۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

بخش دوم- قیامی در پایان یک تاریخ – دهه‌ی هفتاد خورشیدی – فصل دهم – جرقه‌ی جنگ



«کابل زیر باران موشک و آتش توپ‌خانه قرار دارد و روزانه صدها خمپاره به کوی و برزن این شهر می‌بارد... امروز ساعت 10 بجه در ساحه‌ی غرب کابل انداخت‌هایی بین حزب وحدت و اتحاد اسلامی صورت گرفته و منجر به جنگ شدیدی در داخل شهر کابل شده است... نیروهای درگیر در شهر کابل و یا افراد‌شان می‌گویند که زد و خوردهای ما تا پیروزی نهایی علیه یک‌دیگر ادامه پیدا خواهد کرد.» (گزارش‌گران بی‌بی‌سی در کابل)(1)

10

جرقه‌ی جنگ

جنگ‏های کابل به سرعت همه‏گیر شد. آتشی بود که در هیزم خشک افتیده و همه‌چیز را در کام خود می‏کشید. خشونت‌های رو به افزایش در جنگ‌ها قابل باور نبود. کسانی که در زندگی خود با تفنگ و گلوله آشنایی نداشتند، به جنگ‌آوران نترس و بی‏باکی تبدیل شدند که شهر از هیبت‌شان می‏لرزید. ‌نام‌‏های غیرمتعارف بر سر زبان‏ها افتید: دیوانه، جِندی، مارخور، شیشه‏خور، جولی، خر، لنگ، گَنگس، بی‌خدا، بچی خدا....

‌از زیر پوست شهر ‌واقعیت دیگری سر برآورده بود. کابل میدان جنگ همه علیه همه بود. کسی نمی‏دانست که کدام گروه با کدام گروه می‏جنگد. حزب اسلامی با راکت‏باری سنگین به مصاف شهر کابل آمده بود. اتحاد اسلامی مربوط به عبدالرب رسول سیاف در جنگ سوم با حزب وحدت، در یک روز بیش از دو هزار راکت بر دشت برچی شلیک کرد. تمام دشت برچی از اول صبح تا نیمه‏های ظهر در گرد و خاک گم شده بود. فرماندهان حزب وحدت و حرکت اسلامی پغمان را به راکت می‏بستند. شورای نظار مواضع حریفش‌ را با بمباران هوایی و گلوله‌های توپ و خمپاره می‌کوبید. جنگ هنوز در نقطه‏ای خاموش نمی‏شد که از نقطه‏ای دیگر با شدتی بیش‌تر شعله می‏کشید. مردمان عادی، در مسیر عبور و مرور خود، به اتهام منسوب بودن به قوم هزاره، پشتون، تاجیک و ازبک‌ به اسارت می‏رفتند و جوخه‌جوخه ناپدید می‏شدند.

داستان‏های هولناکی زبان به زبان می‏گشت. گفته می‏شد چاه‏ها در مناطق مختلف پر از اجساد شده و مغاره‌های بی‌شمار شاهد ناله‌های انسان‌های در بند و زنجیر‌‌ هستند. زجرکُش‏کردن قربانیان با تیزاب و خفه کردن با سیم و مُثله کردن و قطعه‏قطعه‏کردن اجساد از هر زبانی شنیده می‏شد که در این یا آن‌سوی خط یا در این و آن گوشه‌ی شهر اتفاق افتاده است. تنها در یک حادثه‏ی راکت‌پرانی در مرکز شهر کابل، بیش از هشتاد نفر در یک محفل عروسی از بین رفتند. راکت دیگری در نزدیک پارک زرنگار در مرکز شهر، نزدیک به نود نفر را از بین برد. حدود سه هزار نفر از هزاره‏ها در مسیر برگشت از ایران در منطقه‏ای به نام کشک‌نخود در جنوب‏غرب کشور ناپدید شدند.(2)

گونه‏ای از بلوای عام، کابوس لرزاننده‏ای را بر فضای شهر مسلط ساخته بود. لیز دو‌سیت، خبرنگار بی‌بی‌سی در یکی از گزارش‏هایش کابل را «شهری در خط مقدم جبهه» لقب داد. جنگ‏های خیابانی به نمایش‌های تیاتری شباهت یافته بود. جوانان زیادی بودند که به خاطر تهور و بی‏باکی در جریان جنگ، ده‏ها تن دیگر را به میدان می‏کشاندند.

***

یک ماه بعد از پیروزی مجاهدین، در یازدهم جوزای 1371، چهار تن از رهبران حزب وحدت که از شخصیت‌های کلیدی جبهه‏ی مستضعفین بودند، در نزدیکی سیلوی افشار به قتل رسیدند. قاتلان آن‌ها هرگز شناسایی نشد. دو روز بعد از این حادثه، جسد کودک هزاره‏ای را که در کوته‏‌سنگی با سیم خاردار خفه شده بود، از ‌‌پایه‌ی برق آویخته یافتند. هنوز این تکانه آرام نگرفته بود که اجساد هفت نفر از جوالی‏های هزاره در یکی از مندوی‏های کوته‌سنگی پیدا شد که همان شب به‌طور دسته‏جمعی تیرباران شده بودند. هم‌زمان با این حادثه، ملایی از مردمان تاجیک در منطقه‏ی اُنچی‌باغبانان به قتل رسید که گفته می‏شد گوش و بینی‏اش را بریده بودند. هیچ‌کسی برای هیچ‌یک از این حوادث سر‌نخی نیافت که نشان دهد مرتکبین اصلی آن‌ها چه کسانی بوده و با چه انگیزه‏ای دست به این کار‌ زده اند.

اما آن‌چه نخستین جرقه‏ی جنگ را در چهاردهم جوزای 1371 برافروخت، دعوای ساده‏ای بود که در پل سرخ کارته سه، میان یکی از فرماندهان‌ حرکت اسلامی مربوط به شیخ ‌‌آصف محسنی و فرمانده دیگری از اتحاد اسلامی مربوط به ‌عبدالرب رسول سیاف روی داد و بلافاصله نیروهای دو طرف را به صف‌آرایی در برابر هم وا داشت. جنگ بلافاصله صبغه‏ی اجتماعی گرفت و از دعوای دو فرمانده، به جبهه‏گیری دو جامعه‏ی هزاره و پشتون سرایت کرد. بعدها شایبه‌ی نقش رهبران حرکت اسلامی و اتحاد اسلامی در مشتعل ساختن جنگ میان هزاره‌ها و پشتون‌ها به میان آمد؛ اما رابطه‌ی دقیق میان آغاز جنگ در پل سرخ با حوادث دیگری که در روزهای پیش از آن رخ داد، هرگز روشن نشد.

به استثنای جنگ پل سرخ که پای فرماندهان پایین‌رتبه‌ی حرکت اسلامی و اتحاد اسلامی در آن دخیل بود، رابطه‌ی رهبران این دو حزب همواره حسنه بوده و هر دو در ائتلاف «دولت اسلامی» شرکت داشتند. نکته‌ی مهم این بود که سیاف و محسنی، ظاهراً رهبری گروهی از مجاهدین در دو جامعه‌ای را تمثیل می‌کردند که هیچ‌کدام از نظر نژادی و اتنیکی به آن جوامع تعلق نداشتند. سیاف منسوب به رهبری پشتون‌ها در جنگ علیه حزب وحدت بود، حال آن‌که گفته می‌شد وی از نظر نژادی از مهاجرین هندی‌الاصل ساکن پغمان است. به همین‌ترتیب، محسنی رهبری یک حزب منسوب به هزاره‌ها را بر عهده داشت، حال آن‌که خود از آن عده شیعیان قندهاری بود که ریشه‌های اتنیکی ـ نژادی خود را گاهی به پشتون‌ها و گاهی به بلوچ‌ها ارتباط می‌دادند. در دوران جنگ‌های کابل به‌رغم حساسیت‌های شدیدی که از سوی شورای نظار در برابر هزاره‌ها و پشتون‌ها جریان داشت، سیاف و محسنی از متحدان نزدیک مسعود و ربانی محسوب می‌شدند.

جنگ‌های کابل، هر نیت ‌یا هدفی که در پس خود داشت، به‌زودی صبغه‌ی اتنیکی و قومی گرفت. در این جنگ، اطراف درگیر با هویت اتنیکی و قومی علیه ‌یک‌دیگر موضع می‌گرفتند‌ یا با‌هم به ائتلاف و آشتی می‌رسیدند. هزینه‌ی جنگ نیز بار اتنیکی و قومی داشت. شیعیان زیادی بودند که از آسیب جنگی که بر هزاره‌ها تحمیل می‌شد، مصؤون بودند و چه بسا که در این آسیب‌رساندن سهیم می‌شدند. به همین‌گونه بودند کسان دیگری که از نظر مذهبی به اهل تسنن تعلق داشتند، اما در جبهه‌بندی آشکار اتنیکی و قومی علیه ‌یک‌دیگر مصاف می‌دادند. اتحاد اسلامی و حزب اسلامی و شورای نظار و جنبش ملی اسلامی و حزب وحدت با همین مبنا در برابر‌ یا کنار هم قرار می‌گرفتند.

به‌هر صورت، زمانی‌که جنگ شروع شد، کسی بر هویت‌ یا نیت آغازکننده‌ی جنگ درنگ نکرد. همه‌چیز بر بستر تازه‌ای افتا‌د که برای خود قانون و اصولی داشت مجزا از هر قانون و اصولی که تا آن زمان مردم با آن آشنا بودند. تبلیغاتِ جنگ شفاهی بود که از دهنی به دهنی دیگر می‏ریخت و به سرعت در سراسر شهر پخش می‏شد. منبع خبرها معلوم نبود. کسی به تعقیب ماجرا بیرون نمی‏شد. آخرین فردی که تصمیم می‏گرفت «شایعه»‏ای را در نقطه‏ای از شهر به یک «خبر» واقعی تبدیل کند، فقط به یک عمل ساده ضرورت داشت: اگر پشتون بود هزاره‌ای را در مسیر راهش مجازات کند و اگر هزاره بود، از پشتونی که مقابلش سبز می‏شد، انتقام بگیرد. همین عمل کافی بود که «شایعه»‏ی اول محو شود و «خبر» دوم با آب و تاب بیش‌تری بر زبان‏ها بیفتد و منبعی موثق برای شایعه‌های دیگر باشد.

در این وضعیت نه‌تنها کسی به مدیریت شهر و روابط مردم نمی‏اندیشید، بلکه با بیان یک سخن و موضعی شعاری و غیرمسؤولانه، ابعاد قضیه را پیچیده‏تر و روان شهر را آشفته‏تر می‏ساخت. رهبران و سخنگویان احزاب پی‏هم مصاحبه می‏کردند و مسؤولیت آغاز جنگ را از دوش خود پس می‏زدند و هر کدام طرف مقابل را مقصر می‏دانستند؛ اما جنگ‌آوران واقعی در دو سوی خط نه از رهبران و سخنگویان خود خبر داشتند و نه به مصاحبه‏های آنان وقعی می‏‌نهادند. زبان آن‌ها، گلوله و نفرت بود که هم‌چون پاره‏های آتش در یک فاصله‏ی کوتاه تبادله می‏شد.

خبر آخر و قابل اعتماد همه نیز، هم‌زمان با تاریکی شب، تنها از رادیو بی‌بی‌سی، صدای امریکا و رادیو دَری مشهد پخش می‏شد: جنگ، درگیری، خشونت، انتقام، اتهام و دیگر هیچ!‌... و روز بعد، درگیری درست از نقطه‏ای و با انگیزه‌ای شروع می‏شد که شب خبرش از رادیو پخش شده بود.

میدان جنگ کوچه‏ها و خیابان‏های شهر بود. خط جنگی به سرعت تعویض می‏شد. از جنگ نخست حزب وحدت و اتحاد اسلامی تا جنگ چهارم، چیزی کم‌تر از دو ماه طول کشید. جنگ اول تغییر خاصی در آرایش خطوط جنگی خلق نکرد؛ اما در جریان جنگ دوم و سوم که با فاصله‏های اندکی روی داد، نیروهای اتحاد اسلامی از قسمت‏های زیادی از غرب کابل عقب نشستند و در یک مرحله از جنگ چهارم، هزاره‏ها تا حوالی فاضل‌بیگ و کمپنی پیش‌رَوی کردند. خط اصلی جبهه بالاخره در نزدیکی حوزه‏ی پنجم امنیتی در مسیر شاهراه کابل ـ قندهار تثبیت شد و همین خط تا اواخر جنگ‏های کابل نقطه‏ی فاصل میان نیروهای حزب وحدت و اتحاد اسلامی باقی ماند.

حزب اسلامی، به‌جز یک سری جنگ‏های پراکنده در روزهای اول پیروزی مجاهدین، از هرگونه تعرض زمینی در خطوط جنگی باز ماند و بیش‌تر با راکت‌باری بر مناطق مختلف شهر تلاش داشت نیروهای شورای نظار را تحت فشار قرار دهد. نیروهای جنرال دوستم نیز با وجود درگیری‏هایی که گاه‌‌گاه در سمت شرق و جنوب‏شرق با نیروهای حزب اسلامی داشتند، عملاً از هرگونه تعرض بر مواضع این حزب بیرون از شهر کابل اجتناب می‏کردند. جنگ واقعی و شدید، در غرب کابل متمرکز بود که قسمت عمده‌ی خسار‌ت‌ها و تلفات آن را هزاره‌ها بر دوش می‏کشیدند.

‌صبغت‏الله مجددی در بیانیه‏ای که به مناسبت پایان دوره‏ی دوماهه‏اش ایراد کرد، احمدشاه مسعود و سیاف را عامل جنگ‏های کابل معرفی کرد و مدعی شد که این‌ها جنگ را شعله‏ور ساخته و حتا قصد داشته‌اند او را هم از بین ببرند. مجددی، برای ادعای خود دلیل و مدرک خاصی ارایه نکرد؛ اما همین موضع او موجب شد که میانه‏اش با سیاف و مسعود به‌شدت به‌هم بخورد و در نقطه‏ی مقابل، برای هزاره‏ها و رهبری حزب وحدت دلگرمی زیادی خلق کند. هزاره‏ها و رهبری حزب وحدت حس می‏کردند که در فقدان رسانه‏ها و وسایل تبلیغی، آماج اتهام ناروا قرار گرفته‌اند و قضاوت مجددی از مقام ممثل دولت اسلامی در‌واقع تسکینی برای دردهای آنان است. مزاری چنده ماه بعد این وضعیت را توضیح داد:

«به مجددی که ملت ما، مردم ما این همه احساسات نشان می‌دهند فقط به خاطر یک ‏حرف حق است که از او شنیده‌اند. مجددی در جنگی که سیاف بالای ما تحمیل کرد، گفت: در جنگ، سیاف متجاوز بود، این مردم مظلوم است، و باز هم ‏بر این‌ها تجاوز می‌کنند. این را مجددی در بیانیه‌ی رسمی‌اش گفت و به همین لحاظ است که وی در ‏بین مردم ما محبوب است و در بین مسؤولین ما محترم است.»(3)

***

نیروهای حزب وحدت تا پایان جنگ چهارم با اتحاد اسلامی، از هیچ‌گونه نظم و فرماندهی واحدی برخوردار نبودند. کسی برای جنگ تربیت نشده بود و برای جنگ آمادگی نداشت؛ اما شهر در آتش عقده‏ای می‏تپید که به‌طور پنهان همه را آزا‌ر‌ می‌داد. به‌نظر می‏رسد رهبران جهادی در وضعیت دشواری که پیش آمده بود، نه‌تنها از مدیریت بحرانی که شهر را پس از چهارده سال جنگ تهدید می‏کرد، عاجز بودند، بلکه با عقده‏هایی که در طول سالیان دراز زیر پوست شهر جریان داشت، برخوردی ناشیانه می‌کردند. کسی به‌درستی فکر نکرده بود که در شهر کابل، بر طبل خشونت و جنگ و زور کوبیدن چه پیامدهایی خواهد داشت. این هوشدار را نجیب‌الله داده بود؛ اما صدای او به دلیل این‌که از حنجره‏ای ناروا و فاقد مشروعیت برآمده بود، هیچ مخاطبی را به خود جلب نکرد.

 از جانب هزاره‏ها، اکثر کسانی که در جنگ شرکت می‏کردند به نام "مأمورین" شهرت یافته بودند. این‌ها نیروهای عظیم اما بی‌تجربه‌ای بودند که اول صبح از خانه بیرون می‏شدند و حوالی شام به‌سوی خانه‏های خود بر‌می‏گشتند. کسی به نتیجه‏ی جنگ فکر نمی‏کرد و کسی به این هم کار نداشت که وقتی جبهه پس از جان‏فشانی و قربانی‏های بی‏شمار اندکی جلو خزیده است، چگونه محافظت شود.

مزاری جنرال خداداد و جمعی از افسران باقی‏مانده از رژیم نجیب‏الله را وظیفه داد تا جبهه‌های حزب وحدت را منظم کنند. تلاش‏های این افسران به هیچ جایی نمی‏رسید. در‌واقع هیچ‌کسی نبود که از این افسران حرفی بشنود یا به دستور و فرماندهی آنان عمل کند. تا این افسران به خود می‏آمدند که نقشه‏ای ترتیب دهند یا میان دو قطعه رابطه‏ای برقرار کنند، تفنگ‌داران بی‏تجربه و فاقد مهارت مسلکی، تمام خطوط جبهه را درهم می‏ریختند و وضعیت جنگ را تغییر می‏دادند.

پس از چهار جنگ که در فاصله‏ی کم‌تر از دو ماه رُخ داد، خطوط جبهه میان حزب وحدت و اتحاد اسلامی تثبیت شد. هر دو طرف در مواضعی که قرار گرفته بودند، برای خود استحکاماتی ایجاد کردند و از همان‌جا به کشیک دادن و تبادله‏ی آتش مقطعی شروع کردند.

برهان‏الدین ربانی  در اول سرطان 1371 به جای صبغت‏الله مجددی به ریاست اداره‏ی انتقالی رسید و بلافاصله جلسه‌ی شورای قیادی  را در چهل‌ستون کابل برگزار کرد. در این جلسه، به پیشنهاد شیخ آصف محسنی، رهبر حرکت اسلامی، وزارت امنیت ملی که در دوره‏ی مجددی به حزب وحدت واگزار شده بود، منحل شد و به ریاست امنیت ملی تقلیل یافت. قسیم فهیم  در رأس این اداره قرار گرفت. این اقدام به معنای پایان مذاکرات حزب وحدت برای پیوستن به دولت ربانی محسوب می‏شد. با وجود این‌که ربانی و مزاری در هوتل انترکانتیننتال با‌هم ملاقات کردند؛ اما سایه‏ای که بر روابط دو طرف افتاده بود، هم‌چنان بر جا ماند و جنگ تبلیغاتی بدون هیچ‌گونه محدودیت و تعارفی در میان هر دو طرف جریان داشت.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت‌ها:

(1)  افغانستان در قرن بیستم، ظاهر طنین، چاپ اول 1384، ص 399-400

(2) مزاری این حادثه را با نمایندگان تاجیک شمالی ‌این‌گونه شرح داد:

«... سه هزار مهاجر ما بعد از چهارده سال مهاجرت حرکت کردند که کابل آزاد شده و گفتند که می‌رویم دیدن کابل و دیدن مردم ما. این سه هزار نفر ما، بین هلمند و قندهار گم شدند و تلف شدند. ما از جناب ربانی به حیث رییس‌جمهور کشور خواستیم که یکی دو تا هلی‌کوپتر بدهد تا یک هیأت از احزاب برود و ببیند که همین‌ها را به چه جرمی کشتند. چه جرمی؟‌... هیأت تعیین شد، اما ربانی دو تا هلی‌کوپتر را نداد که این هیأت برود؛ و تا امروز هم نمی‌دانیم که این سه هزار نفر ما در کجا کشته شدند و برای چه انداخته شدند؟ شما و خدا، سه هزار گوسفند مردم اگر در یک جا گم شود، این را در سطح بین‌المللی اعلان نمی‌کنند؟ این را نمی‌گویند؟ آیا ما مگر انسان نیستیم؟ از این افغانستان نیستیم؟ چه هستیم؟ ...» (اتمام حجت برای تاریخ، صحبت‌های مزاری با نمایندگان تاجیک شمالی، عصری برای عدالت، شماره‌ی دهم، 11 حوت 1375، ص 9)

(3) سخنانی از پیشوای شهید، چاپ 1374، ص 12

(4) برهان‌الدین ربانی، متولد سال ۱۳۱۹ خورشیدی (۱۹۴۰م) در شهر فیض‌آباد بدخشان، تحصیلات خود را در سال 1342 در رشته‌ی الهیات در دانشگاه کابل به انجام رسانید، در سال ۱۳۴۷ به مصر رفت و در دانشگاه الازهر به تحصیل پرداخت. وی در مصر تحت تأثیر اندیشه‌های اخوان‌المسلمین قرار گرفت. ربانی یکی از بنیان‌گذاران نهضت جوانان مسلمان بود که در سال ۱۳۵۱ رهبری این نهضت را با نام جمعیت اسلامی افغانستان عهده‌دار شد. در سال 1353، برای نجات از تعقیب رژیم داودخان، همراه با عده‌ای دیگر از فعالان اسلام‌گرا به پاکستان رفت و برای براندازی رژیم داودخان از حمایت مالی و تسلیحاتی حکومت پاکستان برخوردار شد. وی هر‌چند در مقایسه با گلبدین حکمتیار از توجه کم‌تر مقام‌های پاکستانی برخوردار بود، اما در جهاد افغانستان به حمایت پاکستان و کشورهای دیگر، جبهه‌‌های نیرومندی را در نقاط مختلف افغانستان راه‌اندازی کرد. فرماندهان مشهوری همچون ذبیح‌الله در مزار، اسماعیل‌خان در هرات، ملانقیب در قندهار، و احمدشاه مسعود در پنجشیر، اعتبار نظامی جمعیت اسلامی را بالا بردند. وی پس از پیروزی مجاهدین و شکست دولت نجیب‌الله در سال ۱۳۷۱ (۱۹۹۲)، طبق توافق‌نامه‌ی گروه‌های مجاهدین در کنفرانس اسلام‌آباد، به عنوان دومین رییس‌جمهور موقت افغانستان بعد از دوره‌ی دوماهه‌ی صبغت‌الله مجددی به قدرت رسید، اما در پایان میعاد خود به جای زمینه‌سازی برای انتخابات، به تشکیل شورای اهل حل و عقد پرداخت و دوره‌ی زمام‌داری خود را تمدید کرد.

ربانی در ماه میزان سال 1375 (سپتامبر 1996) کابل را بر اثر حمله‌ی طالبان ترک گفت و به شهر تالقان رفت. پس از سقوط طالبان، وی از اداره‌ی موقت به ریاست حامد کرزی حمایت کرد و در اولین انتخابات ریاست جمهوری، دامادش، احمد‌ضیا مسعود، به عنوان معاون اول رییس‌جمهوری در حکومت کرزی اشتراک کرد. ربانی در پارلمان اول به نمایندگی از مردم بدخشان راه یافت و در سال ۱۳۸۶ با جمعی از سران جهادی و احزاب کمونیستی سابق جبهه‌ی ملی افغانستان را تشکیل داد. در سال 1389 به ریاست شورای عالی صلح با طالبان انتخاب شد و در بیست و نهم سنبله ۱۳۹۰ بر اثر یک انفجار انتحاری کسی که به عنوان نماینده‌ی طالبان به دیدارش آمده بود، در منزل خود کشته شد. ربانی در هنگام مرگ 71 سال داشت.

(5) در آستانه‏ی سقوط رژیم کمونیستی در جلسه‏ای که در تاریخ چهارم ثور 1371 در پیشاور با شرکت محمدنواز شریف نخست وزیر پاکستان، نماینده‏ی عربستان سعودی، و رهبران احزاب مقیم پشاور تشکیل شد، دو شورا در نظر گرفته شد که یکی شورای قیادی بود، مرکب از رهبران احزاب جهادی به رهبری برهان‌الدین ربانی، و یکی شورای جهادی بود به شرکت پنجاه و یک نفر نمایندگان این احزاب به ریاست ‌صبغت‌الله مجددی.


6ـ مارشال محمد‌قسیم فهیم، متولد سال 1336 (۱۹۵۷) در ولایت پنجشیر، تحصیلات ابتدایی در رشته‌ی علوم دینی داشته و در جریان جهاد یکی از همرزمان احمدشاه مسعود محسوب می‌شد. در حکومت ربانی در سال 1371 به ریاست امنیت ملی رسید و گفته می‌شود که در برنامه‌ریزی اکثر جنگ‌ها و عملیات‌های استخباراتی شورای نظار نقش عمده داشته است. وی به دلیل نفوذ قومی و قدرت نظامی‌اش، پس از احمدشاه مسعود، فرماندهی شورای نظار را عهده‌دار شد و از عملیات نیروهای ائتلاف بین‌المللی علیه طالبان حمایت کرد. در اداره‌ی موقت و انتقالی به معاونت حامد کرزی رسید و علاوه بر کسب لقب مارشال، پست وزارت دفاع را نیز به خود اختصاص داد. وی در انتخابات اول ریاست جمهوری کنار گذاشته شد، اما در انتخابات دوم، باز‌هم به عنوان معاون اول حامد کرزی وارد حکومت شد. مارشال فهیم و نزدیکان او، هم‌چون سایر اراکین حکومت کرزی، پس از سقوط طالبان به امکانات و منابع عظیم اقتصادی دست یافته و از ثروتمندان رده‌ اول افغانستان محسوب می‌شوند.

۲ نظر:

  1. نوشته ای خوبیست، مگر علل و عوامل اساسی جنگ های کابل را بیان نکرده اید.
    در یک جائی نوشته اید که حزب اسلامی فقط راکت پراکنی می کرد و جنگ جبهه ای نداشت؛ این تا حد زیاد دور از واقعیت است. چون من در آن بودم و جنگ های شهر کهنه و مکروریان و ارزان قیمت یادم است که همه روزه خط جنگ در حال تغییر بود و جنگ هم خیلی شدید. به خصوص با نیرو های گلم جمع.
    به نظرم عامل اساسی در جنگ های کابل، کودتای شورای هماهنگی بود که این شورا به میانجی گری جلا الدین حقانی میان حزب اسلامی، وحدت و گلم جمع ایجاد شده بود. از اینکه بلا فاصله جنگ ها با ایجاد دولت موقت (طبق فیصله پشاور) ایجاد شد و فرصت برای تحقق تصامیم که در جبل سراج گرفته شده بود، فراهم نشد؛ حزب وحدت و همچنان جنبش به این گمان که این 20 درصد و 15 درصد قدرت را گلبدین نیز برای ما میدهد و ظاهرأ قدرت زیاد در دست حزب اسلامی است، با ایجاد شورای هماهنگی، دست به کودتا زدند که جنبش و وحدت غلط محاسبه کرده بودند، چون حالا دیگر نجیب نبود که به این زودی سقوط کند.
    در قسمت اینکه چرا جنگ شد باید گفت که؛ جنگ اجتناب ناپذیر بود، چون گلبدین به جلسه رهبران جهادی که در پشاور دایر شده بود، نرفت و آن جلسه را در عمل قبول نکرد، زیرا او به خلقی های دولت نجیب دل پر کرده بود که به کمک آنها دولت را فاتحانه سقوط می دهد و کابل را اشغال و حکومت خود را اعلان می کند چون از لحاظ اتنیکی نیز او خود را مستحق می دانست. ولی دولت اسلامی که اکثرأ به دست جمعیت اسلامی بود (چون دیگر احزاب بلافاصله بعد از ختم دوره صبغت الله مجددی، به شورای هماهنگی رفته بودند و عملأ علیه دولت جنگ می کردند)، از رهبری خارق العاده برخوردار بود که آنهم شهید مسعود بود. او توانست که شورای هماهنگی را از ارگ، از وزارت دفاع، از وزارت داخل که به کمک خلقی ها وارد آنها شده بودند، خارج کند و تا تپه مرنجان و بالا حصار و مکروریان و دهمزنگ براند و پیامد های بعدی که حزب اسلامی تا چهار آسیاب و سروبی عقب زده شد و حزب وحدت در حوالی دهمزنگ و حوزه پنج باقی ماند الی اینکه رهبر حزب وحدت، گلبدین را رها کرده و باز هم با میانجی گری جلال الدین حقانی به دامن طالبان پناهنده شد. و طالبان هم آنچه که دستور داده شده بود برای شان، انجام دادند. او را زجر کش کرده و از چرخبال به زمین پرتابش کردند.
    به هر صورت، جنگ های کابل سبب تضعیف احزاب گردید و به خصوص حزب وحدت که نتوانستند در برابر طالبان مقاومت کنند و بلاخره قتل عام های هزاره ها در مناطق هزاره نشین توسط طالبان انجام شد که آن کشتن های هزار تائی یاد مردم رفت.
    در یک نظریه خواندم که استاد ربانی 2 تا هلیکوپر برای انتقال هیآت نداد. ولی چناچه من به یاد دارم، حزب وحدت نیز چند تا هلیکوپتر در اختیار داشت، چرا از آن ها استفاده نکرد؟
    من عضو هیچ حزبی نیستم، فقط برداشت و معلومات خود را نوشتم. با حرمت

    پاسخحذف
  2. نوشته ای خوبیست، مگر علل و عوامل اساسی جنگ های کابل را بیان نکرده اید.
    در یک جائی نوشته اید که حزب اسلامی فقط راکت پراکنی می کرد و جنگ جبهه ای نداشت؛ این تا حد زیاد دور از واقعیت است. چون من در آن بودم و جنگ های شهر کهنه و مکروریان و ارزان قیمت یادم است که همه روزه خط جنگ در حال تغییر بود و جنگ هم خیلی شدید. به خصوص با نیرو های گلم جمع.
    به نظرم عامل اساسی در جنگ های کابل، کودتای شورای هماهنگی بود که این شورا به میانجی گری جلا الدین حقانی میان حزب اسلامی، وحدت و گلم جمع ایجاد شده بود. از اینکه بلا فاصله جنگ ها با ایجاد دولت موقت (طبق فیصله پشاور) ایجاد شد و فرصت برای تحقق تصامیم که در جبل سراج گرفته شده بود، فراهم نشد؛ حزب وحدت و همچنان جنبش به این گمان که این 20 درصد و 15 درصد قدرت را گلبدین نیز برای ما میدهد و ظاهرأ قدرت زیاد در دست حزب اسلامی است، با ایجاد شورای هماهنگی، دست به کودتا زدند که جنبش و وحدت غلط محاسبه کرده بودند، چون حالا دیگر نجیب نبود که به این زودی سقوط کند.
    در قسمت اینکه چرا جنگ شد باید گفت که؛ جنگ اجتناب ناپذیر بود، چون گلبدین به جلسه رهبران جهادی که در پشاور دایر شده بود، نرفت و آن جلسه را در عمل قبول نکرد، زیرا او به خلقی های دولت نجیب دل پر کرده بود که به کمک آنها دولت را فاتحانه سقوط می دهد و کابل را اشغال و حکومت خود را اعلان می کند چون از لحاظ اتنیکی نیز او خود را مستحق می دانست. ولی دولت اسلامی که اکثرأ به دست جمعیت اسلامی بود (چون دیگر احزاب بلافاصله بعد از ختم دوره صبغت الله مجددی، به شورای هماهنگی رفته بودند و عملأ علیه دولت جنگ می کردند)، از رهبری خارق العاده برخوردار بود که آنهم شهید مسعود بود. او توانست که شورای هماهنگی را از ارگ، از وزارت دفاع، از وزارت داخل که به کمک خلقی ها وارد آنها شده بودند، خارج کند و تا تپه مرنجان و بالا حصار و مکروریان و دهمزنگ براند و پیامد های بعدی که حزب اسلامی تا چهار آسیاب و سروبی عقب زده شد و حزب وحدت در حوالی دهمزنگ و حوزه پنج باقی ماند الی اینکه رهبر حزب وحدت، گلبدین را رها کرده و باز هم با میانجی گری جلال الدین حقانی به دامن طالبان پناهنده شد. و طالبان هم آنچه که دستور داده شده بود برای شان، انجام دادند. او را زجر کش کرده و از چرخبال به زمین پرتابش کردند.
    به هر صورت، جنگ های کابل سبب تضعیف احزاب گردید و به خصوص حزب وحدت که نتوانستند در برابر طالبان مقاومت کنند و بلاخره قتل عام های هزاره ها در مناطق هزاره نشین توسط طالبان انجام شد که آن کشتن های هزار تائی یاد مردم رفت.
    در یک نظریه خواندم که استاد ربانی 2 تا هلیکوپر برای انتقال هیآت نداد. ولی چناچه من به یاد دارم، حزب وحدت نیز چند تا هلیکوپتر در اختیار داشت، چرا از آن ها استفاده نکرد؟
    من عضو هیچ حزبی نیستم، فقط برداشت و معلومات خود را نوشتم. با حرمت

    پاسخحذف