زینب حیدری
امروز شنبه، 6 مارچ، یک روز بارانی است. درست دو روز مانده به حرکت. بعد ازانجام کارهای باقیمانده که هنوز هم تکمیل نشده است، همهی ما، بیرون از اتاق انترنیت و کامپیوتر، پا به زمینی گذاشتیم که کاملاً با گریهی آسمان نرم شده است. از میان گِل و لای به طرف خانههایمان روان شدیم. من هم بعد از رسیدن به خانه و کمی استراحت، کتابچه ام را گرفته شروع به نوشتن میکنم. پدرم در حال نوشیذن چای است. مادرم به تلویزیون خیره شده و علی هم با کمپیوتر ور میرود. مادربزرگم زیر لب دعا میکند خدا کاری کند تا رفتنم نشود و گاهی هم میگوید: خدایا رحم کن! از روزی که شنیده میخواهم بروم، بیقرار شده و هی دعا برای نرفتنم میکند و میگوید «دختری تنها، در شهر کافر!»............
قلمم را میگیرم و شروع به نوشتن میکنم .... ادامه مطلب....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر