۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

ورود به نیویورک (1)


یادداشت‌هایی از ایالات متحده

ورود به نیویورک (1)

صبح روز چهارشنبه، هفدهم اگست برابر با 27 اسد، با هواپیمای خطوط هوایی امارات به میدان هوایی جان اف کندی نیویورک رسیدم. سالن انتظار مملو از جمعیت بود. همه در میان نوارهایی که سالن را به ده‌ها راهرو باریک تقسیم کرده بود، صف کشیده بودند. حدود دو ساعت پا به پا حرکت کردم تا اینکه بالاخره بازرسی پاسپورت و ویزا و سایر اسناد تکمیل شد و فرصت یافتم که از سالن بازرسی خارج شوم.
***
صدور ویزای امریکا دو ماه طول کشید. قرار بود ابوذر و سیمین را نیز در برنامه با خود داشته باشم، اما مأموران کنسولگری در همان روزهای اول، تصریح کردند که باید از خیر ویزای آنها بگذرم. دلیلی ارایه نکردند و تنها گفتند که رفتن این دو نفر در برنامه‌ای که برای من است، هیچ معنایی ندارد مگر اینکه آنها قصد فرار داشته باشند و دیگر نخواهند برگردند. مقامات دانشگاه یل و مکتبی که ابوذر درس خوانده بود، نامه‌هایی فرستاده بودند که همه را ارایه کردیم. اسناد و مدارک تحصیلی ابوذر را نیز نشان دادیم. اما هیچکدام موثر نیفتاد و آنها از برنامه‌ی سفر حذف شدند.
تکت‌ها برای سیزدهم اگست ثبت شده بود، اما یک هفته قبل از سیزدهم اگست، وقتی هنوز از ویزا خبری نرسید، شروع کردیم به پرسیدن از کابل و واشنگتن که گره کار در کجاست و چرا ویزا نمی‌رسد. هیچ پاسخی وجود نداشت و روزها به سرعت می‌گذشتند. مقامات دانشگاه یل، جیف سترن، الن هیو و جوتورسیلا از حلقات تماس خود در امریکا خبر می‌گرفتند و من از طریق دوستانی در بخش فرهنگی سفارت در کابل. خبر تازه‌ای بیرون نمی‌آمد. تنها می‌گفتند: مشکل خاصی وجود ندارد، صدور ویزا زمان می‌گیرد و باید پروسه طی شود. در ابتدای همین سال، دو بار ویزایی که قرار بود برای استاد مسافر بگیریم، رد شده بود، بدون اینکه هیچ دلیلی برای آن ارایه شود. بیم داشتم ویزای من نیز به همان سرنوشت گرفتار شده و شوق و امیدهایی را که برای رفتن به یل داشتم، هدر دهد.
روز سیزدهم اگست، همان روز جمعه 22 اسد بود که کابل در موجی از خشونت و فاجعه فرو رفت و ده‌ها کشته و زخمی را در موقع افطار به مساجد و خانه‌های مردم فرستادند. ویزا نیامد و برنامه‌ی پرواز به تعویق افتاد. دانیل در ایمیل خود نوشت که تکت را برای روز دوشنبه به تعویق انداخته و مجدداً ثبت کرده است. روز دوشنبه، بعد از تعطیلات آخر هفته، اولین روز کاری در واشنگتن و کابل بود. ثبت تکت برای آن روز کار هوشمندانه‌ای نبود. بااینهم، ایمیل در آخرین روز کاری هفته رسید و تذکر من برای دانیل هم فایده نداشت.
نزدیک ظهرِ روز دوشنبه، برای دیدن آقای حمزه‌ واعظی رفتم که تازه از ناروی به کابل رسیده بود. در دفتر آقای نویان نشسته بودیم که زنگ آمد و از صدور ویزا مژده داد و از من خواست که هر چه زودتر آن را دریافت کنم. خبر خوشی بود و گره بالاخره باز شده بود.
فریده و همراهان او نیز در همان روز دوشنبه پرواز داشتند به چیتاگونگ. تا شش‌درک آنها را همراهی کردم و در سرک مقابل وزارت ترانسپورت، با آنها خداحافظی نموده، راهی کنسولگری امریکا شدم. ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود. در موقع تحویل گرفتن ویزا برایم گفته شد که ویزای امریکا برای شهروندان افغانستان، حد اقل سه تا چهار ماه طول می‌کشد و هر وقت ویزا صادر شد کنسولگری خبر می‌دهد و متقاضی نباید با کسی در مورد ویزای خود تماس بگیرد و خواهان معلومات شود.
وقتی پاسپورت و ویزا را دریافت کردم، بهانه‌‌ی دیگری برای دعوا وجود نداشت. موانع از سر برداشته شده و من می‌توانستم در برنامه‌ی فیلوشیپ دانشگاه یل، اشتراک کنم. در کتابچه‌ی یادداشتم خطاب به خودم نوشتم: تبریک باشد. خدا حافظ!
به محض رسیدن به خانه، اولین کاری که کردم نوشتن ایمیل به دانشگاه بود. دانیل به جای پاسخ به ایمیل من، زنگ زد و گفت که باید تکت کابل تا دوبی را تهیه کنم. تکت دوبی تا نیویورک ثبت شده و من باید روز چهارشنبه، اول وقت در دانشگاه باشم. یادم رفته بود که از کابل تا نیویورک یک روز فاصله است. حس می‌کردم دانیل به اشتباه افتاده است و ممکن نیست که من بتوانم سه شنبه از کابل پرواز کنم و چهارشنبه در دانشگاه یل باشم. دانیل تأکید کرد که اشتراک در اولین برنامه ضروری است و نباید آن را از دست بدهم. تنها اظهار تأسف کرد که خسته خواهم بود و فرصتی برای استراحت نخواهم داشت. بااینهم، اطمینان داد که تکت را برای بخش بزنس‌کلاس ثبت کرده و من می‌توانم در هواپیما راحت‌تر باشم.
***
وقتی از سالن بازرسی بیرون شدم و بکس سفری ام را پیدا کردم، به جستجوی راننده‌ی تاکسی پرداختم که قرار بود مرا تا دانشگاه همراهی کند. راننده در نقطه‌ای ایستاده بود، اما به نظر می‌ رسید می‌خواست خودش را به نام من پیدا کند: نه برگه‌ی روی دستش معلوم می‌شد که من از روی اسم خود او را بشناسم و نه خودش نشانی خاصی داشت که من از روی آن نشانی بتوانم او را در میان ده‌ها منتظر دیگر تشخیص کنم. وسط جمعیت فریاد هم نمی‌شد زد. سه چهار بار به جستجوی اسم خود از یک سمت تا سمت دیگر سالن انتظار رفتم و صف منتظران را مرور کردم. بالاخره نومیدانه به جانب کسی رفتم که لباسی شبیه پولیس بر تن داشت. او هم راننده‌ی یک تاکسی بود و به تصور اینکه شاید من مهمان او باشم، از اسم و رسم من پرسید و شباهت‌هایی یافت که حدسش را تقویت می‌کرد. ظاهراً به همین دلیل بود که اجازه داد از تلفن او با آقای دانیل در دانشگاه تماس بگیرم. دانیل هم بلافاصله با شرکت تماس گرفت و برایم خبر داد که راننده یا در همان نزدیکی‌ها هست و یا به زودی خواهد رسید. مشخصاتی که دانیل داد با راننده‌ای که نزدیک من ایستاده بود مطابقت نداشت. بااینهم، هر دو با هم صحبت کنان به سمت محل خروجی حرکت کردیم که کسی نزدیک شد و صدا زد: عزیز رویش؟ گفتم: بلی. چشمم به ورقه‌ی روی دستش افتاد که اسم من با حروف درشت روی آن نوشته بود. گفت: از دو ساعت اینجا منتظر بوده است. معذرت خواستم و گفتم: چندین بار در اینجا جستجو کردم و چشمم به شما نیفتاد. با شوخی گفتم: شاید اسم مرا اشتباهی در پشت کاغذ نوشته اند و شما فراموش کرده اید آن را به طرف بیرون بگیرید! از این شوخی چیزی به خود نگرفت و تنها یادآوری کرد که من شما را می‌دیدم این طرف و آن طرف حرکت دارید و کسی را می‌پالید، اما فکر کردم شاید مهمان من نباشید....
***
در مسیر راه سر سخن و قصه باز شد. پرسیدم: به کدام جهت می‌رویم؟ شمال یا جنوب؟ گفت: شمال. بلافاصله سخنش را اصلاح کرد و گفت: ما امریکایی‌ها آنقدر هوش نداریم که بفهمیم غیر از شمال و جنوب، شرق و غرب هم وجود دارد. در واقع ما به طرف غرب می‌رویم، اما یاد گرفته ایم که نافهمیده هر سمت را شمال یا جنوب بگوییم....
با حرف جدی راننده به فکر دیگری افتادم: مثل اینکه شمال و جنوب، مسأله‌ی اصلی همه‌ی ماست. امریکایی‌ها از شمال و جنوب جنگ‌های داخلی را به یاد دارند و فکر می‌کنند تمام دنیا به شمال و جنوب تقسیم شده است. ما هم تازگی با مشکل شمال و جنوب دست و پنجه نرم می‌کنیم. برخی می‌گویند یخچال‌های قطب شمال آب می‌شوند و جنوب را آب می‌گیرد و جنوبی‌ها به طرف شمال کوچ می‌کنند.... وقتی برخی از این حرف‌ها را برای راننده گفتم، با بی‌اعتنایی گفت: همه‌ی اینها مزخرفات اند. دنیا برعلاوه‌ی شمال و جنوب، شرق و غرب هم دارد. اما امریکایی‌ها آنقدر باهوش نیستند که این چیزها را بفهمند.
گفت: کنیتیکت با نیویورک هم‌مرز است، اما حدود یک و نیم تا دو ساعت وقت می‌گیرد تا به دانشگاه یل برسیم. بااینهم مرا دلداری داد و گفت: خوب است دیرتر برسیم. روز اول است و ده‌ها نفر سخنرانی می‌کنند و خیلی خسته‌کننده تمام می‌شود. تنها در آخر برس و سلام بده و برو بخواب تا خستگی‌هایت رفع شود. توصیه‌اش جالب بود، اما گفتم من از آن سر دنیا آمده ام تا همین سخنرانی‌ها را بشنوم. گفت: نه بابا، برای شنیدن سخنرانی وقت زیاد است. حالا برو استراحت کن. امریکا آنقدر حرف مفت دارد که سرت باد کند....
از وضعیت کار و زندگیش پرسیدم. گفت با این شرکت پنج سال است که به طور اجاره‌ای و قراردادی کار می‌کند. از اربابش شکایت کرد که انسانی حریص و سیری‌ناپذیر است و هی از او و کارمندان دیگر کار می‌کشد و قسمت زیادش را خود مفت و رایگان می‌خورد. از حکومت و سیاستمداران شکایت کرد که هرگز به فکر مردم نیستند و تنها بلد اند مالیه بگیرند و ببرند برای جاهای دیگر مفت و رایگان مصرف کنند. وقتی تا اینجا رسید کوفتش سر باز کرد و گفت: وقتی خود ما به پول خود ضرورت داشته باشیم چرا باید آن را ببرند و برای دیگران مصرف کنند؟ این احمقانه است و ما داریم حماقت خود را هم افتخار خود حساب می‌کنیم. گفت: من معنای این کار را هیچ نفهمیده ام.
پرسیدم: اگر کار خوب گیر تان نیاید و یا بیکار بمانید، آیا دولت از شما حمایت می‌کند؟ با پوزخندی گفت: نه. اگر کسی از ناداری بمیرد، دولت به فکرش نیست. اینجا امریکا است. دولت هم از امریکا است. تنها بلد است مالیه بگیرد. یاد ندارد به فکر مردم باشد. پرسیدم: آیا از بیمه‌ی صحی اوباما بهره‌مند شده است؟ گفت: کدام بیمه‌ی صحی؟ ... من تنها خانم و بچه‌هایم را بیمه کرده ام. خودم اگر مریض شدم بهتر است بمیرم. نمی‌توانم بیمه باشم. بچه‌هایم بیمه اند چون درس می‌خوانند و استعداد خوبی دارند.
راننده به هر بهانه‌ای حرف می‌زد و منتظر نمی‌ماند تا من سوالم را تمام کنم. حتی از من نپرسید که از کجا هستم و کجا می‌روم. تنها همین قدر می‌دانست که از دوبی آمده ام و فکر می‌کرد که دوبی کشور بزرگی است که هواپیماهای بزرگی از آنجا حرکت می‌کنند و مسافران زیادی را به چهار گوشه‌ی دنیا می‌برند. گفت: در زندگیم هیچ وقت فرصت نکرده ام جایی سفر کنم. وقتی بچه‌هایم بزرگ شدند و مشکل شان رفع شد، تصمیم دارم سیاحت بروم و تفریح کنم. می‌خواهم اروپا بروم و تا چین سفر کنم و به دوبی هم بروم. ساحل و دریا را دوست دارم. اما نمی‌دانم این کار می‌شود یا نه. از بحران اقتصادی ناله کرد و گفت: دو سوم پول‌هایم را از دست دادم. این بحران همه را ضربه زد. کمپنی‌ها را ضربه زد و مردم عادی را هم ضربه زد. تا من پولم را جبران کنم عمرم به پایان می‌رسد. همیشه می‌ترسم که ورشکسته نشوم.... خدا را شکر کرد که خانه‌اش مال خودش است و در صورت بیکاری ضبط نمی‌شود.
راننده از مسلمانان افراطی شکایت کرد که چرا خدا را به دروغ پشتوانه‌ی عمل انتحاری خود می‌سازند. گفت: من به خدا ایمان دارم اما نمی‌خواهم خدا در امور شخصی من دخالت داشته باشد. خدایی که مرا بگوید خود را بکش، چگونه خدایی است؟ ... می‌گفت: هیچ خدایی آن را نمی‌گوید. خدای اسلام و یهود و هندو هیچکدام چنین نمی‌گویند. اصلاً چه کسی حق دارد دیگری را بگوید که چون تو مثل من فکر نمی‌کنی من هم خود را می‌کشم هم تو را؟
وقتی سخنان راننده به اینجا رسید، شاید با خود فکر کرد که سخنانش باعث آزار من شده است، لذا فوری از من معذرت خواست و گفت که قصد اهانت نداشته است. اما معذرتش هم جالب بود. گفت: من به همه‌ی مردم احترام دارم. همه را دوست دارم به خصوص کسانی را که کار می‌کنند و جهان را آباد می‌سازند. همین کشور شما، دوبی، چقدر پیشرفته است. آیا این بد است؟ ... مردم باید راحت زندگی کنند. اما چرا باید شما بیایید خود را به کشتن بدهید که من هم کشته شوم؟ آیا چون به نظر شما من غلط فکر می‌کنم و یا غلط عقیده دارم، حق دارید مرا بکشید؟
بعد پرسید: شما از کجا هستید؟ گفتم: از افغانستان. آیا اسمش را شنیده‌ای؟ گفت: بلی. خیلی هم زیاد می‌شنوم. هزاران نفر سرباز ما در آنجا هستند و با طالبان می‌جنگند. طالبان، نمی‌خواهند کشور شان رشد کند. حکومت احمق ما می‌رود و آنها را مجبور می‌کند که حکومت دموکراسی داشته باشند یا آزادی داشته باشند. اصلاً طالبان نمی‌خواهند و حکومت ما چه حق دارد که برود آنها را مجبور کند مثل ما زندگی کنند؟ پول ما را می‌برند برای طالبان مصرف می‌کنند، یا آنها را می‌کشند که باید شیوه‌ی زندگی ما را قبول کنند. مگر این حماقت نیست؟... صورتش را اندکی بلندتر آورد تا مرا در شیشه‌ی عقب‌نما نگاه کند. پرسید: وقتی شما نخواهید مثل ما زندگی کنید ما چه حق داریم شما را وادار کنیم که مثل ما باشید؟ اصلاً به ما چه که شما زنان خود را اجازه می‌دهید درس بخوانند یا درس نخوانند؟ پرسید: تو هم طالبان هستی؟ .... گفتم: نه خیر، من طالبان نیستم. گفت: مگر نگفتی از افغانستان هستی؟ گفتم: بلی گفتم؛ اما طالبان یعنی یک گروه افراطی و بنیادگرا که زمانی حکومت افغانستان را در دست داشتند و حالا با حکومت می‌جنگند. تازه فهمیده بود که طالبان یک قوم یا یک مذهب نیست، یک گروه است. اما این فهمیدن او در روال بحث و نتیجه‌گیری او تفاوتی خلق نمی‌کرد. گفت: هر چه باشد، حالا ما چرا باید با طالبان جنگ کنیم؟ وظیفه‌ی ما نیست. من کسی از نزدیکانم در جنگ افغانستان نیست. اما دوست ندارم که یک امریکایی در افغانستان کشته شود یا پول امریکایی در افغانستان یا در جایی دیگر مصرف شود.
از عایشه خبر داشت و از اینکه طالبان بینی او را بریده اند. از زنی که طالبان اعدام کرده بود خبر داشت. از تازه‌ترین مورد سنگسار که در کندز صورت گرفته بود هم خبر داشت. گفت: هر روز صبح اخبار را می‌خواند و یا تلویزیون را نگاه می‌کند تا ببیند چه خبر تازه‌ای است. گفتم: این قدر اخبار را بلدی، هنوز هم نمی‌دانی که طالبان کیستند؟ ... ساده و صریح گفت: برایم مهم نیست که طالبان کیست. اما می‌دانم که طالبان با شیوه‌ی زندگی ما موافق نیستند. ما هم حق نداریم پول خود را مصرف کنیم و آنها را وادار کنیم که مثل ما زندگی کنند. برای من زن و مرد و سیاه و سفید یکی است. همه انسان اند. همه می‌خوابند. همه غذا می‌خورند. همه می‌خندند. همه فکر می‌کنند. این مهم است. اما طالبان این را قبول ندارند. فکر می‌کنند حق دارند با زنان هر کاری خواستند بکنند. من این را نمی‌فهمم. اما فکر می‌کنم حکومت ما حق ندارد برود و برای این کار با طالبان بجنگد.
راه طولانی بود و راننده‌ هر قدر هم سخن گفت، سخنانش تمام راه را در بر نگرفت. به همین دلیل، رفته رفته رضایت داد من هم سخن بگویم و از افغانستان، از اینکه در نه سال گذشته چه تغییراتی در کشور ما رونما شده، از اینکه طالبان کی هستند و چه می‌خواهند و چرا خشونت می‌کنند، برایش معلومات دهم. تا به نزدیک دانشگاه رسیدیم، تقریباً با هم دوست شده و در مسایلی مختلف از جمله ایمان به خدا و حرمت آدمی نظرات مشترکی یافته بودیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر