۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

روایت رواندا؛ دو ژورنالیست، دو فلم، یک کتاب (34)






یک صد و نوزده روز

یادداشت‌هایی از دانشگاه یل (34)

روایت رواندا؛ دو ژورنالیست، دو فلم، یک کتاب

فیلیپ گورویچ، نویسنده‌ی فروتن و متواضع، با دیدی انسانی و پشت‌کاری ستودنی، مهمان مهم امشب ما در برنامه‌ی «شام با شخصیت‌های برجسته» بود. بعد از خانم الیزابت الکساندرا، هیچ برنامه‌ی دیگر به اندازه‌ی سخنان امشب فیلیپ، گیرا و جذاب نبوده و هیچکدام به اندازه‌ی او بر جلسه تأثیر نگذاشته بود. وقتی از صحبت‌ با او بیرون می‌آمدم، مسیر راه را تا خانه، با ریکاردو تیران قدم‌زنان طی کردیم. با هر گام، و هر سخنی که میان من و ریکاردو تبادله می‌شد، حس می‌کردم انسان‌بودن مسئولیت‌ سنگین‌تری بوده است. ریکاردو هم اعتراف داشت که سخنان و کارنامه‌ی فیلیپ او را تکان داده است.
بعد از فلم موفق «هوتل رواندا»، تولید مشترک انگلستان، ایتالیا و آفریقای جنوبی در سال 2004 که در ١٢١ دقیقه تصویر هولناکی از قتل‌عام تکان‌دهنده‌ی رواندا در سال 1994 ارایه کرد، فیلیپ گورویچ را کسی می‌دانند که در شرح ماجرای رواندا برای امریکاییان و سایر کشورهای غربی، سنگ تمام گذاشته است. او کتابی نوشت با عنوانی شرمسارکننده: «می‌خواهیم به اطلاع تان برسانیم که فردا ما و خانواده‌های مان کشته خواهیم شد»! (We Wish to Inform You That Tomorrow We Will Be Killed with Our Families).
***
چند شب قبل، فلم مستندی از خانم لیندا وستر و جی بی روتاگاراما را در یکی از سالن‌های بزرگ نمایش دانشگاه یل روی پرده‌ی بزرگ پروژکتور دیدیم. این فلمِ 73 دقیقه‌ای سرگذشت واقعی جی بی روتاگاراما است. او هنوز کودکی خوردسال بود که حادثه‌ی قتل عام توتسی‌ها توسط هوتوها اتفاق افتاد. مادر او توتسی و پدرش هوتو بود. پدر در پی قتل مادر بیرون شد ولی خواست پسران دورگه‌ی خود را به هر قیمتی شده نجات دهد و به بیرون از رواندا بفرستد. داستان فلم مستند که «برگشت به خانه» (Back Home) نام دارد، پر از عاطفه و هیجان است: عاطفه‌ی انسان و هیجانی که سرنوشت انسان را به گونه‌ای یک روح سرگردان دنبال می‌کند. جی‌ بی همان آمیزه‌ی عاطفه‌ و هیجان است که از قتل نزدیک به یک میلیون انسان جان بدر برده و توسط دو خانم ژورنالیست که یکی از آنها لیندا وستر است، به غرب انتقال می‌یابد و در اینجا به عنوان فرزند یک زن ژورنالیست امریکایی بزرگ می‌شود، به مکتب می‌رود، دانشگاه را تمام می‌کند... تا اینکه حادثه‌ی 11 سپتامبر اتفاق می‌افتد و وحشت و ویرانی این حادثه زخم‌های کهنه‌ی او را باز می‌کند و وادارش می‌کند به رواندا برگردد و ببینید که اجساد خانواده‌اش چه شدند و مادرش را چگونه دفن کردند و بعد از هفت سال زندگی به کدام سمت حرکت دارد.
***
فلم «برگشت به خانه» پرداخت جالب و تکان‌دهنده‌ای داشت. کیل گینسبرگ، یکی از مدیران برنامه‌ی ورلد فیلوز، صبح همان روزی که لیندا و شوهرش در برنامه‌ی «شام با شخصیت‌های برجسته» شرکت می‌کردند، مرا به دفترش دعوت کرد تا به گفته‌ی خودش «حرف مهمی» را برایم بگوید. او گفت که در برنامه‌ی ورلدفیلوز هزینه‌ی فیلوشیپ مرا خانم لیندا پرداخت کرده و جا دارد که هر وقت فرصت یافتم به طور اختصاصی از او تشکری کنم. خانم کیل، برخی از ویژگی‌ها و کارنامه‌های لیندا را بیان کرد و گفت که در میان کارنامه‌ها و اسناد هر یک از ورلدفیلوها، او مرا ترجیح داده و متعهد شده بود که تمام هزینه‌ی فیلوشیپم را پرداخت کند.
ضیافت با خانم لیندا را به گونه‌ای سپری کردیم و تعارفاتی به میان آمد، اما بعد از اینکه فلم را دیدم، حس سپاسگزاری‌ام جلوه‌ی دیگری گرفت. پس از تماشای فلم، جلسه‌ی پاسخ به سوالات برگزار شد و در پایان، فرصتی پیش آمد تا به طور اختصاصی سر پا بایستیم و لحظات زیادی از او و کارها و دیدگاه‌هایش بپرسیم. با تحملی مادرانه، تمام سوالات را گوش می‌کرد و می‌کوشید به آنها پاسخ دهد. در جریان توضیحاتش به نظرم می‌رسید که حرفه‌ی ژورنالیسم به شدت افکار، عواطف و زندگیش را دگرگون کرده بود. هیجان داشت تا حرف‌های ناگفته‌ای را که در ذهنش بند مانده و در عقب پرده‌ی فلم نفس می‌زد بیان کند. لیندا با این فلم، خودش را شستشو کرده و چشمانش را به دیدن تصویرهای دیگری عادت داده بود: این قضاوت خود او بود.
خانم لیندا با رسانه‌های مشهور امریکایی از جمله لینکلن، نیبراسکا، سی بی اس، ان بی سی و فاکس نیوز کار کرده و برنامه‌های پرطرفداری را تولید کرده است. او در جریانی که قتل عام رواندا را تحت پوشش خبری داشت، جی بی روتاگاراما را از میان آوارگان فراری برگزید و با خود به لندن و امریکا آورد و به عنوان فرزندخوانده‌اش بزرگ کرد. هیچ کار لیندا به اندازه‌ی پوششی که به حادثه‌ی رواندا بخشیده بود، حس ژورنالیستیکش را ارضا نمی‌کرد. مستند «برگشت به خانه» یکی از همان پوشش‌ها بود.

***
فلم لیندا برشی جالب به تاریخ رواندا می‌زند: این کشور سال‌های طولانی تحت استعمار بلژیک بود. در اوایل سال‌های 1920 دولت بلژیک با اقدامی باورنکردنی تصمیم گرفت رواندا را به دو قبیله تقسیم کند و برای هر فرد شناسنامه‌ای صادر کند که روی آن تعلق اتنیکی فرد نوشته باشد. چگونه می‌شد این تقسیم‌بندی را عملی کرد؟ همه‌ی مردم یک گونه بودند و هیچ تفاوتی با هم نداشتند. مأموران بلژیک، جمجمه‌ها، اندازه‌ی دماغ و تیرگی و روشنی رنگ پوست را معیار گرفته و بر اساس آن، انسان‌هایی را که در صف‌های طولانی ایستاده و منتظر تثبیت هویت خود بودند، از هم جدا کردند و دو قبیله‌ی جداگانه به وجود آوردند: یکی توتسی، و دیگری هوتو. توتسی‌ها اقلیت بودند. یعنی در میان همه‌ی سیاه‌پوستانی که شبیه هم بودند عده‌ای کمتری پیدا شدند که رنگ‌ پوست و اندازه‌ی دماغ و جمجمه‌ی سر شان با معیار بلژیکی‌ها نزدیکی داشته باشد.
بلژیکی‌ها توتسی‌ها را به مناصب بهتری در حکومت و اداره‌ی کشور راه دادند و آنها را همکار دولت بلژیک در اداره‌ی حکومت ساختند. هوتوهای اکثریت، که با معیارهای دولت بلژیک هیچ شایستگی‌ای نداشتند، به حاشیه‌ی جامعه رانده شدند تا به عنوان انسان‌های دست دوم کارهای شاقه و ناخوشایندتر را انجام دهند.
رواندا در سال ١٩٦٢ استقلال خویش را به دست آورد، کشوری با شش میلیون جمعیت که ٨٥ درصد آن را هوتوها و ١٥ درصد آن را توتسی‌ها تشکیل می‌داد. هوتوها و توتسی‌ها، به جز همین نامی که روی شناسنامه‌های شان درج است، تفاوت دیگری با هم ندارند: زبان و فرهنگ شان مشترک است، با هم آمیزش می‌کنند، با هم در یک مکتب درس می‌خوانند، در یک قهوه‌خانه چای و نوشابه می‌نوشند و یک نوع مراسم مذهبی را به جا می‌آرند.
اما بلژیکی‌ها با رفتن خود نطفه‌های فتنه را هم در رواندا کاشتند. رفته رفته شعله‌های جنگ قومی در این کشور عقب‌مانده و کوچک تازه شد. امریکایی‌ها از توتسی‌ها جانبداری می‌کردند و فرانسوی‌ها به تجهیز ارتش و نیروهای هوتویی پرداختند. در ششم اپریل 1994، رئیس جمهور ژوه‌نال هابی اریمانای توتسی تبار در حادثه‌ی انفجار هواپیما به قتل رسید. او خواستار صلح میان دو قبیله بود و در رواندا محبوبیت خوبی داشت. رادیوی دولتی بلافاصله خبر مرگ او را اعلام کرد، اما مسئولیت آن را به دوش شورشیان توتسی انداخت. نظامیان و سیاستمداران هوتویی، از هوتوها خواستند که بلافاصله به تصفیه‌ی کامل توتسی‌ها بپردازند. در عرض چند ساعت افراد شبه نظامی هوتو که با چاقوهای بلند ساخت چین مسلح بودند خیابان‌ها را پر کردند. سیاستمداران و تجار و افراد سرشناس توتسی در گام اول قربانی شدند و به دنبال آن نوبت رسید به مردمان عادی.
شناسایی قربانی کار مشکلی نبود. مردم همدیگر را می‌شناختند. همسایه‌ها به جان همسایه‌ها افتادند و در قضیه‌ی جی بی روتاگاراما، شوهر به جان همسرش افتاد. فلم مستند خانم لیندا و روتاگاراما در همین بخش‌ها اوج بی‌مانندی پیدا می‌کند. تکه‌هایی از اظهارنظرهای سیاستمداران رده اول امریکایی و اروپایی نیز در فلم نقل می‌شود که گویی حادثه به آنان هیچ ربطی ندارد. لیندا که آن زمان ژورنالیست بود خبر را به رییس خود انتقال داد و گفت که آنجا چه می‌گذرد. او از رییسش اجازه خواست که برود به محل و خبر حادثه‌ی هولناک را به جهان پخش کند. رییسش به سادگی او را منع کرد و وقتی اصرار او را دید با خونسردی گفت: بگذار قضیه روشن شود؛ هر وقت معلوم شد که تعداد کشته‌ها به راستی از مرز پنجصد هزار گذشته است فکری می‌کنیم!
لیندا این تکه را در پاسخ من که از واکنش غربی‌ها پرسیدم گفت، اما می‌شد حس نفرتش را از آنچه بیان می‌کند در چشمانش ملاحظه کرد. او در فلم نیز صحنه‌هایی را آورده بود که افراد به راحتی از کنار اجاق آتش بر می‌خیزند، کسی را آنسوتر حلال می‌کنند و با آرامش بر می‌گردند و با هم به نوشیدن مشروب ادامه می‌دهند.
جی بی روتاگاراما، دید مادرش به خانه‌ی همسایه رفت. پدرش را که به تعقیب او بیرون رفت، دید. حمله و تهاجم هوتوها به خانه‌ی همسایه را هم دید. قتل عام و درهم‌ریختن خانه را هم دید. سکوت و آرامش بعد از حادثه را هم دید. با پدر و برادرش از مخفیانه و هراسان از این دیوار به آن دیوار و از این سوراخ به آن سوراخ خزیدند و در راه خود شاهد قتل‌های هولناک شدند، تا اینکه از مرز عبور یافتند و چشم شان به لیندا و همکارش افتید. گویی برادر جی بی قبلاً مدت کوتاهی با لیندا و همکار او به عنوان مترجم کار کرده بود و لیندا از همان لحظه‌ی اول آنها را شناخت.
جالب است که در فلم «برگشت به خانه»، جی بی در موقع گشت زدن در جاده و در هنگامی که چشمانش با دیدن هر نشانه‌ای از قدیم برق می‌زند کسی از آشنایان خود را می‌یابد و از او می‌شنود که مادرش زنده است! صحنه‌ی دیدار مادر و این پسر، بعد از آنهمه‌ زمان، درخشش دیگری به فلم بخشیده است: به طور خارق‌العاده تکان‌دهنده است.
***
صحبت‌های فیلیپ مرا بی‌مآبا به یاد سخنان خانم لیندا انداخت. تا این شب، منتظر فرصتی بودم تا یادداشت‌هایی را که از جریان دیدار با خانم لیندا و تماشای فلم او گرفته بودم، در یک عنوان جداگانه تنظیم کنم. خاطره‌ی چند بار نگاه کردن فلم «هوتل رواندا» در جمع دانش‌آموزان معرفت نیز روی پرده‌ی ذهنم عبور می‌کرد. بزرگواری انسانی به نام پل روسسه باگینا، معاون مدیر هتلی پنج ستاره به نام میل کولین، هوتو تباری که با تاتیانای توتسی تبار ازدواج کرده و سه فرزند دارند، همیشه مرا به خود مصروف می‌کرد. او نماد تغییر در یک انسان بود: انسانی که می‌تواند خود را باز یابد و با این بازیابی خود، تکانه‌ای در هزاران و میلیون‌ها انسانی دیگر خلق می‌کند. فلم «هوتل رواندا» را به حق تفی بر صورت تمدن امروز خوانده اند.
همیشه حس می‌کردم که رواندا بخشی دیگر از تاریخ انسان است. بازی ذهنم تصویرهای همه‌ی تاریخ را، تصویرهای خودم را، با رواندا گره می‌زد و از این گره‌زدن‌، مقایسه‌های جالب و تکان‌دهنده‌ای را در ذهنم شکل می‌بخشید. از اوایل سال‌های هفتاد خورشیدی، دریافت ریشه‌های جنگ‌ و تعصبات اتنیکی، مهم‌ترین گره‌ ذهنی‌ام را تشکیل می‌داد. نمی‌دانستم انسان با برخی از تعلقات خود، چگونه شکل می‌گیرد و چگونه تغییر ماهیت می‌دهد.
سال‌های هفتاد خورشیدی مقارن سال‌های 1990 میلادی بود؛ دهه‌ای که با قتل‌عام‌های بوسنی هرزی‌گویین، رشد جنبش انتفاضه و حماس در فلسطین، جنگ و قتل‌عام چچین، جنگ‌ آذربایجان و ارمنستان، قتل عام رواندا، جنگ‌های وحشتناک سومالی، تعزیرات بر عراق و کوریای شمالی و در کنار همه‌ی آنها، جنگ افغانستان فراز بی‌مانندی از خشونت و تراژیدی تاریخ قرن بیستم را تمثیل می‌کرد.
امشب، سخنان فیلیپ، در پیوند با سخنان خانم لیندا و فلم‌های «برگشت به خانه» و «هوتل رواندا» خاطره‌های خودم از زندگی و روزگار مردمان کشورم را به تصویر می‌کشید. در داستان لیندا، حرفه‌ی ژورنالیزم و عاطفه‌ی یک زن، پسر آواره و بی‌سرپرستی را از رواندا به فرزندی یک خانم‌ امریکایی می‌کشاند و زیر نگاه‌های او به مکتب و دانشگاه می‌فرستد و از او کسی می‌سازد که اکنون می‌تواند حکایت گذشته‌ی زندگی خویش را با زبانی دیگر بگوید: زبانی دور از نفرت و عقده‌ی انتقام، زبانی تشنه‌ی محبت و عفو و انسان‌دوستی، اما در عین حال، زبانی آمیخته با اشک و آه و درد یک انسان زخمی.
در فلم «هوتل رواندا»، انسانی استحاله می‌شود: از یک فردی که تنها به شغل و خانواده و فرزندان خود می‌اندیشد و اصول و قواعد بازار کارش از هر چیزی برای او اهمیت دارد، به فردی تبدیل می‌شود که برای همه‌ غافل‌گیر کننده است.
اما صحبت‌های فیلیپ، گویی پشت پرده‌ی فلم هوتل رواندا و مستند خانم لیندا را روایت می‌کرد. این صحبت به حدی جالب بود که کسی متوجه نشد بیش از دو ساعت زمان گذشته و فیلیپ باید راه طولانی‌ای را تا نیویورک با قطار طی کند تا شب را در منزلش باشد. اشتیاق از هر دو جانب بود. فیلیپ هم گویی تحت تأثیر اشتیاق و جذبه‌ی ورلدفیلوز قرار گرفته بود، خیلی زیبا و شمرده و سنجیده سخن می‌گفت: این اعتراف خودش بود!
***
فیلیپ گورویچ در سال 1961 از مادری نقاش و پدری فیلسوف در فیلادلفیا، یکی از شهرهای ایالت پنسلوانیا، به دنیا آمد. برادرش طب خواند و داکتر شد. اما او دوست داشت نویسندگی کند و این را از دورانی که در کالج درس می‌خواند به عنوان یک عشق و یک حرفه دنبال کرد. او مدیریت «پاریس ریویو» را بر عهده داشته و از نویسنده‌های دایمی نیویارکر است. کتاب «روایت ابوغریب» او ماجرای تکان‌دهنده‌ی رفتار امریکایی‌ها در زندان ابوغریب را بازخوانی کرد، کتابی که خودش می‌گوید به هیچ صورت امریکایی‌ها، مخصوصاً سیاستمداران این کشور، از خواندنش احساس خورسندی نمی‌کنند. او جنگ‌های اتنیکی در اروپا و افریقا را دنبال کرده و در مورد مسایل مختلف از سیاست تا جامعه و تا موسیقی مطلب نوشته است.
از او پرسیدم که به عنوان یک نویسنده چه چیزی به او انگیزه می‌دهد تا داستانی را تعقیب کند و چیزی بنویسد که فکر می‌کند دیگران ننوشته اند. گفت: نویسندگی خود یک انگیزه است، انگیزه‌ی دانستن و گره‌ها را در ذهن خود باز کردن. من در موقعی که دنبال پاسخی به یکی از گره‌های ذهنی خود بیرون می‌شوم بیشتر از اینکه به خوانندگان خود توجه کنم، به دغدغه‌های ذهنی خود نگاه می‌کنم. تلاش می‌کنم گره‌های ذهنی خود را باز کنم. برای همین است که هر چه جلوتر می‌روم حس می‌کنم کشف‌های تازه‌تر و بهتری می‌کنم و به این ترتیب است که نویسندگی برای من و برای زندگی من به نوعی معنا می‌بخشد.
در جریان صحبت غیررسمی که هنوز وارد سالن غذاخوری نشده و نوبت به صحبت‌های اصلی نرسیده بود، علاقمندی زیادی نشان داد که از افغانستان بشنود. می‌گفت: ما از افغانستان چیز خیلی کمی می‌دانیم. آنچه را هم می‌دانیم به هیچ صورت دلخوش‌کننده‌ نیستند. اکثریت مردم می‌گویند داریم آنجا چه می‌کنیم و بودن در آنجا چه نفعی برای ما دارد. کسی نیست که به این سوال‌ها پاسخ دهد. فیلیپ گفت: کارم در ماجرای ابوغریب انگیزه‌ای در درونم خلق کرد که افغانستان‌ را هم مطالعه کنم. شاید فرصتش را نیابم، اما برایم جالب است بدانم که در آن کشور واقعاً چه گذشته است و حالا چه می‌گذرد. حس می‌کنم درست مانند عراق و رواندا، نکته‌های زیادی است که مردم آن را نمی‌دانند یا بهتر بگویم درست نمی‌دانند. او می‌گفت که حکایت‌های مکتب معرفت، به نظر کسانی که او با آنها در تماس بوده است، حاوی خوش‌بینی‌ها و امیدواری‌های زیادی است و علاقمندی نشان داد که بیشتر برایش بگویم که آنجا دارد واقعاً چه اتفاق می‌افتد و مخصوصاً وقتی امریکایی‌ها بیرون شوند چه روی خواهد داد. در جایی با نگرانی پرسید: آیا واقعاً طالبان برخواهند گشت و جنگ‌های اتنیکی و قتل عام و خصومت در برابر زنان عودت خواهد کرد؟ ... هنوز پاسخی نگفته بودم که باز هم پرسید: آیا با کارهایی که می‌کنی خیلی احساس ناامنی داری و فکر می‌کنی که مورد تهاجم قرار بگیری؟!
***
فیلیپ چه گفت و دیدگاه او چه داشت که بر ما تأثیری عمیق گذاشت؟ ... این سوال را در یادداشت بعدی مرور خواهم کرد: «ژنوساید، عدالت، انتقام».


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر