۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

آفرین بر آنکه کج نشست و راست گفت!

از این سنت دیری است فاصله گرفته ایم. با آنکه وانمود می‏کنیم راست می‏نشینیم، اما همیش کج می‏گوییم. سنت کج‏گویی سنت ریاکاری است. ریاکاری شاید مستمسکی خوب برای توطیه و راه‏های زودرس باشد، اما برای ایجاد رابطه و پیوندهای مستحکم زیانبار است. امیرعبدالرحمن وقتی خود را مجاهدی خطاب کرد که برای استقلال انگلیس می‏جنگد، موقفی راست انتخاب کرده بود، اما سخت دروغ و ریاکارانه سخن گفت. با این ریاکاری توانست به قدرت برسد، اما تا زمانی که خود اعتراف کرد که تاج و تخت سلطنت را بعد از توافق روس و انگلیس به دست آورده است و یا از فرزندانش خواست که در برابر هیچ خواست انگلیس نارضایتی نشان ندهند وگرنه آنچه را دارند نیز از دست خواهند داد، زمان زیادی سپری شده و بهای سنگینی پرداخت شده بود.
به همین گونه، وقتی امیرامان‏الله ادعا کرد که با انتخاب ملت به پادشاهی رسیده و خونخواه‏ پدر شهیدش است، موقفی راست اتخاذ کرده بود، اما سخن کج و دروغی را تحویل ملت داد که قاتل بودن و غاصب بودن تاج و تخت سلطنتش را پنهان می‏کرد. از همین جنس بود ادعای استقلال‏طلبی‏های نادرشاه و فرزندانش، ادعای جمهوریت خودکامه‏ی داودخان، ادعای مترقی و دموکرات و انقلابی بودن حزب دموکراتیک خلق و وطندوست بودن ببرک کارمل و داکتر نجیب الله و دولت اسلامی آقای ربانی و ادعای محافظت شهر کابل توسط احمدشاه مسعود و شیعه‏خواهی شیعیان همراه با شورای نظار و حکومت سوچه اسلامی آقای حکمتیار و انفاذ شریعت اسلامی طالبان....
***
می‏بینم که نیش یک سوال آزاردهنده بر برخی از ذهن‏ها باز تجربه می‏شود: چرا از خود نمی‏گویید؟ ... چرا از دیوانگی و میخ بر سر کوبیدن و رقص مرده برپاکردن و در داش سوختاندن و ائتلاف شکستن و با متحدان طبیعی جنگیدن و با پشتون همراه شدن و به طالبان تسلیم شدن و کابل را به میدان جنگ تبدیل کردن نمی‏گویید؟ ... چرا از اینکه صف شیعیان را از هم پاشیدید و دست به کشتار شیعیان زدید و برای یک چوکی کلیدی جنگ‏های احمقانه به راه انداختید، حرف نمی‏زنید؟
در میان تمام راست نشستن و کج گفتن‏ها، به نظر می‏رسد تنها همین سوال‏هایند که نشان از کج نشستن و راست پرسیدن دارند. چون تنها با سوال است که راه پاسخ باز می‏شود وگرنه به تعبیر آخوندها، "ابتدا به ساکن" امکان‏پذیر نیست.
سخن نسیمه نیازی در پارلمان برای اکثریت کسان مقبول بود و نشان داد که این سخن هنوز هم مخاطبانی دارد و کسان زیادی هستند که در منطق و بیان او مخالف نیستند، اما شاید هزاره‏ها را در موقفی یافته باشند که گفتن اینگونه حرف‏ها را عجالتاً باصرفه ندانند.
به نظر می‏رسد پاسخ و واکنش نمایندگان هزاره در روز اول، وقتی مجلس را به رسم اعتراض ترک کردند، نشانه‏ای دیگر از روش دیروزی سیاست در بین هزاره‏ها بود نه نشانه‏ای از روش نوین سیاست در میان هزاره‏ها. هزاره‏ها کوشیدند بگویند که وقتی اعتراض کردند از خانه بیرون می‏شوند تا نشان دهند که سخن ناروا و غیرمنصفانه‏ای شنیده اند، اما روز دیگر وقتی برگشتند و انتخاب رییس و اعضای هیأت اداری جدید مجلس را به نتیجه رسانیدند و حرف خود را نیز برای مجلس گفتند، نشان دادند که از روش نوین نیز بی‏خبر نیستند. هزاره‏ها دوست دارند برای دیگران بگویند که خوب است سر به گریبان خود نیز فرو ببرند و ببینند که چه کاری است که، نه تنها دیروز انجام داده اند، بلکه همین امروز هم انجام می‏دهند بدون اینکه متوجه باشند که چشمان قضاوت‏گر از دیروز تا امروز فرق کرده است.
جالب بود که در برابر سخن نسیمه نیازی کسی نایستاد که بگوید این سخن ناروا و غلط و فاقد شاهد و مدرک است. چرا؟ ... چون این سخن از موقف راست نشستن گفتن شده بود. او ادعا کرد که یک معلم است و شریف و پاکزاد است و دلیلش هم این است که بر زن و عزت کسی تجاوز نکرده و میخ بر سر کسی نکوبیده است. و ظاهراً هزاره‏ها تنها کسانی بودند که با شنیدن این سخن به خود لرزیدند و گفتند که این ادعا کج بود، راست نبود.
***
اما این سوال باید پاسخ داشته باشد. آیا به راستی هزاره‏ها بر سر مردم میخ کوبیدند؟ ... و اصولاً چرا میخ بر سر مردم کوبیدن جرم است و جنایت محسوب می‏شود؟ ... آیا به دلیل همین که با میخ بر سر کوبیدن کسی کشته می‏شود و پیش از کشته شدن زجر می‏کشد؟
جالب است که همین سوال را، نه حالا، بلکه در سال 1373، در ماه جدی، در پشاور پاکستان از زبان یکی از دوستان خانوادگی‏ام در منزلش شنیدم. من مأموریت داشتم تا پیام «امروز ما» را به چند نفر از مخاطبانی که با این پیام آشنایی نداشتند، برسانم. این دوستم، دوست دوران کودکیم و از نزدیکان خانوادگی‏ام بود. رفتم منزلش برای تجدید دیدار. هنوز تعارفات اولیه و خوش‏وبش پایان نیافته بود که بی‏پرده و مشفقانه گفت: شما جنایت کرده اید؛ بر سر مردم میخ کوبیده اید؛ رقص مرده برپا کرده اید؛ مردم را در داش‏ها انداخته اید.... گفت: حزب وحدت جنایت کرده و شما هم مدافع و توجیه‏گر جنایت بوده اید و در این جنایت سهیم هستید.
این یکی تاجک نبود، پشتون نبود، سید و قرلباش هم نبود. صاف و سوچه هزاره بود، از چندین نسل. با من و فکر و عواطف و اخلاقم نیز از کودکی آشنا بود. خاطراتی با هم داشتیم که با هیچ چیزی عوض نمی‏شد.... و من مانده بودم که چه بگویم.
***
با ادعاهایی از این جنس بیگانه نبودم. چون دو سال و هشت ماه در کابل، تمام رسانه‏ها و دهان‏های تبلیغی این حرف را از زبان رسمی و غیررسمی می‏گفتند و ما هیچ وسیله‏ای جز یک خبرنامه‏ی شش یا هشت صفحه‏ای گستتنری و آنهم با تیراژ هفت صد و هشت صد نسخه نداشتیم که زور می‏زد از سر کاریز و مسجد سفید و گولایی و تانک تیل دشت برچی فراتر نمی‏رفت. حتی به سنگرداران هم نمی‏رسید. مسجد و منبر هم که نمی‏توانست با غول‏های رسانه‏ای مثل تلویزیون و رادیو و جراید چاپی و دستگاه‏ کارکشته‏ی امنیت مقابله کند. حالا من بعد از دو سال و هشت ماه آمده بودم که در برابر همین ادعا، حد اقل دو سه تصویر از «امروز ما» برای مردم بدهم.
برای دوستم چیزی نداشتم بگویم جز اینکه برای اثبات آنچه در غرب کابل اتفاق افتاده است، شاید همین ادعا به تنهایی کارساز باشد. چه کسی ثابت کرد که هزاره بر سر مردم میخ زده است؟ ... چه کسی گفت هزاره در کجا و چگونه بر سر مردم میخ زده است؟ ... گیریم این مورد اثبات شد، با چند میخ زدن یک انسان زجر می‏کشد و می‏میرد؟ ... چه کسی ثابت کرد هزاره کسی را به داش انداخته است؟ ... چه کسی ثابت کرد هزاره رقص مرده برپا کرده است؟ ...
اما آیا کسی یک بار پرسید که چرا دو سال و هشت ماه، یک سرزمین کوچک، به وسعت جغرافیایی دهمزنگ تا سیلو و کوته سنگی و پل خشک و دارالامان و کارته سه و گذرگاه، به آزمایشگاه زرادخانه‏‏ی آخر قرن بیستم تبدیل شده است؟ ... آیا کسی یک بار پرسید که چرا دو سال و هشت ماه از زمین و هوا آتش باریدند و تمام این وسعت جغرافیایی را به کوره‏ی آدم‏سوزی و مکان رقص پاره‏های تن انسان در هوا تبدیل کردند؟ ... آیا کسی یک بار پرسید که به جای سی دانه میخ که گویا بر سر یک انسان کوبیده شده است، چرا با اراگان‏های بی‏وقفه‏ای بر سر مردم کوبیدند که با هر کدام بیست و سی نفر به یکجایی زجر کشیدند و تکه تکه شدند؟ ... آیا کسی یک بار پرسید که چرا هواپیماهای جت و هیلیکوپترهای توپدار از شمال شهر برخاست و بر غرب و جنوب شهر، پنجصد کیلو بمب را یک بارگی منفجر کرد و یا بمبی ریخت که از قلعه‏ی قاضی تا چهلستون را به یک‏بارگی زیر گرد و خاک گم کرد؟ ...
***
سوال، تنها سوال چنداول و افشار نیست. سوال، یک تاریخ است که در جغرافیای خاص شکل گرفت. وقتی احمدشاه مسعود رفت سر کوه تلویزیون و از مخابره‏اش، آنهم در آخرین روزهای مقاومت کابل، برای نظامیانش هدایت جنگی داد و گفت که خودش «مصروف هزاراست»، آیا با خود می‏اندیشید که تعبیر «هزارا» برای او و از دهان او چه منطق و چه تصویری را به تاریخ می‏سپارد؟
وقتی طالبان و یا اسمعیل یون و یاران او «هزارگان» و تعبیرات مشابه آن را با لحن تحقیرآمیز به کار می‏برند، شاید بتوان آن را تأویل فرهنگی و زبانی کرد، اما آیا می‏شود همین تأویل را برای احمدشاه مسعود هم به کار برد؟
امیدوارم کسی نگوید که احمدشاه مسعود یک قوماندان بود و سخن او هم از زبان یک قوماندان جنگی بیرون شده است. احمدشاه مسعود هرچند یک قوماندان بود، اما او همه‏ی آنچه را تمثیل می‏کرد که دولت اسلامی و سیاست رسمی تاجیکی در افغانستان در چنته داشت.
گویی "هزاره" برای اینکه از یک تعبیر کوچک و حقیر بیرون شود و به یک رمز هویتی برای میلیون‏ها انسان تبدیل شود، هنوز هم به زمان محتاج است. گویی برای آنکه احمدشاه مسعود یا نسیمه نیازی درک کنند که عواطف میلیون‏ها انسان را نمی‏توان، به حق یا ناحق، به کارکرد یک حزب یا دسته‏ی سیاسی گره زد، هنوز هم باید چناق‏های زیادی بشکند و هنوز هم باید گفت‏وگوهای زیادی رد و بدل شود.
***
سخن از شیعیان غیرهزاره نیز سخن بیهوده‏ای نیست. هزاره‏ها خوب می‏دانند که با شیعیان غیرهزاره چه پیوندی دارند و چه گزیرها و ناگزیری‏هایی. شیعه بودن بخش مهمی از هویت یک کتله‏ی عظیمی از هزاره‏هاست. این هویت را شقه شقه کردن کار آسانی نیست که هزاره‏ها یا غیرهزاره‏ها بتوانند به سادگی به انجام آن برسند. هزاره‏ها با کج نشستن و راست گفتن، تلاش می‏کنند این فرصت را فراهم سازند که قبل از همه، این مشکل هویتی را با شیعیان غیرهزاره نیز حل کنند. هزاره‏ها با شیعیان غیرهزاره حوزه‏ی رأی مشترک دارند. کسانی که با زبان و آداب دموکراتیک آشنایی دارند می‏دانند که حوزه‏ی رأی مشترک را نمی‏توان به سادگی میان انسان‏ها، به هر دلیلی که خواسته باشیم، تقسیم کرد. اینجا باید سخن از تجزیه و جدایی و انشقاق و «فراق» نباشد، سخن از تعیین جایگاه و درک و احراز مسئولیت در نظام زندگی جمعی باشد. هزاره‏ها نمی‏گویند که در این حوزه رأی سیاه و سفید معلوم شود. می‏گویند که هر کسی که از این حوزه رأی می‏گیرد با سرنوشت رأی‏دهندگان خود معامله نکند و دروغ نگوید و خیانت نکند. خواه این رأی‏گیرنده یک هزاره باشد یا غیر هزاره. دلیل اینکه هزاره‏ها با آقایان محقق و خلیلی و سایر نمایندگان سیاسی خود صریح و بی‏پرده سخن می‏گویند نیز همین است، و باید این راز را اهل نظر توجه داشته باشند.
***
بابه مزاری، آغازگر روش نوین در زندگی و مناسبات سیاسی هزاره‏ها با هم‏سرنوشتان اجتماعی و ملی و مذهبی آنان بود. او سنت کج نشستن و راست گفتن را برای این پایه‏ریزی کرد که نشان دهد در فضای ریاآلود، از موقف ریاآلود بیرون شدن و کجی موقف خود را نشان دادن، گامی ضروری برای بیان سخن راست است. موقف ملی‏گرایی و مذهب‏گرایی و امثال آن موقف راستی بود که خیلی از کج‏اندیشان و کج‏گویان در آن مخفی شده بودند. بابه مزاری از این موقف بیرون آمد و گفت: نه، بهتر است اندکی به سخن راست اهمیت بدهیم و با احترام سخن راست، برای هر کدام خود، موقف راست هم پیدا کنیم.
این را همه می‏دانند که هزاره‏ها در بیان سخن راست، چیزی برای از دست دادن ندارند. سخن بر سر این نیست که در کنار چه کسی باشیم و یا از چه کسی جانبداری کنیم. سخن بر سر این است که در موضع حق و درست و انصاف قرار داشته باشیم و از حق و درستی و انصاف جانبداری کنیم. این موضع، و دریافت آن، کار آسانی نیست. پیچیدگی آن را خوب می‏دانیم. اما اگر عزم ما این باشد که با فریبکاری و ریاکاری زمان و امکانات خود را هدر ندهیم، صاف شدن موضع ما نیز کار ناممکنی نخواهد بود.
***
سخن راست دیگر این است که من، یا کسانی مثل من، در موقف دادخواهی ایستاده ایم نه دادرسی. ما مدعی و شاهدیم نه میانجی و داور. طبیعی است که ما از موقف و موضع خود سخن می‏گوییم، هرچند پس از طرح آن، ثابت شود که حق و درست نبوده و پایه‏ی منطقی و استوار نداشته است. من از افشار می‏گویم و آنچه در افشار شاهدش بودم. کسی نگوید که چرا از شمالی نمی‏گویی یا از شینوار. من دادخواه خون و مظلومیت همان کسانی ام که خودم شاهد آن بوده ام و سوالاتی که وارد ذهنم شده است نیز به همین دادخواهی مربوط می‏شود. من از بابه مزاری نشنیدم که گفته باشد «مصروف تاجیک‏ها یا پشتون‏ها» است، اما شنیدم که گفت دشمنی ملیت‏ها در افغانستان فاجعه است و مسایل تنظیمی را به مسایل ملی نکشانند و گفت که او با تاجیک‏ها هیچ مشکلی ندارد. حالا، کسی که این را شنیده است، می‏تواند شهادت دهد و بگوید که او چنین گفت و این هم سندش.
همین صحبتی را که جمهوری سکوت از زبان بابه مزاری در دیدار با مولوی جلال‏الدین حقانی نشر کرده است، سوال‏های زیادی در خود دارد که باید به آنها پاسخ داده شود. او ادعایی ندارد که قابل اثبات یا نیازمند پاسخگویی نباشد. هیچ چیزی را هم کتمان نمی‏کند. او یک جهادی و دارای یک پایگاه مذهبی روحانی بود، اما بزرگ‏ترین فاصله‏ی ایدئولوژیک را که میان گلبدین حکمتیار و جنرال دوستم بود، از میان برداشت: فاصله‏ی "کفر" و "اسلام"! بابه مزاری، با همین روش نوین سیاسی رفت و گلبدین حکمتیار را از جای راستی که نشسته و سخن کج می‏گفت، پایین آورد و در جایی نشانید که ظاهراً کج معلوم می‏شد، اما جایگاه سخن راست بود: جنرال دوستم را به عنوان نماینده‏ی میلیون‏ها ازبک این کشور نمی‏توان نادیده گرفت.
او در جایگاهی ایستاد تا بگوید در افغانستان شعارها مذهبی اما عملکردها نژادی اند. این حرف، حرف راستی بود که در راست‏نشستن‏های دروغین گم شده بود. او چهره‏های زیادی را با این حرف، از نقاب بیرون کشید و مجالی فراهم ساخت تا سخن راست خویش را بگویند.
شاید خوب باشد جمهوری سکوت، برای شناخت درست بابه مزاری و موقف او و آنچه در غرب کابل اتفاق افتاد، تکه‏هایی از سخنان بابه مزاری را بازنشر کند. فکر نمی‏کنم حرف هیچ کسی به اندازه‏ی حرف خود بابه مزاری بتواند بازگوکننده‏ی موقف و پیام او باشد. او حالا در میان ما نیست. سخنش را هم، راست یا ناراست، در زمان حادثه گفت. از لحاظ منطقی هم، سخنی که تقارن زمانی با حادثه داشته باشد، برای بیان حادثه صائب‏تر است تا سخنی که سال‏ها بعد از حادثه گفته شده باشد. اکنون من، یا هر کسی دیگر، می‏توانیم خیلی سنجیده و شسته رفته سخن بگوییم، اما این سخن نمی‏تواند ارزش و اهمیتی داشته باشد که با سخنی به مراتب کوچک‏تر و ناسفته‏تر آن دوران قابل مقایسه باشد.
***
به نظر می‏رسد حدیث‏های زیادی برای گفتن باقیست. خوب است در این سنت نوین، "کج نشستن و راست گفتن"، همدیگر را یاری کنیم. تا سخن نگوییم، ناراستی اندیشه و سخن خود را برملا نمی‏سازیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر