۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

بخش اول - تکانه ی بیداری - فصل ششم - بازگشت به وطن





«هیچ‌ چیزی برای یک جوان بیش‌تر از تعلق او به سرزمین آبایی‌اش معنا خلق نمی‌کند. مهم این است که این حس در جوانان پرورش داده شود و مالک بودن بر سرزمین، به عنوان بزرگ‌ترین مسؤولیت برای‌شان مطرح شود. ملتی که جوانانش از این حس تهی باشند، برای نابودی خود لحظه‌شماری می‌کند.»
(جان ستاین بک، نویسنده‌ی امریکایی)


6

بازگشت به وطن

‌در خزان سال 1365 تصمیم گرفتم به افغانستان برگردم. این تصمیم بر اثر مناقشه‏ای صورت گرفت که با داکتر واحد، مامایم، پیدا کردم و حتا پادرمیانی اخگر نیز نتوانست مرا به ماندن ترغیب کند. مامایم با فعالیت‌های سیاسی من در ارتباط با سامایی‌ها مخالف بود، در حالی‌که من فکر می‌کردم که او به دلیل «فقدان تعهد ایدئولوژیک»(1) از مبارزه دست کشیده و می‌خواهد مرا هم به دنبال خود بکشد. روزی در اتاق مطالعه‌ام پشت میز نشسته بودم که مامایم وارد شد و بلافاصله سوال همراهی‌های من با ساما را پیش کشید. بحث جریان یافت. او روی زمین نشسته بود و من پشت میز بودم. مباحثه رفته‌رفته به مناقشه کشید. وقتی من اتهام فقدان تعهد ایدئولوژیک را بر زبان راندم، مامایم بسیار خشمگین شد و بدون معطلی از جایش برخاست و سیلی محکمی بر صورتم زد. این عمل او برای من بیش از حد گران تمام شد و از همان لحظه تصمیم گرفتم منزل او را ترک کنم. تنها کسی که از تصمیم من باخبر شد، اخگر بود. برای هیچ یک از همراهان سامایی خود در این مورد چیزی نگفتم. هنوز نمی‌دانم که دلیل این امر چه بود؛ اما به احتمال زیاد کس خاصی را در حلقه‌ی سامایی‌های‌ کویته نمی‌دیدم که بتواند محرم این راز من باشد. اخگر، با این‌که هیچ پیوند سازمانی و عقیدتی با من نداشت، بیش‌تر از همه‌ی آن‌ها تکیه‌گاهم به‌شمار می‌رفت. او تنها تلاش کرد میانه‌ام را با داکتر واحد‌ خوب کند؛ اما برای این‌که حتماً در کویته بمانم، اصراری نکرد.

پیش از ترک کویته نامه‌ای برای مامایم نوشتم و آن را در آخرین شب، قبل از خداحافظی، برای همسرش دادم و از او خواستم که بعد از رفتنم، آن را به عنوان یک امانت به مامایم تسلیم کند. در این نامه، به هیچ صورت، ادب رابطه‌ی خانوادگی را رعایت نکرده بودم. برعکس، حرف‌هایم را تند و صریح خطاب به مامایم گفته بودم. تنها وقتی درک کردم که این نامه عاری از ادب و نزاکت خانوادگی بوده که مامایم چند ماه بعد، در برگشتنم به کویته، آن را به من داد تا بخوانم. عرق سردی بدنم را پوشانده بود. حس می‌کردم نسبت به کسی که مرا در زندگی تحت مراقبت خود گرفته و برایم پناه داده بود، ناسپاسی کرده‌ام. در یکی از تعبیر‌هایی که شاید مامایم را بیش از همه رنجانده بود گفته بودم که تو با زدن من نشان دادی که به قلدری بیش‌تر از منطق تکیه می‌کنی. حتا او را متهم کرده بودم که شاید همین ضعف منطق، دلیل بیرون آمدنش از سازمان نیز بوده است. بدتر از همه این‌که به عنوان هوشدار نوشته بودم که این عمل را هرگز فراموش نخواهم کرد.

مامایم، وقتی نامه را به من داد، هرگز از تأثیر آن چیزی نگفت. این سکوت او بیش از هر انتقامی بر من گران آمد. فکر کردم که او هنر و تجربه‌های بزرگ‌سالی‌اش را قدرتمندانه روی من آزمایش کرده است.

***

قریه‏ی ما در دره‏‌ای تنگ و محصور در میان کوه‏های بلند، با سرسبزی و هوای پاک خود مرا همیشه وسوسه می‏کرد؛ اما این‌بار آمده بودم تا راهی پیدا کنم که در مبارزه‏ی مردمم برای آزادی کشور سهم بگیرم. کتاب‌هایی که خوانده و فلم‌هایی که دیده بودم، همه در من روحیه‌ی مبارزه را تقویت کرده بودند؛ اما هنوز نمی‌دانستم که مبارزه و مقاومتی که با عنوان «جهاد» در کشورم جریان داشت، در انحصار گروه‌ها و نیروهایی بود که من برای راه باز کردن در میان آن‌ها باید تدابیر ویژه‌ای را در نظر می‌گرفتم. این نکته را وقتی متوجه شدم که برای اولین‌بار با جمعی از رهبران محلی سازمان نصر رو‌به‌رو شدم و دیدم که حتا زبان و ادبیاتی که استفاده می‌کنیم، از هم‌دیگر فرق دارند. جالب بود که آن‌ها، پیش از این‌که من حرفی بگویم، قضاوت‌های خود را در مورد من تکمیل کرده بودند: من از جمع آن‌ها نبودم و آن‌ها به من به چشم بیگانه‌ای نگاه می‌کردند که در جمع مخالفان عقیده و فکر‌شان تربیت شده بودم.

من چهار سال را در آوارگی به‌سر برده بودم. حدود شانزده سال عمر داشتم و با مطالعه‌ی کتاب‌های انقلابی و آشنایی با شخصیت‏هایی که سطح فکر‌شان از رهبران محلی منطقه‌ی ما خیلی بالاتر بود، خود را از افراد باسواد منطقه‏ام محسوب می‏کردم. اتفاقاً پدرم نیز همین تصویر را از من داشت و از خلال نامه‏هایی که برایش فرستاده بودم، مطمین بود که باعث سرافکندگی و ندامت او نخواهم شد. با این وجود، او تمایلی نشان نداد که من در آن سن و سال و با توجه به ذهنیتی که مسؤولان محلی منطقه از من داشتند، به جبهه و جهاد بپیوندم.

زمستان در راه بود. برخی مصروفیت‏های زمستانی را تدارک دیده بودیم که می‏توانست انرژی و وقت ما را مصرف کند؛ اما من به زودی دریافتم که، برخلاف کویته، چیزی برای مطالعه در دسترس ندارم. پدرم آدم باسوادی نبود و در خانواده‏ی ما نیز کسی که چشمش از محدوده‏ی مسایل قریه و دره بیرون رفته باشد، وجود نداشت. در تمام منطقه‏ی ما افرادی که سواد کافی داشته باشند‌ یا اهل مطالعه و کتاب‏خوانی باشند، کم بود. درک این واقعیت نیز مرا آزار می‌داد.

روزی در میان صندوقچه‏ی اسناد و اوراق کهنه‏ی پدرم جست‌وجو داشتم که چشمم به جزوه‏ی کوچکی از داکتر علی شریعتی افتاد. چند صفحه‏ای بیش نبود، با عنوانی که به شکل مایل روی صفحه نوشته بود: عرفان، برابری، آزادی.

به یاد داشتم که اخگر هواخواه شریعتی بود و او را در حلقه‏ی سامایی‏ها، «پیرو اندیشه‏ی شریعتی» می‏گفتند. اما تا آن زمان، خودم هیچ کتابی از شریعتی نخوانده بودم. این جزوه حد‌اقل امکانی بود که برای چند لحظه عطش من به مطالعه را تسکین می‌داد.

پدرم خودش نیز نمی‏دانست که آن جزوه از کجا داخل صندوقش راه یافته بود. خودش آن را نخوانده و حتا ورق هم نزده بود. برادران و کاکایم نیز تا آن مرحله چیزی از کتاب و مطالعه نمی‏دانستند. از آن‌جایی که پدرم با سازمان نصر افغانستان ارتباط داشت، حدس می‏زد که کسی از اعضای این سازمان جزوه را به او داده است تا بخواند؛ اما او فقط آن را داخل صندوقچه انداخته بود، بدون این‌که به فکر خواندنش بیفتد.

اولین جمله‌های این جزوه مرا تکان داد. ادبیات آن بسیار زیبا بود. تا آن زمان تلقینی که با خود داشتم، این بود که ادبیات ‌زیبا تنها ادبیات مارکسیستی است و آنانی که می‏توانند خوب بنویسند، همان‏هایی هستند که خون انقلاب مارکسیستی را در رگ‏های خود تزریق کرده اند.(2) تعجبم از این‌که اخگر با آن ادبیات زیبا چگونه مذهبی مانده است، همیشه چون معمایی در ذهنم بود، بدون این‌که جرأت کنم آن را بپرسم.

محتوا و پیام این جزوه، بیش‌تر از کلمه‌ها و جمله‌های آن، مرا مجذوب خود ساخت. یادم هست که بار اول، تنها با ناباوری آن را دنبال کردم و هیجانم صرف برای این بود که ببینم آخر آن چه می‏شود. بلافاصله بعد از تمام کردن آن، دوباره شروع کردم به خواندنش. شاید بار سوم یا چهارم بود که پدرم به سراغم آمد و مرا غرق در اشک و گریه یافت. با تعجب پرسید چه شده است؟ و من تنها به او و کتاب نگاه می‏کردم و هیچ نمی‏گفتم.

نمی‏دانم چه بود؛ اما حس می‏کنم اندکی بیش‌تر از یک تصادف ساده در زندگی من روی داده بود: عرفان، برابری، آزادی. سه نیاز مقدس آدمی که همیشه با او بوده است. و پاسخ این سه نیاز: اسلام، قرآن، محمد، علی...  (3)

 و این آغاز یک رابطه‏ی «عاشقانه» میان من و شریعتی شد. در تکاپو افتادم که چه کسی در آن حوالی خواهد بود تا کتاب دیگری از شریعتی برایم هدیه کند. در منطقه‌ی ما بنّایی بود که سواد اندکی داشت. او در اواخر دهه‌ی چهل و اوایل دهه‌ی پنجاه در ایران کارگری می‌کرده و به عنوان یک کارگر ساده، از طریق یک کارفرمای ایرانی خود، با حسینیه‏ی ارشاد(4) و شریعتی اُنس گرفته و از همان زمان، پلی‏کپی‏های آثار شریعتی از اسلام‌شناسی و تاریخ ادیان و برخی جزوه‏های دیگر را با خود به افغانستان آورده بود. او نبی نام داشت و از دوستان پدرم بود. روزی به خانه‏ی ما آمد و مرا با جزوه‏ی شریعتی دید. سوال و جوابی شد و ادعا کرد که شریعتی را از نزدیک دیده و پای درس‏ها و سخنرانی‏هایش نشسته است. باورم نمی‏شد، تا این‌که گفت از همان زمان پلی‏کپی‏های آثار شریعتی را با خود دارد. او قول داد این کتاب‏ها را در اختیارم قرار دهد به شرط این‌که وقتی خواندم برای او برگردانم. می‏گفت: این‌ها خاطره‏های زندگی من هستند و آن‌ها را از خود دور نمی‏کنم.

اسلام‏شناسی، روزنه‏ی دیگری بود برای شناخت من از شریعتی. تاریخ ادیان یا جامعه‏شناسی دینی را در گام بعدی تعقیب کردم تا نوبت رسید به «بازگشت به خویشتن». روزی شنیدم ‌یکی ‌‌از آشنایان پدرم ‌کتاب‏های زیادی از شریعتی دارد. فاصله‌ی خانه‌ او از خانه‌ی ما سه ساعت پیاده‌روی بود. تمام راه را پیمودم تا چند کتاب شریعتی را از‌ او بگیرم: «ما و اقبال»، «علی»، «خودسازی انقلابی»، «انسان»... این آشنای پدرم کتاب‏های دیگری از مرتضی مطهری(5) نیز داشت که با خود به خانه آوردم.

به این‌ترتیب، زمستانم به‌سر رسید و اول بهار، ‌برای تکمیل دیدگاه‏هایم نسبت به شریعتی و اسلام به پاکستان برگشتم و بعد از اندک توقفی در خانه‌ی مامایم، یک‏راست به سراغ اخگر رفتم. مامایم از این‌که می‏دید من از افغانستان برگشته‌ام، خُرسند بود؛ اما اخگر از این‌که در زمستان مطالعاتم مرا با فکر و سوال‏های تازه مواجه ساخته بود، با گرمی استقبال کرد. برخلاف گذشته، این‌بار صحبت‏هایم با اخگر اختصاص داشت در مورد شریعتی و اسلام و این‌که او از دین و مذهب و مبارزه چه می‏داند.

مامایم داکتر واحد نیز که می‏دید من با تغییر بزرگی در دیدگاه‏های رادیکال گذشته‏ام نسبت به «ساما» برگشته‌ام، ابراز خرسندی می‏کرد و این را دلیلی بر حقانیت دریافت‏ها و توصیه‏های خود برای من می‏دانست. او همیشه اصرار داشت که با تجربه دریافته است که راهی که در جوانی پیموده اشتباه بوده و نباید این اشتباه توسط دیگران تکرار شود. من در پاسخ مامایم حرف خاصی نداشتم؛ اما می‏دیدم که او از درک اشتباه خود به توقف رسیده است، اما من ‌‌یک گام فراتر از اشتباه را تجربه می‏کردم. روزی‌ که در حضور اخگر برای او گفتم‌: گذشته‌ام اشتباه نبوده، تنها یک راه بوده و مرحله‏ای از زندگی که باید طی می‏کردم و هنوز هم نسبت به آن گذشته احساس پیوند و تعلق دارم، با شگفتی و حیرت عجیبی به من نگاه می‏کرد. برای او باورنکردنی نبود که یک فرد باهوش، وقتی اشتباهش را درک کند، به مذهب و دین روی می‏آورد. به همین علت، وقتی اخگر رفت، واکنش خود در برابر حرف‏های مرا تنها با یک جمله‏ی ساده بیان کرد: فکر کنم تا تو آدم شوی، دنیا دگرگون می‏شود!

***

من برای ماندن به کویته نرفته بودم. سوال‌هایی داشتم و نیازهایی که باید به آن‌ها می‏رسیدم. پس از یکی دو ماه کتاب‏های زیادی تهیه کردم و به افغانستان برگشتم. حس ناشناخته‏ای برایم می‏گفت که دیگر ماندنم در پاکستان معنا ندارد و باید بروم به افغانستان و راهم را در آن‌جا جست‌وجو کنم. بیش از هشتاد درصد کتاب‏هایی را که تهیه کرده بودم، ‌مذهبی و تاریخی بودند که همه را به توصیه‏ی اخگر از کتاب‏خانه‏ی «هجرت» یا «غازی» گرفته بودم. مامایم وقتی کتاب‏هایم را دید که داخل صندوق و کیسه‏های بزرگ جابه‏جا می‏کردم، باز‌هم با درهم کشیدن ابروهایش از کنارم عبور کرد و هیچ‌چیزی نگفت. شب وقتی صحبت‏های خداحافظی را داشتیم، با لحن پر از محبت گفت: استعداد خوبی داری؛ اما دوست ندارم بعد از همه‏ی زحمتی که برایت کشیده‌ام، یک آدم قرون‏ وسطایی باشی. معنای حرفش را می‏فهمیدم؛ اما هیچ چیزی برای گفتن نداشتم.

***

در سال‌های 1366 و 1367 دو بار دیگر هم به پاکستان رفتم که هر بار با تجربه‏های جدیدی همراه بود. رفت و آمد به پاکستان بخشی از زندگی عادی من شده بود و خانواده‏ام نیز پذیرفته بودند که ریسک‏ها و خطر‌های این سفرها را مانع حرکت من قرار ندهند. در این سفرها برعلاوه‌ی این‌که دریافت‌ها و تجربه‌هایم را کامل‌تر می‌‌کردم، راهی را که برای مبارزه‌ی فکری و سیاسی‌ام در پیش داشتم، نیز هموارتر می‌ساختم. فکر می‌کردم این سفرها مرا در گذار از دوران انتقال کمک می‌کند. من در هر دو سفر، ملاقات‌ها و ‌بحث‌‌های زیادی را با همراهان گذشته‌ام انجام دادم. می‌توانم بگویم که دکتر شریعتی، راه مرا از نظر تیوریک و اعتقادی روشن کرده بود؛ اما از نظر سیاسی باید مراحل خاصی را تعیین می‌کردم که به نتیجه‌ی نهایی در تصمیم‌هایم ‌می‌رسیدم. بلوغ من از نظر جسمی، تجربه‌ی بلوغ و گذار فکری و سیاسی را نیز به همراه داشت و من، از این‌که در این تجربه خود را در وضعیت انفعالی نمی‌دیدم، نوعی احساس اعتماد‌به‌نفس و حرمت به خویشتن را نیز در خود شاهد بودم. فکر می‌کنم جرأتم در رویارویی با تحولات جدید نیز به همین تجربه‌ی نیکو برمی‌گشت‌.

اواخر زمستان 1367، سید عباس حکیمی و اسدالله عرفانی(6)، با جمعی دیگر از رهبران محلی سازمان نصر، در راه سفرشان به قره‏باغ غزنی، از نزدیکی قریه‏ی ما می‌گذشتند. پدرم وقتی از نزدیک شدن کاروان آن‌ها باخبر شد، تصمیم گرفت از آن‌ها دعوت کند تا شبی مهمانش باشند. من دعوت‏نامه را از جانب او نوشتم و خودم آن را برای حکیمی رساندم.

در آن زمان شهرت و آوازه‏ی حکیمی در همه‏‌‌ی غزنی پیچیده بود. کسی در تمام ولایت غزنی هم‏سطح سواد و علم او قلم‌داد نمی‏شد. اعضای سازمان نصر هم از داشتن او در مقام پیشوایی خود افتخار می‏کردند. اخگر، با شناختی که در دوران عضویت خود در سازمان نصر با حکیمی داشت، از او با خوشی یاد می‏کرد و فکر باز و توانمندی علمی‏اش را می‏ستود. آخرین باری هم که او را دیدم، می‏گفت اگر با حکیمی در ارتباط باشم، نکته‏های زیادی را می‌توانم از او بیاموزم.

حکیمی دعوت پدرم را پذیرفت و شب مهمان ما شد. وقتی وارد اتاقی شد که کتابخانه‏ی کوچک من محسوب می‏شد، از دیدن قفسه‏ی کتاب‏ها ابراز خرسندی کرد و از پدرم پرسید که صاحب کتاب‏ها کیست. جواب پدرم، توجه حکیمی را به سوی من جلب کرد.

حکیمی، تعداد زیادی از کتاب‏ها را پایین آورد، ولی بیش‌تر تمایل نشان داد تا در مورد کتاب‏های شریعتی و اندیشه‏های او از من بپرسد. صحبت‏های ما تا پاسی از شب دوام کرد و فردای آن از پدرم خواست تا اسپ خود را در اختیار آن‌ها قرار دهد و مرا نیز بگذارد که آن‌ها را تا قره‏باغ همراهی کنم. پدرم درخواست آن‌ها را با خوشحالی پذیرفت و به این‌ترتیب، فرصت گفت‏وگو و صحبت من با حکیمی بیش‌تر شد.

معلومات حکیمی در مورد اندیشه‏های معاصر تحسین‏برانگیز بود. استدلال و نحوه‏ی برخوردش با مسایل فکری نیز با اعتماد‌به‌نفس و ‌خردمندانه صورت می‏گرفت. وقتی از قره‏باغ برگشتیم، باز هم از پدرم خواست تا در همراهی آنان به قیاغ بروم و این فرصتی شد برای صحبت‏ها و آشنایی‏‌ بیش‌تری با او. پدرم همواره آرزو داشت که من بتوانم با حکیمی صحبت کنم و از طریق او در امور جبهه و جهاد سهیم شوم. این کار برای او، برعلاوه‏ی اعتبار اجتماعی و سیاسی، جنبه‏ی مذهبی و اعتقادی نیز داشت.

در جریان این سفر، با حکیمی به توافق خوبی رسیدیم: او از من خواست که در کار مکتب جدیدالتأسیس «قیاغ»(7) همکاری کنم و او هم در عوض، قول داد مرا در آموزش ادبیات و صرف و نحو عرب و مسایل دینی کمک کند. به این‌ترتیب، به‌طور رسمی نه‌تنها به حلقه‏ی مجاهدین سازمان نصر پیوستم، بلکه یکی از شاگردان حکیمی نیز شدم.

***

حکیمی، از نظر برخورد اجتماعی، فرد متواضع و بی‏تکلفی بود، از نظر مذهبی انسانی متدین و متشرع، از نظر سیاسی محافظه‌کار و از نظر شخصیتی فردی بامناعت و ساده‏زیست. وی اتاق کوچکی را در سراچه‏ی منزلش در اختیارم گذاشت و غذای ساده‏ی روزانه‏اش را با من تقسیم می‌کرد. در فرصت‏هایی که پیش می‏آمد صرف و نحو عرب را به من می‏آموخت و هرگاهی که از جبهه بر‌می‏گشت، با‌هم می‏نشستیم و در مورد مسایل مختلف گفت‌و‌شنود می‏کردیم. صحبت‌های او آمیزه‏ای از سیاست و عرفان بود؛ با این‌که رگه‏هایی از عقلانیت و استدلال را نیز همواره در نظر‌های خود مورد تأکید قرار می‏داد. حافظه‏ی او در فراگیری متن‏هایی که مطالعه می‏کرد، تحسین‌برانگیز بود. من در حفظ کردن و به یادگرفتن متون کتاب‏هایی که می‏خواندم، همواره مشکل داشتم؛ اما می‏دیدم که او هر کتابی را به سرعت مطالعه می‏کرد و محتوای آن را با دقت و جزئیات قابل توجه بازگو می‌کرد.

در دو زمستان 1368 و 1369، دقت و هوشمندی حکیمی را در آموزش صرف و نحو زبان عرب و منطق نیز دریافتم. با رهنمایی و شیوه‏ی جالب او، موفق شدم تمام دوره‏ی صرف و نحو را که شامل چند‌ کتاب می‏شود در زمستان 1368 و حاشیه‏ی ملاعبدالله(8) را با قسمتی از معالم‏الاصول(9) در زمستان 1369 بخوانم. همین شیوه‏ی نیکوی آموزش او رهنمای من در برنامه‏های درسی‏ام در دوران معلمی‏ام نیز قرار گرفت.

***

رهنمایی‌های حکیمی مرا کمک کرد تا با قرآن و برخی از متون دینی‌ نوعی ارتباط مستقیم برقرار کنم. البته می‏پذیرم که شیوه‏ی نگرش من به قرآن و متون دینی با شیوه‏ی نگرش حکیمی تفاوت زیادی داشت و همین تفاوت، در فرصت‏های بعدی قضاوت‏های ما نسبت به مسایل سیاسی و مذهبی را نیز در مسیرهای جداگانه‏ای قرار داد؛ اما در‌واقع او بود که برخورد تحلیلی با متن و آیات قرآنی را برای من آسان‌‏تر ساخت.
در سال‌های بعد، جنگ‏های کابل واقعیت‏هایی را در سطح روابط جامعه‏ی هزاره و لایه‏های درونی آن برملا کرد که به گسست روابط میان من و حکیمی نیز منجر شد. او جنگ‏های کابل را از همان ابتدا، ناشی از ماجراجویی و قدرت‏طلبی و انحراف از اصول و ارزش‏های اسلامی می‏دانست، حال آن‌که برای من، این جنگ‏ها با تمام تلخی‏ها و ناروایی‏هایی که در متن خود داشت، بخشی از واقعیت‏هایی بود که به‌طور طبیعی برملا می‏شد و سلیقه و خصوصیت‏های فردی در آن‌ها دخالت زیادی نداشت. من در ساده‌ترین تعبیر، جنگ‌های کابل را قیامی می‌دانستم که هزاره‌ها برای پایان بخشیدن یک تاریخ انجام داده بودند. به نظر می‌رسید این وجه جنگ‌های کابل مرا نسبت به آن نزدیک می‌کرد. این نگرش اما در حکیمی وجود نداشت و او از زاویه‌ی دیگری این جنگ‌ها را محکوم می‌دانست و همراهی با آن را نوعی گناه و جنایت محسوب می‌کرد.

وقتی نشریه‌های «امروز ما» و «عصری برای عدالت»(10) آغاز به‌کار کرد، خشم حکیمی بیشتر شد. به نظر می‌رسید وی تصور داشت که من با کار در «امروز ما» و «عصری برای عدالت»، از مسیر اسلامی انحراف کرده و در جهت ضدیت با «آرمان‏های مقدس اسلام و تشیع» گام برمی‌دارم.

با سقوط رژیم طالبان، وقتی حکیمی از ایران برگشت، من در اولین روزهایی که نشانی‌اش را یافتم، به دیدارش در قلعه‏ی ناظرِ دشت برچی رفتم. عارف رحمانی، یکی از کسان نزدیک به شیخ محمد آصف محسنی(11) و نماینده‏ی مردم غزنی در پارلمان دوم نیز در این ملاقات همراهم بود. در جریان یک ساعت و نیم صحبتی که صورت گرفت، حکیمی آزردگی و خشم خود را به صراحت ابراز کرد و ما را متهم کرد که در «امروز ما» و «عصری برای عدالت» دروغ‏های زیادی را مرتکب شده‌ایم که وحدت و همبستگی مذهبی میان مردم شیعه را آسیب رسانده است. خشم و آزردگی او در بخشی از سخنانش وقتی بیش‌تر نمایان شد که من سخنی از امام سجاد نقل کردم و او مرا از ذکر آن برحذر داشت و گفت چون به امام سجاد معتقد نیستم، حق ندارم از او سخنی نقل کنم.

مرور خاطره‏های من با حکیمی همواره مرا در شناخت عمیق‏تری از جامعه‏ی در حال تحول هزاره کمک کرده است. کار ما در دوران «امروز ما» و «عصری برای عدالت»، برای افراد دیگری نیز خوشایند نبود و هر کدام به نحوی از آن احساس نارضایتی و آزردگی می‌کردند. این داستان را من در بخش‌ دیگری از همین کتاب به تفصیل مرور خواهم کرد؛ اما فکر می‏کنم حساسیت هیچ‌کسی از دوستان شخصی من در برابر «امروز ما» و «عصری برای عدالت» به اندازه‏ی حکیمی نبوده است. از ‌‌دیدی‌ دیگر، حساسیت شدید حکیمی، تحول بزرگی را که جامعه‏ی هزاره در روند حرکت سیاسی و مذهبی خود شاهد بوده است، نشان می‏دهد. به نظر می‏رسد این تحول، در سایر بخش‌های جامعه‏ی افغانی به آن سرعت و گستردگی‏ای که جامعه‏ی هزاره شاهدش شد، اتفاق نیفتاده است.

***

مقارن با خروج نیروهای اتحاد شوروی از افغانستان، ذهن من پر بود از خاطره‏ها و تصویرهایی که در بیش‌تر موارد مرا به زانو می‏انداختند. کودتای هفتم ثور، در‌واقع با یک تکانه‏ی خونین مرا به گودال زندگی پرتاب کرد. سال‏های آزگار خشونت و دود و باروت و آتش و مرگ و خون را تجربه می‏کردم و از چنگال آن رهایی نمی‏یافتم.

اولین‌باری که از دره‏ی ارگون در ولایت پکتیا عبور می‏کردم وحشت بزرگی را در سیمای دیواره‏های مخروبه‏ای دیدم که در سراسر دره، به وسعت ده‏ها کیلومتر، از جنگ و شدت قساوت جنگ‌آوران حکایت می‏کرد. دره‏ی ارگون یکی از زیباترین و سرسبزترین دره‏های افغانستان است؛ اما در سراسر دره حتا یک دیوار نیم‏قد را نمی‏شد یافت که از شر جنگ در امان مانده باشد.

ماه میزان سال 1367، هنوز روس‏ها در افغانستان بودند که من از مسیر غزنی و پکتیکا به پشاور رفتم. در «نانی»، منطقه‏ای در نزدیک شهر غزنی، موتر ما توقف کرد تا شام شود و کاروان‏ها بدون چراغ، در فاصله‏ی پانزده تا بیست دقیقه از هم، به راه بیفتند. رسم موترها همین بود و همه مراقب بودند که گرد و غبار، یا آواز موترها و چراغ آن‌ها، هواپیماهای روسی را به دنبال‌شان نکشاند و آن‌ها را به کام مرگ نبرد.

 پیش روی ما لاری بزرگی بود که آن را شانزده ـ بیست می‏گفتند. قسمت عقب لاری را با تخته‏های چوبی از هم جدا کرده و آن را دومنزله ساخته بودند. در هر منزل آوارگانی قرار داشتند که در حال فرار از شمال کشور به سمت پاکستان بودند. تقریباً حدود هشتاد نفر زن و مرد، کودک و بزرگ، در لاری جاسازی شده بودند. دختری تقریباً یازده ساله، در لباسی زردرنگ با گل‏های سفید، در حالی‌که موهایش روی شانه‏هایش افتیده بود، از نرده‏ی عقب کامیون محکم گرفته بود. سیمای معصوم و زیبای این دختر، اولین تصویری بود که از موتر پیش رو در ذهنم نقش بست. گاهی رویش را به سوی همراهانش می‏چرخاند و می‏خندید و این خنده‏ی او زیبایی صورتش را چند برابر می‏کرد. آفتاب مستقیم بر آن‌ها می‏تابید و چهره و لباس دخترک در شعاع آفتاب می‏درخشید.

شام، موتر آن‌ها جلوتر از ما حرکت کرد. با فاصله‏ی پانزده یا بیست دقیقه موتر ما نیز به راه افتاد. چراغ موترها خاموش بود تا از دیدرس هواپیماهای شکاری ارتش سرخ محفوظ باشند. در یکی از پیچ‏های دره‏ای در پکتیکا داخل نشده بودیم که هواپیمایی به سرعت از روی سر ما گذشت. موتر ما در جا توقف کرد. هنوز دقیقه‏ای نگذشته بود که صدای انفجاری سهمگین در دره پیچید. موتر ما بعد از دقایقی به محل حادثه رسید. موتر جلو ما، حامل همان مهاجرین شمال، هدف هواپیما قرار گرفته بود. از موتر جز پاره‏های آهن چیزی باقی نمانده بود. مسافران پارچه‏های گوشت و استخوانی بودند که هر طرف پراکنده شده بودند. محشر بزرگی بود. حتا صدای آه کشیدنی هم به گوش نمی‏رسید. موتر ما تا صبح توقف کرد و هیچ‌کسی جرأت نداشت که حتا به آن‌چه در برابر ما اتفاق افتاده بود، نگاه کند. دخترک زیبای یازده ساله‏ای که روز قبل دیده بودم، در فاصله‏ی چند متری از محل حادثه تکه‌تکه شده و روی زمین افتاده بود. فقط لباس زردش با گل‏های سفید را می‏توانستم ببینم که از او نشانی می‏دادند.

هرگز نفهمیدم که هواپیما موتر را با چه و چگونه هدف قرار داده بود. این را هم نمی‏دانستم که همان شب، چند شکار دیگر در چند جای دیگر به این سرنوشت افتاده بودند. روس‏ها و حزب دموکراتیک خلق در پی چه چیزی بودند؟ این را هم نمی‏دانستم. یادم هست که تنها جمله‏ای که توانستم از این حادثه در کتابچه‏ی خاطراتم بنویسم، این بود: «آه خدا، انسان چه‌قدر بی‏پناه است

در سفر دیگری که از انگور اده در مرز پاکستان به سوی غزنی داشتم، با یکی از قربانیان دیگر جنگ مواجه شدم. داستان این سرگذشتم را در قطعه‏ای کوچک چند‌ بار با دوستانم شریک ساختم: «وقتی سگ‏ها عف می‏زنند.»‌ در این سرگذشت مردی را دیدم که به فتوای یکی از فرماندهان ولایت غزنی، ده‏ها فرد مخالف را شبانه طعمه‏ی سگ‏های‌ هار کرده بود و در آخر خودش نیز دیوانه شده بود. خانواده‏اش او را در زیارت‏های مختلف، از افغانستان تا پاکستان، گردش می‏دادند تا شاید از دیوانگی نجات یابد، و او نه تنها نجات نمی‏یافت، بلکه هر روز ‌هارتر و بدتر می‏شد.

کمپ‏های آوارگی «پنجوایی»، «شاگی»، «ناصرباغ» و «جلوزی»(12) مرا با زندگی مهاجرین از نزدیک آشنا کرد. بیش از پنج میلیون آواره‏ی افغان، تقریباً یک‏سوم کل جمعیت کشور، بیش از نیم کل آوارگان جهان، رانده‏های رژیم کمونیستی افغانستان و ارتش سرخ اتحاد شوروی بودند. زندگی در آوارگی، معنای خاصی را تداعی می‏کرد که باید در تمام عمرم سراغ آن را می‏گرفتم. نسلی که من به آن تعلق داشتم، به راستی ساکن دوزخ بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت‌ها:

(1) «فقدان تعهد ایدئولوژیک» اتهامی بود که اغلب، در میان مبارزان چپ‌گرا برای کوبیدن موضع مخالفان درون‌سازمانی‌شان به‌کار می‌رفت. مرز و معیار مشخصی وجود نداشت که حقانیت یا عدم حقانیت یکی از طرفین را نشان دهد. من نیز برای این‌که ماندن خود در ساما و بیرون ‌رفتن مامایم ‌از این سازمان را توجیه کنم، از همین تعبیر استفاده می‌کردم. این نکته را در یکی از نامه‌هایی که برای او نوشتم نیز تذکر دادم، بدون این‌که او هیچ جواب مشخصی برایم بدهد. هنوز هم نمی‌دانم که آیا واقعاً مامایم به خاطر ضعف در «تعهد ایدئولوژیک» خود از ساما بیرون آمده بود یا درک و برداشت‌های واقع‌بینانه‌اش از این سازمان و کارکردهای آن باعث تغییر دیدگاه و مواضعش شده بود. او هم ظاهراً از تبیین این نکته موفق بیرون نیامد و سخن صریحی در این مورد نگفت.

(2) البته برخی از منتقدان شریعتی در شرح زبان و ادبیات او می‌نویسند که ادبیات وی‌ از ادبیات مارکسیستی و مکتب فرانکفورتی‌ها متأثر بوده و تبیین دیالکتیکی منازعات هابیل و قابیل را نیز از مارکسیسم گرفته است، بدون این‌که به این منابع اشاره کند.

(3) در این جزوه‌ی کوچک، شریعتی از سه نیازی حرف می‌زند که انسان در طول تاریخ با خود داشته است: می‌خواسته است شناخت بهتری از جهان و هستی داشته باشد (عرفان)، می‌خواسته در فضای عادلانه و عاری از تبعیض و محرومیت و ظلم زندگی کند (برابری)، و می‌خواسته از هر قید و بندی فارغ باشد و آزادانه تصمیم بگیرد، به انتخاب بپردازد و عمل کند (آزادی). به‌نظر می‌رسید من تا آن زمان، از این سه نیاز، تنها یکی را درک کرده و شیفته‌اش شده بودم (عدالت و برابری). حالا در کنار آن یکی، دو ارزش‌ دیگر نیز در ذهنم جا باز می‌کرد و با توضیح‌های شریعتی، فکر می‌کردم که سوسیالیسم تنها یکی از نیازهای مرا پاسخ می‌گوید حال آن‌که دو نیاز دیگرم هم‌چنان سرکوب‌شده باقی می‌مانند. شریعتی در این کتاب، مانند آثار دیگر خود، علی را در چهره‌ی همان الگویی معرفی می‌کند که هر سه نیاز انسان را در سیمای اندیشه، مبارزه و رهبری خود ترسیم کرده است و اسلام نیز با تأکید بر عدالت، برابری و آزادی، انسان را کمک می‌کند تا سیمای کامل‌تری داشته باشد. فکر می‌کردم شریعتی مرا متوجه خلای بزرگی در سیر فکری‌ام کرده است و من، بدون این‌که تحقیق و مطالعه‌ای داشته باشم، تنها پذیرفته بودم که «دین افیون توده‌ها است» و هر آن‌چه رنگ و بوی دینی دارد، خرافه است و هر آن‌چه ضد دین باشد، مترقی و پذیرفتنی است. احساس می‌کنم اشک‌های من نیز حاصل دردی در درونم بوده است که ناشی از یک قضاوت پیشینی و جزمی بود.

(4) حسینیه‌ی ارشاد، مرکز اسلامی در خیابان شریعتی تهران است که دکتر علی شریعتی اکثر سخنرانی‌های خود را در همان‌جا ایراد کرده و نام او با این حسینیه پیوند خورده است. رژیم شاه در سال 1351 این حسینیه را بست و شریعتی را زندانی کرد؛ ولی تا آن زمان، اندیشه‌ی شریعتی و فعالیت‌های او در میان اکثر طبقات جامعه‌ی ایرانی راه باز کرده بود. شریعتی، با رهایی از زندان، در سال 1356 ایران را به قصد اروپا ترک کرد و در اولین روزهای ورودش در لندن، جسدش را شبی در یکی از هوتل‌های لندن یافتند که به رو افتاده بود. مرگ شریعتی به ساواک، پولیس مخفی شاه نسبت داده شد و انقلابیون ایران از این مناسبت نیز برای بسیج مردم ‌علیه رژیم شاه استفاده‌ی عظیمی کردند.

(5) مرتضی مطهری یکی از روحانیون مشهور ایرانی است که در پایه‌ریزی تیوریک نظام ولایت فقیه در ایران نقش مهمی داشته است. او یکی از روحانیونی بود که در آثار خود به نقد مارکسیسم پرداخت و با تدریس در دانشگاه‌های ایران رویه‌ی تحلیلی نسبت به مسایل و مفاهیم دینی را بر روی دانشگاهیان باز کرد. مطهری در ابتدا با حسینیه‌ی ارشاد همکاری داشت و از اعضای ارشد این مؤسسه بود، اما بعدها با درخشش شریعتی و گرایش دانشجویان به اندیشه‌ها و سخنرانی‌های او، از حسینیه‌ی ارشاد بیرون رفت و رفته‌رفته به یکی از مخالفان جدی شریعتی تبدیل شد. او شریعتی را به دلیل رگه‌های تعلقش به سوسیالیسم و نیش‌های تندی که در سخنانش نسبت به نظام روحانیت داشت، دارای تفکر التقاطی و غیر اسلامی می‌دانست و هواداران خود را از گرایش به او برحذر می‌داشت. آیت‌الله خمینی نسبت به مرتضی مطهری علاقه‌ی زیادی داشت و او را از فرزندان خود می‌دانست. مطهری در بهار سال 1358 در تهران ترور شد.

(6) سید عباس حکیمی، یکی از اعضای رهبری سازمان نصر افغانستان بود که شاخه‌ی این سازمان در ولایت غزنی را رهبری می‌کرد. او تحصیلات دینی داشت‌ و در فلسفه و معارف اسلامی مطالعه و تحقیق کرده بود. با تشکیل حزب وحدت به عضویت شورای عالی نظارت این حزب رسید، ولی در جریان جنگ‌های کابل، ترجیح داد از فعالیت‌های سیاسی کناره‌گیری کند و به زندگی فردی بپردازد. من از سال 1367 تا 1373 رابطه‌ی نزدیکی با او ‌داشتم و برعلاوه‌ی این‌که از رهنمایی‌های او در عرصه‌ی آموزش معارف اسلامی بهره‌مند می‌شدم، از حمایت بی‌دریغ او برای فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی خود در ولایت غزنی و رده‌های مختلف حزب وحدت نیز برخوردار بودم. حکیمی در دوران حاکمیت طالبان به ایران رفت و پس از سقوط طالبان وقتی به افغانستان برگشت، باز‌هم ترجیح داد از مشغله‌های سیاسی دور بماند و به فعالیت‌های فرهنگی و آموزشی مصروف شود.

اسدالله عرفانی نیز در رده‌های ارشد رهبری سازمان نصر قرار داشت و در زمان رهبری کریم خلیلی به عضویت شورای مرکزی حزب وحدت نیز نایل آمد. او نیز مانند حکیمی، یکی از دوستان نزدیک و از جمله‌ی حامیان برنامه‌ها و فعالیت‌های من در دوران جهاد به شمار می‌رفت. عرفانی نیز پس از سقوط طالبان عمدتاً به فعالیت‌های آموزشی و فرهنگی مشغول شد، هرچند روابط سیاسی خود را نیز با حزب وحدت‌ ادامه داد.

(7) قیاغ، منطقه‌ای در پانزده‌ کیلومتری شهر غزنی است که در دوران جهاد خط جبهه‌ی جنگ در برابر رژیم کمونیستی محسوب می‌شد. حکیمی نیز در قیاغ سکونت داشت و مکتبی که تأسیس کردیم در سه قلعه، در فاصله‌ی اندکی از خانه‌ی حکیمی واقع بود. مکتب قیاغ، با سه نفر آغاز به کار کرد: محمد‌صادق ظریفی، انجنیر علی‌زاده و من. این مکتب آغاز یک تحول در عرصه‌ی آموزش و پرورش در تمام ساحات تحت کنترل سازمان نصر در ولسوالی جغتو شد و تا سه سال دیگر پنج مکتب، تقریباً اکثر کودکانی را که در سنین مکتب قرار داشتند، در همه‌ی قریه‌‌های قیاغ و جرمتو و قریه‌ی یوسف و سراب تحت پوشش گرفت. لوازم و معاش‌ معلمان این مکتب‌ها را من از کمیته‌ی سویدن در پشاور دریافت کرده و از راه‌های صعب‌العبور مسیر پکتیا و غزنی به منطقه می‌رساندم. در جریان سال‌های بعدی، صدها تن از فارغان این مکتب‌ها توانستند به رشته‌های مهم علمی و تخصصی دست یابند و به حلقه‌ی کادرهای کشور بپیوندند. ظریفی که در حربی پوهنتون یا دانشگاه نظامی کابل درس خود را نیمه‌تمام رها کرده و به صف مجاهدین پیوسته بود، در غنامندی علمی این مکتب‌ها، و سید عباس حکیمی و اسد‌الله عرفانی در حمایت از برنامه‌هایی که در این مکتب‌ها تعقیب می‌شد، سهم برجسته و محوری داشتند. پس از سقوط طالبان، ظریفی مدتی را در لیسه‌های غزنی مدیریت کرد و بعد‌ها به مقام معاونت ریاست معارف غزنی رسید.

(8) «حاشیه» نام کتابی در منطق است که طلاب علوم دینی قبل از وارد شدن در مباحث فقهی و فلسفی آن را می‌خوانند. متن اصلی این کتاب، جمله‌ها و عبار‌ت‌های کوتاهی است از سعدالدین تفتازانی، یکی از منطق‌دانان بزرگ اسلامی در قرن چهاردهم میلادی تحت عنوان تهذیب المنطق و الکلام. تفتازانی منطق را بر اساس نظر‌های ارسطو و اضافاتی که توسط فارابی، دانشمند اسلامی در قرن نهم میلادی صورت گرفته بود، تدوین کرد. ملا عبدالله منطق‌دان اسلامی در قرن هفدهم میلادی بر این متن حاشیه نوشت تا آن را برای دانش‌جویان منطق قابل فهم سازد. این کتاب، به نام حاشیه، متن درسی است که در اکثر مدارس اسلامی تدریس می‌شود.

(9) «معالم الاصول» اولین کتاب در بنیادهای معارف فقهی است که دانش‌جویان علوم دینی قبل از وارد شدن به مباحث فقهی آن را می‌خوانند.

(10) «امروز ما» و «عصری برای عدالت» دو ماه‌نامه‌ای بودند که اولی با عنوان ارگان نشراتی حزب وحدت در پشاور و دومی با عنوان ارگان نشراتی کانون فرهنگی رهبر شهید عبدالعلی مزاری در اسلام‌آباد پاکستان منتشر می‌شد. این دو ماه‌نامه در وقفه‌های کوتاهی از هم، از دلو 1373 تا اوایل سال 1376 به‌طور منظم منتشر شده و برخی از مسایل سیاسی و فکری افغانستان، مخصوصاً تحولات مرتبط با جامعه‌ی هزاره را مورد بررسی قرار ‌می‌دادند. برخی از شخصیت‌های مذهبی و هواداران جمهوری اسلامی ایران در میان شیعیان افغانستان، به دلیل رویکرد رادیکال این نشریه‌ها در طرح مسایل ملی و مذهبی، با آن مخالفت شدید داشتند و آن را توطیه‌ای از سوی «استکبار جهانی» ‌علیه اسلام و جامعه‌ی تشیع قلمداد می‌کردند. مقام‌های جمهوری اسلامی ایران از پخش امروز ما و عصری برای عدالت در ایران جلوگیری کرده و کسانی را که با این نشریه‌ها گرفتار می‌کردند، زندانی و یا رد مرز می‌کردند.

(11) آیت‌الله محمد‌آصف محسنی، معروف به شیخ آصف قندهاری، متولد سال 1314 خورشیدی، رهبر حرکت اسلامی و یکی از روحانیون برجسته‌ی شیعی در افغانستان است. وی در جریان جنگ‌های داخلی افغانستان از حکومت ربانی و جبهه‌ی احمدشاه مسعود جانبداری می‌کرد، اما در دوران طالبان عمدتاً دور از فعالیت‌های سیاسی در اسلام‌آباد پاکستان به‌سر برد. تنها یک‌بار اعلام شد که وی به دیدار ملاعمر، رهبر طالبان، به قندهار سفر کرده و با وی دیدار نموده است. خود شیخ آصف در این مورد به طور رسمی حرفی نزده است. وی کتاب‌های زیادی تألیف کرده و قانون احوال شخصیه‌ی اهل تشیع را که با مخالفت و اعتراض زنان و جامعه‌ی مدنی در داخل و خارج افغانستان مواجه شد، تدوین کرد. پس از سقوط رژیم طالبان وی به کمک جمهوری اسلامی ایران مدرسه‌ی بزرگ خاتم‌النبیین و دانشگاه خاتم‌النبیین را در کابل تأسیس کرد و تلویزیونی را به نام تمدن نیز راه‌اندازی کرد که همه با رویکرد غالب دینی فعالیت دارند. وی هم‌چنین در قالب شورای علمای شیعه، و شورای اخوت اسلامی، جمع کثیری از روحانیون شیعه و سنی را تحت پوشش مساعدت‌های ماهوار خویش قرار داده و به این ترتیب شبکه‌ی وسیعی از ارتباطات مذهبی را نیز میان قشر سنتی مذهبی در افغانستان رهبری می‌کند.

(12) کمپ پنجوایی در بلوچستان واقع بود و کمپ‌های شاگی، ناصرباغ و جلوزی در پشاور و حومه‌های آن در ایالت شمال‌غربی پاکستان. این کمپ‌ها به دلیل کثرت مهاجرینی که در خود جا داده و وضعیت رقت‌باری که از نظر زندگی و امکانات معیشتی داشتند، در شمار بزرگ‌ترین کمپ‌های مهاجرین قلمداد می‌شدند.


۱ نظر:

  1. خاطرات زنده گی یک هموطنم بود، اما بد نبود تا اندازه ای نا بسامانی های وگذشته معاصر کشورم را بتصویر کشانیده بود، و اما در بخش دوم نویسنده با بتصویر کشانیدن بعضی جنایات ارتش سرخ و رژیم خلق کمونستی برین کوشش بود تا اندکی از جنایات دوران ننگین مجاهدین یا جهادیان افغانستان پرده پوشی نماید حالانکه بی ناموسی ها و جنایات مجاهدین بد تر از جنایات رژیم سرخ بود اما از واقعیت بدور نشویم اینکه آن نا بسامانی ها برای مردمم (هزاره ها) یک آغاز حیاتی و یک انقلاب فکری و نو گرایانه نیز بود اما تا اندازه ای نه کاملاً.

    پاسخحذف