۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

بخش اول - تکانه ی بیداری - فصل دوم - تجاوز

«این‌جانب، ببرک کارمل، به مناسبت سقوط مرگ‌بار و واژگون شدن رژیم فاشیستی حفیظ‌الله امین، این جاسوس سفاک امپریالیسم امریکا و دیکتاتور جبار و عوام‌فریب، به شما وطن‌داران عذاب‌دیده، مسلمانان مستضعف افغانستان که تا‌کنون در زیر یوغ جلاد آدم‌کش و شیاد تاریخ، حفیظ‌الله امین و امینی‌ها قرار داشتید، درود می‌فرستم و شادباش می‌گویم».
(بیانیه‌ی رادیویی ببرک کارمل، 6 جدی 1358)

2
تجاوز

ششم جدی 1358شد و آتش‏باری سنگین در قصر دارالامان(1).  ‌شب ششم جدی، شب هولناکی بود. صدای شلیک گلوله و حرکت سریع آتش در دل شب، ما را‌ وسوسه می‏کرد بیرون برویم؛ اما ترس وا می‌داشت دوباره به درون خانه برگردیم.
‌آن شب، صدای ببرک کارمل از رادیو بلند شد. او حرف‏های تند و رکیکی درباره‌ی حفیظ‏الله امین گفت و او را سفاک و خون‏آشام ‌‏خواند. بعدها شنیدیم که این بیانیه از پایگاه نظامی اتحاد شوروی در ازبکستان پخش شده و روی امواج رادیو افغانستان نیز قرار گرفته بوده است. کسانی که به رادیو کابل گوش می‌دادند، برای دو ساعت برنامه‌های متضادی را از امواج این رادیو می‌شنیدند. بخشی از برنامه‌ها به صورت پیش‌ضبط‌شده همان برنامه‌های عادی بودند که در آن‌ها حفیظ‌الله امین به عنوان رییس‌جمهور و فرماندار عمومی کشور تبلیغ می‌شد؛ و بخشی دیگر دربرگیرنده‌ی بیانیه‌ی ببرک کارمل بود که از پایان حکومت وحشت‌بار امین سخن می‌گفت و از آغاز دوری جدید در تاریخ سیاسی افغانستان. این اغتشاش و سردرگمی در امواج رادیو افغانستان تا ساعت نُه‌و‌نیم شب ادامه یافت.
در صبحگاه هفتم جدی، جاده‏های کابل مملو از تانک‏ها و سربازان ارتش سرخ بود.
***
شهر هر روز دم‏آلود می‏شد و بیش‌تر باد می‏کرد. در کوچه‌ها مردم از هم‌دیگر می‏گریختند. همه از چیزی نامعلوم می‏ترسیدند. هر شب، ‌پشت دروازه‌ها‌‌ کاغذی می‏افتاد که می‏گفتند شب‏نامه است. ما این شب‏نامه‏ها را جمع می‏کردیم و برای بزرگان خانواده می‏دادیم و گاهی هم قسمت‏هایی از آن را‌ می‏خواندیم. شب‏نامه‏ها فقط چند لحظه‏‌ دست‌به‌دست می‌شدند و سپس به سرعت پاره‌پاره می‏شدند و می‏سوختند. شب‌نامه‌ها از قیام مردم یا شورش سربازان ارتش، عملیات مجاهدین، قساوت‌های رژیم کمونیستی‌ و یا دعوت مردم به مقاومت در برابر تجاوز و اشغال کشور خبر می‌دادند.
خبر قیام عمومی، جهاد، مقاومت و شورش سربازان در این و آن قشله‏ی عسکری، هر روز به گوش می‏رسید. گویی هراسی که ‌در درون خانه‏ها رخنه کرده بود، از بین رفته و جایش‌ را به اعتمادی صمیمانه داده بود.‌‌ کوچه‌ها، برعکس، برای همه فضایی رعب‌آلود و خوفناک داشت و کَس‌ به کَس اعتماد نمی‌کرد. اعضای خانواده مانند اعضای یک گروه با‌هم قصه می‌کردند و هم‌دیگر را در دردِ دل‌ها و نگرانی‌های خود شریک می‌ساختند. ما کودکان نیز دیگر به حاشیه رانده نمی‌شدیم. قصه‏ها همه از یک جنس بودند. هر کسی، راست و دروغ، در مورد وضعیت شهر و حکومت و جبهه و مجاهدین و ارتش سرخ چیزی داشت که برای دیگری بگوید و دیگری هم دلیلی نداشت که آن را باور نکند.
در فضایی که شهر را پوشانده بود، من نیز در عالم کودکی به دنیای سیاست و درک سیاسی کشانده می‌شدم. من ‌کم‌تر از نُه سال عمر داشتم. بازی‌های کودکانه از زندگی‌ام بیرون رفت. ‌کاغذ‌پران‌بازی، دنده‌کلیک، تُشله‌بُرد ‌یا خزیدن درون باغ‌های فاضل‌بیگ کهنه و یا باغ سردار در دامنه‌ی قرغه از برنامه‌های عادی روزانه‌ام حذف شد. اندیشیدن به این‌که چه کار می‌توانم بکنم تا کشورم را از اشغال نجات دهم، روان کودکانه‌ام را شکل می‌بخشید. نقیب شیرزاد، یکی از هم‌‌صنفی‌هایم که برادرش، عبدالله شیرزاد، اهل سیاست بود، هر روز می‌آمد و مخفیانه بر تخته‌ی صنف‌ ‌‌شعر و شعاری را بر ضد حکومت یا روس‌ها می‌نوشت. فردای آن، همه‌ی صنف برای کار نقیب در‌هم می‌ریخت. من از راز او باخبر بودم. دوست نزدیکم بود و مرا در احساسات خود شریک می‌دانست. گویی همرزمان هم در یک مقاومت بزرگ برای آزادی کشور بودیم و شعرهایی را با هم زمزمه می‌کردیم: «روس‌ها از خاک ما بیرون شوید / ورنه غرق رودبار خون شوید»؛ «پیش بیایی یک قدم / می‌کنم پایت قلم...».
عبدالله شیرزاد، برادر نقیب، قد بلندی داشت. دقیق نمی‌دانم در مکتب درس می‌خواند یا دانشگاه، اما پر از هیجان و شور بود. من او را دوست داشتم و از شجاعتش خوشم می‌آمد. آخرین باری که او را دیدم، کنار جاده‌ی فاضل‌بیک بود. بایسکل چینایی قنجغه‌سفیدش را کنار کاکایم توقف داد و در حالی‌که یک پایش را روی زمین تکیه داده بود، با هیجان از آخرین خبرهای مقاومت و شورش سخن گفت. مشتش را گره‌کرده بود و در هوا تکان می‌داد، گویی می‌خواست کاکایم را نیز تشویق کند که سهم خود را ادا کند. فردای همان روز شنیدیم که عبدالله را دستگیر کرده‌اند. نقیب این خبر را با خون‌سردی برایم گفت. گویی او هم به یک مبارز تمام‌عیار تبدیل شده بود و دستگیری و زندانی‌ شدن برادرش را امری عادی تلقی می‌کرد.
اندکی بعد، داکتر واحد مامایم نیز تحصیلاتش را رها کرد و به زندگی مخفی روی آورد. شوهر عمه‌ام مدتی را به دلیل داشتن افکار و مواضع سیاسی‌اش‌ در برابر رژیم به خانه‌ی ما پناه آورد و در اتاقی خلوت مخفی شد؛ او همیشه پرده‌ها را پایین می‌کشید و می‌نشست. مامایم گاهی مخفیانه ‌به دیدن او می‌آمد و‌ با هم ‌صحبت‌هایی می‌کردند و سپس از هم جدا می‌شدند. من هنوز هم در متن هیچ حادثه و تصمیمی نبودم. کسی با من نمی‌گفت که چه چیزی در حال رخ دادن است؛ اما در همان فضای کودکانه‌ام برای هر چیز تصویر و تفسیری داشتم. همین کافی بود که خودم را‌ مهم تصور کنم.
چند شب پیش از سوم حوت 1358، صدای الله‌اکبر از ‌بام‏ها بلند شد. من و پسر کاکایم نیز از کودکانی بودیم که هر شب بر ‌بام می‏رفتیم و فریاد می‏زدیم: «الله‌اکبر!» یا «سکوت هر مسلمان، خیانت است به قرآن».... آن‌قدر روی بام‏ها الله‌اکبر گفتیم و جیغ کشیدیم که صدای هر دوی‌مان افتاد. این تجربه، در آینده‏های زندگی‏‌ام همیشه نکته‏ای بود تا فکر کنم چگونه یک پیام و یک خواست می‏تواند کتله‏های عظیمی را به خود بکشد، بدون این‌که همه الزاماً نسبت به جزئیات آن آگاهی روشنی داشته باشند.
در سوم حوت هزاران تن از مردم کابل به خیابان‌ها ریختند و در برابر رژیم ببرک کارمل و قشون سرخ تظاهرات کردند. دولت و سربازان ارتش سرخ نیز به سختی مردم را سرکوب کردند و تا نزدیکی‌های شام اوضاع را تحت کنترل خود درآوردند. قیام سوم حوت، در‌واقع اولین واکنش عمومی مردم ‌‌در برابر تجاوز و اشغال کشور محسوب می‌شد. در سوم حوت، قیام سرکوب شد؛ اما نطفه‌های مقاومت در سراسر کشور جان گرفت.
***
بهار سال 1359، پدرم با خبر وحشتناکی از غزنی برگشت: یکی از فرماندهان جهادی به نام سید قاسم، یک تن از بستگان خانوادگی ما را که بزرگ‌ترین «خان» منطقه بود، همراه با دو پسر و یک برادرش، از خانه بیرون برده و بعد از لت‌وکوب‌ به قتل رسانده است. پدرم و جمعی از مردم محل، بعد از چند روز جست‌وجو، پیکرهای بی‌جان این قربانیان را از کوهی که حدود سه ساعت پیاده‌روی تا قریه‌ی ما فاصله داشته است، پیدا کرده و به قریه انتقال داده‌اند. پدرم از غارت مال و اموال این خانواده نیز تصویری ارایه می‌کرد که برای من فوق‌العاده هراسناک بود‌.
نام سید قاسم خبرهای دیگری از خشونت‌های او را نیز با خود آورد. می‌شنیدیم که‌ او ده‌ها تن از کسانی را که از قساوت و اختناق رژیم کمونیستی گریخته و به روستاها پناه برده بودند، تکه‌تکه کرده و به قتل رسانده است. نام ملاکاکا را نیز در همین زمان شنیدیم که در نقطه‌ای نزدیک به شهر غزنی، افراد بی‌گناه را از مسیر راه برداشته و به اتهام مکتب‌خوان و خلقی و کمونیست، با ساطور شقه‌شقه می‌کرد. با این خبرها، تصویر هیکل و لباس و تفنگ‌های مجاهدین نیز ذهنم را از وحشت و هراس پر می‌کرد.
پدرم به‌رغم وضعیت ناخوش‌آیندی که از زندگی در روستاها داشت، فکر می‌کرد که زندگی در شهر و تحت حکومت «کمونیست‌ها» و زیر «چکمه‌های ارتش اشغال‌گر روس» برای ما ناممکن است. به همین علت، تابستان سال 1359 مادر، خواهران و برادرانم کابل را ترک کرده و به غزنی رفتند؛ اما من ماندم تا درس‏هایم‌ را در صنف پنجم تمام کنم و بعد از سپری شدن امتحان‌ها، به خانواده ملحق شوم.
وقتی پیش از شروع زمستان، به غزنی رسیدم، حمله‏ی بزرگ روس‏ها با هزاران سرباز و صدها تانک و هواپیما و خودرو‌های نظامی بر جبهه‏ی غزنی آغاز شده بود و صدها تن آواره و فراری از خطوط مقدم جبهه به کوه‏هایی پناه آورده بودند که اطراف قریه‏ی ما را با آسمان‌ بخیه می‏زد. فاصله‏ی قریه‏ی ما تا جبهه‏ی قیاغ در غزنی، بیش از صد کیلومتر بود؛ اما هراس و خوف شکست و انتقام‏جویی روس‏ها، ما را هم از جا کنده و به ‌کوه‏ها فراری داد.
ارتش سرخ با قوای سنگین جبهه‏ی قیاغ را شکست داد و راهش‌ را تا سراب، منطقه‏ای در دامنه‏ی گل‏کوه، یکی از مرتفع‏ترین کوه‏های مناطق مرکزی در مجاورت دشت ناور، باز کرد. روس‏ها در این تهاجم خود دیر نماندند، اما برای این‌که هسته‏ی مقاومت را برای آینده‏ها، به‌طور ناخواسته، مستحکم‏تر کنند، کارهای زیادی کردند: مردم را تهدید کردند، کشتند، با تانک و هواپیما از مردم زهرِ چشم گرفتند،... و مردم هم دانستند که با روس‏ها نمی‏توانند کنار بیایند.
سال 1360، تهاجم دوباره‏ی روس‏ها بر جبهه‌ی غزنی آغاز شد. باز هم هزاران سرباز و صدها تانک و هواپیما و خودرو‌های نظامی وارد کارزار شدند و جبهه‌ی مقاومت را در‌هم شکستند و صدها کشته و زخمی را بر دوش مردم بار کردند. البته این‌بار نیز روس‌ها فقط چند هفته‌ی محدود در منطقه ماندند و دوباره باز‌گشتند. مقاومت ادامه یافت و من ‌می‌دیدم که فضای جدید، بخش مهمی از زندگی‌ام را در‌بر‌گرفته و من هم آن را کم‌کم باور می‌کنم.
خانواده‏ام دیگر جرأت نکردند مرا به کابل بفرستند تا درس‏هایم را ادامه بدهم. برای آن‌ها زندگی من مهم‏تر از درس‏هایم در مکتب بود. در دومین ماه سال 1360، به جای گرفتن راه مکتب‌ یا مصروف شدن با کتاب و نوشتن و کارخانگی، از پشت گاو و گوسفند به راه افتادم و یکی از صدها کودکی شدم که در قریه‏‌ها‌ و اطراف آن‌ها وجود داشتند. تفاوت من با دیگر کودکان هم‌سالم تنها در این بود که من با هر تصویر‌ تازه‌ای از محیط روستایی و کوهستانی خود، تصویری از گذشته‏های زندگی‏ام را نیز مرور می‏کردم: تصویر شهر و مکتب و هم‌صنفانم از گروه‌های قومی و زبانی و مذهبی مختلف؛ و این همان آمیزش عجیبی بود که فضای ذهنی مرا شکل‌ متفاوتی می‌بخشید و نطفه‏هایی از یک دنیای جدید را در ذهنم پدید می‌آورد.
یکی از خاطره‌های به‌یادماندنی از این دوران، دیدن مجاهدینی بود که در گروه‌های بیست ـ سی نفری به قریه‌ی ما می‌آمدند. تقریباً همه‌ی آن‌ها دستمال‌هایی را بر سر داشتند که آن‌‌ را دستمال‌ چریکی می‌گفتند. لباس نظامی بر تن داشتند و تفنگ‌های‌شان را با حالتی غرورانگیز بر شانه یا در دست می‌گرفتند. تصویر این مجاهدین برای من که در کابل از شاه‌کارهای‌شان قصه‌های زیادی شنیده بودم، جالب و دیدنی بود. دیگر از آن‌ها نمی‌ترسیدم و با نام و رفتارهای‌شان عادت کرده بودم. شبی گروهی از این مجاهدین مهمان پدرم بودند. از آن‌ها با غذای خوب‌ پذیرایی شد. در وقت غذا خوردن و بعد از آن، با کنجکاوی مراقب حرکت‌ها و سخنان آن‌ها بودم. یکی از کسانی که فرمانده گروه بود، با هیجانی عجیب از ‌نام‌‌هایی یاد می‌کرد که برای من تازگی داشتند: افلاطون و ارسطو دو نامی بود که تا‌ هنوز به یادم است که در حرف‌های آن‌ها زیاد استفاده می‌شد. این دو نام را نمی‌دانستم؛ اما درک می‌کردم که ‌نام‌های مهمی‌اند و به دلیل کاربرد این دو نام مهم، کسانی که این واژه‌ها را بر زبان رانده بودند، نیز در ذهنم مهم جلوه می‌کردند. ‌بعد‌ها دریافتم که همان فرمانده یکی از کسانی بود که سواد بسیار اندک و ابتدایی داشت، در حد خواندن و نوشتن و فقط ‌می‌توانست کتاب‌هایی را بخواند، بدون این‌که مفهوم آن‌ها را بداند. معلوم بود که بقیه‌ی همراهان او تقریباً همه کسانی بودند که سواد‌شان هم‌سنگ فرمانده نبود، اما دانستم که فهمیده یا نافهمیده، از هر وسیله‌ای استفاده می‌کردند که خود را در برابر مخاطبان خود متفاوت نشان دهند.
روزی پدرم با قصه‌ی خنده‌داری به خانه آمد: گروهی از مجاهدین را در مسیر راهش دیده بود که حد‌اقل دو سه تن آنان را با نام و ریشه‌های خانوادگی‌شان می‌شناخت. وقتی از آن‌ها پرسیده بود که از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند و نام‌شان چیست، جواب‌های عجیب و غریبی گفته بودند: چریک جا ندارد؛ کسی از مقصد چریک نمی‌فهمد؛ چریک نام خود را به کسی نمی‌گوید،....
نام‌های جدیدی وارد فرهنگ عامیانه‌ی مردم شده بود: چمران، سلحشور، سرجنگ، شیرجنگ، پیکار، پیکارجو، رزمجو، شهاب... بعضی از این نام‌ها به دلیل تازگی و بیگانگی خود با ادبیات مرسوم مردم، موضوعی برای فکاهی و قصه‌های درون مسجد شده بودند؛ اما نشان می‌دادند که دنیای مردم از مرزهای سنتی خود فراتر رفته و افق‌های جدیدی در برابر نگاه‌های‌شان باز می‌شود.
افسانه‌های جنگ و جبهه نیز بخشی از مشغولیت ذهنی مردم شده بود. می‌گفتند مجاهدینی که در مقابله با روس‌ها شهید شده بودند، اجساد‌شان تا یک ماه در کوه مانده بود، اما هیچ اثری از پوسیدگی در آن‌ها دیده نمی‌شد؛ می‌گفتند از جایی که جسد شهید واعظ، فرمانده‌ عمومی جبهه‌ی جغتو، مانده بود، شبانه نوری به سوی آسمان سر می‌کشد؛ می‌گفتند وقتی تانک‌های روسی می‌خواستند شلیک کنند، سید جگرن آغا، قوماندان مشهور جبهه‌ی غزنی، همه‌ی گلوله‌ها را در دامن خود جمع کرده و دوباره به طرف تانک‌ها انداخته و تانک‌ها نابود شده‌اند؛ می‌گفتند وقتی هواپیما روی جبهه بمب ریخت، بمب‌ها رفتند زیر اجاق‌ها و همه شاهد بودند که بمب‌ها مثل چوب می‌سوختند؛ می‌گفتند وقتی جِت‌های جنگی بر فراز جبهه ظاهر شدند، زیر آن‌ها گله‌ای از پرنده‌های سفید پرواز می‌کردند و جِت‌ها هر چه تلاش می‌کردند نمی‌توانستند روی جبهه بمب بریزند؛ می‌گفتند سید جگرن آغا با لشکری از سربازان سبزپوش در پنجشیر دیده شده، در قره‌باغ با روس‌ها جنگیده، در خوست لشکر کفر را تار و مار کرده است.... کسی نبود که صحت این قصه‌ها را مورد تردید قرار دهد. من نیز در دنیای کودکانه‌ام جذب این قصه‌ها بودم و آرزو می‌کردم که روزی در کنار مجاهدین باشم و این صحنه‌های دوست‌داشتنی را تماشا کنم.
***
اوایل تابستان سال 1361 بود. با صدای انفجار عظیمی از خواب پریدم. راکتی درست در ده‏متری خانه‏ای که من با جمعی از اعضای خانواده‏ام خوابیده بودیم، اصابت کرد و به دنبال آن موجی از راکت و انفجارهای مهیب دیگر همراه با غرش هواپیماهای مخوف فضای دره را پوشاند. قریه‏ی ما بیش از صد کیلومتر دورتر از شهر و جبهه، در محاصره‏ی کوه‏های بلند واقع شده بود. معلوم نبود که این تهاجم سنگین چرا صورت گرفته است.
سراسیمه از خانه بیرون دویدیم. قریه را وحشت بلعیده بود. دروازه‌ی طویله‏ها در‌هم شکسته و حیوانات با سر‌ و‌‌ صدا هر طرف پراکنده می‏شدند. صدای شیون و ناله‏ی زنان و کودکان در فضا می‏پیچید. تنها پدرم را دیدم که به سرعت آمد و از من و کاکایم خواست که از قریه بیرون شویم.
نهر آبی در عقب قریه بود. در پناه عمق اندک این نهر، خمیده‌خمیده از قریه بیرون رفتیم و از دامنه‏ی تپه‏ خود را به عقب کوه کشاندیم. صدای هواپیما و انفجار و پایین‌شدن هِلی‏کوپترها تمام دره را پوشانده بود. از حوالی ساعت پنج صبح که از خانه بیرون شده بودیم تا ساعت دوی بعد از ظهر به راه‏پیمایی و بالارفتن از کوه ادامه دادیم تا این‌که بالاخره، از سمت عقب به قله‏ی کوهی رسیدیم که بر قریه‏ی ما اشراف داشت. از ارتفاع هزاران پا، قریه و مردم را ترصد کردیم. دره آرام بود. از هواپیما و انفجار و سرباز خبری نبود. آهسته‌آهسته پایین آمدیم. به قریه که رسیدیم، با چند کشته و زخمی و خانه‏های درهم‏ریخته مواجه شدیم که همه نشان از آمدن و رفتن چند واحد از جهنمی‏ترین ارتش‏های دنیا بود. سربازان روس، دو تن از اعضای قریه‌ی مجاور ما را در پیش چشم اعضای خانواده‌ی‌شان به گلوله بسته بودند. یکی از این قربانیان پسر مامای پدرم بود. جای خالی او برای همسر و فرزندانش، فاجعه‌ی درهم‌ریختن یک خانواده بود که تا حالا در ذهنم اثر تهاجم روس‌ها و متحدان افغانی آن‌ها را تداعی می‌کند. دهقانان و چوپانان، تا چند‌ ماه دیگر از میان کشت‌زارها و دشت‌ها، ماین‌ها و مواد منفجرناشده‌ای را پیدا می‌کردند که سربازان روس از خود بر‌جا گذاشته بودند. روزی یکی از این مواد در میان کشت‌زاری که پدر و کاکایم با جمعی از دهقانان دیگر مشغول درو کردن بودند، منفجر شد و یکی از دهقانان را مجروح ساخت. معلوم نبود روس‌ها با پخش کردن آن‌ها چه هدفی داشتند.
پدرم درست از همان روزی که قریه‌ی ما مورد هجوم قرار گرفت، تصمیم گرفته بود ‌مرا به خارج از افغانستان بفرستد. می‏گفت: دیگر این‌جا زندگی ممکن نیست. تو باید بروی. مادرم نیز ترجیح می‏داد زنده باشم هرچند دور از‌ او.



پی‌نوشت‌ها:

(1) قصر دارالامان در حومه‌ی جنوب‌غرب کابل واقع است. این قصر در سال 1299 (1920م) میلادی به هدایت امیر امان‌الله توسط مهندسان آلمانی ساخته شد. حفیظ‌الله امین مقر ریاست جمهوری خود را به این قصر منتقل کرده بود و در همین‌جا توسط نیروهای ویژه‌ی کاجی‌بی کشته شد. در سال‌های هشتاد میلادی از این قصر به عنوان مقر وزارت دفاع استفاده می‌شد و جنرال شهنواز تنی کودتای نافرجام خود ‌علیه نجیب‌‌الله را نیز از همین قصر رهبری کرد. در دوران جنگ‌های داخلی قصر دارالامان به کلی تخریب شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر