۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

واقعیت‏ها را ببینیم، اما از آنها عبور کنیم

واقعیت قابل تغییر نیست. واقعیت، یعنی آنچه صورت واقع یافته، و آنچه صورت واقع یافته باشد، بخشی از زمان گذشته محسوب می‏شود و دست ما از هرگونه تغییر و تبدیلی در آن کوتاه است. بلی، ما می‏توانیم دید خود برای نگریستن به واقعیت را تغییر دهیم و آن را از زاویه‏ای دیگر و با رویه‏ای دیگر ببینیم و برداشت کنیم؛ می‏توانیم تفسیر خود از واقعیت را تغییر دهیم؛ می‏توانیم واقعیت‏های دیگری را نیز در کنار آن علاوه کنیم تا با ازدیاد متغیرها، ترکیب و زمینه‏ی دیگری برای تبارز و جلوه‏گری آن خلق کنیم؛ ... اما نمی‏توانیم نفس واقعیت را دگرگون کنیم. این حرف را بیشتر برای آن گفتم تا هراسی را که هنوز بر ذهن و چشم ما خانه دارد، خاطرنشان سازم و بگویم که ما هنوز هم با همین تعریف ساده‏ی واقعیت مشکل داریم و از همین روست که یا از واقعیت و بیان واقعیت هراس داریم و از نزدیک شدن به آن می‏ترسیم و یا در برابر آن نفرتی پیدا می‏کنیم که گویا همین حالا هم با آن درگیر هستیم و از آن رهایی نداریم.
جنگ‏های کابل واقعیت بود، اما این واقعیت در سال‏های 1371 الی 1373 اتفاق افتاد. بابه مزاری و مسعود و افشار و دارالامان و چنداول و ائتلاف جبل‏السراج و ائتلاف شورای هماهنگی و مناقشات درونی حزب وحدت و خدمت و خیانت و استواری و ضعف و معامله و مصالحه و هر چیزی دیگری که مربوط به این دوران باشد، واقعیت‏هایی اند که در همان ظرف زمانی و مکانی روی داده اند. چه کسی می‏تواند حالا آنها را تغییر دهد؟ چه کسی می‏گوید که حالا هم همان واقعیت‏ها حضور دارند؟ ... بنابراین، چه خوب است که برخورد ما با آن واقعیت‏ها تنها به معنای «واقعیت» باشد نه چیزی فراتر از آن. حالا نه از فاجعه‏ی افشار جلوگیری می‏توانیم و نه قدرت آن را داریم که بگوییم که در افشار هیچ چیزی اتفاق نیفتاد. اینکه از جنگ و الزامات جنگی هم یاد می‏کنند، شهادتی است که به راست یا دروغ از واقعیت‏های گذشته می‏دهند. می‏شود در برابر هر حرفی از این واقعیت‏ها سند و شاهد خواست و پرسید که آیا راستی همین واقعیت بوده است یا نه. چیزی که واقعیت داشته و سند و شاهد معتبری داشته باشد، انکار و یا کتمان کردنش همان‏قدر ناشیانه است که ادعا کنیم چیزی خلاف واقعیت را بدون سند و شاهد، به عنوان واقعیت اعلان کنیم.
من می‏گویم بر روی دیوار با خون انسان یادگاری نوشتند؛ چاه‏ها را پر از اجساد کردند؛ خانه‏ها را غارت و ویران کردند؛ بر فرق مردم با بمب و اراگان کوبیدند؛ شهر را به مکان ماتم تبدیل کردند.... و ده‏ها ادعایی دیگر از همین دست. وقتی می‏پرسند که آیا این واقعیت دارد یا نه، باید قدرت آن را داشته باشم که سند و شاهد ادعای خود را نشان دهم. در غیر آن، ادعای من می‏تواند شعار باشد و می‏تواند خودم را اقناع کند، اما برای عاقلان و منصفان ارزشی خلق نمی‏کند.
***
حس می‏کنم هنوز هم برای رویارویی با واقعیت‏ها به چند چیز ضرورت داریم: درک روشن واقعیت‏ها؛ درس و عبرت گرفتن از واقعیت‏ها؛ جرأت فکری و رفتاری برخورد با واقعیت‏ها؛ و عبور از واقعیت‏ها. ما هم واقعیتم، اما واقعیت زنده و در حال رشد. ما داریم از خط زمان عبور می‏کنیم، یا به تعبیری دقیق‏تر، زمان در حضور و شهادت زنده‏ی ما بر ما می‏گذرد. اما واقعیت‏های دیگری که از زندگی و حیات و حضور موثر باز مانده اند، دیگر نمی‏توانند مثل ما باشند. آقایان سیاف و محسنی و گلبدین حکمتیار و جنرال دوستم و ربانی و خلیلی و محقق امروزی را نمی توان با بابه مزاری و مسعود و حاجی عبدالحق و داکتر عبدالرحمن یکی گرفت. آنها رفتند و دیگر نیستند که از واقعیت تازه‏ی خود سخن بگویند. اینها هستند و فرصت دارند که چهره‏های دیگری از واقعیت خود را نشان دهند. سیاف حالا می‏تواند کسی دیگر باشد، اما آن سیافی را که به واقعیت 1371 و 1373 ارتباط دارد، نمی‏تواند انکار کند. حالا سیاف می‏تواند حدیث بگوید و اکت و ادای مسلمانی کند و ثابت بسازد که صادق است و غل و غاشی ندارد، اما این سیاف به هیچ صورت با آن سیاف دیگری که بخشی از تاریخ را تشکیل می‏دهد، یکی نیست. الخ.
***
ما هنوز هم به تفاهم تاریخی نرسیده ایم. به تعبیری دیگر، ما هنوز هم نسبت به واقعیت‏های تاریخی دید و تفاهم مشترک پیدا نکرده ایم. به نظر می‏رسد یکی از عمده‏ترین دلایل آن این است که ما واقعیت‏های تاریخی را به عنوان واقعیت نگاه نکرده ایم. احمدشاه درانی وقتی بابا خطاب شود اما از جنگ و لشکرکشی‏ها و قتل و غارت‏هایش سخن گفته نشود، بخشی از تاریخ ناقص و وارونه بیان شده است. این بابا همزمان با اوج‏گیری امپراطوری انگلیس و گسترش قلمرو آن در سراسر جهان، به لشکرکشی و ایجاد امپراطوری خود اقدام می‏کند. او پیش‏تر از انگلیس‏ها به هند و ثروت و گنجینه‏های افسانه‏ای آن دست می‏یابد و در هر بار لشکرکشی‏های خود با کاروانی از صدها شتر اموال غارتی به قندهار بر می‏گردد، اما باید پرسید که چه تفاوت بود میان او و انگلیس‏ها که یکی انگلیس امروز را به تاریخ سپرد و یکی در قندهار، مقبره‏اش نیز باید با غارت و چپاول‏گری‏های مداوم سر پا بماند وگرنه، کسی از ورود هیچ پرنده و خزنده و حشره‏ای در آن جلوگیری نمی‏تواند؟ ... چرا یکی، ثروت غارتی را پایه‏ی مدنیت بزرگ انگلیس ساخت، اما دیگری بهانه‏ای برای سیخ‏داغ شدن و قیله قیله شدن و انتقام و کینه‏های خانوادگی فرزندانش به میراث گذاشت؟
به همین گونه است واقعیت‏های بعدی تا امیرعبدالرحمن. آیا کسی حاضر شده است بگوید که امیرعبدالرحمن بخشی از واقعیت این کشور بود که دیگر نیست اما باید درک شود و نسبت به آن تفاهم تاریخی خلق شود؟ ... هزاره‏ها وقتی از امیرعبدالرحمن یاد می‏کنند، نارضایتی خلق می‏شود که کینه‏های تاریخی را زنده می‏سازند، اما نمی‏گویند که خوب، این واقعیت درس‏هایی از تاریخ برای نسل‏های آینده است؛ چرا خود تان بدون شوراندان کینه‏ها و عقده‏های تاریخی این واقعیت را به لابراتوار تحقیق و تجربه و عبرت نمی‏کشانید؟ ... این است که دیده می‏شود بعد از صد سال باز هم ملاعمر و اسمعیل یون را به تاریخ می‏سپاریم که معلم باعاطفه و شریف و پاکزادی همچون نسیمه نیازی را نیز دچار اغفال می‏سازد تا بیاید و مرتکب همان حرف و رفتاری شود که به دلیل عبرت نگرفتن از تاریخ همچنان گریبان‏گیر ما است.
امیرامان‏الله هم واقعیت است. از اصلاح‏طلبی او می‏گوییم، بر منکرانش لعنت. اما باید از اینکه برای رسیدن به قدرت، شقیقه‏ی پدر را شکافت نیز سخن گفت. این هم واقعیت است. با این کانتراست و تقابل است که به این راز پی می‏بریم که چرا اصلاح‏طلبی امیرامان‏الله نمی‏تواند الگوی قابل اعتنا و یا قابل ذکری برای ما و نسل‏های بعدی باشد. همین امیرامان‏الله بود که فغان همرزمانی همچون غبار را بیرون آورد و همین امیرامان‏الله بود که ناقلین را به شمال انتقال داد و تا هنوز هم نطفه‏های کینه و انتقام‏جویی آن بر ذهن‏ها سنگینی می‏کند.
به همین گونه، حبیب‏الله کلکانی واقعیتی از تاریخ بود. می‏توان او را عیاری از خراسان گفت و او را نماینده‏ی جنبش دهقانی خطاب کرد و صد حرف و حدیث دیگر. اما اینکه او حبیب الله کلکانی بود و به ارگ آمد و نطق و سخن ایراد کرد و نظام و ساختار خلق کرد و جنگید و بعد از نه ماه روی چوبه‏های داری رفت که نشان از اعتمادش به قرآنِ روی دست نورالمشایخ مجددی بود، باز هم واقعیت‏های دیگری اند که نیاز به تأمل و بازنگری دارند.
حساب را ادامه دهید تا برسید به نادرخان و لشکرکشی و رفتنش به شمالی؛ برسید به عبدالخالق و گلوله‏هایش که بر مغز و دهان و قلب این شاه نشست؛ به هاشم خان و ظاهرخان و بودنه‏بازی و کبک‏شکاری و سلطنت بی‏رقیب چهل پنجاه ساله و رقابت و هم‏چشمی‏های شان با شاهان و زمامداران همتای آنان در ترکیه و ایران و مصر و اندونیزی و جاهای دیگر؛ برسید به داودخان و جمهوریت و ادعاهای بزرگ، اما ناکامش؛ برسید به حزب دموکراتیک خلق و آمدن روس‏ها و حکومت مجاهدین و سایه‏ی شریعت طالبان....
***
به شمار هر چشمی که حالا داریم، وسیله‏ای داریم برای دیدن واقعیت، و به شمار هر زبانی که حالا داریم، وسیله‏ای داریم برای بیان واقعیت. آنچه را من بگویم، همه‏ی واقعیت نیست، بخشی از واقعیت است، از همان منظری که من به آن نگاه می‏کنم. شاید واقعی بودن حرف‏های من مورد تردید و سوال قرار گیرد. اما تمام حرف‏ها این نیست که من می‏گویم. اینجا بحث عواطف و احساسات شخصی نمی‏تواند چهره‏ی واقعیت را دگرگون کند. هر کسی مجالی دارد برای اینکه بگوید.
می‏پرسند که چرا در بیان واقعیت هراس دارم. می‏گویند هنوز هم محافظه‏کارم و حرف‏های اصلی‏ای را که در دل دارم نمی‏گویم. هر دوی این ادعاها راست است. هراس من از این است که مواجهه با واقعیت‏های اجتماعی، کار فرد نیست که کسی بیاید اکت و ادای قهرمانی کند و شمشیر از غلاف کشیده حرکت کند. درست است که من، مثل هر انسان دیگر، صدها حرف دارم، اما حرف‏های من نه از آسمان آمده اند و نه از گنجینه‏ی جادویی و غیرقابل دسترس برای دیگران. من انسانی بوده ام که با وسایل و ابزار کاملاً انسانی با واقعیت‏هایی در زندگی‏ام مواجهه داشته ام. هراس من هنوز هم این است که آنچه را من برداشت کرده ام همه‏ی واقعیت نبوده باشد. این است که تمایل دارم در برابر هر حرفی که من می‏گویم کسان دیگر هم مجال داشته باشند تا از رویه‏های دیگر واقعیت حرف بزنند تا از تقابل و یکجا شدن این واقعیت‏های پراکنده، آن واقعیت درست‏تر و کامل‏تر به میان آید.
به طور مثال، من از مسعود یا بابه مزاری و از حرف و خاطره‏های خود با مسعود و بابه مزاری می‏گویم. اما آیا اینها تنها با من طرف بوده اند که تنها حرف و حدیث من بتواند همه‏ی واقعیت‏های آنان را بیان کند؟ ... من مسعود را روی کوه دیده ام که با افتخار از «مصروف هزارا» بودن حرف می‏زند. این واقعیت برای من تکان‏دهنده می‏شود، اما همین مسعود برای کسانی دیگر که مخاطبش در آن سوی این خط مخابره هستند، همین واقعیت نیست. صدها و هزاران انسان حاضر بودند برای او و تحقق اهداف او جان خود را قربانی کنند. به همین گونه، وقتی من می‏گویم بابه مزاری این بود و آن کرد، همان واقعیت بابه مزاری است که من از آن برداشت کرده ام. به صدها و هزاران انسان دیگری اند که بهتر از من از او چیزی دیده و شنیده اند و یا او را در چهره‏های دیگرش هم مطالعه کرده اند که سزاوار نفرت و بدبینی است. این است که فکر می‏کنم کسانی که از جنگ‏های داخلی و اشتباهات جنگ‏های کابل سخن می‏گویند و یا از اینکه حزب وحدت حزب نبود، و اینکه فلان و فلان کار دیگر هم در زیر چتر این حزب صورت گرفت، ... همه واقعیت‏هایی را مطرح می‏کنند که نیاز به بازنگری و تأمل دارند.
***
بگذاریم این هراس از سر ما بیرون شود. اگر عشق کسی را به دل داریم و یا نفرت کسی دیگر را، حق انسانی ماست، اما اگر این عشق و نفرت ما جلو رویارویی عاقلانه‏ی ما با واقعیت‏ها را بگیرد، به خود زیان کرده ایم. می‏گویند ویکی‏لیکس ثابت کرد که در زمان ما هیچ رازی را نمی‏توان راز نگه داشت. به نظر می‏رسد مشکلی را که ما هنوز داریم بیرون آوردن راز نیست، رویارویی با آن واقعیت‏های برهنه‏ای است که هیچ رازی در آنها نیست. واقعیت‏های برهنه و بی‏لباس اند که صدها و هزاران انسان شاهد آن اند. آقای کرزی را ملامت می‏کنیم که با تمام واقعیت‏های انتحارگری و کینه‏توزی و تصلب طالبان، تنها به دلیل عواطف قومی و قبیلوی خود از آنها با تأویل «برادران ناراضی» چشم‏پوشی می‏کند و به دنبال آنان سرگردان است و حقارت می‏کشد و رنج می‏برد و اعتراف نمی‏کند که طالبان چیز به‏دردبخوری نه برای پشتون اند، نه برای قندهار و نه برای افغانستان.... اما قبل از نگاه کردن به آقای کرزی، خود ما هم گرفتار همین مشکل هستیم.
اصرار بر این نیست که همه بیایند و از یک زبان و یک منظر سخن بگویند، اما اصرار بر این است که هر کسی از منظر و نگاه خود سخن بگوید. به این گونه است که سنت مدنی گفت‏وگو و تبادله‏ی منطق را احترام می‏کنیم و همدیگر را به همان اندازه‏ای حرمت می‏گذاریم که شایسته و سزاوار زیست و فرهنگ مدنی ماست.
بابه مزاری در تمام سخنرانی‏ها و مصاحبه‏ها و صحبت‏های خود در طول دو سال و هشت ماه مقاومت غرب کابل، ادعاهای زیادی را مطرح کرد. او یکی از خصوصیت‏های رهبری‏اش همین بود که چیزی را از هیچ کسی کتمان نمی‏کرد. شاید این هم یکی از واقعیت‏های مرتبط با او و شخصیتش باشد. می‏گویند که همین واقعیت دلیل آن بود که او سیاستمدار نبود و فوت و فن سیاست را نمی‏دانست. شاید راست باشد. اما همه‏ی راست‏ها این نیست. کسانی دیگر هستند که همین واقعیت را برجسته‏ترین خصوصیت رهبری او می‏دانند. همه‏ی اینها باید به بحث و گفت‏وگو کشانده شوند. ادعاهای او هم باید تماماً مورد بررسی قرار گیرد تا راست و دروغ‏هایش برملا شود. او رهبر بود و می‏گفت که من این را گفتم و این را کردم. نتیجه‏اش هم برای همه برملا بود و بعد از نزدیک به دو دهه، حوادث و تحولات زیادی روی داده اند که صحت و سقم ادعاهای او را ثابت می‏سازند. اینکه از بابه مزاری سخن بگویند ولی به حرف‏ها و ادعاهای او اعتنا نکنند، معلوم نیست که از چه چیز مزاری سخن خواهند گفت.
***
خوب است به همین بهانه، سخن دیگری نیز مطرح شود: کسی از سیاف امروزی نفرت ندارد. به همین گونه است سیدحسین انوری و عالمی بلخی و فهیم خان و هر کسی دیگر. واقعیت‏های امروز اینها هیچ ربطی به گذشته‏ی آنان ندارد. اگر کسی به واقعیت امروز آنها با چشم تردید نگاه می‏کند بیشتر به دلیل آن است که اینها واقعیت گذشته‏ی خود را به درستی و روشنی تعریف و بازتعریف نکرده اند. اینها با چشم‏پوشی از گذشته واقعیت‏های حال خویش را مطرح می‏کنند و این است که برخی حس می‏کنند که شاید کاسه‏ای زیر نیم‏کاسه باشد.
آدمی با تاریخ خود داستان عجیبی دارد. آدمی بخشی از تاریخ خود در زمان حال است. تاریخ بخشی از وجود انسان است که با او همیشه حرکت می‏کند. صداقت و خیانت و استواری و ضعف و خوبی و بدی وقتی صبغه‏ی تاریخی گرفتند، پیچیدگی خاصی پیدا می‏کنند. شاید هنوز هم کسان زیادی باشند که با تعجب بپرسند که این مزاری چه داشته است که سال به سال میزان حرف و سخن در مورد او بیشتر و جدی‏تر می‏شود.
به نظر می‏رسد مزاری، تاریخی داشته است که با همتایان او وقتی در تقابل قرار می‏گیرد برجستگی می‏یابد. به همین دلیل است که یکی از مسئولیت‏های هر فرد تصفیه‏کردن تاریخ خودش است. قضاوت دیگران محصول تصویرهایی است که ما از خود برای آنان داده ایم. این تصویرها یا نادرشت و زشت بوده اند یا نادرست و زشت انعکاس یافته اند. پس چه کسی بهتر از خود ما که گام پیش بگذاریم و این کاستی را مرفوع سازیم؟ فکر می‏کنم هزاره‏ها، بیشتر از هر کسی دیگر در این ملک، سوال‏هایی دارند که باید دیگران پاسخ گویند. پشتون‏ها پاسخ‏های زیادی را از هزاره‏ها بدهکار اند. تاجک‏ها نیز همین گونه است و ازبک‏ها نیز. هر کدام به یک نسبت باید حرف‏هایی را که برای هزاره‏ها نگفته اند، بگویند. به همین گونه، هم‏سرنوشتان مذهبی هزاره‏ها نیز پاسخ‏های زیادی را از این قوم بدهکار اند. هزاره‏ها شاید کوتاهی کرده باشند، اما دیگران هیچ نگفته اند که توقع شان از هزاره‏ها چه بوده که باید همیشه کوتاهی و ناکوتاهی‏های این قوم را معیار برخورد و رفتار خود با آنان قرار دهند و هیچ‏گاه از خود نپرسند که خود شان چقدر کوتاهی داشته اند.
***
دوست دارم باز هم این سخن را با تکه‏ای از حرف‏های بابه مزاری پایان دهم. این روزها روز اوست و ماه حوت، با نام او بیشتر پیوند دارد. این سخن را در سوم حوت 1372 در مسجد محمدیه‏ی تپه‏ی سلام گفته بود:
«من معتقد هستم که اکر ما بیاییم با جمعیت اسلامی جنگ هم نکنیم و دوست هم باشیم، هیچ منافاتی با این ندارد که از افشار صحبت کنیم. دوستی ما هیچ مخالفتی با این مسأله ندارد. صحبت کردن قضایای تاریخی، صحبت کردن درد یک مردم، مظلومیت یک مردم و ظلمی که درباره‏ی شان روا داشته شده است، معنای آن جنگ نیست. اگر بنا باشد که ما معنای این کار را جنگ بدانیم، پس از تاریخ گذشته‏ی افغانستان هیچ چیزی نباید بگوییم؟! در صورتی که ما در این جامعه مظلوم و محروم بودیم و تا حالا هم هستیم!» (سخنانی از پیشوای شهید، چاپ 1374، ص 130)

(منبع: جمهوری سکوت)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر