(از شماره دوازدهم «قدرت»)
زینب حیدری
زینب حیدری
مثل همیشه از خانه بیرون میشوم. کفشهایم اولین رفیق راهم هستند. تا بخواهم پا از چارچوب دروازه بیرون کنم، پیش پایم جفت میشوند و با دهان باز و خندان، شعر فاطمه پارسا را برایم باز میگویند: «یعنی گامی برای رفتن».
***
شهرم شلوغ است: آدم و موتر و عکس. زیر پایم نگاه میکنم: آشغال بند پایم را محکم میگیرد؛ رو به رو نگاه میکنم: دود و موتر؛ بالای سرم نگاه میکنم: عکس کاندیداها و نامزدهای انتخابات. گویی از هر خانه کسی کاندید شده است. این فکر دیری به ذهنم نمیماند، چون به یاد خانهی خودم میافتم که هیچ کسی کاندید نشده است. پس از هر خانه یک کاندید نیست. اما به هر حال، آنقدر زیاد اند که خیابانها و سر چهارراهیها و کوچهها و بلندای پایهها پر شده از عکس و پوستر و شعار.هر روز با خواندن شعارها، راهم تا کوتهی سنگی کوتاهتر از حد معمول میشود. برخی از شعارها را دهها بار خواندهام، اما هر بار چشمم میافتد، ناخودآگاه باز هم میخوانم. گویی خواندن شعارها هم نوعی غریزه است که در ما به عنوان دانشجوی دانشگاه تزریق شده است. تا چشم مان میافتد بلافاصله شعار میخوانیم: راه علی راه مصطفی است؛ هدف من: رضایت پروردگار متعال؛ سادهزیستی؛ من به کسی اجازه نمیدهم با حقوق شما معامله کند؛ عدالت و انکشاف متوازن؛.... چرا؟؛... از تجزیه جلوگیری میکنم؛ پارلمان دوم: یک گام به جلو، نه هجده گام به عقب....
یکی نوشته است: هدف من: دفاع از ارزشها و نظارت بر دولت. با خود فکر میکنم که این آدم نباید بیسواد باشد. چون ریشش در راه سیاست سفید شده است. پس نظارت بر دولت یعنی چه؟... حس میکنم یا کتابهایی که خوانده ام اشتباه بوده اند، یا درس و توضیحات استادم تأویلات انحرافی داشته است، یا این آدم، نافهمیده راهی پارلمان شده است.... تا کنون ده بار این شعار را خوانده ام و ده بار با خود کلنجار رفته ام که کدام یک درست بوده است: کتابها و استادانم، یا اینکه میخواهد راه تازهای در سیاست باز کند؟
***
در روزهای اخیر در کنار خواندن شعارها فکر دیگری به ذهنم میرسد: اگر به جای این همه پوستر و شعار و عکس، جمعی از آنان میآمدند و در دانشکدهی هنرهای زیبا، مقداری رنگ و برس و کاغذ و قلم پنسل برای ما میخریدند چه تابلوهایی که کار میکردیم!... با خود حساب میکنم که هر عکس چقدر میتوانست به درد ما بخورد. محاسبهی عجیبی است. گاهی از بس با این محاسبه سرگرم میمانم تنها با صدای موتروان به خود میآیم که میگوید: پایین شو، همشیره!حس میکنم آدمی عجیب ذهنی دارد. به هر چیزی میچسبد و از هر چیزی برای خود سوژهای میسازد که با آن مصروف باشد. مصروفیت من رنگ و کاغذ و تابلو است، مصروفیت آن یکی که رفته بالای پایه نشسته است، تماشا کردن و جلب کردن توجه مردم. آن یکی به قلم و رنگ و کاغذ من کاری ندارد، به رأی من کار دارد، اما من به هیچ چیزی نمیاندیشم جز اینکه پول مصرف شده در عکس و پوستر چقدر میتوانست کار ما را در دانشکدهی هنرهای زیبا راه اندازد.
***
به خود میآیم. حس میکنم من کوچکم و هنرهای زیبا بیمقدار است. به همین علت، کسی نه به من توجه میکند و نه به هنرهای زیبا. کاندیدان میروند و به مسجد پول میدهند و مسجد آباد میکنند. با خود حساب میکنم که پول مسجد خیلی بیشتر از پول رنگ و کاغذ و قلم مو است. پس چرا اینها، آنجا آنقدر مصرف میکنند و اینجا هیچ مصرف نمیکنند؟خبر مسجدساختن را همصنفیام گفت. من از آن چیزی نمیدانستم. گفت: کاندیدایی آمده و هفت لک افغانی داده است تا مسجد آنها آباد شود. پرسیدم: چند رأی دارید؟ گفت: حدود هفت صد تا هزار رأی. پرسیدم: اگر کسی در روز رأیدهی رأی نداد و یا به کسی دیگر رأی داد، چگونه معلوم شود که به قول تان عمل کرده اید و به یارو رأی داده اید؟ گفت: ضمانت گرفته است که همه باید در حوزهای معین رأی بدهند و رأی شان حساب میشود و اگر کم بود، تاوان و پول خود را پس میگیرد. پرسیدم: از کی پس میگیرد؟ مسجد که برای خدا ساخته میشود. از خدا پس میگیرد یا از مردم؟... خندید و گفت: مردم باور کرده اند که او پس میگیرد، به همین خاطر همه حاضر اند به او رأی دهند تا مسجد آباد شود. گذشته از آن، مردم ایمان دارند و میدانند که اگر رأی ندهند نماز شان باطل میشود....
با خود میاندیشم که عجب تجارتی! مسجد برای عبادت مردم آباد میشود تا مردم در آخرت از حساب خدا پس نمانند، در دنیا رأی به کاندیدا داده میشود تا مردم از حساب کاندیدا پس نمانند. با خود حساب میکنم که کدام یک سودی بیشتر میبرد: مردم یا کاندیدا؟.... در محاسبهای ساده متوجه میشوم که سر مردم کلاه رفته است. کاندیدا هم ثواب آخرت را خریده است و هم قدرت دنیا را گرفته است. اما مردم تنها ثواب آخرت را خریده اند و دنیای شان، از آخرت یزید و جورج بوش هم تاریکتر میماند.
***
با خود محاسبه میکنم: یک مسجد، هفت صد رأی، هفت لک افغانی. اگر یک وکیل هفت هزار رأی ضرورت داشته باشد باید نه یا ده مسجد بسازد. حساب میکنم: نه یا ده مسجد میشود نود یا صد لک افغانی.... عجیب! یعنی باید کاندیدا صد لک افغانی بدهد تا برود پارلمان؟از خود میپرسم که اگر وکیلی برای رفتن به پارلمان صد لک افغانی مصرف کند، پس از رسیدن به پارلمان باید چه کار کند که این صد لک افغانی جبران شود؟....آیا او این صد لک را برای خدا و مردم میدهد؟.... اگر چنین است، پس چرا پیش از این مسجد آباد نمیکرد؟... چرا معطل نمیکند که انتخابات بگذرد و بعد از انتخابات بیاید و ثواب آباد کردن مسجد را محضاًلله ببرد؟ ... آیا به راستی فکر میکند که اگر تا دو ماه مسجد آباد نشود، کار خدا لنگ میماند؟ ...
***
سوالم را بردم تا با یک همصنفی مطرح کنم. حرفم خلاص نشده بود که خشمگین تشر رفت: برو بابا، به من چه که چه میکنند و چه نمیکنند؟ فردا که چانس خوردیم کاندید ماندید به درد ما نمیخورد... آنقدر میگوید که از سوالهایم پشیمان میشوم. با خود فکر میکنم عجب احمق و سادهلوح بوده ام که این حرفها را در ذهن خود گرفته ام. شاید راست میگوید: به من چه که چه میکنند و چه نمیکنند....از کنار او دور میشوم. اما ذهنم آرام نمیگیرد. باور نمیکنم که من بیهوده این سوالها را کرده باشم. حس میکنم چیزی آنجا به عنوان یک راز پنهان است که مردم از آن خبر ندارند. بیهوده نیست که اینهمه هیجان دارند برای نامزد شدن و پارلمان رفتن. چیزی است که باید بدانم و چیزی است که باید مردم بدانند.
***
یاد درسهایم میافتم: اگر ما از سیاست کنارهگیری کنیم سیاست از ما کنارهگیری نمیکند؛ اگر ما از قدرت کنارهگیری کنیم قدرت بیصاحب نمیماند؛ اگر ما نمایندهی خوب را انتخاب کرده و به نمایندگی خود برای ادارهی امور نفرستیم، اشخاص بد خواهند رفت و برای ما سرنوشت تعیین خواهند کرد و برای ما خواهند گفت که چه کنیم و چه نکنیم....کم کم دارم به راز نزدیک میشوم. به یاد میآرم حرف استادم را که میگفت: راز واقعی آن نیست که پنهان میکنند. راز واقعی آن است که آشکار میشود. هر چه در آشکار چیز زیادتری ببینیم در عقب آن راز بزرگتری پنهان میشود. راز در غیب نیست، در شهادت است. از شهادت راه به سوی غیب باز میشود. حس میکنم از عکس و کمپاین و تبلیغات و هیاهو و هیجان کاندیدان به چیزی میرسم که آن را راز میگویند. حس میکنم آنچه اینها را به خود جلب کرده، همان است که ما را از آن دور نگه داشته اند: قدرت....
***
یاد عایشه میافتم. عکس او را در انترنیت دیدم. دختری زیبا و باهمت. اما بینیاش را «طالبان» بریده بودند. از خود میپرسم «طالبان» چه حق دارند که بینی دختری را ببرند؟.... حس میکنم چیزی در سیاست وجود دارد که به «طالبان» این قدرت را داده است که حکم کنند بینی دختر معصومی بریده شود. حس میکنم اگر پارلمان اینقدر کشش دارد و اگر حکومت اینقدر کشش دارد، برای این است که کسانی از طریق آن به قدرت «بینیبریدن» دست مییابند.یاد زنی دیگر میافتم که این روزها در بادغیس شلاق زده شد و بالاخره با تیر تفنگ اعدام شد. او را هم «طالبان» اعدام کردند. به این کار ندارم که چه کرده بود. اما به این میاندیشم که کسی به خود این حق را داد که او را شلاق بزند و اعدام کند. ... حس میکنم پارلمان، همین راز را برای من باز میکند.
***
بر میگردم نزد همصنفی دیگرم. بحثم را با او دوام میدهم. این یکی مرا درک میکند. او همان چیزی را میداند که من میدانم. او سیاست را جدی میگیرد و قدرت سیاسی را به عنوان «شاهقدرت» میشناسد. این شاهقدرت همهی قدرتهای دیگر در جامعه را کنترل میکند. با او درد دل میکنم. از جوابی که از همصنفی اول گرفته ام شکایت میکنم. از او میخواهم مرا کمک کند تا پاسخ سوالهایم را پیدا کنم....بینی بریدهی عایشه مرا رها نمیکند. میان پارلمان و کاندیدا و انتخابات و بینی بریدهی عایشه پیوندی احساس میکنم که مرا به فکر میاندازد. هر چه با این فکر بیشتر میپیچم، هیجانم بیشتر میشود و رفته رفته به نوعی ناآرامی تبدیل میشود. همصنفیام را رها نمیکنم. او را محرم رازهایم میدانم و مرجعی که باید مرا در یافتن پاسخهایم کمک کند. حس میکنم عایشه منم. حس میکنم با آن دختر ارزگانی پیوند عمیقی یافته ام. زخم او را روی بینیام حس میکنم. تیزی کارد را روی بینیام و بیخ گوشم لمس میکنم. سوزش کارد و زخم آزاردهنده میشود. دستهایم را حس میکنم بسته شده اند. پاهایم بسته شده اند. چشمانم بسته میشوند. آسمان تاریک میشود. حس میکنم هیچ جا، چشمی نیست که مرا نگاه کند....
حس میکنم خدا هم وقتی آدمی در زمین صدایش را نشنود، چه عاجزانه به من نگاه میکند و هیچ کاری از دستش بر نمیآید. یاد آن حرف استادم در تفسیر میافتم: اگر شما خدا را یاری کنید، خدا شما را یاری میکند و گامهای تان را استوار میسازد. حس میکنم وقتی کسی خدا را یاری نکند، خدا چقدر ناتوان میشود.... دلم میلرزد: هم برای خدا و هم برای عایشه.
***
اشک در چشمم و بغض در گلویم گره خورده اند. حس میکنم عکسهای روی پایهها به من نیشخند میزنند. برخی دست را بلند گرفته اند و برخی با ناخن به سوی من نشانه رفته اند. حس میکنم همهی این اکت و اداها مرا مسخره میکنند. حس میکنم به من طعنه میزنند که وقتی خر شان از پل گذشت، به سروقت من هم خواهند رسید. حس میکنم قانونی پاس خواهند کرد که مرا به طویله محبوس میکند و از حق فرار کردن هم محروم میکند. حس میکنم در قانون خواهند نوشت که هر کسی فرار کرد و هر کسی نه گفت و هر کسی تمکین نکرد، باید گوش و بینیاش بریده شود و باید در ملأ عام شلاق زده شود و سنگسار شود و از کوه پرتاب شود و... آنگاه هیچ مرجعی هم نباشد که قانونی بودن آن را زیر سوال ببرد.***
پارلمان برایم معنایی دیگر مییابد. انتخابات برایم گونهای دیگر تفسیر میشود. دیگر به کاندیدا نمیاندیشم. به قدرتی میاندیشم که به کاندیدا سپرده میشود. حس میکنم من کارتم را میگیرم و پای صندوق رأی میروم، اما این رأی ارزشی میشود که میرود روی دست وکیل مینشیند. او با این رأی برای من سرنوشت رقم میزند.یاد حرفهای همصنفیام میافتم: به من چه کار. من به این میاندیشم که چانس نخورم. من اصلاً در انتخابات شرکت نمیکنم. اگر شرکت هم کردم به کاندیدایی رأی میدهم که از نزدیکان و از منطقهی خود ما است....
او را در عالم خیال، روبهرویم مینشانم و برایش میگویم: وقتی تو دانجشوی این مملکت این طور فکر کنی از دیگران چه توقع میرود؟ انتخابات و پارلمان به سرنوشتت بستگی دارد. تو باید جدیتر فکر کنی. تو هر کار بکنی، نتیجهاش را هم میگیری. تو در انتخابت دقیق باش. به عنوان یک شخص تحصیلکرده مطمین باش که تنها نمیمانی... نگو که من رأیام را به یکی از کاندیدانی میدهم که از منطقهی خودمان است... دقیق و هوشیار باش. انتخاب تو به سرنوشت همهی ما ارتباط میگیرد و خواسته یا ناخواسته باید در موردش حرف زد. باید پیدا کرد و دید که چه کسی میتواند آرزوهای ما را برآورده کند و چه کسی میتواند برای ما اندکی اطمینان و آرامش بیاورد...
اما دوستم، بیاعتنا به حرفهای من، باز هم پیشانی در هم میکشد و اخم میکند: خوب است، بگو تا دلت خالی شود. اما گوشم به حرفهای تو اصلاً نیست. تو بنشین و برایم تشریح کن. تا فردا حرف بزن. از عایشه و هر کسی دیگر که میخواهی، بگو. این حرفها اصلاً به من مربوط نیست. شاگردهای علوم اجتماعی و حقوق هم شاید این قدر تبصره نکنند که تو میکنی. جای تو همان جاهاست. تو باید اسکل رنگها را تشریح کنی...
بااینهم، از پا نمیمانم. مثل اینکه مرض دارم با او حرف بزنم. مثل اینکه لجم گرفته است. یخنش را رها نمیکنم. میگویم: نه عزیزم، حرفت درست نیست. اصلاً نگاهت درست نیست. کار یک هنرمند به مراتب بیشتر با جامعه ارتباط دارد. هنرمند باید چشمش باز باشد. هنرمند که تنها کاپیکننده نیست. هنرمند که تنها پرتره رسم نمیکند. هنرمند جامعه را شرح میدهد. آنچه هنرمند میبیند، یک ژورنالیست شاید نبیند. اصلاً نگاه این دو فرق میکند. بینی بریدهی عایشه برای یک هنرمند خیلی گویاتر از بینی بلند ملاعمر و یا رییس جمهوری است که بینی عایشه را بریده اند. هنرمند این بینی بریده را میبیند و آن را برای تاریخ تصویر میکند. هنرمند جای خالی بودا را خیلی بیشتر از جای پر آن میبیند. در دید هنرمند، بودا در غار خالی، همان سکوتی است که بیشتر از صد حرف، صدا دارد و حرف میزند و پیام میرساند.
به سخنانم در عالم خیال ادامه میدهم: اوه، نمیدانی که چقدر جالب است! اینهمه پول خرج میکنند. آخرش هم اگر نشوند چه زوری میدهد. تو باید اینچیزها را بشناسی و باخبر باشی. تو باید حالا جیبهای سنگین از پول را تابلو کنی تا فردا وقتی جیب خالی شد و راه پارلمان هم باز نشد، باز بتوانی از آنها تابلو بسازی. این خودش یک بازی جالب است. هنرمند با این بازی هم سر و کار دارد. ارزشها را باید در جریان زمان تعریف کرد. هر ارزشی جای خود را دارد و در هر وقت ارزشها را باید احترام کرد. اگر هم اسکل رنگها را بگیریم باید سوژهاش این چیزها باشد...
***
جنگ من با خودم و با همصنفیام پایان ندارد. جنگ من با جامعه و مردمم پایان ندارد. از زمین و آسمان، از همه جا، حرف و معنا بر سرم میبارد. خود را مثل پیامبر در زیر باران معنا میبینم. حس میکنم مثل «فروغ» از همه چیز پر میشوم. حس میکنم از همه چیز سخن میشنوم. حس میکنم استاد خادم پیش رویم نشسته است و برایم حرف میزند...***
من هنرمندم. یعنی دانشجوی هنرهای زیبایم. رشتهام نقاشی است. با رنگ و سوژهها نفس میکشم. گاهی تنها قلم میگیرم و خط خط میکنم. این خطخط کردنها هم برایم دنیا میسازند. درهم برهمی خطوط هم دنیا را برایم تعریف میکنند. عکس کاندیداها و پایهها و دکانها و آدمها همه در هم میلولند. عکس رهبران و دست و صدا و نگاه شان به حرکت میافتند. همه چیز متحرک میشود. همه به دنبال بینی گمشدهی عایشه میگردند. بینی بریدهی عایشه هم با تردستی و چابکی از دست همهی شان فرار میکند.... من در لای خطوط و رنگها، این چابکی را حس میکنم و هنوز هم به عایشه میاندیشم که رفته است بینیاش را از پلاستیک پیدا کند و در جای خالی، درست پایینتر از خط فاصل دو چشمش، درست بلندتر از سوراخ دهانش، نصب کند.... حس میکنم بینی بریدهی عایشه، نشان انتخاباتی مشترک برای همهی کاندیداها است. من این نشان انتخاباتی را در اسکل رنگها شرح میدهم....
ممنون استاد رویش !
پاسخحذفمن خیلی به شما علاقمندم و مقاله های که می گذارید واقعا جالب و خواندنی است. شما که با شخصیتهای غربی کمی آشنایی دارید چرا به آنها نمی گویید زلمی خلیل زاد و کرزی بی جهت شمارا از مردم هزاره می ترساندو مردم هزاره را نوکر و مزدور ایران قلمداد می کند درحالیکه ما مردم کاملا مستقل و روشن و متمدن هستیم .
رویش جان دوستت دارم اندازه ی یک دنیا عکست را در اطاقم زده ام هرگاه احساس خستگی وتنبلی می کن به عکست نگاه می کنم و انرژی می گیرم
حمید سعادت رشته ی مهندسی دانشگاه تهران