۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

بخش دوم- قیامی در پایان یک تاریخ – دهه‌ی هفتاد خورشیدی – فصل نهم – ورود به کابل




«برادرها، شکر خدای بزرگ را به جای کنید، به سجده بیفتید، دو رکعت نماز شکرانه بخوانید که الحمدلله بعد از مدت 20-25 سال پس به افغانستان ما حکومت اسلامی می‌آید و قایم می‌شود... به تمام مأمورین هدایت داده شده که پس به کارهای خود بروند. هر کسی که هست به کار خود برود. ما کسی را غرض نداریم. ما برادر شما هستیم. می‌خواهیم همه‌ی شما به کار خود مشغول باشید.»

(صبغت‌الله مجددی، ممثل حکومت عبوری مجاهدین،
در بیانیه‌ی افتتاحیه، پس از سقوط حکومت نجیب‌الله) (1)

9

ورود به کابل

در آستانه‏ی سقوط حکومت نجیب‏الله، من حدود بیست‌و‌سه سال داشتم و حس می‏کردم از نظر فکری و عقیدتی با دیدگاه‏های گوناگون آشنایی دارم و اندک‌اندک از تأثیر‌ باورهای جزمی، اعم از چپ و راست، فارغ می‌شوم و می‌توانم به دیدگاه‌ها و نظر‌های گوناگون، فارغ از قداست ایدئولوژیک نگاه کنم. مارکسیسم و چهر‏ه‏های محبوب جنبش انقلابی چپ برای من از الگوهای خوب تاریخ بشر محسوب می‏شدند، بدون این‌که احساس خداستیزی آنان مرا وسوسه کند یا در جهان‏بینی ماتریالیستی آنان شریک باشم. اخگر را دوست می‏داشتم، بدون این‌که نفرت و شعارهای داغ ضد ولایت ‏فقیهی یا ضد احزاب جهادی‌اش‌ مرا هم‏ردیفش قرار دهد‏. به همین‌ترتیب، حکیمی و همراهانم در سازمان نصر صمیمی‏ترین خاطره‏های زندگی دشوارم را تشکیل می‏دادند؛ بدون این‌که مانع رابطه‏ی دوستانه‏ام با علی‏اکبر قاسمی در شورای اتفاق یا اخگر و ده‏ها چهره‏ی چپ‏گرا در جریان‌های مذهبی و غیرمذهبی‌ شوند. شریعتی را در موارد زیاد مقتدای فکر و ایمان مذهبی‏ام می‏دانستم؛ اما هیچ‌گاه‌ از مطالعه‏ی آثار و نوشته‏های او به تعصب شدید مذهبی‏اش گرفتار نشدم، یا در همراهی با او، از مطالعه‏ی آثار مطهری یا سروش احساس خستگی یا بی‏نیازی نمی‏کردم. خودم رسیدن به این مرحله را نوعی رشد تلقی می‌کردم و از آن احساس رضایت داشتم.

با این وجود‌ در ذهن من، مذهب و گرایش مذهبی، به عنوان یک عامل مهم در پاسخ‌گویی به نیازهای انسان، هنوز هم از جایگاه بلندی برخوردار بود و درست مانند اکثر هم‌وطنان دیگرم، شکست حزب دموکراتیک خلق در افغانستان و شکست اتحاد شوروی در جهان را، نشانه‏ای از پیروزی باورهای مذهبی و رشد حرکت‏های اسلامی می‏دانستم. برای من هنوز اسلام راه‏حل‏هایی داشت که می‏توانست بر نگرانی‏هایم غلبه کند. اخلاق و رفتار انسان‏ها را دارای پایه‏ی دینی می‏دانستم و معتقد بودم که با رویکرد اصلاح‏گرانه‏ی دینی می‏شود ناهنجاری‏ها را از بین برد و انسان‏ها را به جامعه‏ی مرفه و عادلانه‏ی توحیدی هدایت کرد. این ذهنیت‌ تقریباً در تمام مقاله‌ها و سخنرانی‌هایم‌ و در صنف‌‌های درسم با دانش‌آموزان مکتب نیز بازتاب می‌یافت.

در آستانه‏ی سقوط رژیم نجیب‌الله، ‌حسی داشتم شبیه مجاهدینی که پس از سال‏ها جهاد و هجرت به مکه بر ‌می‏گشتند و جامعه‏ی نوینی را با اعتقادی نوین بنیان‌‏گذاری می‏کردند. وقتی به کابل آمدم، ذهنم از همه‌چیز خالی بود، جز ایمان به خدا و اطمینان از معجزه‏هایی که دین در انتظار مردم خسته و بی‏پناه افغانستان می‏گذاشت. به خوبی می‏دیدم که این حس، اختصاص‌ به من نداشت. گروه کثیری از نسل من با همین حس، شادمانی و خوشی می‏کردند و به آینده‏ی درخشانی که به زودی شروع می‏شد، لبخند می‏زدند.

***

و اما واقعیت آبستن چیز دیگری بود....

تنها یک روز پس از انتقال قدرت به مجاهدین، یعنی در نهم ثور 1371، با یک موتر مینی‏بوس، در معیت عده‏ای از همراهان دیگر، پشاور را به قصد کابل ترک کردم. بر این «یک روز»، تأکید می‏کنم، چون به نظر می‏رسد همین تأخیر یک‏روزه از بزرگ‏ترین حادثه در تاریخ معاصر افغانستان، مرا تا دو سال و هشت ماه دیگر از حوادث عقب انداخت و موجب شد که هیچ‌گاه‌ بر حوادث مسلط نشوم. من در تمام این مدت، حداقل «یک روز»، اگر نه بیش‌تر، از حادثه‌ها عقب بودم.

احساس می‏کنم حوادثی که در کابل رخ داد، مرا به سختی غافل‏گیر کرد و سرنوشتم در جریان این حوادث، عمدتاً خارج از اراده‏ی آگاه خودم شکل می‏گرفت و من، به معنای واقعی کلمه، هیچ‌گاه‌ انتخاب‏گر نخست نبوده‌ام. این تجربه را با این شدت، نه قبل از حوادث کابل داشتم و نه پس از آن. شاید این اعتراف تلخی باشد، اما ناگزیرم آن را به عنوان سرفصل تجربه‏ی جدید زندگی‏ام به یاد داشته باشم.‌ این نکته را در ‌ارتباط‌ با اکثر حادثه‌سازان دهه‌ی هفتاد خورشیدی در کشور‌ نیز صادق می‌دانم و در فصل‌های بعد‌ با تفصیل به آن خواهم پرداخت.

حدود یک سال بود که در پشاور ‌برای برخی از نشریه‌ها مقاله می‌نوشتم و در نشریه‏ی «بشارت»، ارگان رسمی حزب وحدت، عضو هیأت تحریر بودم. در برخی از نوشته‏هایم، بدون شک، رگه‏هایی از نگرانی نسبت به آینده وجود داشت. من از تعبیر‌هایی که تنش‏های قومی را ‌دامن می‏زدند، ابراز ناخورسندی می‏کردم و هنوز هم بر وحدت ملی و اسلامی باورمند بودم. در هنگامه‏ی تحولات شمال، زمانی که رادیو بی‏بی‏سی در پایان مصاحبه‏ای با سلیمان لایق(2)، از او به عنوان فردی از جامعه‏ی پشتون که گویا «دیگر اکثریت قومی پذیرفته نمی‏شوند» یاد کرد، مقاله‏ی بلندی نوشتم که در نشریه‌ی بشارت چاپ شد و در آن از این‌گونه تعبیرها‌ به شدت ابراز نگرانی کردم و آن را تبلیغی برای بی‏ثبات‏ ساختن و اشتعال جنگ‏های قومی و فرقه‏ای خواندم. قسیم اخگر اولین فردی بود که در برابر این نوشته‏ام اعتراض کرد و آن را خیال‏بافانه خواند و از من خواست که وقتی از سیاست چیزی نمی‏دانم، بهتر است هیچ‌چیزی ننویسم. او در جمع هیأتی از «شورای متحد دفاع از حقوق ملیت‏ها»(3) به پشاور سفر کرده بود و در این سفر، من هم فرصت یافتم با آن‌ها دیدار کنم.

اخگر راست می‏گفت. من تنها مقاله‏نویس بودم، نه این‌که چیزی از مکانیزم اداره‏ی قدرت ‌یا مدیریت سیاسی یک کشور بحران‏زده بدانم. نگرانی‏های من نیز، درست مثل اکثر هم‌وطنان دیگرم در آن زمان، حالت طبیعی و ناخودآگاه داشت. من هنوز هم به رفتن نجیب‌الله فکر می‏کردم، نه به هوشدارهای دردآلود او که کابل، پس از ورود دسته‏جمعی تفنگ‌داران فاتح به چه سرنوشتی دچار خواهد شد.(4) من گام‏های پیروزمند مجاهدین بر جاده‏های کابل را انتظار می‏کشیدم و به لحظه‏ای می‏اندیشیدم که بیش‌تر از یازده ‏سال برای رسیدنش چشم دوخته بودم.

این را هم به یاد دارم که در شب بیست‌و‌هفتم دلو 1367، زمانی که آخرین سرباز ارتش سرخ از ‌دریای آمو عبور کرد، همه‌ی رهبران و فرماندهان جبهه‌ی «قیاغ» ابراز شادمانی می‌کردند و دعا و تکبیر از زبان همه بلند بود. این‌ها کسانی بودند که می‌توانستند در مورد جنگ و صلح و مرگ و زندگی انسان‌ها تصمیم بگیرند. اما در میان جمع، حتا یک فرد را هم به یاد ندارم که به اندازه‌ی یک لحظه درنگی خلق کرده باشد تا کسانی به مسؤولیت دشوار ایجاد و مدیریت نظام سیاسی پس از فروپاشی رژیم حاکم بر کابل فکر کنند.
بعد از آن شب، من چهار سال دیگر را با هیجان و انتظار پیروزی مجاهدین به‌سر برده بودم و هر لحظه را گامی می‌دانستم که مرا به سوی این فتح بزرگ هدایت می‌کرد. من، درست مثل اکثر هم‌وطنان دیگرم، بیش‌تر با حس خود زندگی می‌کردم تا این‌که با مغز خود تجزیه و تحلیل کنم و شاید، همین حس، آغاز به زانوافتادنم در برابر حوادث کابل بود.

***

حوادثی که در کابل رخ داد، این نکته را روشن ساخت که تجربه‏ی من، در آستانه‌ی سقوط رژیم نجیب‌الله، تجربه‏ی استثنایی و فردی نبوده است. همراهانم در گروه‏های مختلف، تقریباً هم‏سطح من، یا با اندک تفاوتی نسبت به من، همین تجربه را داشته و در همین مرحله‌ای از درک و تحلیل قرار داشته‌اند.

من نه تنها در نشریه‌های حزب وحدت مقاله و تحلیل سیاسی و مذهبی می‏نوشتم، بلکه اولین پیام سیاسی آیت‏الله صادقی پروانی(5)، در مقام رییس شورای عالی نظارت حزب وحدت را نیز نوشتم که بدون تغییری‌ زیاد در لحن و محتوای آن، با ادبیات و سبک نوشتاری‌ای که من داشتم، در هزاران نسخه منتشر شد و به عنوان ضمیمه‌ای در پایان کتاب او که تفسیری از سوره‌ی فلق بود، نیز جا گرفت. در این پیام، از زبان آیت‏الله صادقی پروانی کمونیسم «تجربه‏ی ناکام بشر در عرصه‏ی عدالت‏خواهی» قلمداد شده بود و تمام اعضای حزب دموکراتیک خلق، بدون استثنا مورد عفو و بخشش قرار گرفته بودند.

به همین‌ترتیب، در تهیه‏ی بیانیه‏های دیگر حزب وحدت در سطح پاکستان نیز یا مستقیماً نقش داشتم یا حد‌اقل نظرم در آن‌ها اعمال می‏شد. با افراد رده‌ اول در تصمیم‏گیری‏های سیاسی حزب وحدت در پشاور نیز، ارتباط نزدیکی داشتم و حس می‏کردم که، به‌جز مقام و عنوان‌ خاصی در رده‏بندی‏های تشکیلاتی، اکثر آن‌ها چیز خاصی نداشتند که تفاوت برجسته‌ای را در تفکر و نگرش سیاسی آن‌ها نشان دهد. حد‌اقل می‌توانم ادعا کنم که اکثریت آنان در هیجان و نظرهای خوش‏بینانه‏ی من شریک بودند و کسی نبود که به‌طور مشخص بگوید زبان قدرت و زور، فضای سیاسی کشور را بلعیده و این زبان، برای ملت افغانستان شگون نیکی ندارد.

در سطح ملی و کلان‌تر نیز وضعیت مشابهی جریان داشت. در حالی‌که حزب وحدت از فتح مزارشریف و نقطه‌های مهم شهر کابل حرف می‏زد و ائتلاف جبل‏السراج را فصل جدیدی در تاریخ سیاسی افغانستان می‌دانست که اجازه نمی‏دهد افغانستان به گذشته باز‌گردد، جنرال دوستم و جنرالان شمال از نقش برجسته‌ی خویش در ساقط ساختن رژیم نجیب‌الله و ده‏ها هزار نیروی رزمنده‏ی تا دندان مسلح که تحت فرمان خود داشتند، سخن می‌گفتند. گلبدین حکمتیار حمله بر کابل را اجتناب‌ناپذیر می‌دانست و اصرار داشت که مجاهدین «با صدای الله‌اکبر و گام‌های فاتح» وارد شهر شوند، اما احمدشاه مسعود، در مقابل، دفاع قاطعانه از مردم کابل را وظیفه‌ی خود می‌دانست و مدعی بود که گویا همه به او چشم دوخته‌اند و رسالت تاریخی حفاظت‌شان را به او سپرده ‌اند.(6)

در همین فضای پرالتهاب، رهبران احزاب در پشاور، تحت فشار پاکستان، تشکیل جلسه دادند تا برای تقسیم قدرت به توافق برسند؛ اما در میان آن‌ها، هرگز کسی به مکانیزم سیاسی‌ای که اداره‏ی قدرت را در شرایط دشوار بعد از جنگ، و بعد از ورود هزاران تفنگ‌دار فاتح میسر سازد، درنگ نمی‏کرد. مجددی را به عنوان مهره‏ای که ضعیف‏تر از همه بود و کسی از کنارزدنش واهمه نداشت، ممثل اولین دولت اسلامی لقب دادند و به کابل فرستادند. شیخ آصف محسنی به نمایندگی از شیعیان مصاحبه کرد و گفت که در مذاکره با سران احزاب هفت‌گانه به حق تنظیمی خود رسیده و خواست بیش‌تری ندارد.... همه‏ی این‌ها نشانه‏ی برخورد سهل‏انگارانه با دشوارترین چالش سیاسی زمان بود و به‌نظر می‏رسد همین سهل‏انگاری، همه را در نسبت‏های متفاوت، اما شبیه هم، زمین‏گیر ساخت.

***

من، در طول دو سال و هشت ماه، از نزدیک شاهد اکثر حوادث مهم کابل‌ بودم: از جنگ و نفرت تا ترس و وحشت؛ از عشق و فداکاری و پیروزی تا نگرانی و خیانت و شکست؛ از مظلومیت و بی‏پناهی تا خشونت و بی‏رحمي.

احساس می‌کردم حوادث کابل با دستان هیچ‌کسی شکل نمی‏گرفت، بلکه همه، حد‌اقل رهبران و فرماندهان افغان، در چنگال این حوادث، بازیگران ناخودآگاهی بودند که در بهترین صورت تلاش می‏کردند اولین بازنده محسوب نشوند. شاید این قضاوت، برای عده‌ای پذیرفتنی نباشد؛ اما حوادث نشان داد که نتیجه‌ی جنگ در نهایت برای هیچ‌یک از طرف‌های درگیر خوش‌آیند و رضایت‌بخش نبود. به همین دلیل است که می‌توان گفت عواملی خارج از اراده‌ی آگاه این رهبران و فرماندهان نیز بوده است که در حوادث کابل نقش اساسی‌تری داشته ‌اند. این عوامل چه بود: دست‌هایی از خارج کشور؟‌... سنتی که از زیر پوست تاریخ و مناسبات کشور سر بلند می‌کرد؟... تقدیر و انتقام خداوند؟...

در یک قضاوت عام و کلی، در پایان جنگ‏های کابل، مسعود، سیاف(7) و محسنی خود را به همان اندازه غافل‏گیر احساس می‏کردند که مزاری، دوستم و حکمتیار(8). به‌‌نظر می‌رسد غافل‏گیر شدن وجه مشترک همه‏ی این‌ها بوده است، با این‌که برخی از آنان وانمود می‏کردند که گویا کنترل حوادث را در دست دارند. سخنان و مواضعی که از آدرس این رهبران و فرماندهان در تاریخ ثبت شده است، گواه رویکرد ناخودآگاه، یا حد‌اقل غیر سیاسی اکثریت آنان، با معضل سیاسی پیچیده‏ای بود که به دامش افتاده بودند. جمعی از این رهبران تنها عالمان دین بودند و تجربه‏ی سیاسی‌شان منحصر بود به جلسه‌هایی که در حضور مأموران اطلاعات ‌یا نمایندگان ارگان‏های رسمی کشورهایی معین برگزار کرده بودند. برخی فقط سرباز جبهه بودند و تجربه‏ی سیاسی‌شان محدود به ضرورت‏هایی بود که شرایط و نیازهای جنگ مطرح می‏کرد. قدرت بزرگ آن‌ها نیز، در بهترین صورت، از میله‏های تفنگ صدا می‏کرد، نه از منطق روشنی که حد‌اقل هوشدارهای نجیب‌الله را به عنوان آزمونی در برابر خود تلقی کنند که می‏تواند خطرناک باشد.

در اولین روزهای ورود مجاهدین به کابل، با عده‌ای از فرماندهان جهادی برخوردم که کتاب‌هایی از مبارزان انقلابی کشورهای مختلف را خوانده و دقیقاً مانند همان مبارزان ژست می‌گرفتند و ادا و اطوار در‌می‌آوردند. فرماندهی را به یاد دارم که در یکی از اتاق‌های علوم اجتماعی که مقر رهبری حزب وحدت بود، ورود مجاهدین را با قصه‌هایی از جنرال جیاپ(9) در ویتنام، چه‌گوارا در کوبا و چوته(10) در چین ‌شبیه ‌می‌دانست و نقل قول‌هایی را از خاطرات آنان برای مخاطبان هیجان‌زده‌ی خود بر زبان می‌راند. فرماندهی را دیدم که‌ با مشت‌های گره‌کرده از «کج‌کلاهان» و «عیاران» سخن می‌گفت.

کابل را هیجان عجیبی فرا گرفته بود. رهبران و فرماندهان پیروز، تنها به سهم بزرگ‌تری می‌اندیشیدند که جهاد مردم افغانستان به‌عنوان میراث روی دست‌شان گذاشته بود. حتا حفاظت این میراث و انتقال آن به نسل‌های بعدی نیز توجه کسی را جلب نمی‌کرد. سخنرانی، مصاحبه، رادیو، تلویزیون، عکس و پوستر و همه‌چیز غرور پیروزی را در فضایی تصویر می‌کرد که نظم و مدیریت خاصی در پس آن دیده نمی‌شد. کابل سال‌های بعد‌ را در همین فضا گذراند تا بالاخره به تلی از خاک و گودالی از اجساد تبدیل شد.

***

من، در نخستین روز ورودم به کابل، با استقبال زن‏کاکایم مواجه شدم که از من و همراهانم با نقل و شیرینی پذیرایی کرد و بعد از یازده ‏سال، ما را در آغوش گرم خود جا داد. او نمی‏توانست از خوشی و خنده باز ایستد و مدام می‏پرسید و می‏گفت و به من و همراهانم نگاه می‏کرد. گویی معجزه‏ای باورنکردنی در زندگی‏اش اتفاق افتاده بود.

آن روز قصه‌های زیادی داشتیم که برای هم بگوییم. اولین مصاحبه‌ی احمدشاه مسعود با خبرنگاران را نیز در تلویزیون سیاه و سفید کوچک روسی، در خانه‌ی کاکایم تماشا کردم. به یاد روزهای کودکی از خانه بیرون رفتیم و کوچه‌ها و باغ‌هایی را که بخش شیرینی از خاطرات کودکی ما را در‌ بر‌ داشت، زیر پا گذاشتیم. کابل تغییر چندانی نکرده بود. خانه‌ها و کوچه‌ها هم‌چنان دست‌نخورده مانده بودند. تنها باغ‌های اطراف فاضل‌بیگ(11) آثار جنگ و آشوبی را که تحمل کرده بود، نشان می‌داد. به خانه‌های همسایه‌گانی سر زدیم که از اقوام مختلف بودند و اکنون جمع زیادی از بزرگان‌شان از دنیا رفته و کودکان‌شان بزرگ شده و سرپرستی خانواده را بر دوش داشتند. همه‌چیز هیجان‌انگیز و زیبا بود؛ اما نمی‌دانستیم که فاصله‌ی چهارده‌ سال جنگ و آشوب، رشته‌های زیادی را در روابط ما و همسایگان ما گسیخته است که خوش‌بینی و خاطرات شیرین کودکی ما نمی‌‌تواند آن‌ها را به‌هم وصل کند.

فقط چند هفته بعد بود که زن‌کاکایم با فرزندان خود، از خانه‏ی ما در فاضل‏بیگ، که سال‏ها در آن زندگی کرده بود، گریخت و به دشت برچی رفت تا در میان هزاره‏ها مصؤون‌ باشد. گاه‏ناگاه، در خانه‏ی عاریتی‏ای که پناه گرفته بودند، به سراغ‌شان می‏رفتم. زن‌کاکایم، به محض آن‌که مرا می‏دید، با طنز تلخی می‏گفت: «خدا شمو سگ‌سکورا ره سَلمَت نمی‏آورد. ای چه بلایه که سر مردم آوردین؟»

حکایت من و زن‌کاکایم باز یک استثنا نبود. حکایت همه‏ی مردم کابل بود که مانند من و زن‌کاکایم، سال‏های طولانی در انتظار پیروزی مجاهدین و بازگشت آرامش و صلح در زندگی خود لحظه‏شماری کرده بودند. جنگ همه را، به یک گونه، غافل‏گیر کرده بود. می‌دانستم که زن‌کاکایم با شوخی تلخی این حرف را به من می‌گفت؛ اما تلخی واقعیتی که در کابل بر زندگی مردم چنبر زده بود، به مراتب گزنده‌تر از این سخن بود.

***

در نخستین روزهای پیروزی مجاهدین هزاران تن مسلح و غیرمسلح به کابل ریختند. از کاروان‏های نظامی با گلوله و شلیک‏های شادیانه استقبال می‏شد و از رهبران با گل و نذر و خنده و تکبیر الله‌اکبر. کابل در میان شور و هلهله‏ی مردم و رهبران جدید خود، فرصت نداشت تا به آینده‏ی دشواری که در پیش بود، فکر کند. این شهر از جنگ و ناامنی خسته بود. تاریخ کابل تاریخ ورود و خروج فاتحان و شکست‌خوردگان بوده است. گویی حالا هیچ‌کس نمی‏خواست خوشی‏های جدیدش را با نگرانی و تشویش‏های موهوم از دست بدهد.

روزی که ابوذر غزنوی با جمعی دیگر از فرماندهان حزب وحدت از غزنی وارد کابل شدند، من نیز در جمع صدها نفری بودم که از کابل تا نزدیکی میدان‌شهر به استقبال‌شان رفتم. مسیر راه از موتر و ازدحام مردم هیجان‌زده و مسرور بند افتاده بود. به محض این‌که کاروان موترها از پل کمپنی گذشت، فیرهای شادیانه آغاز شد. همان روز دختر برادر قاعدزاده، یکی از فرماندهانی که به همراهی ابوذر به کابل آمده بود، در اثر اصابت مرمی‌های شادیانه‌ای که به منزل‌شان فرود آمده بود، جان داد. گویا این هدیه‌ای بود که ورود یک فرمانده برای خانواده‌اش داشت. شام همان‌روز، آسمان کابل، در سمت شرق و شمال و غرب، چراغ‌باران از مرمی‌های شادیانه‌ای بود که به هوا می‌رفت. کسی با هنرمندی تمام، تلاش می‌کرد تا از فیرهای شادیانه در هوا الله‌اکبر بنویسد.

نقاط زیادی از شهر کابل در اختیار نیروهایی بود که خود را منسوب به حزب وحدت می‏دانستند. در میان این نقاط، به مشکل می‏شد دو یا سه نقطه را نشان‏‌ داد که اهمیت نظامی یا سوق‏الجیشی داشته باشد. مکتب بود و دانشگاه و پوسته‏های امنیتی و مقر ناحیه و چند ساختمان از بخش‏های امنیت دولتی. ظاهراً علی‏جان زاهدی و سید مصطفی کاظمی، دو تن از رهبران ارشد حزب وحدت پیش از سقوط رژیم نجیب‌الله به کابل آمده بودند تا مدیریت و رهبری اوضاع را در دوران انتقال عهده‏دار شوند؛ اما این دو شخص، در عمل، از اقدامات مردم عقب افتادند و در اداره‏ی شهر و کنترل اوضاع نقش خاصی نداشتند.

در مقایسه با حزب وحدت، شورای نظار و حزب اسلامی برای ورود به شهر از سازماندهی نظامی خوبی برخوردار بودند. جنرال نبی عظیمی به عنوان فرمانده گارنیزیون کابل، تمام کمربندهای امنیتی و نقاط مهم نظامی را به روی نیروهای شورای نظار باز کرده بود. فرماندهان نیرومند دیگری هم‌چون جنرال بابه‌جان و آصف دلاور در مقام رییس ستاد ارتش حکومت نجیب‌الله نیز در کنترل اوضاع با شورای نظار همکاری زیادی داشتند؛ اما از میان جنرالان هزاره، به‌جز فرقه‏ی 95 که با جزوتام‌های محدود، به نام هزاره‏ها تشکیل شده و فرماندهی آن را افسران هزاره در دست داشتند، هیچ افسری نتوانست در تحولی که پیش آمده بود، نقش مهمی به نفع حزب وحدت انجام دهد.(12)

جوانانی که توانسته بودند ادارات دولتی را تصرف‌ کنند، با ابتکار شخصی، تکه‏ی سبزی را روی دیوار آن آویخته بودند که با رنگ سفید یا زرد نام حزب وحدت اسلامی بر روی آن نوشته شده بود. برخی از این گروه‌‌ها تا زمان‏‌ زیادی ندیدند که از جانب حزب وحدت پارچه‏ی متحدالشکل و رسمی در اختیار‌شان قرار گیرد‌ یا برای‌شان گفته شود که چگونه می‏توانند در سلسله‏مراتب تشکیلاتی حزب عمل کنند.

***

ساختمان علوم اجتماعی در دامنه‏ی کوه افشار، مقر رهبری حزب وحدت انتخاب شد. این ساختمان در بلاک‏های متعدد، مکان خوبی بود برای این‌که بخش‏های مختلف فعالیت‏های حزب وحدت را در خود جای دهد. خواب‏گاه‏های این ساختمان نیز برای رهبران و فعالان حزب وحدت مجال می‏داد تا نزدیک به مقر حزب، از سهولت‏ها و امکانات رفاهی خوبی برخوردار باشند.

رهبران و فعالان حزب وحدت، در نخستین روزهای پس از پیروزی مجاهدین، در کاروان‏های عظیم وارد کابل شدند. صدها تن با هواپیما از ایران رسیدند و هزاران تن نیز از دیگر ولایت‌های‌ افغانستان. فضای علوم اجتماعی به عنوان مقر رهبری حزب وحدت، با ازدحام و شلوغی و هرج و مرج‌های خود، تصویر رسمی این حزب را در پیشگامی داعیه‌ی سیاسی هزاره‌ها تمثیل می‌کرد. در پاره‌ای از موارد، داستان‌های خنده‌داری اتفاق می‌افتاد که هم بیانگر ازدحام هیأت رهبری حزب وحدت بود و هم ناشی‌گری آنان در استفاده‌ یا برخورداری از امکانات و سهولت‌های رفاهی را نشان می‌داد. معمولاً هر کسی که زودتر می‌رسید هر دروازه‌ی بسته‌ای را که می‌دید، ورقه‌ای بر آن نصب می‌کرد که کس‌ دیگری مزاحمت نکند یا به اشغال آن دست نزند. یکی از مسؤولین فرهنگی حزب وحدت، درست در برابر اتاقی که من و سید محمد سجادی(13) در آن ساکن بودیم، بر دروازه‌ای نوشت: دفتر استاد علوی‌نژاد بلخی. وقتی خودش موفق شد کلید دروازه را پیدا کند و آن را باز کند، معلوم شد که دروازه‌ی بسته به تشناب راه داشته است نه به اتاقی که دفتر یا خوابگاه استاد علوی‌نژاد بلخی باشد.

حزب وحدت حاصل اتحاد چند‌ گروه مذهبی شیعی بود که روحانیون مذهبی اکثریت قاطع را در هیأت رهبری آن تشکیل می‏دادند. مزاری دو سال بعد، در یکی از صحبت‏هایش‌ با جمعی از مردم کابل و عده‏ای از اعضای شورای مرکزی حزب وحدت، یادآوری کرد که در آن زمان همه‏ی این رهبران برای گرفتن وزارت و ریاست به کابل آمده بودند و هیچ‌کسی هم به مقامی پایین‏تر از وزارت راضی نبود:

«در دوران چهار سال یا سه سالی که از عمر حزب وحدت سپری شده بود، هیچ وقت از خارج و داخل، سی نفر در بامیان جمع نشده بودند؛ ولی وقتی که کابل فتح شد، در همان روزهای اولِ فتح که ما این‌جا آمدیم، هشتاد نفر از اعضای شورای مرکزی و شورای نظارت در این‌جا آمده و این هشتاد نفر هم از گروه‌های منحله‌ی سابق جمع شده بودند. انقلاب چهارده‌ساله‌ی مردم پیروز شده بود و از آن‌طرف برادران اهل تسنن، برادران هفت‌گانه‌ی ما، ما را حذف کرده و می‌گفتند که حرف شیعه‌ها را بعداً می‌زنیم و از این طرف هم این‌ها هشتاد نفر آمده و همه وزارت‌خانه می‌خواستند؛ یعنی از وزارت پایین‌تر قانع نبودند و همه می‌گفتند: «وزارت»! این مشکلی بود که در این‌جا پیش آمده بود و وقتی هم که با مجددی توافق شد که سه وزارت‌خانه به ما داده شود، این سه وزارت‌خانه به هیچ‌وجه قابل تقسیم بر 9 حزب منحله نبود و از این طرف هم هیچ‌کسی از وزارت‌خانه پایین نمی‌آمد و اقلاً برای حزب منحله‌ی‌شان از یک وزارت‌خانه کم‌تر قانع نبودند.»(14)

ازدحام و شلوغی در مقر رهبری حزب وحدت به اندازه‌ای بود که اگر کسی می‏خواست از یکی از راه‌زینه‏های علوم اجتماعی بالا و پایین برود، باید خودش را برای چند دقیقه در کناره‏ی دیوار محکم می‏گرفت تا با فشار کاروان روحانیون و رهبرانی که به‌طور دسته‏جمعی بالا یا پایین می‏رفتند، خرد نشود. مردم نیز از اقشار و دسته‏های گوناگون به علوم اجتماعی هجوم می‏آوردند تا یکی از رهبران یا فرماندهان منسوب به قوم یا منطقه‏ی‌شان را دیدار کنند و برایش خوش‌آمد بگویند.

یک ماه بعد، زمانی‌که جنگ‏‌‌ در کابل شروع شد، موج گریز از علوم اجتماعی آن‌چنان سریع اتفاق افتاد که در چند ساعت در تمام این ساختمان بزرگ کسی جز عده‏ی معدودی از نظامیان ‌یا افراد خاصی از هیأت رهبری حزب وحدت به چشم نمی‏خورد. روز دوم جنگ بود، از دفتر فرهنگی در منزل دوم ساختمان علوم اجتماعی بیرون شدم، مزاری را دیدم که وضو گرفته و آستین‌هایش هنوز تا آرنج‌ها بَر زده بود، جاکتی پشمی‌ِ بدون آستین، سر برهنه و ریش انبوهی که از آب وضو مرطوب بود، سیمای آرام او را در دهلیز علوم اجتماعی برجسته می‌ساخت. دفتر کار او با دفتر فرهنگی دو اتاق فاصله داشت. هیچ ‌کسی دیگر در این ساختمان نبود. دهلیز‌ها و اتاق‌ها خالی بود و تنها یکی از محافظان مزاری دم دروازه‌ی دفترش ایستاده بود. تغییر وضعیت در فضای علوم اجتماعی، در‌واقع شاهد خوبی بر غافل‏گیر شدن اکثر اعضای رهبری و فعالان حزب وحدت بود. جبهه‏ی جنگ، خارج از کنترل همه، برای خود مدیریت و فرماندهی خلق کرده بود. مزاری، به‌عنوان رییس شورای تصمیم‏گیری حزب وحدت، نقش محوری را برای همه‏ی آن‌ها بازی می‏کرد، نه این‌که فرماندهی و رهبری واقعی سنگرها را بر عهده داشته باشد.

***

نخستین درگیری فکری و سیاسی در درون حزب وحدت، با معرفی وزرای پیشنهادی این حزب در حکومت موقت مجاهدین آغاز شد. شورای تصمیم‏گیری حزب وحدت، به جای این‌که رهبران و فرماندهان ارشد مجاهدین را به کابینه‏ی موقت مجددی معرفی کند، جنرال خداداد، یعقوب لعلی، داکتر غلام‌محمد ییلاقی و داکتر عبدالواحد سرابی را پیشنهاد کرد. یعقوب لعلی در زمان ظاهرشاه وزیر فواید عامه بود و داکتر عبدالواحد سرابی در همان زمان وزیر پلان. سرابی در حکومت نجیب‌الله به عنوان معاون رییس‌جمهوری نیز ایفای وظیفه می‌کرد و زمانی‌که نجیب‌الله قصر ریاست‌جمهوری را ترک کرد، وی به نمایندگی از رییس‌جمهوری، قدرت را به‌ صبغت‌الله مجددی تسلیم کرد. غلام‌محمد ییلاقی در دوران نجیب‌الله به عنوان معین وزارت تجارت تعیین شده بود. اما جنرال خداداد، از افسران برجسته‏ی حزب دموکراتیک خلق بود که سال‏های طولانی در دره‏ی پنجشیر با احمدشاه مسعود جنگیده بود و احمدشاه مسعود از جنگ‏های او خاطرات ناخوش‌آیندی داشت. وی در سال‌های 1367 و 1368 قوماندان فرقه‌ی 14 غزنی بود.

جمعی این اقدام حزب وحدت را به وسعت نظر و دیدگاه سیاسی این حزب نسبت دادند که گویا علاقه‌مند است حکومت، به‌عنوان ارگان اجرایی امور، به افراد متخصص و حرفه‏ای سپرده شود و این حزب، در امر حکومت‏داری از دیدگاه متعصبانه‏ی مذهبی و ایدئولوژیک پیروی نمی‏کند.

جمعی دیگر گفتند که این اقدام، به‌خصوص پیشنهاد جنرال خداداد به‌عنوان وزیر امنیت ملی، نوعی هوشدار به اقدامات نظامی‏گرانه‏ی احمدشاه مسعود بود که گویا با اِعمال فشار نمی‏تواند حزب وحدت را مقهور سازد. طبق این برداشت، جنرال خداداد در ‌واقع رقیب نظامی احمدشاه مسعود بود که در مقابله با او وارد کابینه می‏شد.

جمعی دیگر، این اقدام را به بن‏بستی نسبت دادند که حزب وحدت از نظر تشکیلاتی با آن مواجه بود و نمی‏توانست چند کرسی محدود کابینه را بین گروه‏های مختلفی که همه داعیه‏ی سهم بالاتر داشتند، تقسیم کند. در ‌واقع، این کار، برای حزب وحدت فرصت می‏داد تا در زمانی مناسب، شخصیت‏های مورد اتفاق همه را شناسایی کرده و برای احراز پست‏های دولتی پیشنهاد کند.

عده‏ی دیگری نیز باورمند بودند که مزاری، با شناخت از وضعیت دشواری که در پیش رو داشت، با این اقدام صفوف اجتماعی نیروهایش‌ را مستحکم ساخت. وی با معرفی این چهره‌ها نه‌تنها از امکان هرگونه شقه‏بندی ایدئولوژیک و سیاسی در درون هزاره‏ها جلوگیری کرد، بلکه زمینه را برای استفاده از توانمندی‌های مسلکی افسران و کادرهای متخصص حزب دموکراتیک خلق نیز فراهم ساخت.

مزاری از زبان خود به هیچ یک از این شایبه‏ها پاسخ نگفت. تنها دو سال بعد در یکی از صحبت‏هایش یادآوری کرد که جنرال خداداد کاندیدای او نبوده، اما چون در رأی‏گیری شورای تصمیم‏گیری نسبت به کاندیدای مورد نظر او رأی بیش‌تری داشت، به‌عنوان رییس شورای تصمیم‏گیری از این انتخاب حمایت کرده و عقب آن ایستاده است:

«حالا برادران هر چه که می‌گویند و لطف می‌کنند، مربوط به خود‌شان است، ولی جالبش این‌جا بود که آن روز ما مصوبه داشتیم که بی‌طرف‌ها را به وزارت‌خانه معرفی کنیم، و تعصب گروهی برادران آن‌قدر زیاد بود که پیشنهاد کردند که از این بی‌طرف‌ها کسی به گروه‌های منحله‌ی سابق ارتباط نداشته باشد؛ حالا امروز می‌گویند که «نفرهای دولتی معرفی شد»، «نفرهای غیرجهادی معرفی شد»؛ ولی آن روز به خاطر تعصبات گروهی‌شان حتا کسی را که مثلاً یک سال قبل با فلان تنظیم منحله ارتباط داشته است، قبول نداشتند!‌.... علمای ما هم که جمع شده بودند، هر کس را که احتمال می‌دادند در آینده نقش داشته باشد، شب و روز رفته، دروازه‌ی خانه‌اش را می‌زدند و در این شرایط ما هم ناچار بودیم که از پاشیدگی حزب وحدت جلوگیری کنیم و بیاییم کادرهای متخصص و کاردان را مطرح کنیم و همین سه چوکی‌ای را که به نام شیعه و به نام حزب وحدت گرفته شده، به این‌ها بدهیم. بعد هم ـ محقق‌زاده تشریف دارند (اشاره به محقق‌زاده) ـ ما در شورای تصمیم‌گیری پانزده نفر داشتیم. از جمله‌ی پانزده نفر، نُه نفر به کسانی که تعیین کرده بودیم، رأی دادیم و بعضی نفرهایی که مطرح بودند، من کاندید نکرده بودم. یعنی من کاندید کرده بودم، ولی کاندیداهای من رأی نیاوردند. به این رأی نُه نفر که اکثریت بود، چهارده نفر ما امضا کردیم. تنها عالمی بلخی امضا نکرد و آمد و به من گفت که من قبول ندارم. ولی با این‌هم، وقتی که از اتاق بیرون آمدند، متأسفانه هیچ‌کس نگفت که ما رأی داده‌ایم و اکثریت گفت که فلانی با استبداد رأیی که داشته، خودش تصمیم گرفته است! البته من هم از این‌که رییس شورای مرکزی و مسؤول اجرای مصوبه بودم، پشت سر آن ایستادم و الحمدلله آن روز حزب وحدت نجات پیدا کرد و آن‌چه را که مردم فکر می‌کردند به ضرر‌شان است، به نفع‌شان تمام شد...»(15)

***

بیش‌تر رهبران و فعالان ایدئولوژیک حزب وحدت در برابر کاندید شدن شخصیت‌های غیر جهادی، مخصوصاً جنرال خداداد به شدت اعتراض کردند و علوم اجتماعی، برای چند روز، محل نزاع شدید آن‌ها بود. من نیز به دعوت عده‌ای از فرماندهان کابل و غزنی در تمام جلسه‌هایی که به این منظور برگزار می‏شد، اشتراک می‏کردم و از نزدیک شاهد بودم که اقدام حزب وحدت، بر عده‏ی زیادی از رهبران و فعالان آن چه‌قدر سنگین تمام شده است. در یک مرحله، این اعتراض به حدی شدت یافت که جمعی از رهبران حزب وحدت، از جمله محمد کریم خلیلی(16) و سید رحمت‌الله مرتضوی(17) که برای مذاکره به سالن نمایش‏های علوم اجتماعی فرا خوانده شده بودند، تهدید شدند که تا پاسخ روشن نگفته‌اند، حق بیرون شدن از جلسه را ندارند.

جمعی از فرماندهان مشهور حزب وحدت مانند ابوذر غزنوی، شیرحسین مسلمی(18)، شیخ سلمان(19) و پهلوان حُر(20) نیز در میان معترضان بودند. این مجموعه در‌واقع ادعا داشتند که تمام نقاط کابل در کنترل آن‌ها است و اگر حزب وحدت در پاسخ به این انحراف و «اهانت به خون شهدای انقلاب» پاسخ روشنی ندهد، همه را محاکمه خواهند کرد. نقطه‏ی اصلی فشار متوجه مزاری بود که در مقام رییس‌ شورای تصمیم‏گیری مسؤول تمام اقدام‌های حزب وحدت تلقی می‏شد.

مزاری، در برابر فشارهایی که بر او تحمیل می‌شد، با استواری مقاومت کرد و در پاسخ به اعتراض شدید مجاهدین، از انتخاب شورای تصمیم‌گیری به دفاع برخاست و افرادی را که هنوز بر گرایشات حزبی و مذهبی تأکید داشتند، دعوت کرد تا با مسؤولیت‏هایی که در برابر خود داشتند با هوشمندی سیاسی برخورد کنند.

از میان معترضان، یکی از افرادی که هیچ‌گاه با مزاری آشتی نکرد و بر موضع مخالفت علنی خود باقی ماند، شیرحسین مسلمی بود. مسلمی مزاری را متهم به «کفر» و «انحراف» می‏کرد و معتقد بود که او از اصول ولایت فقیه و آرمان‏های جهاد سرپیچی کرده است. مسلمی از عضو شدن «جبهه‏ی مستضعفین» در حزب وحدت نیز به شدت ناراضی بود و افراد این جبهه را از دشمنان اصلی مجاهدین و ولایت فقیه ‌به حساب می‌آورد. زمانی‌که جمعی از رهبران ارشد مستضعفین در کابل ترور شدند، انگشت اتهام به سوی گروه مسلمی رفت که گویا در ترور آنان نقش داشته است. ملاعیسی غرجستانی نیز که در اوایل پیروزی مجاهدین از کویته به کابل آمده و داعیه‏ی «هزارستان» و «حکومت فدرال هزاره» را تبلیغ می‏کرد، به‌طور مرموزی در کابل ناپدید شد. در این حادثه نیز مسلمی و سید حسین انوری(21)، فرمانده ارشد نیروهای حرکت اسلامی، به‌طور هم‌زمان مورد اتهام قرار داشتند که البته هیچ‌کدام با سند و مدرکی اثبات نشد.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت‌ها:


 (1) افغانستان در قرن بیستم، ظاهر طنین، چاپ اول، 1384، صص 394 ـ 395.

(2) سلیمان لایق، از اعضای مؤسس حزب دموکراتیک خلق افغانستان است که در کنگره‌ی مؤسس این حزب اشتراک کرد و در رژیم کمونیستی پست‌های مهمی را در وزارت‌خانه‌های مختلف عهده‌دار شد. وی از شاعران و نویسندگان طراز اول حزب دموکراتیک خلق محسوب شده و در حلقه‌های مختلف حزب دموکراتیک از نفوذ و اعتبار خوبی برخوردار بود. وی در اواخر رژیم داکتر نجیب‌الله از افغانستان بیرون رفت و بعد از آن بخش‌های مهمی از زندگی و فعالیت‌های خود را در خارج از افغانستان به‌سر رسانده است. وی در دوران حامد کرزی به اکادمی علوم افغانستان راه یافت و در تولید دایره‌المعارف جنجال‌برانگیز آریانا نقش گرفت. در این کتاب، آمار مربوط به نفوس اقوام افغانستان، با این‌که بر هیچ سند ‌یا احصائیه‌ی معتبری استوار نبود، مناقشه‌های فراوانی را در محافل سیاسی و آکادمیک برانگیخت. طبق این آمار پشتون‌ها در حدود 63 درصد و باقی اقوام هر یک پایین‌تر از ده ‌درصد اعلام شده اند. این در حالی است که کنفرانس بن و اسناد بین‌المللی نفوس پشتون‌ها را کم‌تر از 40 درصد به رسمیت شناخته و همین آمار در ایجاد نظام مشارکتی پس از طالبان نیز اعتبار یافت.

(3)  شورای متحد دفاع از حقوق ملیت‌ها مجتمعی از هزاره‌های افغانستان در کویته بود که در آستانه‌ی سقوط رژیم حزب دموکراتیک خلق افغانستان تأسیس شد و جزوه‌ای را با عنوان «منشور برابری و برادری ملیت‌ها» منتشر کرد. این شورا در پی آن بود که تمام اقوام و نیروهای ملی و دموکراتیک افغانستان، مخصوصاً نیروهای سیاسی و روشنفکری اقوام غیرپشتون را گرد هم آورد تا برای ایجاد یک حاکمیت دموکراتیک که همه‌ی اقوام و اتنی‌های افغانستان را به‌طور عادلانه شامل شود، کار کند. با سقوط رژیم داکتر نجیب‌الله و آغاز جنگ‌های داخلی در کابل، این شورا عملاً منحل شد و فعالیت‌های آن نیز متوقف شد. قسیم اخگر یکی از اعضای محوری این حرکت به‌شمار می‌رفت.

(4) داکتر نجیب‌الله در سخنرانی‌های خود هوشدار می‌داد که «اگر من قدرت را رها کنم و گروه‌های مسلح جهادی وارد شهر شوند، شهر به حمام خون تبدیل می‌شود و کوچه‌کوچه و خانه‌خانه به سنگر و میدان جنگ تبدیل می‌شود.»

(5) آیت‌الله صادقی پروانی، متولد سال 1316 در کابل، از شخصیت‌های طراز اول سازمان نصر و رییس شورای عالی نظارت حزب وحدت بود. وی در بدو فعالیت‌های سیاسی خود از گرایش‌های سیاسی ناسیونالیستی در میان هزاره‌ها جانب‌داری می‌کرد‌ و در سازمان نصر نیز مدافع خط روشنفکری و معتدل به‌شمار می‌رفت. وی تحصیلات علوم دینی داشته و آثار متعددی در زمینه‌های دینی منتشر کرده است. در سال 1389 از جانب کرزی‌‌ به عنوان عضو انتصابی مجلس سنا در شورای ملی راه یافت.

(6) در اوایل ثور 1371، متن گفت‏وگوی مخابره‌ای احمدشاه مسعود و حکمتیار پخش شد که در آن حکمتیار از حرکت به سوی کابل و «ورود فاتحانه با صدای الله اکبر» حرف می‏زد و احمد‌شاه مسعود می‏گفت که مجبور است «وقتی از پیش دستگاه مخابره دور شود ترتیبات دفاعی خود را بگیرد و دست به یک سلسله تصفیه‏ها در بعضی مناطق بزند». این گفت‌و‌گو در تاریخ 28 حمل 1371 انجام شده و اندکی پس از آن، بدون این‌که توجیه خاصی برای آن ابراز شود، در اختیار منابع و رسانه‌های عمومی قرار گرفت. انعکاس این گفت‌و‌گو در آشفته‌ ساختن فضای تبلیغی در روابط گروه‌های جهادی فوق‌العاده مؤثر بود. از پیام این مخابره به وضوح فهمیده می‌شد که وقوع جنگ میان شورای نظار و حزب اسلامی اجتناب‌ناپذیر است. این دو جریان قبلاً نیز در ولایت تخار درگیری‌های خونینی با هم داشتند.

(7) عبدالرب رسول سیاف، از مؤسسان نهضت اسلامی افغانستان و یکی از معاونان برهان‌الدین ربانی در جمعیت اسلامی بود. وی در زمان داودخان به زندان افتاد و در زمان کمونیست‌ها به دلیل قرابت خانوادگی با حفیظ‌الله امین، از حبس رها شد و به پا کستان رفت. سیاف دارای گرایش مذهبی وهابی است و در جنگ‌های داخلی افغانستان در کنار شورای نظار و حکومت ربانی قرار داشت. سیاف از نظر نژادی از مهاجرین هندی است که اجدادش در افغانستان به اسلام گراییده و در پغمان، منطقه‌ای در حومه‌ی شمال‌غربی کابل، بود و باش دارند. وی به زبان‌های فارسی، پشتو، عربی و انگلیسی تسلط دارد و در هر دو دوره‌ی انتخابات پارلمانی به نمایندگی از مردم پغمان وارد شورای ملی شده است.

(8) گلبدین حکمتیار، متولد نوزدهم عقرب سال ۱۳۲۶ خورشیدی در ولایت کندز، یکی از رهبران مشهور جریان اخوان‌المسلمین در افغانستان است. وی برای مدتی کوتاه در دانشكده‌ی مهندسی دانشگاه كابل درس خواند، ولی به زودی از دانشگاه اخراج شد و در فعالیت‌های سیاسی اشتراک کرد. وی در سال ۱۳۴۹ به فعالان نهضت اسلامی پیوست و در سال 1351 به زندان‌ افتاد. پس از کودتای محمد‌داود خان به پاکستان فرار کرد و در همان‌جا با جدا شدن از حزب «جمیعت» برهان‌الدین ربانی، «حزب اسلامی» را بنیاد گذاشت که اکثریت اعضاي آن را پشتون‌های اخوانی تشكيل می‌داد. در دوران جهاد علیه اتحاد شوروی، با دریافت بیش‌تر از هشتاد درصد کمک‌های آمریکا و ساير كشورها نیرومندترین گروه جهادی به‌شمار می‌رفت و تحت حمایت سازمان استخبارات پاکستان از قدرت عمل فوق‌العاده‌ای در پاکستان و مناطق مختلف افغانستان برخوردار بود. گلبدین حکمتیار به ترور اکثر خبرنگاران و روشنفکرانی متهم است که مخالف اندیشه‌های بنیادگرایانه‌ی او بوده و به گونه‌های مرموزی در پاکستان به قتل رسیده اند. وی در سال 1369 از کودتای شهنواز تنی، وزیر دفاع داکتر نجیب‌الله حمایت کرد و بعد از پیروزی مجاهدین، یکی از ارکان عمده‌ی جنگ علیه احمدشاه مسعود و حکومت ربانی به حساب می‌رفت. وی در سال 1372 با همراهی مزاری، دوستم و ‌مجددی، شورای هماهنگی را ایجاد کرد. در سال 1373 با پیوستن اکثر فرماندهان حزب اسلامی به طالبان و عقب‌نشینی حکمتیار به سروبی، طالبان تمام مواضع حزب اسلامی را در اطراف کابل تصاحب کردند. حکمتیار در سال ۱۳۷۵ به عنوان صدراعظم دولت اسلامی وارد کابل شد، ولی بعد از چند ماه محدود، وقتی طالبان کابل را تصرف کردند، وی با برهان‌الدین ربانی به سمت شمال فرار کرد و از آن‌جا به ایران رفت. در سال 1381 به دلیل تبلیغات و شعارهای ضد امریکایی، از ایران اخراج و در نقطه‌ای نامعلوم پناهنده شد، اما نیروهایش به جنگ بر ضد نیروهای بین‌المللی مستقر در افغانستان ادامه دادند.

(9) جنرال جیاپ (Võ Nguyên Giáp)، متولد سال 1911، فرمانده افسانه‌ای ویتنام بود که در جنگ‌های این کشور علیه اندونیزیا و بعد هم در برابر فرانسوی‌ها و امریکایی‌ها شاهکارهای نظامی بزرگی را خلق کرد. جیاپ، همرزم هوشی‌مین، رهبر مقاومت ویتنام در جنگ علیه امریکا بود و در حکومت او پست‌های وزارت داخله و دفاع را بر عهده داشت. جیاپ در سال 2011 صد سالگی خود را در جمع هواداران و دوستان خود جشن گرفت. کتاب مشهور او به نام «جنگ خلق، ارتش خلق» از کتاب‌های مورد استفاده برای اکثر مبارزین انقلابی بوده است.

(10) چوته (Zhu De)، جنرال مشهور چینایی (1886 1976)، یار و همرزم مائوتسه دون و از پایه‌گذاران ارتش سرخ در چین بود. وی از چهره‌های کلیدی در پیروزی انقلاب چین و بنیان‌گذار‌ ارتش نیرومند این کشور به‌شمار می‌رود.

(11)  فاضل‌بیگ، منطقه‌ای در حومه‌ی غرب کابل در مسیر شاهراه کابل و غزنی است. من در همین منطقه به دنیا آمده‌ام. در دوران جنگ، این منطقه، به دلیل نزدیکی آن به پغمان، در کنترل نیروهای متعلق به اتحاد اسلامی تحت رهبری سیاف درآمد. هزاره‌هایی که در این منطقه بودند همه فراری شدند و به منطقه‌ی دشت برچی رفتند که عمدتاً مسکن هزاره‌ها بود. دشت برچی در دامنه‌ی کوه قوریغ، در سمت جنوب‌غربی کابل واقع شده است.

(12) مزاری در سخنرانی پانزدهم جدی 1371، ضمن آن‌که از توافق شورای نظار، حزب وحدت و جنبش ملی اسلامی بر سر ارسال نیرو به کابل یاد کرد، گفت:
«وقتی تصمیم گرفته شد که وارد کابل شود، مسعود راه را بند کرد و ما را خبر نکرد؛ ‏نیروهای دوستم بین میدان‌شهر و کابل فاصله داشت. مسعود با فشار راه را بر روی میدان‌شهر ‏بست و نیروهای ما یک هفته در میدان‌شهر گرسنه ماند. تمام هم و غم مسعود این بود که ‏سلاحی که در کابل است در دست مردم هزاره نیفتد که فردا برای ما درد سر ایجاد نکند.»

(13) سید محمد‌امین سجادی، متولد سال 1339 خورشیدی، یکی از چهره‌های برجسته‌ی فرهنگی و سیاسی حزب وحدت بود که علاوه بر مسؤولیت بخش فرهنگی، عضویت شورای عالی نظارت این حزب را نیز داشت. وی از مشاوران نزدیک مزاری بود و پس از مزاری از رهبری محمد‌کریم خلیلی در بامیان حمایت کرد. وی در یک سانحه‌ی هوایی که سال 1376 در بامیان روی داد، همراه با عده‌ای از رجال مهم سیاسی افغانی به شمول عبدالرحیم غفورزی، نخست‌وزیر حکومت ربانی، به قتل رسید.

(14) سخنانی از پیشوای شهید، حوت 1374، صص 146-147

(15) همان، ص 147، 148، 149

(16) محمد‌کریم خلیلی، متولد سال ۱۳۲۹ خورشیدی در ولسوالی حصه‌ی اول بهسود ولایت وردک، تحصیلات خود را در علوم دینی انجام داد. در اوایل رژیم کمونیستی، جمعی از بستگان نزدیک خلیلی به زندان افتاده و یا اعدام شدند. وی از جمله‌ی رهبران سازمان نصر افغانستان بود‌ و از این سازمان در شورای ائتلاف گروه‌های شیعه نمایندگی می‌کرد و مدتی را به عنوان سخنگوی ائتلاف در کنفرانس‌های منطقه‌ای و بین‌المللی اشتراک کرد. وی در حزب وحدت به عنوان رییس شورای نمایندگی این حزب در پاکستان انتخاب شد و در زمان مزاری، مسؤولیت کمیته‌ی سیاسی این حزب را بر‌عهده داشت. بعد از مزاری، وی به رهبری حزب وحدت رسید و مقر رهبری خویش را در بامیان به مرکز قدرتمندی تبدیل کرد. پس از شکست در برابر طالبان در سال 1368 به ایران رفت، ولی بعد از مدتی دوباره به کوهستان‌های هزاره‌جات برگشت و به مقاومت خود در برابر طالبان ادامه داد. وی از عملیات ائتلاف بین‌المللی علیه طالبان حمایت کرد و از اداره‌ی انتقالی تا دو دوره‌ی ریاست جمهوری حامد کرزی به عنوان معاون دوم او در دولت حضور داشته است.

(17)  سید رحمت‌الله مرتضوی، یکی از رهبران حزب وحدت بود که در زمان رهبری مزاری در کابل، به یکی از مخالفان عمده‌ی او تبدیل شد و در مخالفت با او از جناح اکبری حمایت کرد. مخالفت خصمانه‌ی مرتضوی با مزاری، وی را در میان هزاره‌ها منزوی کرد و در مواردی خاص با واکنش‌های شدیدی مواجه ساخت. در یک مورد، مهاجرین هزاره در ایران وی را در هنگام سخنرانی مورد حمله قرار دادند و او تحت محافظت مأمورین اطلاعاتی و امنیتی ایران از صحنه بیرون برده شد.

(18)  شیرحسین مسلمی، از چریک‌های شهری سازمان نصر بود که در زمان حزب وحدت به فرماندهی گارنیزیون این حزب در کابل رسید، ولی به زودی راه مخالفت با مزاری را در پیش گرفت. وی از نظر مذهبی فرد متعصبی بود و مزاری، در یکی از سخنرانی‌های خود، با یادآوری دیدگاه‌ها و مواضع متعصبانه‌ی او، وی را به «خوارج» تشبیه کرد. خوارج گروهی بودند که به دلیل باورهای دگم و متعصبانه‌ی خود با امام علی جنگیدند. مسلمی متهم به قتل و ترورهای زیادی بود و خودش نیز در سال 1373 در کابل کشته شد.

(19) شیخ سلمان از فرماندهان قدرتمند حزب وحدت در مزار‌شریف بود، اما به جز مدتی محدود در کابل باقی نماند و در جنگ‌های حزب وحدت در کابل سهم نگرفت.

(20) پهلوان حُر از فرماندهان حزب وحدت بود که در جبهه‌های پروان علیه رژیم کمونیستی می‌جنگید و در جنگ‌های کابل نیز در کنار مزاری باقی ماند. وی در دوران رهبری ‌کریم خلیلی به همراهی خود با حزب وحدت دوام داد و در جنگ‌های این حزب علیه طالبان سهم فعالی داشت.

(21) سید حسین انوری از فرماندهان مشهور جهادی مربوط به حرکت اسلامی تحت رهبری شیخ آصف محسنی بود. وی ابتدا میثاق وحدت را امضا کرد، اما بعدها از این میثاق روگردان شد. وی در جنگ‌های کابل از متحدان احمدشاه مسعود بود و در جنگ‌های شورای نظار علیه حزب وحدت سهم برجسته‌ای داشت. مزاری، سید حسین انوری را از چهره‌های اصلی در حادثه‌ی افشار می‌دانست که قتل‌عام هولناک هزاره‌ها در جریان جنگ‌های کابل محسوب می‌شد. در بهار سال 1374 سید حسین انوری، همراه با سید مصطفی کاظمی و احمدشاه مسعود، حمله‌ی گسترده‌ای را بر بامیان سازماندهی کرده و نیروهای تحت فرمان کریم خلیلی را برای مدتی تا یکاولنگ به عقب راندند. محمد‌کریم خلیلی، با آرایش مجدد قوا، نیروهای انوری و سایر متحدان احمدشاه مسعود را از مربوطات بامیان و پروان بیرون راند. پس از سقوط رژیم طالبان، سید حسین انوری، به اداره‌ی موقت و انتقالی تحت ریاست حامد کرزی راه یافت، اما در دو حکومت انتخابی کنار گذاشته شد و مدتی را به عنوان والی در کابل و هرات ایفای وظیفه کرد. وی شاخه‌ی تحت فرمان خود را از بدنه‌ی حرکت اسلامی جدا کرد‌ و حزب جداگانه‌ای را به همین نام تشکیل داد و در پارلمان دوم به نمایندگی از مردم کابل به عضویت شورای ملی انتخاب شد.


۳ نظر:

  1. salam ostad mohtaram,besyar zeyad tashakoor jawab aksari sawal haye kay sal ha dar josto jowyash bodam ra dar hamin yak safha yaftam wa pandi khobist baraye nasli hal wa ayenda key deygar eyn eshteba haye jebran napazir ra hargiz tekrar nanomayad wasalam murtaza bator

    پاسخحذف
  2. استاد عزیز تلاش های شما در تاریخ افغانستان نه بلکه در تاریخ بشربه ثبت خواهد رسید
    http://qaracha.blogspot.be/

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. جناب اقایی رویش ! دوستان که در ان سالها در کویطه بودند به خواب زمستانی غلطیده بودند. گروه از جوانان مهاجر که از ایران امده بودند حرف های برای گفتن داشتند. اخگرمرحوم با جوهر اصلی اندیشه سیاسی که شورای متحد مطرح کرد زیاد جدی نه گرفت. اما اخگر بحث های فشرده ای یک ماهه شورای متحد را به شکل ان جزوه به تحریردر اورد. مرحوم اخگر به زودی متوجه شد که اینها مسایل ملی را به شکل غیر ایدئولوزیک مطرح می کند کنار رفت. منشور که اکنون نیز برای روشنفکران افغانستان تازگی دارد.شورای متحد متشکل از 70 نفر شورای عمومی روشننفکران هزاره مقیم کویطه تشکیل شده بود.شورای اجرایه وافراد اصلی ومحوری شورای متحد عبارت بود از : مسول تشکیلات رجاء و مسول فرهنگی اسمعیل یاسر ودوستان دیگر انجنیر علی داکتر واحد مامای شما بود. یعنی اکثریت مطلق روشنفکران کویطه بر اساس رای گیری این چند نفر را به عنوان شورای اجرایه رای دادند. البته بعد از ماها بحث ونظر! داکتر نجفی وانجنیر علی فعلن در کابل است. نخستین هئیت از طرف شورا ی متحد در کابل ملا عیسی غرجستانی واخگر وداکتر واحد ویاسر به کابل امد. سر در گمی های سیاسی در کابل با عث شد که هئیت دومی به کابل برود من جزء گروه دومی بودم. فیصله این بود که متن" منشورشورای متحد دفاع از حق تعیین سرنوشت برادری وبرابری ملیت ها " با مزاری مطرح شود. من که به کابل امدم هئیت اولی تا هنوز با مزاری نه نشسته بود. داکتر واحد با قاسمی رفته بود. اخگر مرحوم ملاقات با مزاری را علاقه نداشت. فقط تنها ملا عیسی رفته بود با شهید مزاری حرف های خود را مطرح کرده بود. به همین دلیل من سر راست رفتم با مزاری ان را مطرح کردم با تعدادی دیگری از دوستان. شهید مزار ی با علاقه مندی ان را پذیرفت وگفت شما چون جزء کانون مهاجر بوده اید اقای محمد سجادی شمارا می شناسد با ایشان تمام مسایل تا سرحد عضویت در شورای مرکزی فیصله کنید ومن ان را امضاء می کنم. من دوباره با یاسیرتصمیم گرفتیم که بر گردیم به کویطه ودرین شرایط یکی از همراهان ما ملا عیسی غرجستانی درست پیش از حرکت به سمت شمال وپاکستان ناپدیدشد. ما در کویطه که امدیم بعد از بحث ها ی مفصل تصمیم گرفتیم که با حزب وحدت نه پیوندیم....

      حذف