۱۳۹۶ آذر ۱۸, شنبه

آشتی با قدرت (6)

امروز از یک زاویه‌ی دیگر وارد درس امپاورمنت می‌شویم تا موقعیت خود را در رابطه با قدرت‌ها سنجش کنیم. شما یاد تان هست که دو معنا و دو خصوصیت قدرت را بیان کردیم و نکته‌ای را که می‌خواستیم بگوییم این است که در تمام پروسه‌ی امپاورمنت همین دو معنا و دو خصوصیت قدرت همیشه با ما هستند. هر گاهی که بخواهیم قدرت را بشناسیم به این دو معنا ارجاع می‌کنیم و هر گاهی که بخواهیم رابطه‌ی خود را با این قدرت‌ها تنظیم کنیم، به دو خصوصیت‌های قدرت توجه می‌کنیم.

گفتیم که یک معنای قدرت انرژی و نیرو است. با این معنا، هر آن چه در هستی هست، قدرت است. در رابطه با انسان گفتیم که انسان یک قدرت درونی دارد که آن را در اصطلاح انگلیسی «Inner Power» می‌گوییم. قدرت درونی همان قدرت مرکزی در انسان است که آن را عجالتاً با تعبیر «خود» می‌شناسیم. وقتی «عجالتاً» می‌گوییم، صرف برای این است تا یک نشانه را به عنوان یک نقطه‌ی آغاز نشان دهیم. بعد اگر در نتیجه‌ی تحقیق و مطالعاتی که داریم به اینجا رسیدیم که این «خود» را واقعاً به عنوان مرکزی‌ترین و اساسی‌ترین نقطه‌ای یافتیم که از همان جا «هستی» من و «هستی» هر چیزی دیگر در اطراف من شروع می‌شود، آن زمان می‌توانیم بگوییم که پس «Inner Power» همان «خود» ماست. در غیر آن، اگر احیاناً چیز دیگری را معادل این «Inner Power» پیدا کردیم که از این «خود» عمیق‌تر بود و به آن نزدیک‌تر بود، می‌گوییم پس «Inner Power» ما آن یکی است که حتی «خود» ما نیز تجلی «او» محسوب می‌شود.

در درس امروز مفهوم «خود» را به عنوان نقطه‌ی مرکزی در نظر می‌گیریم و می‌گوییم که همه چیز از همین نقطه شروع می‌شود. در واقع، من هر چیزی را که ارزیابی می‌کنم و می‌سنجم در رابطه با «خود» می‌سنجم. مثلاً فاصله‌ها را با خود می‌سنجم: دور است یا نزدیک؟ معیاری که این دوری و نزدیکی را تعیین می‌کند، خودم هستم. من خوب و بد می‌کنم یا همه چیز را تشخیص می‌کنم و می‌گویم چه چیز خوب است و چه چیز بد؟ هر چیزی که به من یا به خودم نزدیک‌تر بود، خوب‌تر است؛ هر چیزی که از من دورتر بود، با من فاصله داشت و با من بیگانه‌تر بود، بدتر می‌شود. وزن را با خود سنجش می‌کنم: چه چیز سبک است یا سنگین؟ ...

همه‌ی ارزش‌گذاری‌هایی را که در اطراف خود می‌کنم، ارزش‌گذاری‌های مرتبط با قدرت است. به تعبیری دیگر، ارزش‌گذاری‌های مربوط به یک «چیز» است. همان «چیز»ی که ما می‌گوییم در هستی هست. هر چیزی که می‌گویم چیست، در کجاست، چه به درد می‌خورد، با من چه رابطه دارد، ... همه‌ی این‌ها را با خود اندازه‌گیری می‌کنم.

حالا، به شکل فرضی، همین «خود» را نقطه‌ی آغاز می‌گیریم و می‌گوییم که چگونه در هستی با شناخت خود رابطه‌ی خود را با تمام قدرت‌ها تنظیم می‌کنیم.

***

اگر خود را بشناسیم دو اثر فوری و عاجل می‌گیریم:

اثر اول خودشناسی این است که می‌توانیم رابطه‌ی خود را با قدرت‌های دیگر به شکلی درست تنظیم کنیم. هر قدرت خصوصیت «Magnetic» دارد. به همین دلیل، باید قدرت دیگری باشد که بتواند با آن این قدرت در حال تعامل جذب شدن و جذب کردن قرار گیرد. بنابراین، «خود» ما آدرسی است تا قدرت‌های دیگر با ما تعامل کنند.

اثر دوم خودشناسی این است که به محض آن‌که این آدرس در «من» ایجاد شد و قدرت‌های دیگر توانستند با «من» رابطه بگیرند، قدرت‌های دیگر نیز ثبات می‌یابند و جای خود را کشف می‌کنند و می‌فهمند که اگر خواسته باشند با «من» به عنوان یک قدرت تعامل کنند، باید در زاویه‌ی خاصی قرار گیرند. اگر از این زاویه منحرف شوند، امکان تعامل خود را از دست می‌دهند.

از این‌جاست که می‌گوییم موقعیت ثابت «من» قدرت‌های دیگر را هم ثبات می‌بخشد و برای آن‌ها امکان می‌دهد تا در رابطه با من ثبات خود را پیدا کنند. با این دو کار مهم، در قدم اول، خودم قدرت‌مند می‌شوم؛ زیرا من در جست‌وجوی قدرت هستم و تلاش می‌کنم قدرت را به دست بگیرم؛ بنابراین، قدرت‌های دیگر باید آدرس مرا بدانند تا به من قدرت بدهند. در قدم دوم، من در هستی‌ای که با آن ارتباط دارم، ثبات خلق می‌کنم. ایجاد ثبات در هستی، ایجاد نظم در هستی است و ایجاد نظم یکی از کارهای مهمی است که باید انجام دهیم. اگر این کار اتفاق نیفتد و من خود را فراموش کنم، یعنی در جای مناسب خود نباشم و آدرسم محو شود، نمی‌توانم قدرت بگیرم و به همین علت ضعیف می‌مانم.

من قدرت خود را باید از دیگران بگیرم؛ اما در فقدان «خودِ» من، کسی نمی‌تواند با من رابطه برقرار کند. در نتیجه قدرت به من نمی‌رسد. در عین حال، وقتی من نتوانم «خود» مستقل خود را برای دیگران معرفی کنم، قدرت‌های دیگر را دچار آشفتگی می‌کنم. یعنی در فقدان «خودِ» من، قدرت‌های دیگر سرگردان می‌شوند و قدرت‌های سرگردان در تمام هستی‌ای که با من ارتباط دارد، آشفتگی خلق می‌کنند. از این‌جاست که برخورد و تصادم قدرت‌ها یا «Clash of Powers» پیش می‌آید.

نمونه‌های این نکته را در مثال‌های زیاد می‌توانیم توجه کنیم. مثلاً امروز در کلاس شما نقطه‌ی مرکزی‌ای که در کلاس نظم ایجاد کند، من هستم. من این نقش را در موقعیت یک معلم ایفا می‌کنم. وقتی من به این‌جا آمدم، همه‌ی شما در ارتباط با من موقعیت خود را کشف می‌کنید. در نتیجه، هر کدام در جای خود قرار می‌گیرید؛ از زاویه‌ی خاص خود به من نگاه می‌کنید؛ به حرف‌های من گوش می‌کنید؛ و کاری را که می‌گویم انجام می‌دهید. در این‌جا قدرتی وجود دارد که مجموعه‌ی نیروهایی را که به شما ارتباط می‌گیرند، در یک نقطه متمرکز می‌کند و به روابط آن‌ها نظم می‌بخشد. در نتیجه‌ی این نظم، همه‌ی ما از فرصت و امکاناتی که داریم، به شکلی درست‌تر استفاده می‌کنیم.

به محض آن‌که من از کلاس شما بیرون شوم، تا کس دیگری بیاید و همین موقعیت انسجام‌بخش را در روابط شما ایجاد کند، شما با آشفتگی قدرت‌ها روبه‌رو می‌شوید. در این‌جا قدرت‌هایی که وجود دارند، خنثی نمی‌مانند. مثلاً زبان شما به حرکت می‌افتد و حرف می‌زنید؛ دست و پای تان به شور می‌افتد و حرکت می‌کنید؛ در کلاس راه می‌روید... یک بار متوجه می‌شوید که تمام کلاس گرفتار آشفتگی شده است. این آشفتگی، همه‌ی قدرت‌هایی را که به معنای انرژی و نیرو در کلاس وجود دارند و هر کدام می‌توانند کاری انجام دهند و اثری بگذارند، عاری از فایده می‌سازد. یک ساعت می‌گذرد و بعد از یک ساعت متوجه می‌شوید که حرف زده اید، انرژی و زمان خود را مصرف کرده اید، اما آن‌چه را که باید حساب کنید، به دست نیاورده اید. در این‌جا چه چیزی اتفاق افتاده است؟ نقطه‌ی مرکزی‌ای در روابط قدرتها ثبات خلق می‌کرد، از بین رفته است. از این‌گونه مثال‌ها در زندگی ما فراوان اند.

***

برای افراد، هدف نیز می‌تواند یک نقطه‌ی انتظام‌بخش باشد. کسانی می‌توانند در زندگی خود از فرصت، امکانات و تمام ظرفیت‌هایی که دارند، خوب استفاده کنند که دارای هدف باشند. هدف در زندگی و روابط ما تمرکز خلق می‌کند. با داشتنِ هدف، همه‌ی نیروها، پول، روابط امکاناتی را که در اطراف خود داریم، به خاطر رسیدن به یک مقصد به یک نقطه متمرکز می‌کنیم. در نتیجه، بعد از یک سال، چون تو هدف‌مند هستیم، چیزهای زیادی را به دست می‌آرم. انسانی که فاقد هدف باشد، انرژی، زمان و امکاناتش مصرف می‌شود، اما بعد از یک سال متوجه می‌شود که به چیز خاصی نرسیده است.

با همین مثال، می‌توانیم «خود» را که در روابط ما با قدرت‌های دیگر انتظام خلق می‌کند، روشن‌تر قابل درک سازیم. شناخت ما از «خودِ» ما در زبان فارسی به عنوان «خودآگاهی» مطرح می‌شود. «خودآگاهی» یعنی آگاه شدن نسبت به «خود». من کی هستم؟ اگر من «خود»م هستم، این «خود» را چگونه می‌توانم بشناسم؟ به تعبیری دیگر، اگر خواسته باشم تلاش خود برای شناختن خود را مرحله‌بندی کنم، از کجا شروع می‌کنم؟

«خود» ما برخی معادل‌هایی دارد که ما را به شناختن آن کمک می‌کند. مثلاً معادل «خود» در زبان فارسی، کلمه‌ای داریم که بار دینی نیز دارد، «نفس» است. «نفس» کلمه‌ای عربی است. در زبان انگلیسی کلمه‌ی «Self» است. اگر خواسته باشیم «خود» یا «نفس» یا «Self» خود را بشناسیم و آن را برای دیگران هم به عنوان یک هویت معرفی کنیم، از «اسم» کار می‌گیریم. اسم چیزی نیست جز نشانه یا رمز و سمبولی که با آن یک «وجود» را درک می‌کنیم. وجودی که «من» هستم.

حتماً دقت کرده اید که چرا برای هر فرد انسان یک اسم مستقل داریم؛ زیرا هر فرد انسان را یک وجود مستقل می‌دانیم. یعنی هر فرد انسان در تمامی ابعاد خود از فردی دیگر متفاوت است. به همین علت، برای هر فرد انسان، در تمام جوامع، اسمی جداگانه داریم. در حالی که در رابطه با سایر موجودات، برای هر فرد آنها اسمی جداگانه نداریم. اسمی برای نوع داریم که آن هم البته اسمی نیست که خود آن‌ها روی خود گذاشته باشند. اسمی است که ما انسان‌ها برای شان داده ایم. ما گفته ایم که این دسته از موجودات گیاه اند؛ این دسته از موجودات حیوان، اسب، یا پرنده اند. اگر در خانه یک طوطی داریم و برای آن اسمی می‌گذاریم، این اسم را ما می‌گذاریم. خود طوطی از این اسم خود آگاه نیست؛ اما وقتی به انسان می‌رسیم، می‌گوییم که هر فرد آن یک وجود مستقل و «خودآگاه» است. یعنی خودش نسبت به «خود» آگاه است. توان‌مندی‌ها، ظرفیت و هر آن‌چه را که مربوط خود اوست، می‌داند. به همین دلیل، نمی‌شود او را شبیه کسی دیگر گرفت. نمی‌شود او را با کسی دیگر قیاس کرد. باید برای هر فرد انسان به طور جداگانه حساب باز کنیم و به طور جداگانه او را بشناسیم.

بحثی را که حالا تحت عنوان «آگاهی» مطرح می‌کنیم، امیدوارم به یاد داشته باشید؛ چون «آگاهی» در امپاورمنت به معنای وقوف یافتن بر «خود» است؛ یعنی پی بردن و متوجه شدن به «خود». این نوع «آگاهی» در امپاورمنت، بسیار مهم است و می‌توان گفت که به اندازه‌ی «خودِ» خود ما اهمیت دارد. ما با وقوف بر خود، خود را کشف می‌کنیم. با آگاهی بر خود، خود را می‌شناسیم. پس آگاهی در این‌جا متاع کم‌ارزشی نیست. با وقوف بر «خود»، نقطه‌ای را به عنوان آدرس نشانی می‌کنیم که از طریق این آدرس فعالیت خود برای کشف کردن و جست‌وجو کردن قدرت‌هایی را که در ارتباط خود داریم، ادامه میدهیم. بنابراین، «اسم» نشانه‌ای است برای این‌که ما خود را هم برای خود قابل شناخت بسازیم و هم در رابطه‌ی خود با دیگران. مسایل بیشتری در رابطه با اسم وجود دارد که آن‌ها را در آینده مطالعه می‌کنیم.

وقتی این نشانه را پیدا کردیم و به تعبیری دیگر، اسم بر خود گذاشتیم، می‌گوییم که حالا در گام دوم، این اسم، مثلاً مرضیه یا ظریفه یا کریم را چگونه می‌توانم برای خودم قابل شناخت سازم؟ به تعبیری دیگر، من چگونه می‌توانم از «خود»م شناخت داشته باشم؟

«خود» را در «موقعیت» خود می‌شناسیم. نکته‌ی مهم در خودشناسی همین درک موقعیت است.

ما یک «واقعیت» هستیم. شناخت «هستی» را از همین «واقعیت» خود شروع می‌کنیم. می‌گوییم هر آن‌چه در هستی هست، واقعیت دارد؛ اما آن‌که واقعیت هستی را درک می‌کند، «من» هستم. یکی از کسانی که در این هستی هست و وجود دارد، من هستم. پس من یک واقعیت هستم. من اگر هر چیزی دیگر را انکار کنم، واقعیت خود را انکار نمی‌توانم. من از واقعیتِ «خود» واقعیت‌های دیگر را درک می‌کنم. بنابراین، اولین گام برای شناختن «خود» ما این است که خود را به عنوان یک «واقعیت» بشناسیم و در نظر گیریم.

هر «واقعیت» در «موقعیت» خود قابل شناخت می‌شود. موقعیت ظرف یا بستری است که واقعیت در آن تجلی می‌کند. موقعیت در زبان عربی اسم ظرف یا اسم مکان است. مثلاً مکتب جای کتاب، جای درس خواندن و نوشتن؛ مسجد جای سجده؛ معبد جای عبادت. این‌ها همه از وزن عربی اند. بنابراین، موقعیت جایی است که واقعیت در آن تبارز می‌کند و ظاهر می‌شود: جای تجلی واقعیت.

موقعیت را در زبان فارسی با دو تعبیر معنا می‌کنیم: «جای» + «گاه». جا «مکان» است و گاه «زمان». بنابراین، در موقعیت همیشه از ترکیب مکان و زمان حرف می‌زنیم. من یک واقعیت هستم؛ یعنی در یک موقعیت خاص قرار دارم و شناخت من از خودم شناخت من در موقعیت من است. یعنی من در مکان و زمان خاصی واقع هستم. هر کسی که بتواند موقعیت مکانی و زمانی خود را تثبیت کند، به معنای آن است که خود را شناخته است. من حالا در کلاس شما، در حضور شما، و در بین شما هستم. این موقعیت من است.

وقتی که در موقعیتی خاص قرار میگیریم، مفهوم «محیط» مطرح می‌شود. محیط عبارت است از تمام چیزهایی که در پیرامون ما وجود دارد. محیط، به طور طبیعی، شرایط و الزامات خود را خلق می‌کند. وقتی خود را در موقعیت خود، یعنی در محیط خود می‌شناسیم، از شرایط و الزاماتی که محیط بر ما بار می‌کند، نیز آگاه می‌شویم. بنابراین، انسان خودآگاه انسانی است که موقعیت خود را درک می‌کند: می‌فهمد که در کجا قرار دارد؛ در کدام زمان قرار دارد؛ و در مکان و زمانی که قرار دارد، چه محیطی در اطراف او وجود دارد و این محیط چه شرایط و الزاماتی را بر او خلق می‌کند.

اگر من همین نکته را درک کنم، دقیقاً آن نقطه‌ی مرکزی را که به نام «خود» می‌گویم، پیدا کرده ام و «خودآگاه» شده ام. بعد از این «خودآگاهی» است که تمام قدرت‌های دیگر می‌توانند با من ارتباط پیدا کنند. هر گاه شما گرفتار حالتی شوید که نتوانید قدرتی را بگیرید و یا قدرتی نتواند با شما تعامل کند، به معنای آن است که شما موقعیت تان را گم یا فراموش کرده اید. یعنی در جایی که قرار دارید و یا در زمانی که هستید، این موقعیت مکانی و زمانی تان را نتوانسته اید درست تشخیص کنید. یعنی شرایط و الزاماتی را که در برابر خود دارید، درک نکرده اید. مثلاً شما حالا در کلاس دوازدهم ب، در پل خشک، دشت برچی، در مکتب معرفت هستید. بیان همین نکته، تعریف واقعی از خود واقعی شماست. یعنی خود واقعی یا «True Self» شما همین است که حالا اینجا هستید؛ اما اگر شما خود را در موقعیت دیگری قرار دهید که مال شما نیست، مثلاً مال یک دختر جاپانی، یا نارویژنی یا امریکایی است، شما از خود تعریف درستی ارایه نکرده اید. درست است که آن دختر در جنسیت خود با شما شریک است و مثل شما یک دختر است؛ در همین سنی قرار دارد که شما قرار دارید، او هم هفده یا هجده ساله است؛ اما موقعیت شما از هم فرق دارد. تو چیزی را می‌خواهی که در واقع به موقعیت کسی دیگری ارتباط دارد که در جاپان یا امریکا یا ناروی است. در نتیجه، شرایطی که او در امریکا دارد، می‌تواند قدرتی را که می‌خواهد برای او تأمین کند، اما موقعیت تو آن قدرت را برایت تأمین نمی‌تواند. به همین دلیل است که تو در این‌جا از گرفتن آن قدرت یا از تعامل کردن با آن قدرت محروم می‌شوی. دلیلش این است که تو موقعیت خود را درک نکرده ای.

خودآگاهی به معنای همین درک موقعیت است. تو اگر بتوانی موقعیت خود را درک کنی و خود را بشناسی، برای تمام قدرت‌های دیگر امکان می‌دهی که تو را در آدرس مشخص تو کشف و پیدا کنند. مثلاً اگر کسی مریض باشد، در یک موقعیت مکانی و زمانی خاصی قرار می‌گیرد. اگر انسان مریض وانمود کند که صحت‌مند است و ادای انسان صحت‌مند را در آورد، به معنای این است که موقعیت خود را گم کرده است. تو اگر واقعاً مریض باشی، شرایط و الزاماتی را در برابر خود داری که ویژه‌ی یک انسان مریض است؛ اما وقتی وانمود کنی که گویا صحت‌مند هستی، در واقع جای کس دیگری نشسته ای که مربوط خودت نیست. در نتیجه، دیگران وقتی تو را می‌بینند، به ناحق تصور می‌کنند که تو صحت‌مند هستی، حالانکه تو صحت‌مند نیستی. به همین دلیل، کسی قدرتی را که برای یک فرد مریض ضرور است و باید برای او داده شود، برای تو نمی‌دهد. مثلاً کسی تو را نوازش نمی‌کند؛ کسی برای تو آب نمی‌آورد؛ کسی تو را دوا نمی‌دهد؛ داکتری نمی‌آید که تو را معاینه و تداوی کند؛ زیرا تو می‌گویی که صحت‌مند هستی. وقتی پیش داکتر می‌روید، اگر وانمود کنید که جور هستید، مریضی خود را صادقانه برای داکتر نگویید، داکتر را گمراه می‌کنید. در نتیجه، داکتر نمی‌تواند شما را مداوا کند. مریضی شما در حال خود باقی می‌ماند. دوا همان قدرت است؛ قدرتی که برای تو انرژی خلق می‌کند و تو را در برابر میکروب‌ها، در برابر مریضی‌ها کمک می‌کند و برای تو توانایی عمل خلق می‌کند. اما چون تو اکت صحت‌مندی کردی، از این قدرت محروم شدی.

به همین ترتیب، تو در موقعیت دانش‌آموز صنف دوازدهم، ضعف‌ها و کاستی‌هایی داری که خاص خود توست و این ضعف‌ها و کاستی‌ها در موقعیت یک دانش‌آموز صنف دوازدهم یک امر طبیعی است و هر کسی می‌تواند آن را درک کند. اما اگر تو کاستی‌های خود را پنهان کنی و اکت کنی که گویا همه چیز را می‌دانی و برای امتحانات کانکور یا امتحان تافل یا امثال آن آماده هستی و ضرورت نداری از کسی رهنمایی و مشوره بگیری یا نزد استاد بنشینی، کسانی که این قدرت‌ها را در اختیار خود دارند که با تو کمک کنند تا کاستی‌های تو رفع شود و ضعف تو به قدرت تبدیل شود، همه گمراه می‌شوند. یعنی به اشتباه تصور می‌کنند که تو آدمی قدرت‌مند هستی. در نتیجه، کسی با تو تعامل نمی‌کند و وقتی چنین اتفاق افتاد، تو از قدرت محروم می‌شوی.

آشفتگی قدرت نیز دقیقاً از همین‌جا شروع می‌شود. کسی که تو را در موقف قدرت‌مند ببیند، با تو مثل یک شخص قدرت‌مند تعامل می‌کند. مثلاً سوالی را برای تو مطرح می‌کند که مربوط به یک شخص کاملاً توان‌مند است و هیچ‌گونه مشکل درسی ندارد. در حالی که تو می‌خواهی بگویی که من واقعاً درس‌های آمادگی تافل را نخوانده ام؛ آمادگی کانکور نگرفته ام؛ و این سوال‌ها را نمی‌دانم. اما تو به دروغ وانمود کردی که همه چیز را می‌دانی. در نتیجه، کسی می‌آید و سوالی را در برابر تو می‌گذارد و تو را با چلنجی مواجه می‌سازد که این چلنج مال کسی دیگری است و تو به ظاهر وانمود کرده ای که او هستی! اینجا است که تو موقعیت خود را فراموش کرده ای.

بنابراین، در امپاورمنت که می‌گوییم کار یا تمرین ما برای امپاور شدن از خود ما شروع می‌شود، در حقیقت از خودشناسی ما شروع می‌شود: ما خود را می‌شناسیم. وقتی که خود را شناختیم، این شناخت «وضعیت موجود» ما را نشان می‌دهد. یعنی شناخت ما در موقعیت ما، بیان‌گر وضعیت موجود ما است. به یاد داشته باشیم که خود انسان ترکیبی از دو نیمه است: یک نیمه‌ی «خود» انسان همین واقعیتی است که فعلاً «هست». یک نیمه‌ی دیگر انسان «خواست» او است. در واقع، «خواست» نیمه‌ی کامل و تامی است که نیمه‌ی ظاهری و واقعی انسان با آن معنا پیدا می‌کند. خواست انسان به زمان حال تعلق نمی‌گیرد. به آینده تعلق می‌گیرد.

شما به عنوان یک «واقعیت» در زمان و مکان کنونی قرار دارید. واقعیت شما همین است که در ظاهر و در حالت کنونی با خود دارید. سواد تان، سن تان، روابط تان، امکانات اقتصادی تان، ... همه‌ی این‌ها «واقعیت» کنونی شما است. اما واقعیت انسان، صرف یک بخش کوچکی از «خود» اوست. بخش بزرگی از این خود «خواست» انسان است. خواست انسان یعنی آن‌چه که انسان می‌خواهد به آن برسد. به همین علت، کسانی که با شما تعامل می‌کنند تنها با واقعیت بالفعل شما تعامل نمی‌کنند. معمولاً از «خواست» شما می‌پرسند. در حالی که با سایر موجودات، هیچ کس به خواستش توجه نمی‌کند؛ به واقعیت بالفعلش کار دارد. مثلاً شما وقتی حیوانی را می‌خرید، واقعیت بالفعل او را می‌بینید: وزنش چه مقدار است؟ گوشتش چطور است؟ صحت‌مندی و سلامتیاش و امثال آن را می‌پرسد. واقعیت بالفعل او را می‌سنجد. شما یک گیاه یا قلم را به عنوان یک واقعیت بالفعل ارزش‌گذاری می‌کنید؛ اما وقتی به انسان میرسید، هیچ‌گاهی تنها واقعیت بالفعل او را برای تعامل کردن معیار نمی‌گیرید.

توجه به واقعیت بالفعل گام اول و ابتدایی برای ارتباط برقرار کردن است. بعد از این مرحله، از شما می‌پرسند که تو چه می‌خواهی؟ چه هدف داری؟ کجا می‌خواهی بروی؟ وقتی به این سوال‌ها پاسخ گفتید، دیگران با شما تعامل می‌کنند. ممکن است شما فعلاً فرد توان‌مند و خوبی باشید و طرح‌های قشنگ و مقبولی داشته باشید. اما در جواب کسی که می‌پرسد با این توان‌مندی‌های خود چه می‌خواهی، می‌گویی که مثلاً می‌خواهم سه سال بعد با یک گروه قاچاق‌بر همراه شوم و از این طریق می‌خواهم پول زیادی به دست آرم. این خواست تو است. با وجودی که فعلاً طرح خوبی داری و انسان شریفی هستی، اما دیگران با درک خواست تو تکلیف خود را معین می‌کنند که آیا می‌خواهند با تو تعامل کنند یا نه.

به همین ترتیب، شاید بگویید که می‌خواهم در آینده وارد فعالیت سیاسی شوم و سرنوشت سیاسی جامعه را رقم زنم و در جامعه تحول سیاسی ایجاد کنم. بعد از شنیدن این خواست شما است که دیگران تصمیم می‌گیرند با شما تعامل کنند یا نه. می‌گویند این شخص که ممکن است ریسک‌های خطرناک و بزرگی را پیش روی خود داشته باشد و دشمنان زیادی را علیه خود برانگیزد، آیا میخواهم با او کار کنم یا نه. ممکن است خیلی ساده بگوید که من هم همین خواست را دارم. من هم می‌خواهم جامعه‌ام از لحاظ سیاسی ثبات داشته باشد؛ رهبریت خوب داشته باشد؛ بنابراین، من و تو با هم یکجا کار می‌کنیم. هرچند فعلاً روابط ما ضعیف است و امکانات ما کم است؛ اما با هم کار می‌کنیم تا به این هدف مشترک برسیم.

می‌بینید که خواست شما در واقع نیمه‌ی بسیار مهمی از «خود» شما است. اگر گفته شود که «خواست» در واقع نیمه‌ی دیگر، یعنی «واقعیت بالفعل» شما را معنا می‌کند، حرف گزافی نگفته ایم. در واقع خواست شما معنای بودن تان است. خواست شما نشان می‌دهد که شما در آینده چه به درد می‌خورید؛ یعنی در آینده چه کاری را می‌توانید انجام دهید. تمام کسانی که با شما تعامل می‌کنند، دقیقاً با درنظرداشت آینده‌ی شما، یعنی با درنظرداشت خواست شما، با شما تعامل می‌کنند.

«خواست» (Wish, Want) را در اصطلاحات امپاورمنتی به نام آیدیال (Ideal) یا رویا (Dream) هم یاد می‌کنند. به تعبیری دیگر، خواست ما آیدیال ما است؛ یعنی چیزی که در ذهن داریم و می‌خواهیم به آن برسیم. واقعیت ما چیزی است که فعلاً داریم؛ یعنی «وضعیت موجود». اما آینده‌ی ما «وضعیت مطلوب» است؛ یعنی آن‌چه که ما را به سوی خود می‌کشاند. اگر با تأمل به تمام انسان‌ها نگاه کنیم، از کودکی تا بزرگ‌سالی، همین کانتراست (Contrast) را در آن‌ها پیدا می‌کنیم. به تعبیری دیگر، هیچ انسانی نیست که یک وضعیت موجود نداشته باشد؛ یعنی واقعیتی که بالفعل «هست». در عین حال، هیچ انسانی نیست که یک وضعیت مطلوب نداشته باشد؛ یعنی وضعیتی که «می‌خواهد» به آن‌جا برسد.

انسان‌ها طبیعتاً به وضعیت موجود راضی و قانع نیستند. انسان همیشه به یک وضعیت مطلوب می‌اندیشد. یک کودک را در نظر گیرید: می‌خواهد تفریح کند. یک بار، با وسیله‌های ساده‌ای که در خانه موجود است، مثلاً با پیاله و چاینک و جارو و امثال آن بازی می‌کند؛ اما در عین حال، همیشه در ذهنش آرزو می‌کند تا مثلاً موترک یا گدی‌گک داشته باشد. می‌بینید که این موترک یا گدی‌گک برایش یک خواست می‌شود. این خواست بیان‌گر وضعیت مطلوب کودک است. به محضی که شما موترک یا گدی‌گک یا بازی‌چه‌ای دیگر برایش بگیرید، او در این حد توقف نمی‌کند و سقف خواستش بالاتر می‌رود. زیرا او همیشه به وضعیتی مطلوب می‌اندیشد. شما تا یک زمان در درون خانه راضی هستید و در آن‌جا کار می‌کنید؛ اما همیشه چشم به بیرون دارید و می‌بینید که چه کسی از بیرون آمده و در بیرون چه خبر است. در این حالت، وضعیت مطلوب برای شما این است که شما هم بیرون بروید و از بیرون چیزی را بدانید.

به همین ترتیب، تا شما در مکتب نباشید، آرزو دارید به مکتب بیایید. وقتی به مکتب آمدید، آرزوی تان این می‌شود که به صنف‌های بالاتر بروید. دانشگاه و دکترا به خواست تان تبدیل می‌شود. این همان سیر حرکت از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب است. هیچ انسانی نیست که دارای خواست نباشد. فرقی نمی‌کند که شما از لحاظ پای‌گاه طبقاتی، موقعیت اجتماعی، مقام علمی، جنسیت، سن و امثال آن در چه وضعیتی قرار دارید. به عنوان یک انسان هم «واقعیت»ی دارید در زمان حال و هم «خواست»ی دارید برای زمان آینده و متعلق به زمان آینده. شما با همین خواست خود واقعیت بالفعل خود را ارزش‌گذاری و معنا می‌کنید. افراد زیادی هستند که واقعیت بالفعل شان ضعیف و کوچک است؛ اما چون خواست بزرگی دارند، شما در کنارش قرار می‌گیرید.

وضعیت مطلوب برای فرد انسان نقطه‌ی کشش خلق می‌کند. یعنی واقعیت انسان باید با آیدیال او در تناسب قرار گیرد. آیدیال همواره هم‌چون نقطه‌ی کششی است که انسان را از واقعیتش به سوی آینده حرکت می‌دهد. به تعبیری دیگر، در این‌جا خصیصه‌ی جذاب بودن (Magnetic) قدرت دوباره جان میگیرد و مطرح می‌شود. بنابراین، همین جذاب یا (Magnetic) بودن قدرت عملیه‌ای است که در درون خود هر فرد اتفاق می‌افتد. یک بُعد «من» واقعیت است و یک بُعد «من» آیدیال. خود من ترکیبی است از «واقعیت» و «آیدیال». از «وضعیت موجود» و «وضعیت مطلوب». باید با خود فکر کنیم که کدام یک از این دو بُعد کشش‌ناک‌تر یا (Magnetic)تر  است؟ کدام یک از این دو بُعد، بُعد دیگر را به طرف خود جذب می‌کند و می‌کشاند؟

***

با توضیحاتی که داشتیم، به آخرین بخش «خودشناسی» یا «خودآگاهی» می‌رسیم: اگر خواسته باشیم «خود» را تعریف کنیم، با واقعیت بالفعل خود تعریف می‌کنیم. می‌گوییم «منِ واقعی» همین هستم که خود را در «وضعیت موجود» می‌بینم؛ اما «خودِ حقیقی» خود را با آیدیال و خواست و آینده‌ی خود تعریف می‌کنم. «خودِ حقیقی» ما یک تحقق است که در آینده پیش می‌آید. بنابراین، «خود حقیقی» من کشش‌ناک‌تر است. اگر خواسته باشیم تمثیلی دیگر داشته باشیم، می‌گوییم آیدیال در من مثل یک دیدبان است که برای من در آن دوردست‌ها دیدگاه خلق می‌کند. آیدیال به خودی خود برای من نقطه‌ی حرکت ایجاد می‌کند و نقطه‌ی حرکت را برای من نشان می‌دهد. آیدیال واقعیت کنونی مرا به سوی خود می‌کشاند و به سمت خود می‌برد. اگر انسان بتواند بین این دو، یعنی بین «واقعیت» و «آیدیال» خود توازن ایجاد کند، «خود» او «خود» امپاورمنتی می‌شود؛ «خود» متوازن بین واقعیت و آیدیال.

تو می‌خواهی در دانشگاه هاروارد درس بخوانی؛ اما واقعیت بالفعل تو این است که در صنف دوازدهم ب هستی و از لحاظ درسی مشکلات و کاستی‌های زیادی داری. دانش‌آموز صنف دوازدهم ب واقعیت تو است و دانش‌جوی دانش‌گاه هاروارد آیدیال تو. اگر این آیدیال را داشته باشی، این آیدیال واقعیت تو را به سمت خود می‌کشاند و با خود می‌برد. از این‌جاست که تو می‌گویی من متناسب با این آیدیال، به این واقعیت راضی نیستم. مثلاً اگر نمره ام حالا هفتاد در صد است، باید صد در صد شود؛ درس انگلیسی من در این سطح است که می توانم مثلاً در بازار یا در یک محفل ساده حرف بزنم، باید به آن سطح برسد که بتواند مرا در کلاس درس هاروارد کمک کند.... وقتی که این آیدیال را به عنوان یک نقطه‌ی کشش داشتی، واقعیت تو به طور مستمر متحول می‌شود. اما اگر آیدیال تو ضعیف و کوچک باشد، واقعیت کنونی تو برای حرکت انرژی لازم را نمی‌یابد. به تعبیری دیگر، در عقب خود موتوری برای حرکت ندارد؛ زیرا آیدیال است که برای انسان نقطه‌ی کشش خلق می‌کند. انسان‌ها همیشه با آیدیال‌ها و رویاهای خود برای بودن فعلی خود معنا می‌دهند. شما نیز این‌چنین هستید.

بنابراین، ایجاد توازن بین واقعیت و آیدیال مهم‌ترین تمرین امپاورمنتی است. باید به واقعیت خود توجه کنیم تا خیال‌باف نشویم. باید آیدیال خود احترام کنیم تا در واقعیت هم‌چون گیرماندن گرداب محو نشویم و گم نشویم. انسان با گیرماندن در واقعیت مانند آب راکد و ایستاده می‌شود که میگندد و می‌پوسد. اما آیدیال برای انسان نقطه‌ی کششی است در بیرون؛ در دوردست. اگر آیدیال انسان از واقعیت او مجزا شود، خیال‌بافی می‌کند. تو می‌خواهی به هاروارد بروی؛ اما فراموش می‌کنی که فعلاً در واقعیت خود بسیار ضعیف هستی و اگر می‌خواهی در کلاس درس هاروارد اشتراک کنی، باید در ابتدا این اوصاف و شایستگی‌ها را داشته باشی.

توازن بین آیدیال و واقعیت شما را انسان واقعی می‌سازد. امپاورمنت یعنی قدرت گرفتن به معنای این است که شما واقعیت بالفعل خود را به گونه‌ای غنی بسازید که در مسیر آیدیال تان حرکت کند. به همان دلیل است که در امپاورمنت از تعبیری استفاده می‌کنیم که می‌گوید: «Trust the process» یا به پروسه اعتماد کن! اگر پروسه‌ای را که در امپاورمنت در پیش داری، کشف کنی و به این پروسه اعتماد کنی و روی همین خط راه بروی، مطمین باش که بالاخره به هاروارد می‌رسی. هیچ شکی نداشته باش.

هاروارد یک مثال است. به هر چیزی که به عنوان آیدیال برای خود داشته باشی، می‌رسی؛ به شرط این‌که پروسس را فراموش نکنی. پروسس چند تا کارکرد مهم دارد: شما را با موقعیت تان آشنا می‌کند؛ ولی در عین حال، وضعیت مطلوب شما را از همین چیزی که به نام «خواست» دارید، کوچک و کوچک‌تر می‌سازد تا آن‌قدر تجزیه و موردی شود که برای تو در همین لحظه قابل درک باشد.... این بحثی است که در هفته‌ی آینده دنبال خواهیم کرد.

(ادامه دارد)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر