حالا که می‏اندیشم، ما خود پری‏های قصه‏های مان را منزوی ساخته بودیم؛ کشته بودیم و برای خود دنیای دروغین ساخته بودیم. می‏خواهم پری‏ها را به باغ قصه‏ها بازگردانم. می‏خواهم به شهر قصه‏های مادربزرگ برگردم. قصه‏های او قصه‏های راستین بودند، هرچند در ذهن مادربزرگ محصور بودند. حالا که می‏اندیشم ما که بزرگ می‏شویم پری‏های قصه‏های مان را محصور و منزوی می‏کنیم و از قصه‏های مان قصه‏های دروغین و تلخ می‏سازیم. دوست دارم دنیای قصه‏های مادربزرگ را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر