۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

روز جهانی صلح، روزی برای دوست داشتن (31)











یک صد و نوزده روز

یادداشت‌هایی از دانشگاه یل (31)

روز جهانی صلح، روزی برای دوست داشتن

پنج شش ماه قبل، وقتی داکتر رینی مری را در کمپ فینیکس، در جریان نمایشگاه آثار هنری معرفت، دیدم، باورم نمی‌شد که روزی نخی که میان ما تنیده می‌شود مرا تا پناهگاه صلح، در جمع دوستداران صلح، در دهکده‌ی کوچک وایساک، در حومه‌ی نیویورک برساند که کسانی در آن بیش از پنجاه سال عمر خویش را برای صلح شمع افروخته اند، برای صلح دعا کرده اند و برای صلح پیام داده اند.
در همان اول ورود، خانم فومی‌ستوارت، زنی جاپانی‌الاصل که حالا شهروند امریکا شده است، از ما پذیرایی کرد و خانم باربارا ولف، که به زحمت راه می‌رفت و عمرش از مرز هشتاد فراتر رفته بود، کنار ما نشست تا برای ما از قصه‌های صلح‌جویی خود بگوید و از اینکه برای صلح‌ چه گام‌هایی برداشته و از کجا تا کجای دنیا را سفر کرده است و از خاطره‌هایی که اکنون به تاریخ جنبش صلح‌جویی تبدیل شده اند.
***
پیام جهانی صلح و دعا برای صلح جهانی خیلی ساده است: (May Peace Prevail On Earth) برقرار باد صلح در جهان!
بنیانگذار این اقدام بزرگ، در ابتدا یک مرد جاپانی بود که گویی ماساهیسا نام داشت. او در یک الهام عظیمی که از خاطره‌های هولناک دوران جنگ با خود داشت، روزی تصمیم گرفت تا پیام صلح را به قلب میلیون‌ها انسان انتقال دهد و بگوید که جهان ما شایسته‌ی صلح و دوست داشتن است نه جنگ و نفرت‌ورزیدن.
بذر اول صلح در ایشیکاوای جاپان افشانده شد، جایی که گروه کوچکی از فعالان و علاقمندان صلح پیرامون آقای گویی جمع شدند تا به فلسفه و دیدگاه او برای یک جهان بهتر گوش دهند. دیری نگذشت که این مرد، با همین پیام ساده، اما سرشار از محبت و انسانیت، به چهره‌ی محبوب در کشورش و رفته رفته در سراسر جهان تبدیل شد.
با سخنان آقای گویی، اجتماعات کوچک‌تر به اجتماعاتی بزرگ‌تر تبدیل شدند و شعاع پیام صلح از قریه‌ای کوچک تا اقصا نقاط جاپان راه باز کرد. هر روزی که می‌گذشت، پوستر و عکس و نوشته‌ای تازه روی دروازه‌ها و دیوارها نصب می‌شد و هر کسی دست دراز می‌کرد تا ستادی برای صلح باشد. مردم در هر جا کسانی را می‌دیدند که با عشق و خلوص وصف‌ناپذیری ایستاده و به آنها نمادی از صلح یا پوستر و شعر و شعاری در مورد صلح هدیه می‌کند: برقرار باد صلح در جهان!
این جنبش تا سال 1976 ذهن‌ها و قلب‌ها را یکی پی‌هم تسخیر می‌کرد تا اینکه در یک ابتکاری تازه، تصمیم گرفته شد پیام صلح روی مناری نوشته شود و این حرکت با منار صلح و دوستی به همه جا هدیه شود.
آقای گویی در سال 1983 از جهان رفت، اما دخترخوانده‌اش، ماسامی سیونجی، ریاست جنبش صلح‌خواهی را به عهده گرفت. حالا منادیان صلح اعتراف می‌کنند که جنبش صلح‌ با رهبری و ذکاوت و تعهد خانم سیونجی بود که دایره‌ی جهانی یافت. او در سال 1983 بیرق و دعای مخصوص صلح را به میان کشید و جشن جهانی یگانگی انسان و انسانیت را مطرح کرد. اولین جشن صلح بیرون از جاپان در سال 1986 در لاس‌انجلس، یکی از شهرهای کالیفرنیای ایالات متحده‌ی امریکا، برگزار شد. از آن زمان به بعد این جشن، مرزها را عبور کرد و داعیانی را در تمام قاره‌ها و در تمام شهرهای بزرگ و کوچک دنیا به خود جلب نمود.
نمادهای اولیه‌ی صلح، بیرون از جاپان، اولین بار در اوایل سال‌های 1980 میلادی دیده شد. تا سال 1986 منار صلح، در شهرهای مختلف ایالات متحده‌ی امریکا، کشورهای اروپایی و به تعقیب آن، در تمام نقاط دنیا نصب گردید. اکنون گفته می‌شود که بیشتر از صد هزار نماد صلح در بیشتر از یک صد و نود دو کشور جهان نصب شده است.
خانم باربارا و فومی‌ستوارت از این حکایت، همچون حکایت قدیسان مذهبی پرده بر می‌دارند: با تلاش‌هایی که صورت گرفت، صداها به هم رسیدند و دست‌ها به هم پیوند خوردند تا اینکه گوش‌های زیادی با این صداها آشنا شده و دست‌های زیادی برای فشردن این دست‌ها دراز شدند. در سال 1988 دفتر مرکزی جامعه‌ی داعیان صلح جهانی به عنوان یک سازمان غیرانتفاعی و غیرجانبدار در شهر نیویورک افتتاح شد و در سال 1990 این سازمان به عنوان یک نهاد همسو در اداره‌ی اطلاعات عامه‌ی سازمان ملل پذیرفته شد. در سال 2001 دفتر مرکزی داعیان صلح در مقر کنونی خود، در پناهگاه صلح جهانی، در واسایک، دهکده‌ای آرام در حومه‌ی نیویورک انتقال یافت.
آقا و خانم سیونجی، رییس سازمان داعیان صلح جهانی، در شهر پونه‌ی هندوستان، جایزه‌ی صلحی را دریافت داشتند که عنوان قدیس فیلسوف شری دیانیشوارا را با خود داشت. این جایزه را از معتبرترین جوایزی می‌دانند که برای ممتازترین افراد که خدمتی بشردوستانه‌کرده باشند، هدیه می‌شود. در همین سال، بیستمین سالگرد پیوستن جامعه‌ی داعیان صلح جهانی با خانواده‌ی ایالات متحده‌ی امریکا نیز در واسایک نیویورک جشن گرفته شد.
***
امروز خانم فومی‌ ستوارت، و باربرا ولف، از من و ناینا و راهول و دیویدچان به عنوان مهمانان خاص برنامه پذیرایی کردند: مادرانی برای همه‌ی پیام‌گذاران صلح. از شنیدن داستانی که امسال در معرفت اتفاق افتاده بود، دچار وجد و هیجانی وصف‌نکردنی بودند. عکس‌هایی را قبلاً از خانم رینی دریافت کرده و احساسات او را با خود داشتند: «اولین مرکز صلح در افغانستان!»... این سخن را خانم فومی به طور پی‌هم تکرار می‌کرد و با آن، ما را با همه‌ی یاران و همکاران خود آشنا می‌ساخت.
فومی رینی مانند یک قدیس می‌دانست: قلبی بزرگ به اندازه‌ی دنیا دارد، عشقش به انسان وصف‌ناکردنی است، برای من همیشه الهام‌بخش بوده است، فقط هفت هشت سالی است که با ما پیوسته است، اما از مرزی که هر داعی صلح دارد، خیلی فراتر رفته است. هر جا رفته پیامبر صلح بوده است. اوه، نمی‌دانی که از معرفت چقدر گفته است و چقدر گوش‌های ما را با معرفت و دانش‌آموزان معرفت مأنوس کرده است!
خانم فومی، به رسم خانم‌های جاپانی ادای احترام می‌کرد: اولین باری که در برابر ما با دستان به هم‌پیوسته خم شد، حالت عجیبی پیدا کردم. حس کردم دنیایی با همه‌ی عظمت و ابهت خود روی احساس و عاطفه‌ام خم شده و بر آن فشار آورد. چشمانم را اشک پوشاند. مرا همچون فرزندش در آغوش گرفت و اولین سخنش این بود: می‌دانم که قدر صلح را تنها کسانی می‌دانند که تشنگی آن را حس کرده باشند. می‌دانیم که صلح چقدر نیاز بزرگ انسان است.
به هر کسی که بر می‌خورد می‌گفت: چقدر افتخار داریم که امروز نماینده‌ای از افغانستان داریم. وقتی معرفی کردم که ناینا و راهول از هندوستان و دیویدچان از سنگاپور اند، جیغ کشید و گفت: چقدر خوب، خانواده‌ی ما رنگین‌تر شد. ما از نیپال و اندونیزیا و چندین کشور دیگر مهمانانی داریم و شما هم رسیدید.
در مورد این مکان آرام و فلسفه‌ی انتخاب آن به عنوان دفتر مرکزی داعیان صلح جهانی توضیح داد. از برنامه‌ای که امروز خواهیم داشت، سخن گفت. ما را برد و راهی را نشان داد که باید خود ما به تنهایی و در خلوت و آرام طی می‌کردیم و در آن به فاصله‌ی یک کیلومتر، در هر دو طرف راه‌ منارهای صلح با نشان و بیرق و اسم یکی از کشورهای جهان نصب بود. این راه می‌رفت و به میدان سبز و بزرگی ختم می‌شد که اطراف آن را با بیرق‌های سراسر جهان تزیین کرده بودند. کره‌ی زمین به بزرگی یک خانه‌ی متوسط، در یک سمت میدان نصب بود. مکان خلوت، در وسط درختان و تپه‌های سرسبز و زیبا، جایی بود که دل آدم را به طور طبیعی به یاد صلح می‌کشانید. از ناینا پرسیدم: آیا هیچگاهی شده است که به صلح احساس نیاز کرده باشد؟ خندید و من از خنده‌اش درک کردم که چقدر پاسخ این سوال او را به گیجی کشانده است. او از پدر و مادری هندی در امریکا به دنیا آمده و اکنون در سال دوم ماستری خود در رشته‌ی محیط زیست و جنگلداری در دانشگاه یل است. راهول نیز در رشته‌ی مدیریت سال دوم ماستری را طی‌ می‌کند و دیویدچان سال دوم کارشناسی در رشته‌ی علوم سیاسی است.... صلح برای ناینا و دیوید چان، حکایتی بود که به عنوان یک فضایی که حق شان است و کسی نباید آن را بستاند، معنا می‌شد. راهول خاطره‌هایی از هند داشت و از خبرهایی که در فقدان صلح می‌شنید. اما من، گذاشتم تا حرفم را در وقت کوتاهی که برایم اختصاص داده بودند با جمع بیان کنم.
***
تا برگشتیم، برنامه آغاز شده بود. در جایی نشستیم و دعا و پیام صلح را با کودکان و بزرگسالانی که از مکاتب و محلات گونه‌گون گرد آمده بودند تکرار کردیم. حاضران در این دهکده‌ی آرام تقریباً از سراسر ایالات متحده‌ی امریکا گرد آمده بودند به اضافه‌ی کسانی از کشورهای مختلف افریقایی و امریکای لاتین و اروپا و آسیا. همه به سخنان منادی صلح گوش می‌دادند:
صلح نیاز انسانی ماست: خورشید با صلح می‌تابد؛ زمین با صلح بسترش را بر ما گسترده است؛ طبیعت پیام‌گذار صلح است؛ نسیم و دریا و باران حاملان روحانی صلح اند؛ همه را دوست داشته باشیم؛ انسان را دوست داشته باشیم؛ به همدیگر به عنوان انسان، نه هیچ چیزی دیگر، نگاه کنیم، درست همانگونه که خورشید و طبیعت و نسیم و باد و باران بر همه‌ی ما به عنوان انسان لطف دارد نه چیزی دیگر. پیام صلح، پیام طبیعت است.
***
خانم فومی قبل از اینکه مرا به جایگاه دعوت کند، خاطره‌ای از حرف‌های خود با رینی را بیان کرد: چه وقت رفته بود افغانستان، چه کارهایی کرده بود، چگونه با معرفت آشنا شده بود، از معرفت چه گفته بود، مرکز جهانی صلح در جاپان و نیویورک چگونه توانسته بودند منار صلح را به کابل برسانند، روز جهانی صلح در 21 سپتامبر چگونه در معرفت تجلیل شد، ... از همه یاد کرد تا زمینه را برای من مساعد بسازد و کمکم کند تا سخنانم را با حاضران مشتاق بیان کنم. خانم فومی قبلاً گفته بود که امروز برنامه‌ی خاص ما دعا برای صلح در افغانستان است و میز مخصوصی برای افغانستان گذاشته اند که هر کسی در آنجا خاطره و دعای خود برای افغانستان را درج می‌کند. عکس‌هایی از مراسم تجلیل صلح در معرفت را نیز روی میز نصب کرده بودند با بیرق افغانستان و منارهایی که قرار است به زودی به افغانستان فرستاده شوند و در مراکز و مکاتبی دیگر نصب شوند.
سخنان من دنبال سخنان خانم فومی بود: آشنایی با رینی و داعیان صلح جهانی و اینکه منار صلح و کاشتن آن در معرفت برای ما چه معنا دارد. گفتم: منار استواری را نشان می‌دهد، ایستادگی را تمثیل می‌کند و این استواری و ایستادگی در کشوری که همه‌چیزش را جنگ و فقدان صلح درهم شکسته است، پیام‌آور امید است به اینکه می‌شود استوار ماند و ایستاده ماند. کاشتن، در معنای خود با بذر، هم‌خانواده است، کاشتن بذر صلح در ذهن و قلب انسان. رینی این بذر را در معرفت، در کابل، در افغانستان کاشته است. پس از این لحظه، هر سال، روز جهانی صلح در معرفت تجلیل خواهد شد. با این تجلیل، هر روز این بذر، همچنانکه در ذهن آقای گویی ماساهیسا و یاران صلح‌جوی او پرورش یافتند و به داعیه‌ی جهانی تبدیل شدند، در کشور ما و در ذهن نسل جدید ما نیز پرورش خواهد یافت.
گفتم: من از سن هشت یا نه سالگی، با کودتای کمونیست‌ها و تجاوز اتحاد شوروی، با واقعیت صلح در زندگیم جدا افتادم: خون و آتش و فریاد، آرامشی را که به عنوان یک کودک نیاز داشتم ربود و از آن پس، همیشه این حسرت را داشته ام که چگونه می‌توانم در کشور خودم و در شهر خودم، مثل هر انسانی دیگر، آرام و فارغ از خوف و خطر گام بردارم و لبخندهای خود را نثار انسان‌های اطرافم کنم و از آنها لبخند، آرام و بی‌ریا، تحویل گیرم. گفتم: تا حالا هم داعیه‌ی صلح داشته ایم، اما از این پس، با پیوندی که با داعیان صلح، از جاپان تا واسایک و تا هر نقطه‌ی جهان یافته ایم، صدای پرطنین‌تر و آهنگین‌تری را بلند خواهیم کرد.
گفتم: امسال برای سه یا چهار ماه کودکان بی‌شماری در کشور من به یاد و به نام صلح و روز جهانی صلح شعر سروده اند، قصه نوشته اند، آواز و سرود خوانده اند، نقاشی کرده اند، با خانواده‌های خود حکایت گفته اند، و بالاخره، بیرق صلح را با لبخند و شادی به اهتزاز آورده اند. این همان پیوندی است که ما با انسان‌های دیگر یافته ایم و این پیوند، قلب‌ها و دست‌های ما را به هم نزدیک‌تر خواهد ساخت.
از همه‌ی کسانی که آنجا بودند به طور رسمی دعوت کردم که در سال‌های آینده، به افغانستان بیایند و روز بین‌المللی صلح را با ما و نسل صلح‌جوی ما در افغانستان تجلیل کنند.
***
خانمی آمد و با سه طوطی‌ای که روی دوش خود داشت، قصه‌های صلح را بیان کرد. طوطی‌های او پدر و مادر و پسرشان بود. طوطی پدر را چهارده سال قبل، یافته بودند و اسمش را گذاشتند: کودک. او را به جنگلی در امازون به سیاحت برده بودند، آنجا کودکی که بزرگ شده بود، عاشق همسرش شد و با او ازدواج کرد. تا دو عاشق را به هم نرسانده بودند، هیچکدام آرامش نداشت. هر دو یکجایی با واژه‌ی صلح آشنا شدند و عشق خود را در صلح معنا کردند و از حاصل این عشق صلح‌آمیز صاحب پسری شدند که حالا بزرگ‌تر از پدر و مادر خود است، اما شوخی و شرارت پسرانه‌اش را هم دارد.
طوطی‌ها شیرین‌کاری‌های زیادی را بلد اند: روی سر آدم‌ها می‌نشینند و از بالای سر آدم‌ها به گوش او پیام صلح را زمزمه ‌می‌کنند. روی دوش آدم‌ها با هم عاشقانه نجوا می‌کنند و نول و گردن همدیگر را گاز می‌گیرند و نوازش می‌کنند. پسره‌ آرام نمی‌گیرد مگر اینکه پدرش به او تشر برود و یا مادرش مهربان و آرام به او نگاه کند.
از روزی که حادثه‌ی یازده سپتامبر اتفاق افتاد، هر سه عضو خانواده از هشت صبح تا شش شام، پنج ماه تمام می‌رفتند و در میان مردم و در میان کسانی که گرد و خاک را دور می‌کردند گردش می‌کردند و صدای صلح می‌کشیدند. خانمی که آنها را پرورش کرده بود، از داشتن آنها به خود می‌بالید اما مدعی بود که این خانواده‌ او را با مفهوم صلح و عشق و محبت آشنا کرده اند. هر گاهی که خانم می‌خواست پیام صلح را تکرار کند، طوطی‌های او هم همنوایی می‌کردند و در بقیه‌ی حالات آرام به او گوش می‌دادند. چند حرکت یوگا را که نشان آرامش و صلح بود، یاد داشتند که در حضور جمع آن را اجرا کردند.
خانمی که صاحب طوطی‌ها بود نزدیک من آمد و گفت: طوطی‌هایش می‌خواهند روی دوش من بنشینند و روی دست‌های من آرام بگیرند تا پیام صلح را از طرف آنها به بچه‌ها و دخترهای افغانستان هدیه کنم. جالب بود، اما از بس تحت تأثیر شیرین‌کاری‌های آنها قرار گرفته بودم، نتوانستم درخواست شان را رد کنم. پرسیدم: اگر به وعده‌ام عمل نتوانستم و از رساندن پیام آنگونه که این پرنده‌های زیبا و معصوم می‌خواهند عاجز شدم، چه؟ ... خانم با خنده‌ی نمکینی گفت: هراس نکن. طوطی‌های من با پیام صلح آشنایند و سخت‌ نمی‌گیرند!
***
بیرق افغانستان را برای لحظه‌ای به اهتزاز در آوردند و با آن دعای صلح را تکرار کردند. از من نیز خواستند تا پیام صلح را به فارسی بگویم تا حاضران با من تکرار کنند: برقرار باد صلح باد در جهان!
کودکانی آمدند و بیرق‌های تمام ایالات متحده‌ی امریکا را با خود حمل کرده و پیام صلح را تکرار نمودند. جوانی نیپالی که قله‌ی اورست را فتح کرده بود، آمد و لحظه‌ای سخن گفت: بر فراز قله‌ی اورست، به خورشید و آسمان نزدیک‌تر بودم، دیدم خدایی که آن بالا است میان مسیح و بودا و محمد و خدایان هندی فرقی نمی‌گذارد. دیدم از آن بالا همه‌ی دنیا مکان زیست انسان اند. دیدم انسان‌ها از آن بالا چقدر معصوم به نظر می‌رسند...
از جایگاه خود که پایین آمد، نزدیک آمد تا عکس‌هایی برای یادگاری بگیریم. گفت: برای کودکان افغانستان پیام صلح را برسان و از جانب من برای آنها تبریک بگو که به خانواده‌ی صلح‌جویان جهانی پیوسته اند. جوانی ساده، اما عمیق و حساس بود. در پاسخ یک سوال من گفت: وقتی آن بالا می‌رفتم حس می‌کردم که آدمی از چه توانی برخوردار است، اما بالاتر از همه، به این می‌اندیشیدم که اگر آن بالا برسم، چه حسی خواهم داشت. وقتی آنجا رسیدم، حس کردم که خیلی کوچکم و با انسان‌ها محبت عظیمی پیدا کردم. با خود عهد کردم که وقتی از قله پایین شوم، به یک منادی صلح و آشتی تبدیل شوم.
***
کودکان چینایی آمدند و آهنگ‌های زیبایی را به چینایی خواندند. عجیب استعداد معصومانه‌ای داشتند. هم به زبان چینایی و هم به زبان انگلیسی. انگلیسی را کم بلد بودند، اما چینایی را آنقدر بلد بودند که می‌توانستند چندین آهنگ را یکی پیهم بخوانند. وقتی آهنگ‌ها را مادرشان ترجمه کرد، محتوای صلح‌جویانه‌ی آنها از زبان این کودکان، همه‌ی حاضران را تحت تأثیر برد.
رقص نیپالی که پیوندهای عاشقانه را با آهنگی نیپالی تمثیل می‌کرد، دهل مکزیکی، و رقص زیبای جاپانی که مخصوص صلح و با پیام صلح تصنیف شده بود، و در ختم رقص خانمی جاپانی که گل‌چیدن را با یک آهنگ زیبا تمثیل می‌کرد و جریان چیدن گل را با رقص و پیام صلح‌آمیز هر دو نشان می‌داد، به صحنه آمد.
***
خانم فومی درخواست کرد که عکس‌های یادگاری از میز مخصوص افغانستان بگیریم و من آن عکس‌ها را برای دانش‌آموزان معرفت هدیه کنم. ساعت سه بعد از ظهر بود که از همه خداحافظی کردیم و در حالی که برنامه همچنان جریان داشت، به طرف نیوهیون برگشتیم.
برقرار باد صلح در جهان!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر