۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه
دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را ....
اشکهای من، اشکهای تو، اشکهای بابه، ... همه امروز به هم میرسند. امروز را باری دیگر، میعاد با عدالت نام بگذاریم و در این میعادگاه همدیگر را دریابیم.
دستانم میلرزند. پردهی اشک از پیش چشمانم کنار نمیرود. یکی پیهم. نفسم بند میافتد.... آه، خدا!
میترسم کسی کنارم بیدار شود و سوال همیشگیاش را تکرار کند: آخر، تو را چه شده است؟! ... و من هیچ جوابی نداشته باشم....
اشک، معمولاً در دو وقت سنگینتر میلغزد: یکی وقتی شوق خیلی زیاد شود، و یکی وقت ضعف خیلی زیاد شود. در این دو حالت، آدمی بیچاره میشود. داود گفته بود: «از گریه و از زاری، تامو نموشه کاری».... اما نگفته بود که اگر بیچاره شدی، دستگیرهای غیر از این قطرههای کوچک کجاست تا تو را به آن دریای بزرگ و بیپهنا وصل کند و آرام بخشد؟
امروز شانزده حوت است. حالا شب است. ساعت 3 و 31 شب. فقط یک لحظه قبلتر با بلال گپ و گفتی داشتیم. گفتم: دستت را به من بده که دست تو قلب من است. اکنون این تمنا را از هر دوستی دیگر میکنم. وقتی بیچاره شدیم، دستان خود را به همدیگر بدهیم. بگذار ضعف و ناتوانی ما فاش شود، اما این بهتر است از اینکه روی زمین بمانیم... ادامه مطلب ....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر