گوسفند جاگزین اسمعیل کجاست؟
عید قربان، ترکیبی از دو واژه است که در میان مسلمانان، از بار ارزشی بزرگی برخوردار است: عید، یعنی بازگشت و جشن بازگشت، و قربان، ایثار و ایثارگری.در قرآن، از مراسم حج و نمادهایی که در ضمن آن به عنوان فریضه برای مسلمانان توصیه شده است، تحت عنوان «شعایر خدا» یاد میشود و گفته میشود که بزرگداشت شعایر خدا از نشانههای تقوا و نزدیکی به خداست.
مسلمانان، در بزرگداشت از شعایر خدا کوتاهی ندارند. از نماز تا روزه و حج و زکات و خمس و جهاد و هر حکمی دیگر. اما در تفسیر این شعایر و نحوهی دید نسبت به آنها، مسلمانان پیچیدهترین تصویر را از خود و دین اسلام و آموزههای آن به تاریخ سپرده اند. در تاریخ اسلام و مسلمانان، پارادوکسها یا متناقضنماها گاهی به اندازهای بوده که از یک جانب آن تا جانبی دیگر فاصله را از «کفر» تا «ایمان» و از مولانای بلخ تا ملای خاکریز نیز ترسیم کرده است.
مناقشات اولیه بر سر جانشینی پیامبر، منازعات تلخ میان ابوذر و عثمان و معاویه و عبدالرحمن عوف، جنگهای خونین در زمان خلافت امام علی، «حادثهی عاشورا» و انشقاق پس از آن در قالب دستهبندی شیعیان اهلبیت و مخالفان آنها، دست و گریبان بودنهای اشعریان با معتزلیان که در همان آوان به تکفیر و ارتداد و قتل و جهاد علیه همدیگر برخاستند، برخورد فلاسفه و فقیهان و متکلمان و عارفان و صوفیان و سلاطین و روحانیون و روشنفکران دینی و انواع درگیریها از این دست، تاریخ اسلام و مسلمانان را تاریخی پر از نزاع و چندگونگی ساخته است.
***
با شعایر دینی همیشه میتوان دو گونه برخورد کرد: فقط به آنها عمل کرد و هیچ کاری به این نگرفت که معنای شان چیست و اثرات عملی آنها بر زندگی و سرنوشت ما چه خواهد بود. این همان کاری است که اغلب مسلمانان، خسته از درگیری و نزاعهای هفتاد و دو فرقه، به آن پناه جسته اند. گونهی دیگر این است که دقت کرد و گفت که این شعایر اگر تنها عمل شوند و اثرات آنها توجه نشود، نه کاری مسلمانانه و خداپسندانه صورت گرفته است و نه به هزینهها و بهایی که برای اجرای شان پرداخته میشود، میارزند. در این صورت، همان بحث تفسیر و معنایابی مطرح میشود که نزاع و درگیری به خاطر آن اجتنابناپذیر است.به نظر نمیرسد از آموزههای دینی، اعم از آنچه در قرآن به عنوان کتاب دینی مسلمانان بیان شده است و آنچه به عنوان سنت و سیرهی پیامبر گرامی اسلام باقی مانده است، بتوان به نتیجهای رسید که عمل به شعایر دینی را به شکل مجرد و فاقد اثر حاوی ارزشی بداند. قرآن «کتاب هدایت» نام گرفته است و هدایت، رهنمایی انسان است به سوی بهتربودن و نیکوبودن، و این رهنمایی برای انسان واقعی است و انسان واقعی نیز همین که در این جهان مادی و در ماحول واقعی زندگی میکند. بنابراین، نمیشود گفت هدایت بدون ارتباط با واقعیتها و اثرات واقعی شعایر و احکام باشد. پیامبر اسلام نیز شخصیت عملگرا بود و هر آنچه کرد، در زمان خودش اثر بخشید و بعد از او هم اثراتش تاریخ مسلمانان را به شدت متأثر ساخت.
از همین رو، اینکه برای مسلمانان گفته شود مثلاً نماز بخوانند اما فکر نکنند که نماز شان چه اثری بر زندگی و روابط و سرنوشت شان دارد، ربط و پیوند خوبی با اسلام و آموزههای اسلامی داشته نمیتواند. حج و عید قربان نیز از همین گونه است. مسلمانان، در زمانی زندگی میکنند که با مشکلات واقعیای همچون فقر و استبداد و عقبماندگی و رنجهای فراوان دست و پنجه میسایند. حج، همهساله میلیونها دالر سرمایهی مسلمانان را به اضافهی زمان فراوان آنها به خود اختصاص میدهد. بنابراین، نمیشود گفت که حج با این هزینهی خود نباید مورد واکاوی و بازنگری قرار گیرد و یا نباید اثرات اجرا و بزرگداشت شعایر آن برای مسلمانان مهم باشد.
حج را بزرگترین کنگرهی مسلمانان یاد میکنند. اگر همین تعبیر را بگیریم باز هم باید بگوییم که مسلمانان همهساله در این کنگره به چه کاری میپردازند و در ختم آن به چه نتیجهی تازهای میرسند که سال گذشته از آن برخوردار نبوده اند. حج را نماد توحید و یگانهپرستی و شیطانستیزی میخوانند. باید دیده شود که به راستی مسلمانان در راه توحید و یگانه پرستی و شیطان ستیزی چه دستاورد تازهای مییابند.
***
به نظر میرسد با نمادها و شعایر دینی و غیر دینی، دو گونه برخورد دیگر نیز میتوان انجام داد: از آنها به همان گونه که هستند تبعیت کرد و آنها را به همان گونه که در ظاهر بوده اند، ادامه داد و زنده نگاه داشت. این یک نوع برخورد. برخورد دیگر این است که آنها را به عنوان نشانهی عبرت در نظر گرفت و کوشید زمینه و شرایط را به گونهای تغییر داد که آن نمادها دیگر در زندگی واقعی انسانها تکرار نشوند.مثلاً حادثهی عاشورا یکی از نمونههای خوب است. میتوان گفت: امام حسین به شهادت رسید و برای مسلمانان یاد داد که چگونه برزمند و چگونه با ظلم و جنایت مقابله کنند و چگونه به شهادت برسند. این همان رویهای است که ظاهراً اغلب مسلمانان، حد اقل اغلب شیعیان، به آن باورمند اند و امام حسین و عاشورا را از همان منظر نگاه میکنند. اما میتوان گفت: میشود زمینه و شرایط را به گونهای ساخت که دیگر کسی مجبور نشود با فاجعهای همچون فاجعهی کربلا و عاشورا مواجه شود و دیگر یزیدی نباشد که بتواند به راحتی مردم را از امام حسینی محروم سازد و یا جنایتی به آن سنگینی را مرتکب شود.
در تفسیر گونهگون از شعایر و نمادها، بحث شرایط و زمینهها مهم است. شاید زمینه و شرایطی برسد که باز هم تکرار نماد عاشورا، به همان گونه که بوده است ناگزیر شود. اما شاید زمینه و شرایط دقیقاً به همان گونه نباشد که امام حسین به آن رسید و شاید فرصتی باشد که بتوان از رسیدن به آن نقطه اجتناب کرد. سوال اصلی به نظر من این است که آیا ضرورت نیست به این طرف قضیه هم نگاهی بیندازیم و نقش و مسئولیت خود را در جلوگیری از تکرار عاشورا و کربلا نیز معطوف سازیم؟
***
خوب است برای روشن شدن مصداق این بحث از یک قربانی نمادین در جامعهی خود نیز یاد کنیم: قربانی شدن بابه مزاری.از بابه مزاری کم سخن نگفته ایم. اما به نظر میرسد نمادهایی که در حول شخصیت و افکار و عملکردهای او شکل گرفته اند، مجال سخن گفتن از او و در مورد او را برای همیشه محفوظ نگه میدارد. بابه مزاری، قبل از آنکه به غرب کابل بیاید، راهی را طی کرد که فراز و نشیبهای فراوانی در آن وجود داشت. کسانی که از او و حرف و عملهایش در غرب کابل رضایت ندارند، تلاش زیاد دارند او را به دورانی قبل از غرب کابل انتقال دهند و تصویرهای او در دوران کودکی و جوانی و جهاد و امثال آن را برجسته سازند. کسانی دیگر نیز، کاملاً برعکس، تلاش میکنند او را از هرگونه گذشتهاش مجزا سازند و تنها در غرب کابل نگاه کنند و در موردش قضاوت کنند.
دید منصفانه شاید این باشد که بابه مزاری را به عنوان شخصیتی در تاریخ نگاه کرد: در حال حرکت و رشد و عبور از مرحلهای و رسیدن به مرحلهای. او یک روحانی بود و مجاهد بود و قم و نجف و بامیان و مزار و چارکنت و هر جایی دیگر را نیز سفر کرد و در هر جایی نیز اثری گذاشت و از هر جایی نیز اثری گرفت. اینها را نمیشود انکار کرد. در عین حال، او در غرب کابل نیز کارهایی کرد و حرفهایی گفت که تفسیرهای زندهای از گذشتهی او توسط خودش محسوب میشوند. نمیتوان گفت بابه مزاری تنها در غرب کابل به وجود آمد و در همان جا نیز عمل کرد و در همان جا نیز از میان ما رفت. اما این هم روشن است که او در غرب کابل فرصتی یافت که باید هر آنچه را قبل از آن کرده و یا گفته بود، بازخوانی کند و برای هر کدام آنها تفسیر و معنایی قایل شود.
مثلاً بابه مزاری قبل از غرب کابل، مدتی با احمدشاه مسعود دوست بود و در مقطعی از زمان با او ائتلاف جبلالسراج را نیز سامان بخشید. آیا میشود این قسمت از رابطهی او با احمد شاه مسعود را برای توصیف و تشریح شخصیت مبارزاتی و سیاسی او مورد استناد قرار داد و یا قسمتی دیگر را که در غرب کابل شکل گرفت و در آن، در طول دو سال و هشت ماه، یک لحظه هم از بمب و راکت و گلوله و دشنام احمدشاه مسعود فراغت نیافت؟
به همین گونه، بابه مزاری در دوران قبل از غرب کابل، سالیان متمادی با کسانی همراهی و دوستی داشت که زمانی حتی رهبریت او بر حزب وحدت را نیز گردن گذاشتند و قبول کردند. سیدفاضل و اکبری و سیدعالمی بلخی و مصطفی کاظمی و شخصیتهای دیگر را به عنوان نمونه در نظر بگیرید. اما در غرب کابل با همین افراد به گونهای در افتاد که هر دو طرف، فاصلهای میان هم نمییافتند مگر اینکه با گلوله و خنجر پر شود. حالا در تفسیر از فکر و عمل و شخصیت بابه مزاری در رابطه با این افراد کدام را میتوان بیشتر صادق و درست توصیف کرد؟
رابطهی بابه مزاری با جمهوری اسلامی ایران نیز در همین رده قابل مطالعه است. او بدون شک با جمهوری اسلامی ایران رابطه و دوستی داشت و رهبران ایران را گرامی میداشت و از آنان به نیکویی استقبال میکرد. اما در غرب کابل، این رابطه رویهی دیگری هم پیدا کرد: ایران رفت و از دولت آقای ربانی و حکومت احمدشاه مسعود و شیعیان طرفدار او حمایت کرد و تا آخرین توان بر علیه بابه مزاری و غرب کابل و یاران او موضع گرفت و حمله کرد و حتی زمانی کار به جایی رسید که آقای خامنهای بر علیهاش فتوا صادر کرد و جنگهایش را حرام خواند و هرگونه کمک و حمایتش از او را قطع کرد و بعد از شهادتش حتی از برگزاری مراسمهای عزاداری و بزرگداشتش نیز جلوگیری کرد. حالا وقتی خواسته باشیم از بابه مزاری یاد کنیم و یا شخصیت و موضع و فکرش را مورد مطالعه قرار دهیم، باید کدام قسمت را مهمتر بدانیم؟
***
در کنار همهی حرفها و کارنامههای بابه مزاری در غرب کابل، دو تکه از سخنان او برای باز کردن این بحث گویاتر خواهد بود: یک بار بعد از فاجعهی هولناک افشار، او در مراسم بزرگداشت از هشتم ثور، یا سالروز پیروزی مجاهدین در مسجد سفید قلعهی وزیر سخنرانی کرد و در آن گفت: فاجعهی افشار سه باور تاریخی ما را تغییر داد. یک بار دیگر نیز بعد از 23 سنبله، در مراسمی که به تاریخ 5 جدی 1373 در مسجد امام خمینی برگزار شد، گفت: در افغانستان شعارها مذهبی، اما عملکردها نژادی اند. در هر دوی این مراسمها بابه مزاری از سرگذشت و تجربههای گذشتهی خود یاد کرد و آنها را به عنوان یک جمعبندی تاریخی برای مخاطبان خود و از طریق آنها برای نسلهای آینده انتقال داد. اکنون وقتی خواسته باشیم در مورد بابه مزاری حرف بزنیم، کدام قسمت از خاطرات و حرفهای او بیشتر میتواند برای ما شرح گویای او باشد: قبل از این سخنرانیها و موضعگیریها، یا بعد از آن؟روشن است که بابه مزاری، مردی از آن تاریخ بود و برای خود نیز تاریخی داشت که از آن عبور کرده بود. اما آنچه تاریخ و عبور او از تاریخ را گویاتر میسازد، غرب کابل است نه قبل از غرب کابل. از دوران قبل از غرب کابل میتوان یاد کرد، اما تنها در آینهی تفسیر غرب کابل. او با احمدشاه مسعود دوست بود اما این دوستی در غرب کابل، از هم گسیخت. او با اکبری و سید فاضل و مصطفی کاظمی دوست بود اما در غرب کابل دوستیهایش را با جملاتی از آنگونه که در سخنرانی 5 جدی انعکاس یافت، تفسیر کرد. رابطهاش با جمهوری اسلامی ایران نیز از همین منظر قابل مطالعه است.
***
حالا، به هر حال، بابه مزاری در میان ما نیست. او در قالب خود و حرفها و تاریخش به نمادهایی پیوسته است که باید به طور مداوم بازنگری و بازخوانی شوند. از هر فرصتی میتوان نقبی به او زد و در مورد او گفت و از او شنید و برای او فصل تازهای باز کرد. من در او چیز خاصی نمیبینم جز همین نمادها. خود او را هم همواره همچون طبیعت، پر از راز و رمز یافته ام و همیشه فکر میکنم که او را همچون طبیعت، گاهی ساده و صاف، و گاهی پر از راز و رمز، هر کسی و در هر سطحی میتواند نگاه کند و مطالعه کند و تفسیر کند و بفهمد.از دست رفتن او برای ما همیشه یک دریغ بوده است. اغلب با خود فکر کرده ام که از رفتن او نمیشد جلوگیری کرد، اما شاید زمان رفتنش را میشد پس انداخت و برای بودن با او و گفتن با او و شنیدن از او زمان بیشتری ضرورت داشتیم.
او قربانی ما بود، اما خیلی زود. تا چشم باز کردیم بفهمیم که او راستی چه دارد برای ما بگوید و برای ما یاد دهد، از میان ما رفت و آنگاه ما ماندیم و تفسیر کردن تنها همان چند نماد آخرین که تا تصفیه شوند و خطوط روشن و ناروشن آنها از هم تفکیک شوند، نیرو و انرژی زیادی از ما هدر خواهد رفت. آقایان محقق و خلیلی و واعظی و ناطقی و عرفانی نیز یاران و همراهان بابه بوده اند. آنها هم چیزهای زیادی از او دارند که بگویند، چنانچه گفته اند. اینها تلاش نکرده اند فاصلهی خود با بابه مزاری را خیلی بزرگ نشان دهند، اما کار شان برای بازخوانی و شرح بابه نیز نقصهای زیادی داشته است که گاهی ابهام و پیچیدگی درک از بابه را بیشتر ساخته است. مردمان دیگر نیز، البته نه در حد این آقایان، از بابه چیزهایی داشته اند و دیده اند که بگویند. آنها هم نتوانسته اند درک خود از بابه را روشن بیان کنند. بابه مانده است و نمادهای پر از راز و رمز. دو سه سال قبل، پیچیدگی بابه و نمادهای او به حدی رسید که سید هادی را به عنوان مسئول ستاد برگزاری مراسم سالگرد شهادت او تعیین کردند. کسان زیادی بودند که از این حادثه تکان خوردند و با ناباوری به آن نگاه کردند. من هم در شمار همین بهتزدگان بودم. اما وقتی با خود فکر کردم دیدم که چیز شگفتی اتفاق نیفتاده است. نمادهای بابه به گونهای درهمریخته شده و یا این نمادها را به گونهای در همریخته نشان داده اند که سید هادی هم در آن وسط جایش را پیدا میکند.
***
بابه مزاری قربانی ما و نسل ما برای خدا و برای سرنوشت بهتر انسان بود. این را حتی دشمنان او نیز انکار نمیکنند. امسال در ایران، یادنامهای را به طور استثنایی از او منتشر کردند که توصیفهایی از او داشت. در میان همهی حرفهایی که در آن یادنامه بود، چیزهایی میشد از تاریخ بابه مزاری و یا بابه مزاری در تاریخ پیدا کرد. برای من برخی از حرف ها و ادعاهایی که آنجا بود، جالب بود و برخی بیشتر از یک «واقعیت جدی» به یک «شوخی خندهدار» شباهت داشت. آقای ولایتی، وزیر خارجهی اسبق ایران، در آن یادنامه بابه مزاری را از شاگردان آیتالله خامنهای یاد کرد بود. ادعایی که من هر چه کوشیدم دلیل و سندی برای گفتن آن پیدا نکردم. در همان یادنامه، فتوایی از آیتالله خامنهای به عنوان پیام او به مناسبت شهادت بابه مزاری نشر کرده اند که در واقع همان فتوای او بعد از 23 سنبله بر علیه بابه مزاری و حوادث پس از 23 سنبله بود. این فتوا، فرمان رسمی جنگ جمهوری اسلامی بر علیه بابه مزاری نیز بود. اما در یادنامه از آن به عنوان پیام آیتالله خامنهای به مناسبت شهادت بابه یاد کرده بودند که نه لحن و حرفش به آن ادعا نزدیک بود و نه زمان انتشارش.در این یادنامه از قول آقایان شفق و خلیلی و کسان زیادی دیگر نیز حرفهایی به آدرس بابه گفته شده بود که در شناخت «تاریخ بابه» و «بابهی تاریخ» مفید بودند. سخنرانیهایی از بابه نیز در این یادنامه درج شده بود که با موضع رسمی و اهدافی که در نشر یادنامه وجود داشت، همخوانی نداشت و بیشتر همان پارادوکسها در نمادهای بابه را برملا میکرد.
و اما این یادنامه، سخنانی از یادگار بابه، زینب نیز داشت. قطعه شعری از زینب، و حرف و سخنهایی ساده و بیریا از او. زینب نزدیکترین کس از بابه و، حالا با دریغ، دورترین کس از نمادهایی که بابه برای تاریخ گذاشته بود. زینب هم در شعر و هم در سخنان ساده و بیتکلف خویش، این دریغ تلخ را پاسداری کرده بود. او کوچک بود که قربانیاش را تقدیم کرد: درست برعکس ابراهیم. ابراهیم، پدری بود که فرزندش اسمعیل را به قربانی آورد. زینب، اما دختری که پدرش را به قربانی فرستاد. خداوند، فرزند ابراهیم را برای او حفظ کرد و پس فرستاد، اما پدر زینب را از او گرفت و پس نفرستاد. امروز، وقتی زینب به یاد قربانی خود میافتد جای خالی او را در هر جا میبیند، حتی در همان جایی که باید دست زینب زیر گلوی او را لمس میکرد و برای آخرین بار، چشم در چشم قربانی نگاه میکرد و با او نجوا میکرد و خطی میان دو چشم و دو نگاه ترسیم میکرد.
برای من، دریغ زینب قابل درک است. در زمانی که من بابه را میدیدم از هر چیزی سخن میگفت، اما حتی یک بار هم از زینب نگفت. گویی میدانست که او قربانی دور از فرزند، آخرین نگاه فرزندش را نمیبیند و آخرین خداحافظیاش با او به عنوان دریغ زینب پیامبر، برای مزاری قربانی، باقی میماند. من از دخترم همیشه میگفتم. آن زمان من نیز دختری داشتم که حدود دو و نیم یا سه سال داشت. من هم دخترم را نمیدیدم، اما از هر فرصتی که پیش میآمد و میپرسید که از خانه ات چه خبر داری؟ می گفتم: دخترم دو ساله شده است و یا دو و نیم ساله شده است و حرف میزند و ... اما او فقط لبخندی و نگاهی داشت و هیچ از زینب نمیگفت و من هم جرأت و یا فرصتی نمییافتم بپرسم که از تو چه خبر....
***
امروز، من دریغ جای خالی قربانی را در نگاه زینب میبینم و از خود میپرسم که با این نماد تاریخی باید چگونه برخورد کرد؟ ... دو سه روز قبل با جمعی از دوستان خوب و مهربانم در شیکاگو دیدار داشتم. باز هم از عدم خشونت یاد کردم و گفتم که چرا نمیخواهم خشونت به عنوان رویکرد در مبارزات ما برگشت کند. یاد بابه آمد و هزینهای که در قالب این قربانی داده ایم و اینکه از این نماد میشود به این گونه نیز تفسیر کرد که دیگر نباید اجازه داد «او» و گونههایی از نوع او از ما به خاطر خشونت گرفته شوند.میدانم این حرف چقدر ناپذیرفتنی است. بابه مزاری را با خشونت از ما گرفتند. مگر میشود از او یاد کرد و خشونت بالمثل را به عنوان نماد انتقام از او و یا رویکرد انتقامجویانه به خاطر او رد کرد؟ ...
یاد زینب میافتم که هنوز دریغ آخرین نگاه پدر را با خود دارد. حس من میگوید که این دریغ را نباید در زینبهای خود تکرار کرد. قربانی وقتی خودش به میدان ایثار میرود ارزشی خلق میکند که پرشکوهتر از آن گنجینهی عظمت بشر سراغ ندارد. اما این ایثار، دریغ خالی ماندن جهان و دنیای ما از وجود آن ایثارگران را نیز باقی میگذارد. نمیدانم این درک من از امام حسین یا بابه مزاری چقدر درست است یا نیست، اما میگویم امام حسینها برای ماندن اند نه برای رفتن. شریعتی به زیبایی میگفت: «آنانی که شایستهی زنده ماندن بودند رفتند و اکنون ما بیشرفها مانده ایم». وقتی ایثارگران میروند، سوال شان برای ما یکی هم این است که به کاروان آنها بپیوندیم و به گونهی آنها از شرف ایثار و رفتن بهرهمند شویم، اما سوال دیگر شان نیز این است که چه کار کنیم که دیگر زمینه و شرایط به گونهای نرسد که «باشرف»ها بروند و «بیشرف»ها بمانند و میدان را همچنان آشغالی نگاه کنند.
***
حس من این است که بابه برای هر کسی دیگر نیاز داشت بماند یا نماند، برای زینب بزرگ و ایثارگر خود باید میماند. من نمیتوانم مسئولیت بازماندگان راه بابه مزاری را در این دریغی که برای زینب گذاشتند، سطحی و کوچک جلوه دهم. ما از او به عنوان بابه و رهبر و هر چیزی دیگر میتوانیم یاد کنیم، اما برای زینب، او همان جای خالی است که در نگاهش هر چه سراغش را میگیرد تصویری از او نمییابد. اگر او میماند، هر چند کسانی دیگر نمیتوانستند او را درک کنند و از او بفمهند و او را بفهمند، شاید زینب میتوانست....عید قربان، عید (بازگشت) قربان (ایثارگری) است. من بابه مزاری را نیز در شمار قربانیان تاریخ خود در کنار هزاران و میلیونها قربانی دیگر میبینم که هنوز هم برای نگهداشت شان، گوسفندی جاگزین پیدا نکرده ایم. این دریغ است و دریغی بزرگ. اسمعیل ماند و به جایش گوسفندی قربانی شد که بههرحال، ارزشش از اسمعیل بیشتر نبود. خدا به احترام ایثارگری ابراهیم، ترجیح داد گوسفند برود و اسمعیل بماند. ابراهیم تا زنده بود از این نعمت بزرگ خدا سپاسگزاری کرد و هر بار که اسمعیل را دید و نگاهش به نگاه اسمعیل بخیه خورد و هر بار که خط گامهای اسمعیل را بر روی زمین تعقیب کرد، چقدر شاد شد و چقدر سپاسگزاریاش از خدا و نعمتهای او بیشتر شد...
اما بابه مزاری ما هنوز قربانیای است که گوسفند جاگزین نیافته است. حس من این است که برای نسلهای بعد از بابه بگوییم که برای قربانی کردن بابه عجله و شتابی زیاد نداشته باشیم. در عوض، برای پیدا کردن گوسفند قربانی دقیقتر فکر کنیم. اکنون نوستالژی داریم که چگونه میشود با سخن گفتن از بابه، هر چند سخنانی ریاگونه و مملو از خودفریبی، او را در خود داشته باشیم.
***
گوسفند قربانی پیدا کنیم که ارزشش از بابه کمتر باشد و وقتی رفت جای خالیاش را با نگاه کردن به بابه جبران کنیم. بابه را حفظ کنیم که نگاه زینب، سوال سنگین کسی است که میگوید انصاف نبود اسمعیل مرا اینگونه میگرفتید و هر چند دعوت خدا را لبیک میگفتید کار دیگر خدا را فراموش میکردید که «اسمعیل ماند و گوسفند به جایش قربانی شد»....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر