۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

بر بابه مزاری، نشانه‌ی هویت خود سلام می‌دهم

بسم الله الرحمن الرحیم

(متن سخنان زینب حیدری در مراسم سالیاد بابه مزاری در لندن)
(برگرفته از: جمهوری سکوت)


زمان می‌گذرد. با گذر زمان به 22 حوت می‌رسیم. 22 حوت ما را به هم وصل می‌کند. ما در 22 حوت خود را می‌یابیم و از خود سخن می‌گوییم. این برکتی از خون جوشانی است که بابه مزاری، پدربزرگ ما، برای ما هدیه کرد.

من خیلی کوچک بودم که بابه در میان ما بود. دو سال یا سه سال بیشتر نداشتم. درست مثل زینبِ بابه. اسم من هم زینب است. با این اسم من و خواهرم، زینب، با همدیگر یکی می‌شویم. نه تنها در قالب دختر بودن خود، بلکه در قالب زینب بودن و همسن بودن خود نیز.

وقتی بزرگ‌تر شدم، اسم بابه مزاری یکی از اسم‌های آشنا در خانه‌ی ما شد. پدرم، مادرم، و هر کسی از نزدیکان خانواده‌ی ما وقتی اسم او می‌آمد با حرمت و احترام یادش را گرامی می‌داشتند.

بعدها وقتی آمدم معرفت، اسم بابه مزاری جزئی از خاطره‌های همیشگی‌ام شد. بزرگی و مناعت او را در سخنانش، در اهدافش، در نیت و صمیمیت و تعهدش نسبت به مردم، نسبت به خود، در هر چیزی در اطراف خود مشاهده می‌کردم.

اسم «بابه مزاری» حس عجیبی به من می‌داد. حس یگانگی. حس بزرگواری. حس غرور و افتخار. حس دختر بودن، دختر مزاری بودن!

دانستم که او چقدر ناداری‌های ما را جبران کرد. من با او فقر خود و خانواده‌ی خود را از یاد بردم. نان و لباس هنوز هم در خانه‌ی فقیرانه‌ی من با احتیاط وارد می‌شود. دستان من و مادرم هنوز به سوی نان و لباس با احتیاط دراز می‌شود. اما حس نمی‌کنم که این فقر و این ناداری از من چیزی کم می‌کند یا از من چیزی کم کرده است. گویی، بابه مزاری حس مرا دگرگونه کرده است.

در مکتب ما از بابه مزاری زیاد سخن نمی‌رود، اما همه جا بوی مزاری می‌دهد. کتابخانه، کلاس درس، فاصله‌ی کوتاه میان ما و استادان ما. پل خشک و مسجد امام خمینی و کارته سه و دهمزنگ و سیلو، به نظرم مهبط وحیی می‌آید که بر سینه و زبان بابه مزاری جاری بود. مگر خدا، با وحی آدمی را زنده نکرد؟ مگر پیام خدا همان نبود که انسان را زنده کرد و انسان را به خودش باورمند ساخت؟ .... بابه مزاری با من چنین کرد. او با نسل من و با مردمی که من با او تعلق دارم، چنین کرد.

بابه مزاری به من محبت را یاد داد. دوست داشتن را. به خاطر دوست داشتن زندگی کردن را. به خاطر دوست داشتن جان دادن را. وقتی به یاد او می‌افتم حس می‌کنم بهای سنگینی پرداخته ام. حس می‌کنم جای خالی او بر قلبم و بر ذهن و روانم سنگینی می‌کند. با این بها، دیگر نباید هیچ چیزی را از دست بدهم. می‌گفتند: مسیح کفاره‌ی گناهان آدم را پرداخت. می‌گفتند: امام‌حسین کفاره‌ی گناهان امت جدش را پرداخت. به این حرف باور کنم یا باور نکنم، می‌دانم که بابه مزاری کفاره‌ی رنج‌های تاریخ من و مادر و پدرم را پرداخت و بعد از او نباید هیچ چیزی را از دست بدهم.

پدرم هر روز وقتی از کار به خانه بر می‌گردد، سیمایش پر از گرد و خاک است. خستگی از چهار گوشه‌ی اندامش می‌ریزد. او فیس مکتب من را می‌دهد. نان و لباس مرا فراهم می‌کند. من می‌گویم: تشکر. اما او می‌گوید: دخترم، تشکر تو وقتی است که از مکتب و دانشگاه موفق برگردی. این حرف پدر من است. اما بابه مزاری نیز با خستگی خود برای من، چیزی بیشتر از آب و نان و لباس و فیس مکتب پرداخت. او برای من نفس کشید و برای من ایستادگی کرد و برای من جان داد.

امروز چه با غرور و افتخار همه جا سخن می‌گویم. پدرم به من نگاه می‌کند و به من خیره می‌شود. او به من لبخند می‌زند. حس می‌کنم این نگاه و خیرگی و لبخند او را بابه مزاری برای او، و از طریق او، برای من انتقال داده است.

بابه مزاری مرا هویت بخشیده است. من با این هویت اکنون در جمع همسالان امریکایی خود هستم. از چهار گوشه‌ی دنیا اینجا آمده اند و در مکتب قانون اساسی درس می‌خوانند. هر کسی چیزی برای افتخار کردن دارد. من هم در کنار آنها، به چیزی افتخار می‌کنم: به هویتم، و به کاری که با این هویت خود انجام داده ام و یا انجام می‌دهم.

در اینجا از ابراهام لینکلن یاد می‌کنند. از جورج واشنتگتن. از بارک اوباما. حس نمی‌کنم که من در برابر آنها پاک فقیر و بیچاره ام. می‌گویم کشور من تنها سرزمین کسانی نیست که کشته‌ی قدرت و نفرت و انتقام اند. کشور من، مال من نیز هست. سرزمین من است. جایی است که من در آن برای اصلاح قانون‌های غیرعادلانه تلاش می‌کنم. جایی است که من در آن هنر لبخند زدن را تمرین می‌کنم و به دیگران یاد می‌دهم. کشور من جایی است که در آنجا عدالت معنا دارد. حق معنا دارد. مبارزه معنا دارد. ایستادگی و مقاومت و محبت و خوبی معنا دارد. درس معنا دارد. آموختن معنا دارد.... اینها را همه از بابه مزاری گرفته ام. من سپاسگزار اویم و من وامدار و دین‌دار اویم. حس می‌کنم مسئولیتِ بودن بعد از او بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند. راضیه و فاطمه شعر می‌خوانند و من در شعر شان صدای بابه را می‌شنوم. او با من حرف می‌زند. استاد ما از این معجزه به نام تناسخ یاد می‌کند. بابه در ما زنده می‌شود.

دوستان و عزیزان من، برادران و پدران من،

برای اینکه قدر بابه را بدانیم برخی وقت لازم است از چشم و نگاه و دل یک دختر، به پدر توجه کنیم. من مادرم را می‌پرستم. اما پدرم، جایی دارد که من هرگز آن را پر نمی‌توانم. به عنوان یک دختر، حس می‌کنم که می‌توانم پایم را به سادگی جای پای مادرم بگذارم و مسئولیت مادرم را بر دوش گیرم. اما حس می‌کنم برای من خیلی سخت است که جای خالی پدرم را جبران کنم. بابه برای همه‌ی ما، برای همه‌ی دختران، جای خالی پدر را میراث گذاشته است.

من از اینجا بابه را مخاطب قرار می‌دهم. خواهرم زینب را مخاطب قرار می‌دهم. مادربزرگ دریادل زینب را مخاطب قرار می‌دهم. با همه‌ی آنها عهد می‌کنم که غرور و عزت و بزرگی و محبت بابه را همچون گوهر یگانه‌ی زندگیم همیشه با خود داشته باشم و با خون و صدای خود برای نسل‌های بعد انتقال دهم.

بابه زنده است. او در ما زنده است. او در عزت و غرور و صمیمیت و محبت ما زنده است. این روز را به یاد او تجلیل می‌کنیم و با این روز، او را در خاطره‌های خود جاودانه می‌سازیم.

بر او و بر یاران او سلام می‌فرستم

تشکر



۱ نظر:

  1. با سلام و احترام
    کاش می توانستیم کمی ارزش ان چیزها را که به خاطر بودنمان فقط صرف یک انسان با حقوق انسانی از دست دادیم را به خاطر بیاوریم
    پدر رفت تا ما باشیم...زینب سالهاست یتیم است تا باشند کسانی که گمان می کنند ریاست وکیاست حق مسلم انهاست وفراموش کردند که زینب ها ویتیمان برای داشتن حق انسانی انها چه شبهایی به یاد حق مسلمشان که داشتن پدر بود باچشمان بارانی سر بر بالین گذاشتند ودردهای خود را در سینه خفه کردند که فریاد نشود...

    پاسخحذف