۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

جنرال خداداد کاندیدای بابه مزاری نبود!

با اسم جنرال خداداد، که زمانی معروف به "خداداد هزاره" شده بود، آشناییم. او از شهرستان به عنوان یک شاگرد ممتاز به لیسه‏ی حربی کابل آمد و از آنجا به پونه‏ی هندوستان رفت و در رشته‏ی ارکان حرب تحصیل کرد و در برگشت با حزب دموکراتیک خلق همگام شد و پله‏های ترقی را در کنار یاران خود طی کرد تا به قوماندنی لوا و فرقه رسید.
در اولین روزهای پس از سقوط داکتر نجیب الله، در جریان توافقی که حزب وحدت با شورای جهادی حاصل کرد، جنرال خداداد به عنوان کاندیدای حزب وحدت در پست وزارت امنیت ملی معرفی شد. کاندیداتوری او برای این پست، با واکنش خشماگین شورای نظار مواجه شد که گویا از او در جریان چندین عملیات سنگین بر پنجشیر دل‏خوری داشت.
جنرال خداداد به حرکت و فعالیت‏های سیاسی خود به طور مخفی و علنی ادامه داد تا اینکه بالاخره در کابینه‏ی آقای کرزی به عنوان وزیر مبارزه با مواد مخدر، طلسم وزیرشدنش را هم شکست و بر کرسی وزارت کابینه تکیه زد؛ هرچند در رسیدن به این مقام، باز هم عده‏ی زیادی را دل‏خور ساخت.
***
من با اسم جنرال خداداد از زمانی آشنا شدم که او به عنوان قوماندان فرقه‏ی 14 غزنی، راه مصالحه و آشتی ملی داکتر نجیب الله را به سوی هزاره‏جات باز می‏کرد. این حکایت مربوط به سال‏های آخر دهه‏ی شصت خورشیدی یا مقارن با خروج روس‏ها از افغانستان است. آن زمان، دولت داکتر نجیب الله برای استمالت و دل‏جویی از مجاهدین، از کانال‏های مختلف خود برای آنان اسلحه و پول می‏فرستاد. جنرال خداداد در این جریان نقش مهمی بازی کرد و عده‏ی زیادی از قوماندانان مشهور ولایت غزنی را به سوی خود جذب نمود.
وقتی مجاهدین وارد کابل شدند، از طریق داکتر واحد مامایم، جنرال خداداد را در اکادمی پولیس دیدم. مامایم به دلیل رفاقت با جنرال علی اکبر قاسمی، از قوماندانان مشهور جبهه‏ی غزنی، با جنرال خداداد میانه‏ی نزدیکی داشت. آن زمان، جنرال خداداد، ابهت جنرالی و یونیفورم ارتشی را حفظ می‏کرد و در راه رفتن و نشستن و سخن گفتنش نشان می‏داد که یک «صاحب منصب» است.
خارج از حلقه‏ی اصلی شورای تصمیم‏گیری حزب وحدت، من یکی از معدود کسانی بودم که تقریباً در همان مراحل اولیه می‏دانستم که جنرال خداداد کاندیدای پست وزارت امنیت ملی خواهد بود. صورت‏های اولیه‏ی این طرح در همان حلقاتی ریخته می‏شد که به طور مستقیم یا غیرمستقیم به من هم می‏رسید. جنرال قاسمی و مامایم، در این زمینه با من هم مشوره می‏کردند و در پاره‏ای از موارد می‏خواستند که از دید شان حمایت کنم. مرحوم سید محمد سجادی نیز از کسانی بود که برایم گفته بود که چرا حزب وحدت تصمیم گرفته است چهره‏های غیرجهادی را به عنوان وزیران کابینه پیشنهاد کند. بعدها، در سال 1373 بابه مزاری نیز در جریان صحبتی که با جمعی از اعضای شورای مرکزی و نمایندگان مردم غرب کابل داشت، همان حکایت‏های آقای سجادی را بر زبان راند. (این قصه را در قسمت‏های بعدی سخنم اشاره خواهم کرد.)
***
وقتی جنرال خداداد به پست وزارت امنیت ملی معرفی شد، برعلاوه‏ی اینکه شورای نظار به طور صریح آن را رد کرد، حلقه‏ی مجاهدان حزب وحدت نیز به طور تقریباً یک‏پارچه در برابر آن ایستادگی کردند و چهره و اسم جنرال خداداد را اهانتی به فداکاری‏ها و هویت جهادی خود تلقی نمودند. کسان زیادی بودند که در این اعتراض نقش پیشگامی داشتند، مانند شهید ابوذر غزنوی، شیرحسین مسلمی، یعقوبی از هرات، پهلوان حُر، انجنیر حبیب و شیخ باقر مزار و کسانی دیگر. جمع زیادی از اعضای شورای مرکزی حزب وحدت نیز، هر چند به طور علنی جرأت نمی‏کردند اظهار وجود کنند، اما از این اعتراض به شدت حمایت می‏کردند و معترضان را با پشتوانه‏های توصیه و تحریک خود به میدان می‏فرستادند.
جلسه‏ی اعتراض مجاهدان، سه روز پی در پی در تالار بزرگ منزل سوم علوم اجتماعی برگزار شد. من در این جمع، به دعوت شهید ابوذر و شیرحسین مسلمی شرکت می‏کردم و شاهد ماجرا بودم. تعبیرات جالبی بر زبان می‏رفت. شهید ابوذر اصطلاح «کج‏کلاهان» را خطاب به مجاهدان به کار می‏برد و کسانی دیگر از خاطرات یاران پیامبر و امام علی یاد می‏کردند و یا از خاطرات همرزمان شهید شان.
در روز سوم، وقتی صورت اعتراض مشخص شد، از اعضای شورای تصمیم‏گیری خواسته شد تا برای پاسخ‏گویی حاضر شوند. آقایان خلیلی و سید رحمت الله مرتضوی عمده‏ترین اعضای شورای تصمیم‏گیری بودند که موظف شده بودند برای توضیح دیدگاه و موضع شورا با این جمع ملاقات کنند. لحن اظهارات به حدی تند بود که حدس زده می‏شد کودتایی در راه است و جلوگیری از آن اجتناب‏ناپذیر است.
کسی هنوز نمی‏دانست که سیدرحمت‏الله مرتضوی همان کسی است که جنرال خداداد را به این پُست پیشنهاد کرده است. وی، به دلیل تعلق جناحی خود به شورای اتفاق، از حامیان جنرال قاسمی و طرح‏های او در درون حزب وحدت بود. آقای مرتضوی، با غروری خاص در برابر معترضان موقف تهاجمی گرفت و از آنها خواست که در برابر تصامیم شورای تصمیم‏گیری حرف نزنند. لحن تند و تهدیدآمیز او باعث شد که فضای جلسه به هم بخورد و شیرحسین مسلمی بلافاصله دستور داد تا دروازه‏های تالار بسته شود و تهدید کرد که تا پاسخ مجاهدین داده نشده است، هیچ کسی حق خروج از تالار را ندارد. او حالا توهینی را که در حق مجاهدین صورت گرفته بود، بیشتر از کاندیدا شدن جنرال خداداد جدی می‏دانست. دروازه‏ی تالار بسته شد و وضعیت عملاً به جانب نوعی کودتای درون‏حزبی پیش رفت. برخی از مجاهدان حاضر در تالار، تفنگ‏های خویش را در حالت آماده‏باش گرفتند و این یعنی اینکه هیأت شورای تصمیم‏گیری اولین قربانیان هرگونه حادثه‏ای است که اتفاق خواهد افتاد.
آقای خلیلی، در این جریان با مهارت عجیبی وضعیت را به حالت عادی آورد. او از معترضان خواست که حرف اصلی خود را بگویند و بعد از شنیدن این حرف‏ها با لحن آرام گفت که وظیفه‏ی آنها تنها ایجاد رابطه و انتقال پیام مجاهدان به شورای تصمیم‏گیری و تصامیم شورای تصمیم‏گیری به مجاهدان است. او گفت: اگر منظور شما این است که به حرف‏های تان توجه شود، اجازه دهید که این حرف‏ها به شورا انتقال بیابد و شورا در مورد آن اقدام کند.
حرف‏های آقای خلیلی از جانب عده‏ی زیادی از حاضران تالار تأیید شد و شهید ابوذر نیز از کسانی بود که این موضع را حمایت کرد تا اینکه دروازه‏ی تالار باز شد و هیأت شورای تصمیم‏گیری اجازه یافتند به شورای تصمیم‏گیری برگردند.
جلسات شورای تصمیم‏گیری در منزل دوم علوم اجتماعی برگزار می‏شد. لحظاتی نگذشته بود که قاصدی آمد و پیام آورد که جمعی از نمایندگان باصلاحیت معترضان به جلسه‏ی شورای تصمیم‏گیری حضور بیابند.
***
از همان لحظه، این آوازه داغ شد که مزاری از جنرال خداداد خلقی کمونیست حمایت کرده است. کسی ندانست که اصل ماجرا چه بود. اما همه دیدند که آب‏ها از آسیاب افتید و اعتراض از تالار و دالان‏های علوم اجتماعی به بیرون از آن محوطه انتقال یافت و صداهای بلند به نجوا و نق‏نق‏های پنهانی تبدیل شد. فقط همین قدر شنیده شد که مزاری از عمل معترضان که لب به تهدید باز کرده و اقدام به بستن دروازه‏ی تالار به روی هیأت شورای تصمیم‏گیری کرده است، فوق‏العاده خشمگین شده و دیگر هیچ حرفی را نشنیده است. گفته شد که مزاری هوشدار داده است که اگر یک بار دیگر در محوطه‏ی علوم اجتماعی حرفی از این اعتراض بشنود و یا اعمالی از این دست را شاهد شود، بازخواستش را خودش خواهد کرد.
وضعیت آرام شد. جنرال خداداد، پیش از اینکه به وزارت برسد با مخالفت‏های گونه‏گون مواجه شد و جنگ‏های سیاف با حزب وحدت در گرفت و شورای نظار نیز به انحلال وزارت امنیت و تبدیل آن به ریاست امنیت ملی اقدام کرد و به این ترتیب، قصه‏ی وزارت امنیت و کاندیداتوری جنرال خداداد به این پُست از سر زبان‏ها افتید.
***
بابه مزاری جنرال خداداد را آورد و قوماندانی اپراتیفی نیروهای حزب وحدت را به او محول کرد. جنرال خداداد با طرح و ابتکارات نظامی خود در دوران جنگ‏های کابل، عملاً از رده‏های فرماندهی کنار رفت و با یونیفورم و نقشه و حرف‏های دیگر از این دست، در حد یک مشاور نظامی تقلیل یافت. جنگ توسط کسانی رهبری و اداره می‏شد که اصلاً پا به لیسه‏ی حربی نگذاشته و از ارکان حرب چیزی نمی‏دانستند. تا جنرال خداداد می‏جنبید که طرح اولیه‏ی یک دفاع یا حمله را سازماندهی کند، خطوط اول جبهه از کارته سه و کارته چهار تا دیوان‏بیگی و کمپنی تغییر می‏یافت و تا تلاش می‏شد که اولین خبر خط اول جنگ تجزیه و تحلیل شود، صد حادثه‏ی ناشنیده روی می‏داد و کسی انتظار نمی‏کشید تا کسی دیگر برایش دیکته کند که چه کار کند یا چه کار نکند. اسم جنرال خداداد را صدها اسم عجیب و غریب دیگر تحت‏الشعاع قرار داد و این بود تا فاجعه‏ی افشار پیش آمد و چون ثقل این فاجعه در حوزه و محل فرماندهی جنرال خداداد روی داده بود، همه‏ی صلاحیت و درایت و صداقت و شجاعت او به عنوان یک جنرال افسانه‏ای هزاره، به یک‏بارگی مورد سوال قرار گرفتند.
بعد از فاجعه‏ی افشار، آقای یزدان‏شناس هاشمی، جای جنرال خداداد را گرفت. سه ماه نگذشته بود که جبهه‏ی درهم‏شکسته و فروریخته‏ی غرب کابل، با پیروزی در جنگ دارالامان و اطراف حوزه‏ی پنج و لوای 3، اسم هاشمی و جنرال آصف خان و جنرال سخی و ضابط اکبر و محرم حسین را همچون آتشی بر تمام شهرت و آوازه‏ی جنرال خداداد چیره ساخت.
از جنرال خداداد دیگر چیزی شنیده نشد. بابه مزاری هم از او دیگر حرفی نزد. هیچ کسی نمی‏دانست که بالاخره، چرا بابه مزاری از جنرال خداداد با آن سرسختی حمایت کرده و چرا همه‏ی قدرت و نفوذ جهادی خود را به خاطر حمایت از او به ریسک گذاشته بود. جالب این بود که حمایت بابه مزاری از جنرال دوستم نیز در همین رده قرار می‏گرفت و این اتهام را که او اساساً یک کمونیست است و به جهاد و اسلام عقیده ندارد و تمام کمونیست‏ها و عناصر غیرمذهبی را در کنار خود گرد آورده است، بر هر زبانی جاری می‏ساخت. اما بابه هیچ حرفی نمی‏زد. فقط می‏گفت که هر کسی که یک گام برداشته بتواند و یک کار کوچک انجام دهد، باید احترام شود و مجال بیابد تا کار کند. او صراحتاً همه را برحذر می‏داشت از اینکه بحث حزب و ایدئولوژی و مذهب و قوم و منطقه را به میان بکشند. می‏گفت: در این وضعیت سخت که موجودیت ما در خطر است، هر کسی که از این موجودیت دفاع کند، خوب است و هر کسی که این موجودیت را به خطر اندازد بد است. همین.
***
سال 1373، وقتی جنجال‏های انتخابات رهبری حزب وحدت به میان آمد، اتهامات مربوط به کاندیداتوری جنرال خداداد باز هم روی زبان‏ها افتید. انتخابات را اعضای شورای مرکزی برگزار می‏کردند که همه، بدون استثنا، جهادی بودند. حالا کاندیدا شدن جنرال خداداد یکی از دلایلی بود که ثابت سازد مزاری خلاف اسلام و جهاد و مجاهدین است و تمایلات سکولار و نژادپرستانه و قدرت‏طلبانه و این حرف‏ها دارد. یکی از چهره‏های جالبی که این اتهام را بیش از همه با صراحت و جدیت مطرح می‏کرد، سید رحمت الله مرتضوی بود که در هیچ جایی لبش بند نمی‏شد مگر اینکه صد گونه اتهام و حرف تند و تیز را بر علیه بابه مزاری مطرح کند.
وقتی انتخابات به پایان رسید، بابه مزاری در صحبتی که با نمایندگان مردم و جمعی از اعضای شورای مرکزی داشت، برای اولین بار افشا کرد که جنرال خداداد کاندیدای او نبوده، و او در مورد این کاندیداتوری ملاحظات خود را داشته ولی کاندیدای خود او رأی نیاورده و جنرال خداداد رأی آورده و پیشنهاد شده است. او به عنوان رییس شورای تصمیم‏گیری از تصویب و فیصله‏ی این شورا حمایت کرد و در برابر تمام فشارها لب از لب پس نکرد تا بگوید که چرا اتهامی را بر او وارد می‏کنند که به او ربطی نداشته است.
این صحبت بابه مزاری شاید یکی از صمیمانه‏ترین خاطره‏های مقاومت غرب کابل باشد. او در این صحبت از خاطرات خود در دوران اول تشکیل حزب وحدت یاد کرد تا رسید به کابل. گفت: «در دوران چهار سال یا سه سالی که از عمر حزب وحدت سپری شده بود، هیچ وقت از خارج و داخل، سی نفر در بامیان جمع نشده بودند؛ ولی وقتی که کابل فتح شد، در همان روزهای اولِ فتح که ما اینجا آمدیم، هشتاد نفر از شورای مرکزی و شورای نظارت در اینجا آمده و این هشتاد نفر هم از گروه‏های منحلّه‏ی سابق جمع شده بودند. انقلاب چهارده ساله‏ی مردم پیروز شده بود و از آن طرف برادران اهل تسنن، برادران هفت‏گانه‏ی ما، ما را حذف کرده و می‏گفتند که حرف شیعه‏ها را بعداً می‏زنیم و از این‏طرف هم اینها هشتاد نفر آمده و همه وزارت‏خانه می‏خواستند؛ یعنی از وزارت پایین‏تر قانع نبودند و همه می‏گفتند که «وزارت»! این مشکلی بود که در اینجا پیش آمده بود و وقتی هم که با آقای مجددی توافق شد که سه وزارت‏خانه به ما داده شود، این سه وزارت‏خانه به هیچ‏وجه قابل تقسیم بر نُه حزب منحلّه نبود و از این‏طرف هم هیچ‏کسی از وزارت‏خانه پایین نمی‏آمد و اقلاً برای حزب منحله‏ی شان از یک وزارت‏خانه کمتر قانع نبودند. مشکلی که در اینجا داشتیم، یک مشکل عمده بود و حالا برادران هر چه که می‏گویند و لطف می‏کنند، مربوط خود شان است، ولی جالبش اینجا بود که آن روز ما مصوبه داشتیم که بی‏طرف‏ها را به وزارت‏خانه معرفی کنیم، و تعصب گروهی برادران آنقدر زیاد بود که پیشنهاد کردند که از این بی‏طرف‏ها کسی به گروه‏های منحلّه‏ی سابق ارتباط نداشته باشد؛ حالا امروز می‏گویند که «نفرهای دولتی معرفی شد»، «نفرهای غیرجهادی معرفی شد»؛ ولی آن‏روز به خاطر تعصبات گروهی شان حتی کسی را که مثلاً یک سال قبل با فلان تنظیم منحلّه ارتباط داشته است، قبول نداشتند!
لهذا، فکر کردیم و غیر از این راه دیگری نداشتیم که باید وحدت شیعه را حفظ می‏کردیم؛ آن روز هم در اول فتح کابل، موقعیت فعلی شیعه وجود نداشت و اگر چهار نفر از حزب وحدت جدا می‏شدند، می‏گفتند که انشعاب است و کار وحدت تمام شد. موقعیت خود شیعه هم آنقدر تثبیت و مستحکم نبود...» (سخنانی از پیشوای شهید، چاپ 1374، صص 146-148)
در قسمت دیگری از این صحبت، بابه مزاری از حقیقت تلخ و آزاردهنده‏ی دیگری نیز یاد می‏کند: «علمای ما هم که جمع شده بودند، هر کسی را که احتمال می‏دادند در آینده نقش داشته باشد، شب و روز رفته، دروازه‏ی خانه‏اش را می‏زدند و در این شرایط ما هم ناچار بودیم که از پاشیدگی حزب وحدت جلوگیری کنیم و بیاییم کادرهای متخصص و کاردان را مطرح کنیم و همین سه چوکی‏ای را که به نام شیعه و به نام حزب وحدت گرفته شده، به اینها بدهیم. بعد هم – آقای محقق‏زاده تشریف دارند (اشاره به محقق‏زاده) – ما در شورای تصمیم‏گیری پانزده نفر داشتیم. از جمله‏ی پانزده نفر، نُه نفر به کسانی که تعیین کرده بودیم، رأی دادیم و بعضی نفرهایی که مطرح بودند، من کاندید نکرده بودم. یعنی من کاندید کرده بودم، ولی کاندیداهای من رأی نیاوردند.» (همان، ص 148)
در همین صحبت است که بابه مزاری اشاره به داستان انتخاب جنرال خداداد می‏کند و بدون اسم بردن از او همان حکایت را بر زبان می‏راند که مدت‏های زیاد در لفافه باقی مانده بود: «به این رأی نُه نفر که اکثریت بود، چهارده نفر ما امضا کردیم، تنها آقای عالمی بلخی امضا نکرد و آمد به من گفت که من قبول ندارم. ولی بااینهم، وقتی که از اتاق بیرون آمدند، متأسفانه هیچ‏کس نگفت که ما رأی داده ایم و اکثریت گفتند که فلانی با استبداد رأیی که داشته، خودش تصمیم گرفته است! ... البته من هم از اینکه رئیس شورای مرکزی و مسئول اجرای مصوبه بودم، پشت سر آن ایستادم و الحمدلله آن روز حزب وحدت نجات پیدا کرد و آنچه که مردم فکر می‏کردند که به ضرر شان است، به نفع شان تمام شد و در کشورهای خارج و در دنیا مطرح شد که حزب وحدت تعصب ندارد.» (همان)
***
این روایت بخش کوچک و گذرایی از ماجرای مقاومت مردم در غرب کابل است. حرف‏های زیادی در همین ضمن است که شاید کسانی دیگر امکان و مجال داشته باشند بگویند.
جنرال خداداد هنوز زنده است. اما تا کنون او از خاطره‏های سیاسی خود یک حرف هم نگفته است. زمانی من با او برای یک هفته مصاحبه و گفت‏وگو کردم و همه را نیز قرار بود در یک کتاب خاطره‏گونه به چاپ برسانیم. من در خاطرات، و به خصوص در خط گام‏های این جنرال هزاره، واقعیت‏های شیرینی را می‏دیدم که می‏شد از آنها برای تاریخ قصه گفت. این حکایت را با مصاحبه‏هایی دیگر با همراهان و دوستان او و نیز یادداشت‏ها و برداشت‏هایی که خودم داشتم، تکمیل کرده بودم و تقریباً یک سوم آن نوشته شده بود که جنرال خداداد از ادامه‏ی آن منصرف شد. من خاطره‏های او را به صورت نوشتاری به لندن می‏فرستادم تا وی آنها را مرور کرده و نظریات اصلاحی خود را بفرستد. وقتی قصه به دوران حاکمیت حزب دموکراتیک خلق رسید، جنرال معذرت خواست که این حکایت‏ها ممکن است یاران و دوستان خلقی او را ناراحت کند. او از من خواست که قصه را در همان‏جا پایان دهم و من هم، بی‏مآبا پایان دادم. اگر آن خاطره‏ها ادامه می‏یافت شاید بخش مهمی از تاریخ سیاسی مردم ما در قالب حکایت زندگی یک فرد تصویر می‏شد. به هر حال، این کار ناتمام مرا بیش از هر کار دیگر دچار تأسف ساخت.
***
جنرال خداداد حکایت رابطه‏ی خود با بابه مزاری را نیز ناگفته گذاشته است. او هنوز نگفته است که با بابه مزاری چه راهی رفته و بابه مزاری از او چرا و به چه دلیلی حمایت کرده و او در برابر این حمایت، چه کار و یا کارهایی را انجام داده است.
در زمان حاکمیت طالبان، وقتی جنرال خداداد به خطوط جنگی طالبان در شمال کابل سفر کرد و مشوره‏های جنگی و نظامی خود را به این گروه تقدیم نمود و یا وقتی از رسانه‏ها به حمایت و جانبداری از طالبان سخن گفت، حرف و سخن‏های زیادی به آدرس او راجع شد. او در این موارد نیز تا کنون هیچ حرفی نزده و گویا ترجیح داده است که همچنان خاموش و عملیاتی باقی بماند.
***
به نظر می‏رسد برخی از حرف‏ها، هرچند توأم با ریسک و خطراتی باشند، باید گفته شوند. این حرف‏ها هنوز هم حالت خام و تصفیه‏ناشده دارند، اما با گفته‏شدن آنها، فرصت برای تحلیل‏گران میسر می‏شود تا با اطلاعات بیشتر و از زاویه‏های وسیع‏تر به مسایل و تحولات نگاه کنند.
کسان زیادی هستند که با جزئیات فراوانی در رابطه با جنگ‏ها و حوادث کابل آشنایی دارند. به همین گونه است میزان معلومات پراکنده و بیان‏ناشده در رابطه با حوادث مرتبط با جنگ‏های داخلی و یا اتفاقات شمال و بامیان و ائتلافات و اختلافاتی که در طول سه دهه‏ی اخیر در کشور صورت گرفته است. کسانی که شاهدان دست اول حوادث اند، هم حق و هم مسئولیت دارند تا پیش‏تر از دیگران لب باز کنند و به ذکر حقایق بپردازند. در غیر آن، وقتی معلومات پراکنده نشانه‏هایی را برای بررسی وتحلیل فراهم سازد، امکان اینکه حدس و گمان‏های بی‏شمار نیز وارد ماجرا شود، کم نیست.

۱ نظر:

  1. ممنون آقای رویش عزیز! به قدرت قلم و تحلیل تان واقعا باید تحسین گفت. بازهم تشکر.

    پاسخحذف