۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

بخش اول - تکانه ی بیداری - فصل سوم - آوارگی

«... باید سرزمین خود را دوست داشت، ولی وقتی اقامت در آن برای کسی که می‌خواهد شرافت خود را حفظ کند، غیر ممکن شود، بهتر است آن را ترک بگوید و برود. عذر ما درخور تحقیر و سرزنش نیست، چون از بی‌دردی و بی‌غیرتی سرچشمه نگرفته است، بلکه ناشی از رسالتی است که ما باید آن را به انجام رسانیم.»
(سلستن پنجم، به نقل از کتاب ماجرای یک پیشوای شهید، نوشته‌ی ایگناتسیو سیلونه)

3
آوارگی
بر اساس روایتی که پدرم در پشتی یک نسخه‌ی قدیمی قرآن مجید نوشته بود، من متولد بیست‌و‌چهارم عقرب 1348 هستم. بنابراین، وقتی از مرز افغانستان عبور کردم و پایم را بر خاک پاکستان گذاشتم، ‌حدود دوازده‌ساله بودم. کسی از نزدیکان خانواده را با خود نداشتم؛ اما آشنایانی بودند که پدرم به آن‌ها اعتماد کرده بود و فکر می‏کرد در حضور و با مراقبت آن‌ها می‏توانم زنده بمانم و شکار روس‏ها نشوم. این عین حرفی بود که در لحظه‏ی خداحافظی و برای تسکین خاطر و دل‌جویی من گفته بود. من هم اکنون آمده بودم با حد‌اقل توقع: باشد تا زنده بمانم.
شاید پدرم این را نمی‏دانست که من در کویته‏ی پاکستان با چه کسانی سر و کار خواهم داشت. اگر هم می‏دانست، گویا در محاسبه‏اش میان زنده ماندن من و این احتمال، درنگی نکرده بود. او در زندگی فردی‏اش همیشه اهل ریسک بود و به خدا و حکم خدا هم ایمان خلل‏ناپذیری داشت. فکر می‏کنم همین دو ویژگی بود که او را بیش‌تر از هر چیزی در تصمیمش برای فرستادن من به پاکستان یاری رسانده بود.
هوتلی در مالی‌باغ، نقطه‏ای در مرکز شهر کویته، آخرین توقف‏گاه ما در یک سفر طولانی و پرخطر بود. همراهانم‌ با این هوتل آشنایی داشتند. بعدها دانستم که این هوتل، خانه‌ی تیمی اعضای سازمان آزادی‌بخش مردم افغانستان (ساما)(1) بوده است.
در یکی از اتاق‏ها، جایی که ما وارد آن شدیم و با استقبال گرمی روبه‌رو شدیم، بحث داغی جریان داشت. یکی از همان کسان، که بعدها بزرگ‏ترین تأثیر را بر زندگی فکری و سیاسی من گذاشت، قسیم اخگر بود.(2)
البته آن شب، نه قسیم اخگر را شناختم و نه نامش را فهمیدم. او کسی بود که بسیار جدی‌ بحث می‏کرد و در لحنش شوخی و لطیفه‏های زیادی داشت که برای من، به عنوان کودکی که تازه از جنگ و دشواری‏های زندگی در مناطق کوهستانی فرار کرده بودم، هیجان‏انگیز بود. قیافه‌ی ظاهری اخگر با رنگ گندمی تیره و چشمان نافذش، او را از اغلب کسان‌ دیگری که در هوتل بودند، متمایز می‌ساخت. لهجه‌ای که او با آن صحبت می‌کرد لهجه‌ی خاص کابلی بود که من از دیر‌زمان آن را نشنیده بودم. گویا اخگر از باشندگان اصلی کابل بود.
به‌جز قسیم اخگر، در میان استقبال‏کنندگان ما، کسان دیگری نیز بودند که من برخی از آن‌ها را می‏شناختم. آن‌ها گروهی بودند که همان‏ سال، در یک عملیات برق‏آسا برای چند ماهی در منطقه‏ی ما آمدند و با مخالفت گروه‏های جهادی حاکم بر منطقه مواجه شدند، جنگیدند، اما به زودی شکست خوردند و مجبور به فرار شدند. آن زمان در میان مردم گفته می‌شد که این‌ها «شعله»‌ای‌ هستند و پیروان مائو، رهبر انقلاب کمونیستی چین. برای من هیچ‌کدام این حرف‌ها قابل درک نبود. برعکس، آن‌ها را افراد باسواد و مکتب‌خوانده‌ای می‌دیدم که از سایر مجاهدین منطقه متفاوت بودند. هم لباس و طرز رفتار‌شان متفاوت بود و هم سخنانی که می‌گفتند. روز اولی که در حالت آوارگی به خانه‌ی ما رسیدند، حدود هشت یا نه نفر بودند. پدرم هم به خاطر داکتر واحد، مامایم، که از دوستان این گروه بود و هم به دلیل قرابت‌هایی که از نظر فامیلی داشتیم، میزبانی آن‌ها را بر عهده گرفت. تمام اهالی قریه در منزل ما گرد آمدند تا این مهمان‌های تازه‌وارد را ببینند. یکی از آن میان قدی کوتاه و موهایی بلند داشت و عینکش هر لحظه از روی بینی‌اش پایین می‌آمد و او آن‌‌‌ را دوباره جابه‌جا می‌کرد. این مرد گویا سخنگوی همه بود. با هیجان عجیبی سخن می‌گفت و مشت‌هایش را بالا و پایین می‌کرد. سخنان جذاب او، برای کاکایم که در کنار من ایستاده بود، به حدی جالب بود که پی‌هم رو به من می‌کرد و می‌گفت: «عجب کله است!»
همین دسته‌ی فراری، شب‏های زیادی را در راه عبور از قره‏باغ تا ناور، در خانه‏ی ما اقامت می‏کردند و من از آن‌ها با شیر و نان روغنی پذیرایی می‏کردم. حالا در مالی‌باغ، گویی همه‏ی آن‌ها تصمیم داشتند خدمت‏های مرا که در دشوارترین لحظه‌های زندگی شان از آن‌ها پذیرایی کرده بودم، جبران کنند.
صبح روزی که به مالی‌باغ رسیدیم، انجنیر علی آمد. او همان مرد کوتاه‌قدی بود که در روز اول ورود به خانه‌ی ما، با سخنانش مرا مجذوب خود ساخته بود. از ما با محبت استقبال کرد و با ژست مخصوصی چشمان و فرق سر ما را بوسید. با او یک‌جایی رفتیم به ساختمانی که مرکز تربیت حرفوی برای مهاجرین افغان بود. این ساختمان با مالی‌باغ حدود ده دقیقه با موتر فاصله داشت. همه‌ی ما رفتیم به اتاقی که گویا از قبل در نظر گرفته شده بود. به محض این‌که روی چوکی‌ها نشستیم، یکی از همراهان ما که پسر مامای پدرم بود، لب به سخن باز کرد و در میان هق‌هق گریه گفت: «رفیق عارف دیگر در بین ما نیست». همه شروع کردند به گریستن و من از این حادثه و خبری که می‌شنیدم، شگفت‌زده شدم. پسر مامای پدرم را می‌‌شناختم. افرادی را که حالا در اتاق بودند، نیز می‌شناختم، اما «رفیق عارف» کی بود که این‌ها به خاطر او به گریه افتاده بودند؟
گریه و هق‌هق افراد تا چند دقیقه‌ای دوام کرد تا این‌که پسر مامای پدرم شروع کرد به روایت داستان. تازه متوجه شدم که «رفیق عارف» همان جوانی بوده به نام «کاظم» که از منطقه‌ی ما بود و حدود دو سه ماه قبل‌تر توسط یکی از مجاهدین منطقه در برابر اعضای خانواده و بستگانش کشته شده بود. او جوان شجاع و آگاهی بود که در بین مردم به خاطر سواد و هوشیاری خود شهرت داشت. کشته ‌شدن او در منطقه تأسف زیادی برانگیخته بود. وقتی کاظم کشته شد، می‌گفتند که او هم «شعله‌ای» بوده و دلیل کشته ‌شدنش نیز فکرهای متفاوت او بوده که مجاهدین منطقه از آن خوش‌شان نمی‌آمد.
مدتی را در این اتاق ماندیم. تقریباً همه‌ی سخنان مربوط به حادثه‌ی کشته‌ شدن کاظم و پیامدهای آن بود. حوالی ظهر به مالی‌باغ برگشتیم. روز دیگر، اول صبح، وقتی از خواب برخاستم تا نماز بخوانم، هم‏اتاقی‏هایم را در برخاستن و نماز خواندن بی‏میل یافتم. این برای من عجیب بود. پدرم هیچ‌گاهی مرا برای نماز صبح از خواب بلند نکرده بود. این خودم بودم که به‌طور طبیعی و مثل یک عمل عادی بر‌‌می‏خاستم و هم‌زمان با دیگر اعضای خانواده عبادت می‏کردم. این خصوصیت، پدرم را همیشه از من راضی نگه داشته بود و از آن با افتخار برای همه‏ی دوستانش تعریف می‏کرد.
اما این‌جا، با برخاستن در اول صبح و نماز خواندن، از سوی هم‏اتاقی‏هایم لقب «صوفی» گرفتم. با این لقب و خنده‏ی ملیح دسته‏جمعی که به سراغم آمد، حس ناشناخته‏ای در درونم بیدار شد که بیگانه ‏بودن مرا با محیط جدید گوش‌زد می‏کرد، هرچند همه‏ی افراد این محیط مرا صمیمانه پذیرفتند و از ابراز هیچ محبتی در حق من دریغ نداشتند.
لقب «صوفی» با تصویر خنده و استهزای روشنفکرانه‌ای که در آن روز شاهد شدم، خاطره‌ای را در ذهنم حک کرد که از آن پس، برای همیشه، مایه‏های درک و شناختم از جنبش‏ها و رویکردهای انقلابی در کشورم شد. گویا انقلابی‌های‌ کشور من، هیچ‌گاهی خود را قناعت نمی‌دادند که برای مخاطبان اجتماعی خود بهایی قایل شوند ‌یا اعتقادات و باورهای آنان را از راه‌های بهتری اصلاح کنند. تمسخر و استهزا نشانه‌ی انقلابی بودن و در نتیجه متفاوت‌ بودن بود. من نیز از همین دروازه وارد حلقه‌ی «روشنفکران انقلابی» می‌شدم.
***
آقای اخگر را در مالی‌باغ «آغاصاحب» می‏گفتند. من هم با همین نام او را شناختم. برخی از روزها که بر ‌می‏خاستیم کفش‏های‌مان را می‏دیدیم که یک لنگه شده و یک لنگه‏ی آن‌ها گم است. می‏گفتند کار آغاصاحب است. او اول صبح که بر‌ می‏خاست برخی از لنگه‏های کفش را بر ‌بام می‏انداخت تا دیگران برای پیدا کردنش اذیت شوند. برخی از روزها هم می‏آمد و بدون این‌که حرفی بزند، لحاف‏ها را از روی بچه‏ها پس می‌زد و برای خیلی از افراد رسوایی‏هایی فراهم می‏کرد. شوخی‏های او از یک روز تا روز دیگر کم‌تر تکرار می‏شد. هر روز شگرد تازه‏ای داشت که همه را غافل‏گیر می‏کرد. با این‌هم، همه او را دوست داشتند و به او احترام می‌گذاشتند.
به زودی دانستم که اخگر در این محیط «مهمان» بوده نه «صاحب‌خانه». او به دلیل نگرش‏های خاص خود، به‌خصوص در رابطه با ولایت فقیه(3) و گروه‏های شیعی طرف‌دار ایران، از آن کشور گریخته بود و در پاکستان در ‌خفا به‌سر می‏برد. بعدها شنیدم که او مقاله‌ی بلندی در نقد شعار «نه شرقی نه غربی» آیت‌الله خمینی نوشته و در نشریه‌ی «پیام مستضعفین»، ارگان نشراتی سازمان نصر(4)  که از سازمان‌های طرف‌دار رژیم ایران بود به نشر رسانیده است. اخگر نیز یکی از اعضای بلندپایه‌ی سازمان نصر بوده و در میان این سازمان هوادارانی داشته است که همه مانند او پیرو اندیشه‌ی شریعتی(5)  بوده‌اند. گفته می‌شد که اخگر به جرم نوشته‌ی خود، از سازمان نصر اخراج شده و تحت تعقیب قرار گرفته است.
محیطی که اخگر را پناه داده بود، جمعی از دوستان شخصی‏اش در «جبهه‏ی متحد ملی» بودند. این جبهه توسط مجید کلکانی و جمعی از هم‏فکران او در اوایل مبارزه بر ضد حزب دموکراتیک خلق در کابل شکل گرفته بود. اخگر خود را یکی از عیاران کابل می‏دانست و مجید کلکانی را نیز به دلیل داشتن رگه‏ی عیاری ‌به عنوان دوست و رفیق‌ احترام می‏کرد. گویا حالا که مجید رفته بود، یاران مجید نیز در شمار یاران او محسوب می‏شدند، با وجود این‌که او از نظر فکری و عقیدتی با آنان تفاوت‏های بنیادی داشت.
***
دوره‏ی خوشبختی‏های من در کویته مستعجل بود. به‌زودی راهم را به سوی کارهای شاقه‏ای باز کردم که در کودکی باید انجام می‏دادم: شاگردی در دکان‏های خیاطی، نجاری، کارخانه‏‏ی شیرینی‏پزی، هوتل، نانوایی و روزهای زیادی هم بنایی. همه‏ی این‌ها فقط برای این بود ‌‌که به خواست پدرم، «زنده» بمانم.
کارخانه‏ی شیرینی‏پزی مرا با مفهوم استثمار و تحقیر کارگر، آن‌هم کودک، در محیط کارخانه آشنا ساخت. کودکان دیگری نیز با من بودند. مزد ماهانه‏ی ما در این کارخانه تنها چهارصد کلدار پاکستانی بود؛ اما روبیدن آشغال تا جمع‏ کردن شیرینی داغ از روی قالب‌های سنگی، کاری بود که باید بی‏وقفه انجام می‏دادیم. فحش و دشنام محیط کارگری نیز بخشی از دریافت‏های روزانه‏ی ما بود. من همه‏ی این‌ها را به دلیل ناگزیری‏هایی که داشتم، تحمل می‏کردم و می‏دیدم که تحمل دیگران نیز دلیلی از همین جنس دارد.
و اما نانوایی مرا با اخلاق دیگری در محیط اجتماعی‏ام آشنا کرد؛ اخلاقی که خانواده‏های ما در درون آن نفس می‏کشیدند و تنها پرده‏ای از شرم و حیا روی آن کشیده بود تا کسی به زشتی و درشتی عقب آن آگاه نشود. این نانوایی متعلق به یکی از بستگان خانوادگی ما بود و در ظاهر‌ از چتر حمایت خاص آن‌ها نیز بهره‏مند بودم. با این وجود، شش ماهی که در محیط نانوایی به‌سر بردم، خاطره‏ی تلخ و ناخوش‌آیندی را در ذهنم به‌جا گذاشت که پس از آن در هیچ لحظه‌ا‏ی از زندگی فراموشش نکردم. برای من رفتار و سخنانی که در محیط نانوایی بازتاب می‌یافت، چندش‌آور و ناراحت‌کننده بود و در برابر آن‌ها به سختی واکنش نشان می‌دادم. این واکنش شاید به دلیل حساسیتی بود که در آوان نوجوانی داشتم؛ اما این محیط نیز برای آزرده‏ ساختن روان آسیب‌پذیر من چیزهای زیادی داشت که دریغ نمی‏کرد.
رگه‏های تعلق خاطرم به سوسیالیسم نیز در همین دو محیط جرقه خورد. پیش از آن کسانی در حلقه‏ی آشنایانم بودند که مرا با ادبیات و کتاب‏های مارکسیستی آشنا ساخته بودند؛ اما در‌واقع این دو محیط شیرینی‏پزی و نانوایی بودند که محتوای کتاب‏هایی مانند جامعه‏شناسی احمد قاسمی را برایم قابل درک ساختند.(6)
***
درگیری من با محیطی که در آن به‌سر می‏بردم، رفته‌رفته چیزی فراتر از یک واکنش کودکانه شد. نه تنها نمی‏خواستم اسیر این محیط شوم، بلکه تلاش می‏کردم در برابر ناهنجاری‏های آن به مقابله برخیزم. بعدها به من گفته شد که واکنش‏هایم در محیط نانوایی آزردگی‏های زیادی را در میان همکاران و کارفرمایانم خلق کرده بود. گویا آن‌ها احساس می‏کردند که من در حق‌شان ناسپاسی و بی‏حرمتی می‏کنم.
حالا از واکنش خاصم در محیط نانوایی چیز زیادی به یاد ندارم؛ اما می‏دانم که این واکنش را در کارخانه‏ی شیرینی‏پزی نداشتم. آن‌جا کارگری رام و مطیع بودم و هر کاری را که به من محول می‏کردند، انجام می‏دادم. در نانوایی، شاید به دلیل تعلق و ارتباط خویشاوندی با ارباب کار، توقعی متفاوت‏تر داشتم.
گرایش اولم به سوی کتاب در نانوایی به وجود آمد. این‌جا، در خلال وقفه‏هایی که پیش می‏آمد، فرصت داشتم فکر کنم و کتاب بخوانم. به زودی پس‌خانه‌ی نانوایی، جایی که من در آن‌جا به‌سر می‏بردم، پر از کتاب شد. فکر می‏کنم از مطالعه‏ی کتاب، بیش‌تر از هر چیز، هم‏سرنوشتانم را جست‌وجو می‏کردم. جامعه‏شناسی احمد قاسمی شاید نخستین کتابی بود که رگه‏هایی از آگاهی طبقاتی را در من خلق کرده بود. این کتاب را برای اولین‌بار در حلقه‏ی آموزشی کوچکی در خانه‏ی تیمی فعالین سازمان آزادی‏بخش مردم افغانستان (ساما) یافتم. بعد از تجربه‏ی کار در شیرینی‏پزی و نانوایی، فکر می‏کردم با کارگران و بردگان خویشاوندی دارم و همه جزئی از یک قبیله‏ایم. آن‌ها برای من تنها انسان‏هایی بودند که دغدغه خلق می‏کردند. به فکر و مذهب و خون و نژاد‌شان توجه نداشتم. به انسانیت‌شان فکر می‏کردم و حس می‏کردم همین امر کافی بود تا آن‌ها را دوست داشته باشم.
با اسپارتاکوس(7)  در همین زمان آشنا شدم. کتاب هوارد فاست(8)  را به دست آوردم و با هیجان مطالعه کردم. نامه‏ی اسپارتاکوس به سنای روم را حفظ کرده بودم و در ‌خلوتم، از زبان اسپارتاکوس، آن را بیان می‏کردم. داستان مادر نوشته‏ی ماکسیم گورکی(9)  را نیز در همین راه پیدا کردم. بینوایان(10)، پیرمرد و دریا(11)، خوشه‏های خشم(12)....
اما خیلی زود به چهره‌هایی کشانده شدم که اصل مبارزه را برایم آموزش می‏دادند و در من حس مبارز بودن را تقویت می‏کردند. یادم هست که ژاندارک(13) دختر مبارز فرانسوی، از اولین چهره‏هایی بود که توجهم را به خود جلب کرد؛ اما دیری نگذشت که جای همه را چه‌گوارا(14) گرفت. کتاب‏های خاطرات او را پیدا کردم و از کوه‏های سیرامایسترا(15) تا جنگل‏های بولیوی گام‌به‌گام با او راه رفتم. در همین سفر، بالاخره به کابل برگشتم و با مجید کلکانی و خاطره‏های او آشنا شدم....
بیش‌تر کتاب‏هایم را از کتاب‏فروشی غازی می‏گرفتم که صاحب آن مختار نام داشت. گویی مختار دریافته بود که من ‌به چه کتاب‏هایی علاقه دارم و نیز برای خرید آن‌ها با چه مشکلاتی درگیرم. یکی از روزها وقتی به کتاب‏فروشی‏اش رفتم، دیدم کتاب‏های زیادی را جدا کرده و در گوشه‏ای گذاشته است. همه‏ی آن‌ها از کتاب‏هایی بود که من می‏خواستم. بدون این‌که تعارف خاصی کند، همه‏ی آن‌ها را بلند کرد و زیر بغلم گذاشت و گفت می‏توانم آن‌ها را به عنوان امانت با خود ببرم، بخوانم و هر وقت تمام شدند، برگردانم. با این کار، مختار در ابتدای دوره‏ی کتاب‏خوانی من، جایگاه والایی یافت که پس از آن هرگز او را از یاد نبردم.
مختار، دارای چه دیدگاهی بود و از کدام جریان فکری نمایندگی می‏کرد، هیچ نمی‏دانم. خودش هم هیچ‌گاه‌ در این‌باره برایم چیزی نگفت. اکنون او در چهارراهی پل سرخ کارته سه، منطقه‌ای در غرب کابل، دواخانه دارد و من هرگاهی که از مقابل دواخانه‏ی او عبور می‏کنم، در سیمای درهم‏شکسته و تکیده‏ی او، همان چهره‏ی محبوبی را تماشا می‏کنم که مرا در کودکی‏هایم، به‌طور ناشناخته و فارغ از هرگونه توقع، نوازش کرده بود.
اخگر نیز در تمام این مراحل همچون سایه‏ای به دنبالم بود و من هیچ‌گاهی نمی‏توانستم دریافت ‌یا لحظه‏ای تازه از زندگی‏ام را با او در میان نگذارم. بسیاری از کتاب‏هایی را که مختار نداشت، اخگر در اختیارم می‏گذاشت. اخگر، علاوه بر کتاب، برداشت‏ها و تفسیر خودش از محتوای کتاب را نیز با من شریک می‏ساخت.
از اخگر بود که سخنان زیادی ‌در مورد مجید کلکانی و شماری دیگر از مبارزان گم‌نام افغانستان شنیدم. اخگر، گرایش من به‌ سوی همراهان مجید کلکانی را تا زمانی تقویت کرد که داکتر واحد(16)، مامایم، از افغانستان آمد و مرا به‌طور رسمی در ارتباط دوستانش در سازمان آزادی‏بخش مردم افغانستان (ساما) قرار داد.

پی‌نوشت‌ها:
(1) سازمان آزادی‌بخش مردم افغانستان (ساما) یکی از شاخه‌های جریان مائویستی در افغانستان بود که توسط مجید کلکانی و عده‌ای از هم‌رزمان او در اولین روزهای پس از کودتای حزب دموکراتیک خلق ایجاد شد. این سازمان با رهبری و مدیریت خارق‌العاده‌ی مجید کلکانی به سرعت در حلقه‌های شهری رشد کرد و «آنتونی هایمن» در کتاب «افغانستان زیر سلطه‌ی شوروی» تعداد اعضای آن را حدود هشت هزار نفر ذکر کرده بود. مجید کلکانی که از ناحیه‌ی کلکان در ولایت پروان بود، مدت‌های زیادی از زندگی‌اش را به دلیل ضدیت با نظام شاهی در تبعید‌ یا زندان به‌سر برده بود. وی دارای روحیه‌ی عالی مبارزاتی بوده و در میان مردم شمالی از محبوبیت خاصی برخوردار بود. مجید در سال 1359 بر اثر خیانت یکی از نزدیکانش به دام افتاد و اندکی بعدتر توسط رژیم ببرک کارمل همراه با نوزده نفر از اعضای مرکزی ساما اعدام شد. پس از مجید، برادر او، قیوم رهبر، در پیشگامی ساما قرار گرفت که او هم در سال 1369 توسط افرادی ناشناس در پشاور کشته شد.

(2) قسیم اخگر، یکی از معدود روشنفکران مبارز پیرو اندیشه‌ی دکتر علی شریعتی (1933 1975م)، نویسنده‌ی مشهور ایرانی بوده و در میان روشنفکران افغانی از احترام و جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. وی هم‌چون سایر پیروان اندیشه‌ی شریعتی، روحانیت را عامل عمده‌ی انحراف در تفکر اسلامی می‌داند و خواهان الگوبرداری از نمونه‌های ناب در صدر اسلام است. اخگر در تلاش‌های خود برای راه ‌انداختن یک سازمان سیاسی با آرمان‌های شیعی انقلابی به نتیجه نرسید، اما با اندیشه و شخصیتش برای بخش اعظمی از مبارزان مسلمان افغانی حیثیت الگویی داشته است. اخگر از نظر اتنیکی به اقلیت بیات‌های افغانستان تعلق دارد که گفته می‌شود با لشکر سلطان محمود غزنوی، جهان‌گشای مشهور ترک و نادر افشار، پادشاه نامدار ایرانی، به افغانستان آمده بودند. اخگر پس از سقوط رژیم طالبان روزنامه‌ی هشت صبح را در کابل به راه انداخت که یکی از روزنامه‌های موفق افغانستان محسوب می‌شود.

(3) ولایت فقیه نظریه‌ای در فقه شیعه است که نظام سیاسی مشروع در دوران غیبت امام معصوم را متعلق به فقیه می‌داند. نظام جمهوری اسلامی ایران بر اساس این نظریه و مطابق با تفسیر آیت الله خمینی تأسیس شده‌ است.

(4) سازمان نصر یکی از گروه‌های شیعی بود که در تابستان سال 1358 در ابتدا با انتشار اعلامیه‌ای در شهر قم به‌نام «گروه نصر» اعلام موجوديت كرد. رهبران اولیه‌ی این گروه سيد حسين حسيني دره‌‌صوفی، ضامن‌علي واحدي، عبدالعلي مزاري، ميرحسين صادقي ترکمنی (پرواني)، قربان‌علي عرفاني، یوسف واعظی، عبدالحسین اخلاقی، خادم‌حسین ناطقی و عزیزالله شفق بود. در ترکیب گروه نصر سه حلقه‌ی سیاسی مهم اشتراک داشتند: يكي حلقهي تحت رهبری شيخ صادقي ترکمنی (پرواني) که مرکب از عزيز‌الله شفق، محمدكريم خليلي و سیدعباس حکیمی بود و با نام «حزب حسینی» فعالیت می‌کردند؛ ديگري حلقهي عرفانی یکاولنگی که مقیم نجف بود‌ و به «شباب الهزاره» معروف بودند و سومی نیز حلقه‌ي «روحانيت مبارز» که طلاب ایران و سوریه را شامل می‌شد و در این جمع نیز کسانی مانند شيخ ضامنعلي واحدي و شيخ اسحاق رضايي قرار داشتند که از سوی مخالفین سازمان نصر به مغول‌گرایی متهم می‌شدند. اخگر ظاهراً از طریق ضامن‌علی واحدی به سازمان نصر پیوست، اما به زودی به دلیل گرایش‌های ضد ولایت فقیهی خود، همراه با برخی از چهره‌های مشهور دیگر مانند رحمت‌الله افتخاری، سید رضا علوی و داکتر معصومی از سازمان نصر اخراج شدند. طرف‌داران خط ولایت فقیه این عده را به داشتن تفکرات چپ‌گرایانه و التقاطی متهم می‌کردند. رهبران سازمان نصر، اعم از هزاره و سید، در مقایسه با سایر رهبران شیعی از دید بازتری برخوردار بوده و در سازمان‌دهی تشکیلاتی خود نیز از اصول و شیوه‌های مترقی‌تری استفاده می‌کردند. در درون این سازمان، برخلاف اکثر گروه‌های شیعی دیگر، کتاب‌های داکتر شریعتی مطالعه می‌شد و برخی از جمله‌های شریعتی در نوشته‌ها و سخنرانی‌های آنان به‌کار می‌رفت. سازمان نصر، ظاهراً به دلیل همین ویژگی‌های فکری و سیاسی خود، بیش‌تر از سایر گروه‌های شیعی، بر تحولات سیاسی جامعه‌ی هزاره تأثیر گذاشته و در درون حزب وحدت نیز نقش رهبری‌کننده و پیش‌تاز گرفت. رقیبان سیاسی سازمان نصر، اکثراً یا در حلقه‌های مربوط به حزب وحدت منحل شدند‌ یا از متن سیاست جامعه‌ی هزاره کنار رفتند.

(5) داکتر علی شریعتی، یکی از نویسندگان و متفکران برجسته‌ی ایرانی بود که آثار و سخنرانی‌هایش از 1346 تا 1357 خورشیدی سهم بارزی در راه‌اندازی انقلاب ایران داشت. او را به دلیل همین نقش برجسته‌اش، به عنوان معلم انقلاب ایران یاد می‌کنند. داکتر شریعتی با تعریفی تازه از مفاهیم و الگوهای مبارزاتی صدر اسلام، جامعه‌ی روشنفکری ایران را برای برپایی انقلاب اسلامی به حرکت انداخت. او تشیع را یک حزب تمام می‌دانست و تمام عناصری را که در یک حزب انقلابی ضرورت است در الگوهای فکری و مبارزاتی این مذهب نشان می‌داد. او خواهان برپایی جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدی بود که در آن توده‌های آگاه در نقش «امت» و رهبر آگاه در نقش «امام» ظاهر می‌شود. داکتر شریعتی زر و زور و تزویر را مثلث شوم حاکم بر تاریخ عنوان می‌کرد و ائتلاف تاریخی سلاطین و ثروتمندان و روحانیون را به عنوان خط برجسته‌ی قابیلی در تمام جوامع بشری نشان می‌داد. شریعتی مارکسیسم را آفت سوسیالیسم و آخوندیسم را آفت اسلام می‌دانست و خود با صراحت از اسلام منهای آخوند حرف می‌زد.

(6) جامعه‌شناسی احمد قاسمی، کتاب کوچکی بود که توسط احمد قاسمی، نویسنده‌ی چپ‌گرای ایرانی نوشته شده و مفاهیم جامعه‌شناسی و مراحل پنج‌گانه‌ی تحول تاریخی بشر از کمون اولیه تا برده‌داری و فیودالیسم و کاپیتالیسم و سوسیالیسم را از دیدگاه مارکسیستی با زبان ساده تشریح می‌کرد. اکثر حلقه‌هاي مارکسیستی، اعم از طرف‌داران اتحاد شوروی و پیروان اندیشه‌ی مائوتسه‌دون، این کتاب را به عنوان جزوه‌ی آموزش ایدئولوژیک برای اعضای خود تدریس می‌کردند.

(7) برده‌ی گلادیاتور رومی که قیام بردگان را در سال 61 قبل از میلاد در رُم رهبری کرد و بعد از سه سال مقاومت کشته شد.

(8) هوارد فاست (Howard Melvin Fast) نویسنده‌ی امریکایی (ا914 ـ 2003)

(9) ماکسیم گورکی (Maxim Gorky) نویسنده‌ی روسی (1868 ـ 1936)

(10) بینوایان (Les Misérables) اثر ویکتور هوگو(Victor Marie Hugo)، نویسنده‌ی فرانسوی (1802 ـ 1885)

(11) پیرمرد و دریا (the Old Man and the Sea) اثر ارنست همینگوی (Ernest Miller Hemingway)، نویسنده‌ی امریکایی (1899 ـ 1961)

(12) خوشه‌های خشم (the Grapes of Wrath) اثر جان ستاین بک (John Ernst Steinbeck)، نویسنده‌ی امریکایی (1902 ـ 1968)

(13) ژاندارک (Jeanne D’Arc) دوشیزه‌ی اورلئان که در سال 1429 میلادی جنگ مشهور فرانسویان ‌علیه انگلیس‌ها را رهبری کرد و به پیروزی رسانید. انگلیس‌ها او را در 1430 اسیر کردند و در سال 1431 به جرم ارتداد و کفر در آتش سوختاندند.

(14) چه‌گوارا (Ernesto Che Guevara)، مبارز مشهور آرژانتینی که در جنگ‌های آزادی‌بخش کوبا سهم گرفت و هفت سال بعد از پیروزی انقلاب کوبا به بولیوی رفت و پس از یک سال نبرد توسط ارتش بولیوی در جنگل‌های این کشور کشته شد.

(15) سیرامایسترا (Sierra Maestra) سلسله‌کوه‌هایی در کوبا که هسته‌ی انقلاب و مبارزه‌ی پارتیزانی کوبا در آن ریخته شد.


(16) داکتر عبدالواحد، مامایم یکی از کسانی است که در سال‌های 1363 تا 1365 به عنوان رهنما و مربی مرا تحت حمایت و مراقبت خویش قرار داد. او از فرماندهان جبهه‌ی شورای اتفاق، یکی از احزاب سیاسی مربوط به هزاره‌ها در غزنی بود و با سازمان آزادی‌بخش مردم افغانستان (ساما) نیز ارتباط داشت. داکتر واحد مدت‌هایی را به عنوان نماینده و سخنگوی جبهه‌ی غزنی در پاکستان فعالیت می‌کرد و در سال 1376 به عضویت شورای مرکزی حزب وحدت به رهبری  محمد کریم خلیلی درآمد. وی در سال 1377 در بامیان مسموم شد و یک ماه بعد در پاکستان درگذشت. علت واقعی مسمومیت او معلوم نشد؛ اما عده‌ای از نزدیکان حزبی‌اش ادعا کردند که وی را رقیبان سیاسی‌اش در حزب وحدت مسموم کرده اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر