۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

آیا ارزش بابه کمتر از یک گوسفند قربانی بود؟

محترم آقای اسد بودا، در صفحه فیس بوک خود قضاوتی را در مورد نوشته من که در جمهوری سکوت نشر شده بود، گذاشت که موجب بحث و نظرهایی در میان یک عده از دوستان گردید. بعدتر از آن، البته با لحنی متفاوت تر، یادداشت کوتاهی دیگر از جناب ایشان در ذیل نوشته منتشره در جمهوری سکوت گذاشته شد که لازم دیدم در پاسخ ایشان نکته هایی را یادآور شوم. این یادداشت شاید بتواند گره و ابهامی را که در نوشته اولی وجود داشته است، برطرف کند.
متن یادداشت و مباحثات پیرامون آنها را می توانید در پیوندهای فیس بوک و جمهوری سکوت دنبال کنید:

آیا ارزش بابه کمتر از یک گوسفند قربانی بود؟

دوست بزرگوارم آقای بودا،
تشکر از زحمتی که به خود داده و یادداشت تان را در فیسبوک و اینجا گذاشتید. قضاوت تان در فیس‌بوک، در همان اول وقت برایم جالب بود، چون ندانستم که شما چگونه از آن نوشته چنان برداشتی کرده اید. شما نوشتید: «امروز به یکی از جملاتِ استاد عزیز رویش دربارة "بابه" برخوردم که فکر می‌کنم یکی از بدترین جمله‌های ایشان باشد. به این جمله دقت کنید: "گوسفند قربانی پیدا کنیم که ارزشش از بابه کمتر باشد و وقتی رفت جای خالی‌اش را با نگاه کردن به بابه جبران کنیم".»
معنای ضمنی قضاوت شما آن است که جملات بد در مورد بابه فراوان گفته ام، اما هیچ کدام به پای این یکی نمی‌رسد. دوستی دیگر حتی درخواست کرده بود که باید از بابه و مردم به خاطر این جمله‌ی ناصواب معذرت بخواهم. ادعا ندارم که تا کنون جمله‌ای خوب در مورد بابه گفته باشم که ارزش یادآوری داشته باشد. اما حس می‌کنم حرمتم به بابه نیز به حدی بوده که جرأت نکرده ام، عامدانه و آگاهانه، جمله‌ی بدی در حق او بگویم.
اما در مورد این جمله، حدسم متفاوت بود و فکر می‌کردم اگر در عمرم یک جمله‌ی خوب برای بابه گفته باشم شاید همین باشد.
البته در ذیل این صفحه‌ی جمهوری سکوت که مقاله نشر شده است، لحن تان اندکی آرام‌تر است و گویا ملامتی من کمتر. اینجا آورده اید که: «این بدترین جمله و دارای بیش‌ترین کژتابی است که از شما تا هنوز خوانده ام: "گوسفند قربانی پیدا کنیم که ارزشش از بابه کمتر باشد و وقتی رفت جای خالی‌اش را با نگاه کردن به بابه جبران کنیم".... مگر بابه گوسفند بود و یا هر گوسفندی ارزشش از بابه بیش‌تر است؟ امید می‌رود، در استخدام واژه‌های کمی تامل شود.»
بودای عزیزم،
این قضاوت را از هر کسی دیگر می‌پذیرفتم، حد اقل، از شما که با «نماد»ها و مفاهیم سر و کار دارید، و آبی بودن چشمان بابه را کشف می‌کنید و رازهای درد خادم را، انتظار نداشتم. شما اگر با جملات من حرکت می‌کردید، مطمین بودم که حس مرا در ورای آنها درک می‌کردید. حالانکه من همیشه تلاشم این است که در حد توان خود مفاهیم پیچیده را باز کنم، نه اینکه مفاهیم ساده را پیچیده بسازم. برای من ابراهیم و اسمعیل و حج و قربانی و نمادهای دیگر، دارای عمق و پیچیدگی‌های زیاد اند. از زمانی که با نمادهای اسلامی سر و کار پیدا کرده ام، هیچگاهی نتوانسته ام از خضوع در برابر آنها جلوگیری کنم. به هر حال؛

چرا فکر می‌کنم، اگر هیچ جمله‌ی خوبی برای بابه نگفته باشم، آن جمله‌ی مورد استناد شما، خوب‌ترین جمله‌ام در مورد اوست؟
در این نوشته، من از نمادهای اسلام سخن می‌گویم و تفسیرهایی که این نمادها بر می‌تابند. گونه‌های مختلف برخورد با نمادهای مذهبی را یاد کرده ام تا برسم به اینکه بگویم می‌شود از ظاهر نمادها فراتر رفت و چیزهایی را در ورای ظواهر نیز کشف کرد. بعد آمده ام از نماد ابراهیم و اسمعیل و ایثار یاد کرده ام تا برسم به اینکه بگویم وقتی ابراهیم حاضر به قربانی پسرش شد، خدا ایثارش را پذیرفت و دیگر او را از اسمعیل محروم نکرد و گفت که تو در اثبات وفایت بی‌درنگ رفتی و اسمعیل نیز بی‌درنگ حاضر شد که به فرمان خدا گردن بگذارد. این بود که خدا به جای اسمعیل گوسفندی را فرستاد و این گوسفند را به عنوان نماد قربانی قبول کرد.
گوسفند ارزش ندارد، به خصوص وقتی گوسفند در مقایسه با اسمعیل قرار می‌گیرد. اما خدا، چون ایثار ابراهیم و اسمعیل را ارج می‌گذارد، کم‌ترین چیز را نیز می‌پذیرد و شکی در ایثار دو برگزیده‌اش نمی‌کند. حدس من این است که گوسفند کم‌ارزش‌ترین چیز بود. حتی می‌شد بگوید پیازی را پوست کن و به مردم بده، می‌پذیرم. چون دیگر ایثار و وفای ابراهیم را به آزمون مجدد نمی‌گرفت.
کافیست جای نمادها را اندکی تغییر دهید. ابراهیم و اسمعیل برای خدا ارزش داشت. مزاری نیز برای ما و برای جامعه‌ی ما ارزش داشت. حرف من این است که ما از نمادی که خدا برای ما گذاشته بود پیروی نکردیم. وقتی دیدیم ابراهیم ما حاضر به ایثار است و این را با ذره ذره‌ی پوست و گوشت و خون و احساس خود درک کردیم، باز هم از آزمون مکرر و مکرر دست برنداشتیم و تا زمانی که کارد روی گلویش نکشیدیم، از شک خود بر ایثارگر بودنش فارغ نشدیم.
مصداق برخورد ما با بابه کاملاً عکس آنچیزی بود که خدا برای ما یاد داده بود: وقتی ایثار را درک کردید، برای قربانی کردنش زیاد امتحان پی‌در‌پی نکنید. ما مثال همان مردی هستیم که تا محبوبش گفت «سرم به قربانت»، دوش‌کنان رفت و کارد آشپزخانه را گرفت که سرش را ببرد. ما اهل درک تعارف، حتی از جنس تعارف صادقانه‌ و روشن کسی چون بابه نبودیم.
حالا خیلی ساده است که از بابه بگوییم و از ایثارش و از وفایش، اما آن روز، تا وقتی دست و پا بسته به چنگال دشمن نیفتاد، باور نکردیم که او از میان ما رفتنی است و در آنکه گفته بود «خونم در جمع شما بریزد» شوخی نداشت.
حرف من همین است که وقتی درک کردیم کسی ایثار می‌کند و با صد دلیل و نشانه این ایثار را فهمیدیم، زیاد به قربانی کردنش با دستان خود ما اصرار نکنیم و نگوییم که تا پیش چشمان خود نبینیم که گلویت بریده شد و دست و پایت از حرکت افتاد باور نمی‌کنیم. این مثال‌ها در قرآن به قوم بنی‌اسرائیل بیشتر نسبت داده می‌شود که پیامبران خود را تا حدی اذیت می‌کردند که ناگزیر پیش خدا شکایت کنند. قوم بنی‌اسرائیل بود که پیامبر خود را می‌گفت اگر نان و پیاز و سیر و سرکه نیاوری، به خدایت باور نمی‌کنیم و یا اگر خدایت را با چشم سر نبینیم، باور نمی‌کنیم. مثال برخورد ما با بابه از جنس مثال قوم بنی‌اسرائیل بود.
باز هم دقت کنیم که همه را در این مثال شریک نمی‌سازم. آنانی که در کابل کنار او ماندند و با او قطره قطره چکیدند و بر زمین غلطیدند نشان دادند که بابه را چگونه درک کرده بودند و چگونه شناختی از او یافته بودند. حد اقل بعد از افشار چنین شد و بعد از افشار کسان زیادی بودند که او را تا آخرین ذره‌های وجود خویش درک کردند و شناختند. اما همه‌ی مردم‌ به غرب کابل خلاصه نمی‌شد.
یاد مان نرود که وقتی عبدالله اوجلان را دستگیر کردند کردهای ترکیه در سراسر دنیا قیام و آتشی برپا کردند که دولت ترکیه جرأت نکرد اوجلان را اعدام کند. اما بابه در تمام لحظات خود در کابل، همان قربانی‌ای بود که لحظه‌ به لحظه‌ی حصارش تنگ‌تر می‌شد و همه شاهدش بودند و وقتی هم در آخرین روزهای کابل گیر افتاد، این شاهد بودن دوام کرد و وقتی هم دستگیر شد، همه گوش به اخبار ماندند که بر او چه می‌گذرد. بعد از او کسی خود را با کارد زد و کسی دیگر با تفنگ. اما این وقتی بود که بابه رفته بود. برخلاف یاران اوجلان، از میان همه‌ی دلسوختگان بابه کسی حاضر نشد که موشی را نیز روی چهارراه عام آتش بزند و بگوید که اگر مویی از مزاری کم شد این انتقامش!

بودای بزرگوار،
حرف من این بود که وقتی درک کردیم مزاری چه ایثاری دارد، باز هم به آزمایش و امتحان خود تا زمانی دوام دادیم که از میان ما رفت و دل ما آرام گرفت که بلی، این را می‌گویند ایثار!
آنچه من گفته ام این است که از رفتن بابه عبرت بگیریم و کاری نکنیم که خوب‌ترین‌های ما زودتر بروند و بدترین‌های ما به لکه‌ی ننگ و خاطره‌ی ما تبدیل شوند. آنجا بارها گفته ام که نگاه سنگین زینب را درک کنیم که چگونه او را از چنان پدر محروم کردیم و گفته ام که بابه برای هر کسی دیگر نیاز داشت بماند یا نماند، برای زینب بزرگ و ایثارگر خود باید می‌ماند. در آنجا گفته ام که نمی‌توانم مسئولیت بازماندگان راه بابه مزاری را در این دریغی که برای زینب گذاشتند، سطحی و کوچک جلوه دهم. ما از او به عنوان بابه و رهبر و هر چیزی دیگر می‌توانیم یاد کنیم، اما برای زینب، او همان جای خالی است که در نگاهش هر چه سراغش را می‌گیرد تصویری از او نمی‌یابد. اگر او می‌ماند، هر چند کسانی دیگر نمی توانستند او را درک کنند و از او بفمهند و او را بفهمند، شاید زینب می‌توانست....
من بابه را به گوسفند تشبیه نکرده ام، برای خود و برای شما و برای دیگرانی از نسل خود گفته ام که آیا نمی‌توانیم حتی گوسفندی را هم پیدا کنیم که ارزشش از بابه کمتر باشد که وقتی گوسفند رفت و بابه ماند، دچار دریغ نشویم که بگوییم زیان کردیم. این سخن من، شلاقی بر همه‌ی آنانی بود که حس می‌کردم ماندند و شاهد شدند که چگونه ارزش بابه برای شان کمتر از یک گوسفند بود.

بودای بزرگوار،

نمی‌دانم چه بگویم. اما فکر می‌کنم این تکه را از متن نوشته برای خود و برای شما انتخاب می‌کنم که فکر کنیم آیا واقعاً این جمله‌ بدترین جمله‌ای است که تا کنون در مورد بابه گفته ام:
«امروز، من دریغ جای خالی قربانی را در نگاه زینب می‌بینم و از خود می‌پرسم که با این نماد تاریخی باید چگونه برخورد کرد؟ ... دو سه روز قبل با جمعی از دوستان خوب و مهربانم در شیکاگو دیدار داشتم. باز هم از عدم خشونت یاد کردم و گفتم که چرا نمی‌خواهم خشونت به عنوان رویکرد در مبارزات ما برگشت کند. یاد بابه آمد و هزینه‌ای که در قالب این قربانی داده ایم و اینکه از این نماد می‌شود به این گونه نیز تفسیر کرد که دیگر نباید اجازه داد «او» و گونه‌هایی از نوع او از ما به خاطر خشونت گرفته شوند.
می‌دانم این حرف چقدر ناپذیرفتنی است. بابه مزاری را با خشونت از ما گرفتند. مگر می‌شود از او یاد کرد و خشونت بالمثل را به عنوان نماد انتقام از او و یا رویکرد انتقام‌جویانه به خاطر او رد کرد؟ ...
یاد زینب می‌افتم که هنوز دریغ آخرین نگاه پدر را با خود دارد. حس من می‌گوید که این دریغ را نباید در زینب‌های خود تکرار کرد. قربانی وقتی خودش به میدان ایثار می‌رود ارزشی خلق می‌کند که پرشکوه‌تر از آن گنجینه‌ی عظمت بشر سراغ ندارد. اما این ایثار، دریغ خالی ماندن جهان و دنیای ما از وجود آن ایثارگران را نیز باقی می‌گذارد. نمی‌دانم این درک من از امام حسین یا بابه مزاری چقدر درست است یا نیست، اما می‌گویم امام حسین‌ها برای ماندن اند نه برای رفتن. شریعتی به زیبایی می‌گفت: «آنانی که شایسته‌ی زنده ماندن بودند رفتند و اکنون ما بی‌شرف‌ها مانده ایم». وقتی ایثارگران می‌روند، سوال شان برای ما یکی هم این است که به کاروان آنها بپیوندیم و به گونه‌ی آنها از شرف ایثار و رفتن بهره‌مند شویم، اما سوال دیگر شان نیز این است که چه کار کنیم که دیگر زمینه و شرایط به گونه‌ای نرسد که «باشرف»ها بروند و «بی‌شرف»ها بمانند و میدان را همچنان آشغالی نگاه کنند.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر