۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

اشک بابه مزاری؛ روایت زخم افشار است

افشار نقطه‌ عطف مهمی در تاریخ سیاسی معاصر افغانستان است. قضیه‌ی افشار، تنها ضرورت بازخوانی روابط هزاره‌ها و تاجک‌ها را مطرح نمی‌کند، بلکه روابط هزاره‌ها و پشتون‌ها، و هزاره‌ها با سایر اقشار اجتماعی در درون لایه‌ی شیعی را نیز مورد توجه قرار می‌دهد. به نظر می‌رسد که گذشت زمان، فرصت و امکان بازخوانی دقیق‌تر و منصفانه‌تر مسایل مرتبط با افشار را نیز بیشتر ساخته است.

عده‌ی زیادی هستند که از پرداختن به قصه‌ی افشار ابا می‌ورزند. در یک نگاه، شاید این اباورزیدن طبیعی باشد و باید نسبت به آن تأمل کرد. گویا هنوز هم ظرفیت جامعه‌ی افغانی به آن حدی نرسیده است که حوادث تاریخی را در ظرف زمانی - مکانی و با توجه به شرایط و الزامات خاص آنها بررسی کند. این هراس وجود دارد که بازخوانی یک حادثه‌ی تلخ در تاریخ عقده‌هایی را دامن خواهد زد که به تکرار آن حادثه و تلخی‌های آن خواهد افزود. مثلاً گفته می‌شود که مسأله‌ی افشار به خودی خود پای احمد شاه مسعود و شورای نظار را به میان می‌کشد و پرداختن به نقش احمد شاه مسعود و شورای نظار در قضیه‌ی افشار، روابط سیاسی هزاره‌ها و تاجیک‌ها، یا حد اقل هزاره‌ها و پنجشیری‌ها را متأثر می‌سازد. به همین گونه است نقش "سید"هایی که در حادثه‌ی افشار دخیل بودند و گفته می‌شود که سخن گفتن از افشار، زخم خون‌چکان در روابط درون اجتماعی شیعه‌ها را تازه می‌کند و باعث می‌شود که شقه‌بندی بیشتری در درون این جامعه به وجود بیاید که به هیچ صورت به نفع نیست.

این استدلال‌ها را نمی‌شود نادیده گرفت. اما خوب است موضوع را از زاویه‌ای دیگر نیز نگاه کنیم: اگر از حادثه‌ی افشار یاد نکنیم، آیا مشکلی که از ناحیه‌ی آن در روابط اجتماعی ما پدید آمده است، حل می‌شود؟


(ادامه مطلب را در جمهوری سکوت دنبال کنید)

۱ نظر: