۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

میردادها برای «ماندن» اند، نه برای «رفتن»



(برگرفته از «جمهوری سکوت»)

عزیز رویش

فکر می‌کنم دوم یا سوم میزان سال 1373 بود. حدود 9 روز از 23 سنبله گذشته بود. شاید خاطره‌ی آن روز یکی از گران‌ترین روزهای زندگیم باشد. نزدیک عصر، شاید ساعت 4 یا اندکی بعدتر از آن، از کارهای دیگر فارغ شده و رفتم مرکز سوق و اداره‌ی جنگ که در منزل بهرامی بود. درست لب جاده‌ی پل‌سرخ، نزدیک به منزل بابه. نصیر سوز آنجا بود. نشسته بود و زانوهای خود را در بغل داشت. هر چند لحظه یک بار سر بلند می‌کرد و با التماس می‌خواست که تنها دو نفر برایش بدهند که پوسته سقوط می‌کند. می‌گفت: بچا همگی زده و زخمی شدن. نفر نمانده....
کسی به حرفش پاسخی مثبت نداشت. نفر نبود که برای او داده شود. دو نفر یا یک نفر یا پنج نفر: هیچ. حدود نیم ساعت که من هم بودم، آنجا ماند و بلند شد. از نول تفنگش گرفته بود و خود را به سوی دروازه کشال کرد. هنوز قدم از دروازه بیرون نگذاشته بود که صورتش را اندکی به عقب خم کرد و گفت: من می‌روم. پوسته سقوط می‌کند. نصیر را دیگر نخواهید دید...
***
نصیر رفت. دو ساعت یا کمتر از آن گذشت که آن خبر تکان‌دهنده در همه جا پیچید: پوسته‌ی خاکی سقوط کرد. این پوسته‌ همان بود که بابه در موردش در سخنرانی پنجم جدی 1373 گفت: «ما در تپه‌ی خاکی یک پوسته داشتیم که سه متر راه تدارکاتی مسعود را تهدید می‌کرد. یعنی وقتی که درگیری می‌شد، سه متر راه این سرک را مرمی پوسته‌ی ما می‌گرفت. آقای مسعود برای قوماندان‌های خود دستور داده بود که شما صد نفر کشته هم اگر بدهید، باید این پوسته را بگیرید....»
پوسته‌ی خاکی نشانه‌ و نماد مقاومت کابل بود. بعد از افشار، بلندترین نقطه‌ای که در تمام جبهه‌ی غرب کابل، تنها سه متر راه تدارکاتی دشمن را از بالا هدف می‌گرفت. وقتی داکتر صادق از تپه‌ی اسکاد شروع کرد به کوفتن سنگرها از عقب، پوسته‌ی خاکی یکی از همان‌نقطه‌هایی بود که دیگر توان مقاومت نداشت: استحکامات آن پوسته رو به جلو بود نه رو به عقب. آن پوسته در برابر آتش سنگین تپه‌ی اسکاد، مثل تمام پوسته‌های دیگر از پل خشک تا سیلو و از دهمزنگ تا گذرگاه، حفاظی نداشت. طولی نکشید که همه چیز از عقب درهم شکست. پوسته‌ی خاکی هم در همین رده قرار داشت.
***
آن روز، و آن لحظات، آخرین دیدار با نصیر سوز بود. نصیر سوز و زندگی و انتخابش از افسانه‌هایی بود که اغلب زبان‌ها در کابل از آن سخن می‌گفتند. بعد از رفتن او هم این افسانه‌ها دوام کرد: اقارب و بستگان او همه در اروپا بودند. برای او دعوت‌نامه فرستاده و اصرار داشتند که از کابل بیرون شود و با زن و بچه‌هایش بیاید محیط امن و آرام. همان‌جا که هر کسی می‌رود زندگی می‌کند و ارزش و معنای زندگی را می‌فهمد: جنگ نیست. بیم کشته شدن نیست. ناله نیست. فریاد نیست. خاک و پوسته‌ی خاکی و بیم سقوط و به دست دشمن افتادن نیست. بیم اینکه بعد از من کسی می‌آید و زن‌ها و بچه‌ها و پیران اذیت می‌شوند نیست. هیچ تلخی و زشتی و دل‌آزاری نیست. پارک است و سرک است و شب نشستن در هوتل است و هر چه بخواهی خوشی و خنده و گاهی هم که فارغ شدی از این و آن گزارش دست دهم را گرفتن و نق زدن و خندیدن و خوش شدن و دق شدن و بعد... همه چیز روال عادی.
نصیر همه‌ی اینها را می‌دانست. آدم باسوادی بود. اهل شهر بود و خانمش نیز باسواد بود و بچه‌هایش نیز گل و گلالی که می‌توانستند مثل هر کودک دیگر، حق کودکانه‌ی خود را بی‌دغدغه و هراس استفاده کنند.... اما پاسخ نصیر به همه‌ی این وسوسه‌ها صاف و ساده بود: «نه»!
نصیر از همان روز بعد گم شد. زیر خاک شد یا به دست دشمن افتید، کسی نمی‌داند. تکه تکه شد و به هوا رفت یا در زیر چین‌های تانک له شد، باز هم کسی نمی‌داند. حرف‌های زیادی گفته شد، اما به هرحال، یک چیز قطعی بود: نصیر دیگر نیست. بعد از نصیر و سقوط پوسته‌ی خاکی، سنگرهای زراعت و طب و دانشگاه و تخنیک و همه بی‌حصار شدند و دیری نگذشت که خط جنگ از سرک دهمزنگ – کوته سنگی هم عبور کرد....
***
نصیر سوز تا هنوز هم در میان ما نیست، اما جای خالی او هست. من بعد از نصیر بود که به رفتن خیلی‌ها باور کرده بودم. دلم می‌لرزید. هر روز از یکی خبر می‌رسید که رفت تا اینکه همه رفتند: صادق و انجنیر شیر حسین و انجنیر یحیی و .... تا اینکه آن آخرین خبر: بابه هم پیش شد و رفت.
از همان زمان، این سوال همیشه در ذهنم مانده است که آیا خوبان برای «رفتن» اند یا برای «ماندن»؟ ... وقتی «بابه» رفت، دیری گذشت که کمر راست کردیم و به خود آمدیم، یعنی به فکر کردن درباره‌ی اینکه چه شد و چه باید نمی‌شد. خیلی از این قصه‌ها از بس گفته شده اند لطف شان از دست رفته اند. خیلی‌های شان نیز آنچنان در ماتم و سوگ می‌پیچند که فرصت فکر کردن و تأمل کردن را از ما می‌گیرند. وقتی بابه رفت، این سوال خیلی جدی شد: آیا «او» هم می‌تواند برود و در میان ما نباشد؟
***
سوال در مورد کسانی که می‌روند در اول خط و مقاومت می‌کنند نیست. سوال مربوط به زمانی است که آن را «بعد از مقاومت» - یا در زبان شریعتی «پس از شهادت» - می‌گویند و جای خالی رفته‌ها یادگار حضور شان برای همه می‌شود. شریعتی با یادآوری این تلخی بود که فریاد زد: «آنانی که شایسته‌ی زنده ماندن بودند رفتند، و اکنون ما بی‌شرف‌ها مانده ایم». شاید راست می‌گفت.
اما فکر می‌کنم بی‌شرفی‌ ما تنها در این نیست که مانده‌ایم، در این است که ماندن خود را هنوز روی پای خود می‌دانیم و نمی‌دانیم که پایه‌های دیگری بودند که زیر وزن ما ایستادند و ما را نگه داشتند تا نیفتیم. حس می‌کنم اگر همین قدر شرف در ما می‌بود، شاید یاد و خاطره‌ی رفتگان خیلی سنگین تمام نمی‌شد.
***
اکنون می‌گویند بار دیگر فصل «رفتن» رسیده است و باید باز کسانی بروند. هیجان کم نیست. تشویق و تهییج هم کم نیست. اما چون آغاز راه است، می‌شود اندکی برای «خوب رفتن» هم که شده، مروری به گذشته‌ها داشته باشیم تا باز به دریغ «بعد از رفتن» که امروز گرفتار آن هستیم، گرفتار نشویم.
جای خالی نصیر سوز هنوز با سوال بزرگ در برابر ما قرار دارد، اما این سوال را پاسخ نگفته، به سوال «میرداد» می‌رسیم. «میرداد» نیز جای خالی‌اش را برای ما گذاشته است. برای او می‌توانیم سخنان زیادی بگوییم و شعر و شعار زیادی نثار کنیم. جایی که شعر و شعار می‌گوییم فرق نمی‌کند کجا باشد، اما شعر و شعار هر جا باشد، جای خالی «میرداد» را پر نمی‌کند. کسی نمی‌رود کنار مادر میرداد بنشیند و بگوید در فقدان پسرت، من یکی هستم و از همین لحظه من میردادِ تو. کسی نمی‌رود بگوید تا من هستم به جای خالی میرداد، پناه تو می‌شوم و اشک و آهت را می‌گیرم و برای تو همان چیزی را می‌دهم که میرداد می‌داد. به نظر می‌رسد کسی این کار را نمی‌تواند و اگر بتواند، نمی‌کند.
***
امروز با دیروز فرق دیگری هم دارد. آن وقت ما از جای پر نصیر و صادق و بابه شروع کردیم تا رسیدیم به جای خالی آنها؛ اما امروز از جای خالی آنها شروع می‌کنیم. یعنی امروز با این حدیث پاک بیگانه نیستیم. نمی‌گویم هیچ کسی نرود. نمی‌گویم هیچ جای خالی نماند. نمی‌گویم شریعتی درست نمی‌گفت: «بمانیم تا کاری کنیم نه کاری کنیم تا بمانیم». اینها همه درست. اما با تجربه‌ای که از دیروز داریم باید بپرسیم: کدام کار؟
جای خالی نصیر سوز، پیامی بود که ناگفته هم در ذهن ما می‌ماند. یکی از بخش‌های آن پیام همین بود که «ما جان به فنا دادیم تا زنده شما باشید». پیام آنها زندگی ما بود. فکر می‌کنم ما هنوز به مفهوم «زندگی» نیندیشیده، باز افتاده ایم تا دیگرانی بروند و بهای زندگی بعدی ما باشند.
زمانی دیگر دردم از رفتن‌های پیهم را در سخنانی دیگر گفته بودم: سرنوشت و تقدیر ما این نیست که از یک قتلگاه بیرون شویم و در قتلگاهی دیگر داخل شویم. این را به نام «شیعه» برای ما گفتند تا چهارده قرن با آن راه زیگزاگ خود را در درون قتلگاه‌ها جستجو کنیم. کسی نگفت: حسین برای ماندن بود نه برای رفتن. کسی نگفت: وقتی بهایی چون حسین دادیم دیگر نباید این بها را تکرار کنیم. وقتی نصیر و بابه رفتند باز همین قصه تکرار شد: نصیر و بابه برای ماندن بودند نه برای رفتن. شاید منصفانه نباشد که کسی را وقتی باور کردیم راست می‌گوید و شایسته‌ی ماندن است تا آن‌قدر فشار دهیم تا به راستی برود و با رفتنش باور کنیم که: بلی راست می‌گفت و دیدیم که رفت!
فروغ فرخ‌زاد از تجربه‌ای دیگر و از زاویه‌ای دیگر می‌گفت: اگر کسی بگوید سر که به سنگ کوفته شد می‌شکند، من باور نمی‌کنم. خودم باید سر به سنگ بکوبم تا خون آن را ببینم و باور کنم. فکر می‌کنم این حرف رویه‌ی دیگری دارد. نباید این حرف را ما، هر کدام، بار بار در زندگی خود تکرار کنیم. قرار نیست و باصرفه نیست که هر کدام ما به طور فردی فردی سر به سنگ بکوبیم تا بدانیم که قصه‌ی سر و سنگ، قصه‌ی شکستن و خون‌ریختن است.
***
قصه‌ی دیگری از بابه یادم آمد. زمانی خبرنگار فرانس‌پرس آمد و پرسید: نظر تان در مورد صلح فلسطینی‌ها با اسرائیل چیست؟ گفت: این به خود فلسطینی‌ها مربوط است که چه چیزی را به نفع خود می‌دانند و مطابق آن عمل می‌کنند. پرسید: حکمتیار با این صلح مخالفت کرده است. ساده و صاف جواب داد: نظر حکمتیار مال خودش است. ما وقتی برای کسی کاری نمی‌توانیم حرف مفت هم نمی‌زنیم.
می‌گویند برخی حرف‌ها گفته می‌شوند و برخی دیگر فهمیده می‌شوند. از این حرف بابه برخی ها که گفته شده است همه چیزی می‌فهمند، اما خوب است برخی حرف‌هایی که گفته نشده اند نیز فهمیده شود: وقتی جای خالی میرداد را پر نمی‌توانیم، حرف مفت هم نزنیم.
میرداد تا جوانی رعنا شد و موهایش در باد پیچید و در دل مادرش باغ و گل کاشت، خیلی زمان گرفت. اما برای اینکه از دست من و تو و مادرش گرفته شود، زمانی زیاد به کار نبود: تنها یک ثانیه. ماشه‌ای کش شد و میرداد دیگر نبود.
هر کسی میرداد را از من و تو و مادرش گرفت، جنایت کرد. به هر قصدی بود تنها یک لقب داشت: جنایت و دیگر هیچ. اما آیا حق بود – یا حالا حق است – که برای او شعر و شعار بسازیم و جای خالی‌اش را با شعر و شعار پر کنیم؟... بالاخره برای هر چیزی باید حساب و کتابی باشد. آنکه حساب و کتاب خون و جان میرداد را تعیین می‌کند کیست؟ چه کسی برای من و تو یا هر وکیل و وزیر و رهبری دیگر حق می‌دهد که این حساب و کتاب را تعیین و تصفیه کنیم؟
***
حرف من تشویق و ترغیب بی‌غیرتی و بی‌همتی نیست. برای دانش‌آموزانم هم گفته ام: حق حیات، حق «بودن» است و حق کرامت، «معنای بودن». وقتی کرامت نبود، بودن معنا ندارد: زندگی آخر سر آید، بندگی در کار نیست/ بندگی گر شرط باشد، زندگی در کار نیست.... در حقارت گر ببارد بر سرت باران دُر / با آسمان گو بس است بارندگی در کار نیست....
این معنای« بودن» است.
همه‌ی دلهره‌ی من بهایی است که برای «بودن» پرداخت می‌کنیم. می‌گویم خون هر انسانی از نسل ما آنقدر سنگین است که اگر قرار شد پرداخت کنیم، باید در ازایش چیزی گران‌تر از آن به دست آریم. خون آخرین بهای ما باشد نه اولین آن. اگر ارزش خون ما را هر کسی و با هر معیاری تعیین کند به نظرم ماییم که مغبون شده ایم.
بابه بهای خون ما را تعیین کرد، امروز احساس خسران زیادی نداریم. او حتی ارزش خون خودش را هم خوب تعیین کرد. اینکه ما از متاعی که با خون بابه و یاران او روی دست ما قرار گرفت، چگونه استفاده کردیم، حرفی دیگر است. امروز، اما نباید در تعیین ارزش خون میردادهای خویش شتاب به خرج دهیم و عجولانه حکم کنیم. بابه در فصل عمل، که خودش ایستاده بود، ارزش خون هر کسی را تعیین می‌کرد، اما ما نباید در فصل شعر و شعار، به دیگران چیزی را توصیه کنیم که خود در عمل به آن درنگ داریم....




۱ نظر:

  1. استاد رویش عزیز بیداری و آگاهی ازدرد و رنج و محرومیتهای هزاره ها اگر به همه ی اقشار مردم از کودکان ما گرفته تا بزرگان سراسری شود آنوقت در برابر محروم نگهداشتن های عمدی و کینه توزانه واکسینه می شویم چون هماهنگ و سراسری عکس العمل نشان می دهیم.
    امیدوارم به نهضت بیداری مردم شتاب بیشتری بدهید. موفق باشید.

    پاسخحذف