«برادرها، شکر خدای
بزرگ را به جای کنید، به سجده بیفتید، دو رکعت نماز شکرانه بخوانید که الحمدلله بعد
از مدت 20-25 سال پس به افغانستان ما حکومت اسلامی میآید و قایم میشود... به تمام
مأمورین هدایت داده شده که پس به کارهای خود بروند. هر کسی که هست به کار خود برود.
ما کسی را غرض نداریم. ما برادر شما هستیم. میخواهیم همهی شما به کار خود مشغول باشید.»
(صبغتالله مجددی،
ممثل حکومت عبوری مجاهدین،
در بیانیهی افتتاحیه، پس از سقوط حکومت نجیبالله) (1)
9
ورود به کابل
در آستانهی سقوط
حکومت نجیبالله، من حدود بیستوسه سال داشتم و حس میکردم از نظر فکری و عقیدتی با
دیدگاههای گوناگون آشنایی دارم و اندکاندک از تأثیر باورهای جزمی، اعم از چپ و راست،
فارغ میشوم و میتوانم به دیدگاهها و نظرهای گوناگون، فارغ از قداست ایدئولوژیک
نگاه کنم. مارکسیسم و چهرههای محبوب جنبش انقلابی چپ برای من از الگوهای خوب تاریخ
بشر محسوب میشدند، بدون اینکه احساس خداستیزی آنان مرا وسوسه کند یا در جهانبینی
ماتریالیستی آنان شریک باشم. اخگر را دوست میداشتم، بدون اینکه نفرت و شعارهای داغ
ضد ولایت فقیهی یا ضد احزاب جهادیاش مرا همردیفش قرار دهد. به همینترتیب، حکیمی
و همراهانم در سازمان نصر صمیمیترین خاطرههای زندگی دشوارم را تشکیل میدادند؛ بدون
اینکه مانع رابطهی دوستانهام با علیاکبر قاسمی در شورای اتفاق یا اخگر و دهها
چهرهی چپگرا در جریانهای مذهبی و غیرمذهبی شوند. شریعتی را در موارد زیاد مقتدای
فکر و ایمان مذهبیام میدانستم؛ اما هیچگاه از مطالعهی آثار و نوشتههای او به
تعصب شدید مذهبیاش گرفتار نشدم، یا در همراهی با او، از مطالعهی آثار مطهری یا سروش
احساس خستگی یا بینیازی نمیکردم. خودم رسیدن به این مرحله را نوعی رشد تلقی میکردم
و از آن احساس رضایت داشتم.
با این وجود در
ذهن من، مذهب و گرایش مذهبی، به عنوان یک عامل مهم در پاسخگویی به نیازهای انسان،
هنوز هم از جایگاه بلندی برخوردار بود و درست مانند اکثر هموطنان دیگرم، شکست حزب
دموکراتیک خلق در افغانستان و شکست اتحاد شوروی در جهان را، نشانهای از پیروزی باورهای
مذهبی و رشد حرکتهای اسلامی میدانستم. برای من هنوز اسلام راهحلهایی داشت که میتوانست
بر نگرانیهایم غلبه کند. اخلاق و رفتار انسانها را دارای پایهی دینی میدانستم و
معتقد بودم که با رویکرد اصلاحگرانهی دینی میشود ناهنجاریها را از بین برد و انسانها
را به جامعهی مرفه و عادلانهی توحیدی هدایت کرد. این ذهنیت تقریباً در تمام مقالهها
و سخنرانیهایم و در صنفهای درسم با دانشآموزان مکتب نیز بازتاب مییافت.
در آستانهی سقوط
رژیم نجیبالله، حسی داشتم شبیه مجاهدینی که پس از سالها جهاد و هجرت به مکه بر میگشتند
و جامعهی نوینی را با اعتقادی نوین بنیانگذاری میکردند. وقتی به کابل آمدم، ذهنم
از همهچیز خالی بود، جز ایمان به خدا و اطمینان از معجزههایی که دین در انتظار مردم
خسته و بیپناه افغانستان میگذاشت. به خوبی میدیدم که این حس، اختصاص به من نداشت.
گروه کثیری از نسل من با همین حس، شادمانی و خوشی میکردند و به آیندهی درخشانی که
به زودی شروع میشد، لبخند میزدند.
***
و اما واقعیت آبستن
چیز دیگری بود....
تنها یک روز پس از
انتقال قدرت به مجاهدین، یعنی در نهم ثور 1371، با یک موتر مینیبوس، در معیت عدهای
از همراهان دیگر، پشاور را به قصد کابل ترک کردم. بر این «یک روز»، تأکید میکنم، چون
به نظر میرسد همین تأخیر یکروزه از بزرگترین حادثه در تاریخ معاصر افغانستان، مرا
تا دو سال و هشت ماه دیگر از حوادث عقب انداخت و موجب شد که هیچگاه بر حوادث مسلط
نشوم. من در تمام این مدت، حداقل «یک روز»، اگر نه بیشتر، از حادثهها عقب بودم.
احساس میکنم حوادثی
که در کابل رخ داد، مرا به سختی غافلگیر کرد و سرنوشتم در جریان این حوادث، عمدتاً
خارج از ارادهی آگاه خودم شکل میگرفت و من، به معنای واقعی کلمه، هیچگاه انتخابگر
نخست نبودهام. این تجربه را با این شدت، نه قبل از حوادث کابل داشتم و نه پس از آن.
شاید این اعتراف تلخی باشد، اما ناگزیرم آن را به عنوان سرفصل تجربهی جدید زندگیام
به یاد داشته باشم. این نکته را در ارتباط با اکثر حادثهسازان دههی هفتاد خورشیدی
در کشور نیز صادق میدانم و در فصلهای بعد با تفصیل به آن خواهم پرداخت.
حدود یک سال بود
که در پشاور برای برخی از نشریهها مقاله مینوشتم و در نشریهی «بشارت»، ارگان رسمی
حزب وحدت، عضو هیأت تحریر بودم. در برخی از نوشتههایم، بدون شک، رگههایی از نگرانی
نسبت به آینده وجود داشت. من از تعبیرهایی که تنشهای قومی را دامن میزدند، ابراز
ناخورسندی میکردم و هنوز هم بر وحدت ملی و اسلامی باورمند بودم. در هنگامهی تحولات
شمال، زمانی که رادیو بیبیسی در پایان مصاحبهای با سلیمان لایق(2)، از او به عنوان
فردی از جامعهی پشتون که گویا «دیگر اکثریت قومی پذیرفته نمیشوند» یاد کرد، مقالهی
بلندی نوشتم که در نشریهی بشارت چاپ شد و در آن از اینگونه تعبیرها به شدت ابراز
نگرانی کردم و آن را تبلیغی برای بیثبات ساختن و اشتعال جنگهای قومی و فرقهای خواندم.
قسیم اخگر اولین فردی بود که در برابر این نوشتهام اعتراض کرد و آن را خیالبافانه
خواند و از من خواست که وقتی از سیاست چیزی نمیدانم، بهتر است هیچچیزی ننویسم. او
در جمع هیأتی از «شورای متحد دفاع از حقوق ملیتها»(3) به پشاور سفر کرده بود و در
این سفر، من هم فرصت یافتم با آنها دیدار کنم.
اخگر راست میگفت.
من تنها مقالهنویس بودم، نه اینکه چیزی از مکانیزم ادارهی قدرت یا مدیریت سیاسی
یک کشور بحرانزده بدانم. نگرانیهای من نیز، درست مثل اکثر هموطنان دیگرم در آن زمان،
حالت طبیعی و ناخودآگاه داشت. من هنوز هم به رفتن نجیبالله فکر میکردم، نه به هوشدارهای
دردآلود او که کابل، پس از ورود دستهجمعی تفنگداران فاتح به چه سرنوشتی دچار خواهد
شد.(4) من گامهای پیروزمند مجاهدین بر جادههای کابل را انتظار میکشیدم و به لحظهای
میاندیشیدم که بیشتر از یازده سال برای رسیدنش چشم دوخته بودم.
این را هم به یاد
دارم که در شب بیستوهفتم دلو 1367، زمانی که آخرین سرباز ارتش سرخ از دریای آمو
عبور کرد، همهی رهبران و فرماندهان جبههی «قیاغ» ابراز شادمانی میکردند و دعا و
تکبیر از زبان همه بلند بود. اینها کسانی بودند که میتوانستند در مورد جنگ و صلح
و مرگ و زندگی انسانها تصمیم بگیرند. اما در میان جمع، حتا یک فرد را هم به یاد ندارم
که به اندازهی یک لحظه درنگی خلق کرده باشد تا کسانی به مسؤولیت دشوار ایجاد و مدیریت
نظام سیاسی پس از فروپاشی رژیم حاکم بر کابل فکر کنند.
بعد از آن شب، من
چهار سال دیگر را با هیجان و انتظار پیروزی مجاهدین بهسر برده بودم و هر لحظه را گامی
میدانستم که مرا به سوی این فتح بزرگ هدایت میکرد. من، درست مثل اکثر هموطنان دیگرم،
بیشتر با حس خود زندگی میکردم تا اینکه با مغز خود تجزیه و تحلیل کنم و شاید، همین
حس، آغاز به زانوافتادنم در برابر حوادث کابل بود.
***
حوادثی که در کابل
رخ داد، این نکته را روشن ساخت که تجربهی من، در آستانهی سقوط رژیم نجیبالله، تجربهی
استثنایی و فردی نبوده است. همراهانم در گروههای مختلف، تقریباً همسطح من، یا با
اندک تفاوتی نسبت به من، همین تجربه را داشته و در همین مرحلهای از درک و تحلیل قرار
داشتهاند.
من نه تنها در نشریههای
حزب وحدت مقاله و تحلیل سیاسی و مذهبی مینوشتم، بلکه اولین پیام سیاسی آیتالله صادقی
پروانی(5)، در مقام رییس شورای عالی نظارت حزب وحدت را نیز نوشتم که بدون تغییری زیاد
در لحن و محتوای آن، با ادبیات و سبک نوشتاریای که من داشتم، در هزاران نسخه منتشر
شد و به عنوان ضمیمهای در پایان کتاب او که تفسیری از سورهی فلق بود، نیز جا گرفت.
در این پیام، از زبان آیتالله صادقی پروانی کمونیسم «تجربهی ناکام بشر در عرصهی
عدالتخواهی» قلمداد شده بود و تمام اعضای حزب دموکراتیک خلق، بدون استثنا مورد عفو
و بخشش قرار گرفته بودند.
به همینترتیب، در
تهیهی بیانیههای دیگر حزب وحدت در سطح پاکستان نیز یا مستقیماً نقش داشتم یا حداقل
نظرم در آنها اعمال میشد. با افراد رده اول در تصمیمگیریهای سیاسی حزب وحدت در
پشاور نیز، ارتباط نزدیکی داشتم و حس میکردم که، بهجز مقام و عنوان خاصی در ردهبندیهای
تشکیلاتی، اکثر آنها چیز خاصی نداشتند که تفاوت برجستهای را در تفکر و نگرش سیاسی
آنها نشان دهد. حداقل میتوانم ادعا کنم که اکثریت آنان در هیجان و نظرهای خوشبینانهی
من شریک بودند و کسی نبود که بهطور مشخص بگوید زبان قدرت و زور، فضای سیاسی کشور را
بلعیده و این زبان، برای ملت افغانستان شگون نیکی ندارد.
در سطح ملی و کلانتر
نیز وضعیت مشابهی جریان داشت. در حالیکه حزب وحدت از فتح مزارشریف و نقطههای مهم
شهر کابل حرف میزد و ائتلاف جبلالسراج را فصل جدیدی در تاریخ سیاسی افغانستان میدانست
که اجازه نمیدهد افغانستان به گذشته بازگردد، جنرال دوستم و جنرالان شمال از نقش
برجستهی خویش در ساقط ساختن رژیم نجیبالله و دهها هزار نیروی رزمندهی تا دندان
مسلح که تحت فرمان خود داشتند، سخن میگفتند. گلبدین حکمتیار حمله بر کابل را اجتنابناپذیر
میدانست و اصرار داشت که مجاهدین «با صدای اللهاکبر و گامهای فاتح» وارد شهر شوند،
اما احمدشاه مسعود، در مقابل، دفاع قاطعانه از مردم کابل را وظیفهی خود میدانست و
مدعی بود که گویا همه به او چشم دوختهاند و رسالت تاریخی حفاظتشان را به او سپرده
اند.(6)
در همین فضای پرالتهاب،
رهبران احزاب در پشاور، تحت فشار پاکستان، تشکیل جلسه دادند تا برای تقسیم قدرت به
توافق برسند؛ اما در میان آنها، هرگز کسی به مکانیزم سیاسیای که ادارهی قدرت را
در شرایط دشوار بعد از جنگ، و بعد از ورود هزاران تفنگدار فاتح میسر سازد، درنگ نمیکرد.
مجددی را به عنوان مهرهای که ضعیفتر از همه بود و کسی از کنارزدنش واهمه نداشت، ممثل
اولین دولت اسلامی لقب دادند و به کابل فرستادند. شیخ آصف محسنی به نمایندگی از شیعیان
مصاحبه کرد و گفت که در مذاکره با سران احزاب هفتگانه به حق تنظیمی خود رسیده و خواست
بیشتری ندارد.... همهی اینها نشانهی برخورد سهلانگارانه با دشوارترین چالش سیاسی
زمان بود و بهنظر میرسد همین سهلانگاری، همه را در نسبتهای متفاوت، اما شبیه هم،
زمینگیر ساخت.
***
من، در طول دو سال
و هشت ماه، از نزدیک شاهد اکثر حوادث مهم کابل بودم: از جنگ و نفرت تا ترس و وحشت؛
از عشق و فداکاری و پیروزی تا نگرانی و خیانت و شکست؛ از مظلومیت و بیپناهی تا خشونت
و بیرحمي.
احساس میکردم حوادث
کابل با دستان هیچکسی شکل نمیگرفت، بلکه همه، حداقل رهبران و فرماندهان افغان، در
چنگال این حوادث، بازیگران ناخودآگاهی بودند که در بهترین صورت تلاش میکردند اولین
بازنده محسوب نشوند. شاید این قضاوت، برای عدهای پذیرفتنی نباشد؛ اما حوادث نشان داد
که نتیجهی جنگ در نهایت برای هیچیک از طرفهای درگیر خوشآیند و رضایتبخش نبود.
به همین دلیل است که میتوان گفت عواملی خارج از ارادهی آگاه این رهبران و فرماندهان
نیز بوده است که در حوادث کابل نقش اساسیتری داشته اند. این عوامل چه بود: دستهایی
از خارج کشور؟... سنتی که از زیر پوست تاریخ و مناسبات کشور سر بلند میکرد؟... تقدیر
و انتقام خداوند؟...
در یک قضاوت عام
و کلی، در پایان جنگهای کابل، مسعود، سیاف(7) و محسنی خود را به همان اندازه غافلگیر
احساس میکردند که مزاری، دوستم و حکمتیار(8). بهنظر میرسد غافلگیر شدن وجه مشترک
همهی اینها بوده است، با اینکه برخی از آنان وانمود میکردند که گویا کنترل حوادث
را در دست دارند. سخنان و مواضعی که از آدرس این رهبران و فرماندهان در تاریخ ثبت شده
است، گواه رویکرد ناخودآگاه، یا حداقل غیر سیاسی اکثریت آنان، با معضل سیاسی پیچیدهای
بود که به دامش افتاده بودند. جمعی از این رهبران تنها عالمان دین بودند و تجربهی
سیاسیشان منحصر بود به جلسههایی که در حضور مأموران اطلاعات یا نمایندگان ارگانهای
رسمی کشورهایی معین برگزار کرده بودند. برخی فقط سرباز جبهه بودند و تجربهی سیاسیشان
محدود به ضرورتهایی بود که شرایط و نیازهای جنگ مطرح میکرد. قدرت بزرگ آنها نیز،
در بهترین صورت، از میلههای تفنگ صدا میکرد، نه از منطق روشنی که حداقل هوشدارهای
نجیبالله را به عنوان آزمونی در برابر خود تلقی کنند که میتواند خطرناک باشد.
در اولین روزهای
ورود مجاهدین به کابل، با عدهای از فرماندهان جهادی برخوردم که کتابهایی از مبارزان
انقلابی کشورهای مختلف را خوانده و دقیقاً مانند همان مبارزان ژست میگرفتند و ادا
و اطوار درمیآوردند. فرماندهی را به یاد دارم که در یکی از اتاقهای علوم اجتماعی
که مقر رهبری حزب وحدت بود، ورود مجاهدین را با قصههایی از جنرال جیاپ(9) در ویتنام،
چهگوارا در کوبا و چوته(10) در چین شبیه میدانست و نقل قولهایی را از خاطرات آنان
برای مخاطبان هیجانزدهی خود بر زبان میراند. فرماندهی را دیدم که با مشتهای گرهکرده
از «کجکلاهان» و «عیاران» سخن میگفت.
کابل را هیجان عجیبی
فرا گرفته بود. رهبران و فرماندهان پیروز، تنها به سهم بزرگتری میاندیشیدند که جهاد
مردم افغانستان بهعنوان میراث روی دستشان گذاشته بود. حتا حفاظت این میراث و انتقال
آن به نسلهای بعدی نیز توجه کسی را جلب نمیکرد. سخنرانی، مصاحبه، رادیو، تلویزیون،
عکس و پوستر و همهچیز غرور پیروزی را در فضایی تصویر میکرد که نظم و مدیریت خاصی
در پس آن دیده نمیشد. کابل سالهای بعد را در همین فضا گذراند تا بالاخره به تلی
از خاک و گودالی از اجساد تبدیل شد.
***
من، در نخستین روز
ورودم به کابل، با استقبال زنکاکایم مواجه شدم که از من و همراهانم با نقل و شیرینی
پذیرایی کرد و بعد از یازده سال، ما را در آغوش گرم خود جا داد. او نمیتوانست از
خوشی و خنده باز ایستد و مدام میپرسید و میگفت و به من و همراهانم نگاه میکرد. گویی
معجزهای باورنکردنی در زندگیاش اتفاق افتاده بود.
آن روز قصههای زیادی
داشتیم که برای هم بگوییم. اولین مصاحبهی احمدشاه مسعود با خبرنگاران را نیز در تلویزیون
سیاه و سفید کوچک روسی، در خانهی کاکایم تماشا کردم. به یاد روزهای کودکی از خانه
بیرون رفتیم و کوچهها و باغهایی را که بخش شیرینی از خاطرات کودکی ما را در بر
داشت، زیر پا گذاشتیم. کابل تغییر چندانی نکرده بود. خانهها و کوچهها همچنان دستنخورده
مانده بودند. تنها باغهای اطراف فاضلبیگ(11) آثار جنگ و آشوبی را که تحمل کرده بود،
نشان میداد. به خانههای همسایهگانی سر زدیم که از اقوام مختلف بودند و اکنون جمع
زیادی از بزرگانشان از دنیا رفته و کودکانشان بزرگ شده و سرپرستی خانواده را بر دوش
داشتند. همهچیز هیجانانگیز و زیبا بود؛ اما نمیدانستیم که فاصلهی چهارده سال جنگ
و آشوب، رشتههای زیادی را در روابط ما و همسایگان ما گسیخته است که خوشبینی و خاطرات
شیرین کودکی ما نمیتواند آنها را بههم وصل کند.
فقط چند هفته بعد
بود که زنکاکایم با فرزندان خود، از خانهی ما در فاضلبیگ، که سالها در آن زندگی
کرده بود، گریخت و به دشت برچی رفت تا در میان هزارهها مصؤون باشد. گاهناگاه، در
خانهی عاریتیای که پناه گرفته بودند، به سراغشان میرفتم. زنکاکایم، به محض آنکه
مرا میدید، با طنز تلخی میگفت: «خدا شمو سگسکورا ره سَلمَت نمیآورد. ای چه بلایه
که سر مردم آوردین؟»
حکایت من و زنکاکایم
باز یک استثنا نبود. حکایت همهی مردم کابل بود که مانند من و زنکاکایم، سالهای طولانی
در انتظار پیروزی مجاهدین و بازگشت آرامش و صلح در زندگی خود لحظهشماری کرده بودند.
جنگ همه را، به یک گونه، غافلگیر کرده بود. میدانستم که زنکاکایم با شوخی تلخی این
حرف را به من میگفت؛ اما تلخی واقعیتی که در کابل بر زندگی مردم چنبر زده بود، به
مراتب گزندهتر از این سخن بود.
***
در نخستین روزهای
پیروزی مجاهدین هزاران تن مسلح و غیرمسلح به کابل ریختند. از کاروانهای نظامی با گلوله
و شلیکهای شادیانه استقبال میشد و از رهبران با گل و نذر و خنده و تکبیر اللهاکبر.
کابل در میان شور و هلهلهی مردم و رهبران جدید خود، فرصت نداشت تا به آیندهی دشواری
که در پیش بود، فکر کند. این شهر از جنگ و ناامنی خسته بود. تاریخ کابل تاریخ ورود
و خروج فاتحان و شکستخوردگان بوده است. گویی حالا هیچکس نمیخواست خوشیهای جدیدش
را با نگرانی و تشویشهای موهوم از دست بدهد.
روزی که ابوذر غزنوی
با جمعی دیگر از فرماندهان حزب وحدت از غزنی وارد کابل شدند، من نیز در جمع صدها نفری
بودم که از کابل تا نزدیکی میدانشهر به استقبالشان رفتم. مسیر راه از موتر و ازدحام
مردم هیجانزده و مسرور بند افتاده بود. به محض اینکه کاروان موترها از پل کمپنی گذشت،
فیرهای شادیانه آغاز شد. همان روز دختر برادر قاعدزاده، یکی از فرماندهانی که به همراهی
ابوذر به کابل آمده بود، در اثر اصابت مرمیهای شادیانهای که به منزلشان فرود آمده
بود، جان داد. گویا این هدیهای بود که ورود یک فرمانده برای خانوادهاش داشت. شام
همانروز، آسمان کابل، در سمت شرق و شمال و غرب، چراغباران از مرمیهای شادیانهای
بود که به هوا میرفت. کسی با هنرمندی تمام، تلاش میکرد تا از فیرهای شادیانه در هوا
اللهاکبر بنویسد.
نقاط زیادی از شهر
کابل در اختیار نیروهایی بود که خود را منسوب به حزب وحدت میدانستند. در میان این
نقاط، به مشکل میشد دو یا سه نقطه را نشان داد که اهمیت نظامی یا سوقالجیشی داشته
باشد. مکتب بود و دانشگاه و پوستههای امنیتی و مقر ناحیه و چند ساختمان از بخشهای
امنیت دولتی. ظاهراً علیجان زاهدی و سید مصطفی کاظمی، دو تن از رهبران ارشد حزب وحدت
پیش از سقوط رژیم نجیبالله به کابل آمده بودند تا مدیریت و رهبری اوضاع را در دوران
انتقال عهدهدار شوند؛ اما این دو شخص، در عمل، از اقدامات مردم عقب افتادند و در ادارهی
شهر و کنترل اوضاع نقش خاصی نداشتند.
در مقایسه با حزب
وحدت، شورای نظار و حزب اسلامی برای ورود به شهر از سازماندهی نظامی خوبی برخوردار
بودند. جنرال نبی عظیمی به عنوان فرمانده گارنیزیون کابل، تمام کمربندهای امنیتی و
نقاط مهم نظامی را به روی نیروهای شورای نظار باز کرده بود. فرماندهان نیرومند دیگری
همچون جنرال بابهجان و آصف دلاور در مقام رییس ستاد ارتش حکومت نجیبالله نیز در
کنترل اوضاع با شورای نظار همکاری زیادی داشتند؛ اما از میان جنرالان هزاره، بهجز
فرقهی 95 که با جزوتامهای محدود، به نام هزارهها تشکیل شده و فرماندهی آن را افسران
هزاره در دست داشتند، هیچ افسری نتوانست در تحولی که پیش آمده بود، نقش مهمی به نفع
حزب وحدت انجام دهد.(12)
جوانانی که توانسته
بودند ادارات دولتی را تصرف کنند، با ابتکار شخصی، تکهی سبزی را روی دیوار آن آویخته
بودند که با رنگ سفید یا زرد نام حزب وحدت اسلامی بر روی آن نوشته شده بود. برخی از
این گروهها تا زمان زیادی ندیدند که از جانب حزب وحدت پارچهی متحدالشکل و رسمی
در اختیارشان قرار گیرد یا برایشان گفته شود که چگونه میتوانند در سلسلهمراتب
تشکیلاتی حزب عمل کنند.
***
ساختمان علوم اجتماعی
در دامنهی کوه افشار، مقر رهبری حزب وحدت انتخاب شد. این ساختمان در بلاکهای متعدد،
مکان خوبی بود برای اینکه بخشهای مختلف فعالیتهای حزب وحدت را در خود جای دهد. خوابگاههای
این ساختمان نیز برای رهبران و فعالان حزب وحدت مجال میداد تا نزدیک به مقر حزب، از
سهولتها و امکانات رفاهی خوبی برخوردار باشند.
رهبران و فعالان
حزب وحدت، در نخستین روزهای پس از پیروزی مجاهدین، در کاروانهای عظیم وارد کابل شدند.
صدها تن با هواپیما از ایران رسیدند و هزاران تن نیز از دیگر ولایتهای افغانستان.
فضای علوم اجتماعی به عنوان مقر رهبری حزب وحدت، با ازدحام و شلوغی و هرج و مرجهای
خود، تصویر رسمی این حزب را در پیشگامی داعیهی سیاسی هزارهها تمثیل میکرد. در پارهای
از موارد، داستانهای خندهداری اتفاق میافتاد که هم بیانگر ازدحام هیأت رهبری حزب
وحدت بود و هم ناشیگری آنان در استفاده یا برخورداری از امکانات و سهولتهای رفاهی
را نشان میداد. معمولاً هر کسی که زودتر میرسید هر دروازهی بستهای را که میدید،
ورقهای بر آن نصب میکرد که کس دیگری مزاحمت نکند یا به اشغال آن دست نزند. یکی از
مسؤولین فرهنگی حزب وحدت، درست در برابر اتاقی که من و سید محمد سجادی(13) در آن ساکن
بودیم، بر دروازهای نوشت: دفتر استاد علوینژاد بلخی. وقتی خودش موفق شد کلید دروازه
را پیدا کند و آن را باز کند، معلوم شد که دروازهی بسته به تشناب راه داشته است نه
به اتاقی که دفتر یا خوابگاه استاد علوینژاد بلخی باشد.
حزب وحدت حاصل اتحاد
چند گروه مذهبی شیعی بود که روحانیون مذهبی اکثریت قاطع را در هیأت رهبری آن تشکیل
میدادند. مزاری دو سال بعد، در یکی از صحبتهایش با جمعی از مردم کابل و عدهای از
اعضای شورای مرکزی حزب وحدت، یادآوری کرد که در آن زمان همهی این رهبران برای گرفتن
وزارت و ریاست به کابل آمده بودند و هیچکسی هم به مقامی پایینتر از وزارت راضی نبود:
«در دوران چهار سال
یا سه سالی که از عمر حزب وحدت سپری شده بود، هیچ وقت از خارج و داخل، سی نفر در بامیان
جمع نشده بودند؛ ولی وقتی که کابل فتح شد، در همان روزهای اولِ فتح که ما اینجا آمدیم،
هشتاد نفر از اعضای شورای مرکزی و شورای نظارت در اینجا آمده و این هشتاد نفر هم از
گروههای منحلهی سابق جمع شده بودند. انقلاب چهاردهسالهی مردم پیروز شده بود و از
آنطرف برادران اهل تسنن، برادران هفتگانهی ما، ما را حذف کرده و میگفتند که حرف
شیعهها را بعداً میزنیم و از این طرف هم اینها هشتاد نفر آمده و همه وزارتخانه
میخواستند؛ یعنی از وزارت پایینتر قانع نبودند و همه میگفتند: «وزارت»! این مشکلی
بود که در اینجا پیش آمده بود و وقتی هم که با مجددی توافق شد که سه وزارتخانه به
ما داده شود، این سه وزارتخانه به هیچوجه قابل تقسیم بر 9 حزب منحله نبود و از این
طرف هم هیچکسی از وزارتخانه پایین نمیآمد و اقلاً برای حزب منحلهیشان از یک وزارتخانه
کمتر قانع نبودند.»(14)
ازدحام و شلوغی در
مقر رهبری حزب وحدت به اندازهای بود که اگر کسی میخواست از یکی از راهزینههای علوم
اجتماعی بالا و پایین برود، باید خودش را برای چند دقیقه در کنارهی دیوار محکم میگرفت
تا با فشار کاروان روحانیون و رهبرانی که بهطور دستهجمعی بالا یا پایین میرفتند،
خرد نشود. مردم نیز از اقشار و دستههای گوناگون به علوم اجتماعی هجوم میآوردند تا
یکی از رهبران یا فرماندهان منسوب به قوم یا منطقهیشان را دیدار کنند و برایش خوشآمد
بگویند.
یک ماه بعد، زمانیکه
جنگ در کابل شروع شد، موج گریز از علوم اجتماعی آنچنان سریع اتفاق افتاد که در
چند ساعت در تمام این ساختمان بزرگ کسی جز عدهی معدودی از نظامیان یا افراد خاصی
از هیأت رهبری حزب وحدت به چشم نمیخورد. روز دوم جنگ بود، از دفتر فرهنگی در منزل
دوم ساختمان علوم اجتماعی بیرون شدم، مزاری را دیدم که وضو گرفته و آستینهایش هنوز
تا آرنجها بَر زده بود، جاکتی پشمیِ بدون آستین، سر برهنه و ریش انبوهی که از آب
وضو مرطوب بود، سیمای آرام او را در دهلیز علوم اجتماعی برجسته میساخت. دفتر کار او
با دفتر فرهنگی دو اتاق فاصله داشت. هیچ کسی دیگر در این ساختمان نبود. دهلیزها و
اتاقها خالی بود و تنها یکی از محافظان مزاری دم دروازهی دفترش ایستاده بود. تغییر
وضعیت در فضای علوم اجتماعی، درواقع شاهد خوبی بر غافلگیر شدن اکثر اعضای رهبری و
فعالان حزب وحدت بود. جبههی جنگ، خارج از کنترل همه، برای خود مدیریت و فرماندهی خلق
کرده بود. مزاری، بهعنوان رییس شورای تصمیمگیری حزب وحدت، نقش محوری را برای همهی
آنها بازی میکرد، نه اینکه فرماندهی و رهبری واقعی سنگرها را بر عهده داشته باشد.
***
نخستین درگیری فکری
و سیاسی در درون حزب وحدت، با معرفی وزرای پیشنهادی این حزب در حکومت موقت مجاهدین
آغاز شد. شورای تصمیمگیری حزب وحدت، به جای اینکه رهبران و فرماندهان ارشد مجاهدین
را به کابینهی موقت مجددی معرفی کند، جنرال خداداد، یعقوب لعلی، داکتر غلاممحمد ییلاقی
و داکتر عبدالواحد سرابی را پیشنهاد کرد. یعقوب لعلی در زمان ظاهرشاه وزیر فواید عامه
بود و داکتر عبدالواحد سرابی در همان زمان وزیر پلان. سرابی در حکومت نجیبالله به
عنوان معاون رییسجمهوری نیز ایفای وظیفه میکرد و زمانیکه نجیبالله قصر ریاستجمهوری
را ترک کرد، وی به نمایندگی از رییسجمهوری، قدرت را به صبغتالله مجددی تسلیم کرد.
غلاممحمد ییلاقی در دوران نجیبالله به عنوان معین وزارت تجارت تعیین شده بود. اما
جنرال خداداد، از افسران برجستهی حزب دموکراتیک خلق بود که سالهای طولانی در درهی
پنجشیر با احمدشاه مسعود جنگیده بود و احمدشاه مسعود از جنگهای او خاطرات ناخوشآیندی
داشت. وی در سالهای 1367 و 1368 قوماندان فرقهی 14 غزنی بود.
جمعی این اقدام حزب
وحدت را به وسعت نظر و دیدگاه سیاسی این حزب نسبت دادند که گویا علاقهمند است حکومت،
بهعنوان ارگان اجرایی امور، به افراد متخصص و حرفهای سپرده شود و این حزب، در امر
حکومتداری از دیدگاه متعصبانهی مذهبی و ایدئولوژیک پیروی نمیکند.
جمعی دیگر گفتند
که این اقدام، بهخصوص پیشنهاد جنرال خداداد بهعنوان وزیر امنیت ملی، نوعی هوشدار
به اقدامات نظامیگرانهی احمدشاه مسعود بود که گویا با اِعمال فشار نمیتواند حزب
وحدت را مقهور سازد. طبق این برداشت، جنرال خداداد در واقع رقیب نظامی احمدشاه مسعود
بود که در مقابله با او وارد کابینه میشد.
جمعی دیگر، این اقدام
را به بنبستی نسبت دادند که حزب وحدت از نظر تشکیلاتی با آن مواجه بود و نمیتوانست
چند کرسی محدود کابینه را بین گروههای مختلفی که همه داعیهی سهم بالاتر داشتند، تقسیم
کند. در واقع، این کار، برای حزب وحدت فرصت میداد تا در زمانی مناسب، شخصیتهای مورد
اتفاق همه را شناسایی کرده و برای احراز پستهای دولتی پیشنهاد کند.
عدهی دیگری نیز
باورمند بودند که مزاری، با شناخت از وضعیت دشواری که در پیش رو داشت، با این اقدام
صفوف اجتماعی نیروهایش را مستحکم ساخت. وی با معرفی این چهرهها نهتنها از امکان
هرگونه شقهبندی ایدئولوژیک و سیاسی در درون هزارهها جلوگیری کرد، بلکه زمینه را برای
استفاده از توانمندیهای مسلکی افسران و کادرهای متخصص حزب دموکراتیک خلق نیز فراهم
ساخت.
مزاری از زبان خود
به هیچ یک از این شایبهها پاسخ نگفت. تنها دو سال بعد در یکی از صحبتهایش یادآوری
کرد که جنرال خداداد کاندیدای او نبوده، اما چون در رأیگیری شورای تصمیمگیری نسبت
به کاندیدای مورد نظر او رأی بیشتری داشت، بهعنوان رییس شورای تصمیمگیری از این
انتخاب حمایت کرده و عقب آن ایستاده است:
«حالا برادران هر
چه که میگویند و لطف میکنند، مربوط به خودشان است، ولی جالبش اینجا بود که آن روز
ما مصوبه داشتیم که بیطرفها را به وزارتخانه معرفی کنیم، و تعصب گروهی برادران آنقدر
زیاد بود که پیشنهاد کردند که از این بیطرفها کسی به گروههای منحلهی سابق ارتباط
نداشته باشد؛ حالا امروز میگویند که «نفرهای دولتی معرفی شد»، «نفرهای غیرجهادی معرفی
شد»؛ ولی آن روز به خاطر تعصبات گروهیشان حتا کسی را که مثلاً یک سال قبل با فلان
تنظیم منحله ارتباط داشته است، قبول نداشتند!.... علمای ما هم که جمع شده بودند، هر
کس را که احتمال میدادند در آینده نقش داشته باشد، شب و روز رفته، دروازهی خانهاش
را میزدند و در این شرایط ما هم ناچار بودیم که از پاشیدگی حزب وحدت جلوگیری کنیم
و بیاییم کادرهای متخصص و کاردان را مطرح کنیم و همین سه چوکیای را که به نام شیعه
و به نام حزب وحدت گرفته شده، به اینها بدهیم. بعد هم ـ محققزاده تشریف دارند (اشاره
به محققزاده) ـ ما در شورای تصمیمگیری پانزده نفر داشتیم. از جملهی پانزده نفر،
نُه نفر به کسانی که تعیین کرده بودیم، رأی دادیم و بعضی نفرهایی که مطرح بودند، من
کاندید نکرده بودم. یعنی من کاندید کرده بودم، ولی کاندیداهای من رأی نیاوردند. به
این رأی نُه نفر که اکثریت بود، چهارده نفر ما امضا کردیم. تنها عالمی بلخی امضا نکرد
و آمد و به من گفت که من قبول ندارم. ولی با اینهم، وقتی که از اتاق بیرون آمدند،
متأسفانه هیچکس نگفت که ما رأی دادهایم و اکثریت گفت که فلانی با استبداد رأیی که
داشته، خودش تصمیم گرفته است! البته من هم از اینکه رییس شورای مرکزی و مسؤول اجرای
مصوبه بودم، پشت سر آن ایستادم و الحمدلله آن روز حزب وحدت نجات پیدا کرد و آنچه را
که مردم فکر میکردند به ضررشان است، به نفعشان تمام شد...»(15)
***
بیشتر رهبران و
فعالان ایدئولوژیک حزب وحدت در برابر کاندید شدن شخصیتهای غیر جهادی، مخصوصاً جنرال
خداداد به شدت اعتراض کردند و علوم اجتماعی، برای چند روز، محل نزاع شدید آنها بود.
من نیز به دعوت عدهای از فرماندهان کابل و غزنی در تمام جلسههایی که به این منظور
برگزار میشد، اشتراک میکردم و از نزدیک شاهد بودم که اقدام حزب وحدت، بر عدهی زیادی
از رهبران و فعالان آن چهقدر سنگین تمام شده است. در یک مرحله، این اعتراض به حدی
شدت یافت که جمعی از رهبران حزب وحدت، از جمله محمد کریم خلیلی(16) و سید رحمتالله
مرتضوی(17) که برای مذاکره به سالن نمایشهای علوم اجتماعی فرا خوانده شده بودند، تهدید
شدند که تا پاسخ روشن نگفتهاند، حق بیرون شدن از جلسه را ندارند.
جمعی از فرماندهان
مشهور حزب وحدت مانند ابوذر غزنوی، شیرحسین مسلمی(18)، شیخ سلمان(19) و پهلوان حُر(20)
نیز در میان معترضان بودند. این مجموعه درواقع ادعا داشتند که تمام نقاط کابل در کنترل
آنها است و اگر حزب وحدت در پاسخ به این انحراف و «اهانت به خون شهدای انقلاب» پاسخ
روشنی ندهد، همه را محاکمه خواهند کرد. نقطهی اصلی فشار متوجه مزاری بود که در مقام
رییس شورای تصمیمگیری مسؤول تمام اقدامهای حزب وحدت تلقی میشد.
مزاری، در برابر
فشارهایی که بر او تحمیل میشد، با استواری مقاومت کرد و در پاسخ به اعتراض شدید مجاهدین،
از انتخاب شورای تصمیمگیری به دفاع برخاست و افرادی را که هنوز بر گرایشات حزبی و
مذهبی تأکید داشتند، دعوت کرد تا با مسؤولیتهایی که در برابر خود داشتند با هوشمندی
سیاسی برخورد کنند.
از میان معترضان،
یکی از افرادی که هیچگاه با مزاری آشتی نکرد و بر موضع مخالفت علنی خود باقی ماند،
شیرحسین مسلمی بود. مسلمی مزاری را متهم به «کفر» و «انحراف» میکرد و معتقد بود که
او از اصول ولایت فقیه و آرمانهای جهاد سرپیچی کرده است. مسلمی از عضو شدن «جبههی
مستضعفین» در حزب وحدت نیز به شدت ناراضی بود و افراد این جبهه را از دشمنان اصلی مجاهدین
و ولایت فقیه به حساب میآورد. زمانیکه جمعی از رهبران ارشد مستضعفین در کابل ترور
شدند، انگشت اتهام به سوی گروه مسلمی رفت که گویا در ترور آنان نقش داشته است. ملاعیسی
غرجستانی نیز که در اوایل پیروزی مجاهدین از کویته به کابل آمده و داعیهی «هزارستان»
و «حکومت فدرال هزاره» را تبلیغ میکرد، بهطور مرموزی در کابل ناپدید شد. در این حادثه
نیز مسلمی و سید حسین انوری(21)، فرمانده ارشد نیروهای حرکت اسلامی، بهطور همزمان
مورد اتهام قرار داشتند که البته هیچکدام با سند و مدرکی اثبات نشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشتها:
(1)
افغانستان در قرن بیستم، ظاهر طنین، چاپ اول، 1384، صص 394 ـ 395.
(2) سلیمان لایق،
از اعضای مؤسس حزب دموکراتیک خلق افغانستان است که در کنگرهی مؤسس این حزب اشتراک
کرد و در رژیم کمونیستی پستهای مهمی را در وزارتخانههای مختلف عهدهدار شد. وی از
شاعران و نویسندگان طراز اول حزب دموکراتیک خلق محسوب شده و در حلقههای مختلف حزب
دموکراتیک از نفوذ و اعتبار خوبی برخوردار بود. وی در اواخر رژیم داکتر نجیبالله از
افغانستان بیرون رفت و بعد از آن بخشهای مهمی از زندگی و فعالیتهای خود را در خارج
از افغانستان بهسر رسانده است. وی در دوران حامد کرزی به اکادمی علوم افغانستان راه
یافت و در تولید دایرهالمعارف جنجالبرانگیز آریانا نقش گرفت. در این کتاب، آمار مربوط
به نفوس اقوام افغانستان، با اینکه بر هیچ سند یا احصائیهی معتبری استوار نبود،
مناقشههای فراوانی را در محافل سیاسی و آکادمیک برانگیخت. طبق این آمار پشتونها در
حدود 63 درصد و باقی اقوام هر یک پایینتر از ده درصد اعلام شده اند. این در حالی
است که کنفرانس بن و اسناد بینالمللی نفوس پشتونها را کمتر از 40 درصد به رسمیت
شناخته و همین آمار در ایجاد نظام مشارکتی پس از طالبان نیز اعتبار یافت.
(3) شورای متحد دفاع از حقوق ملیتها مجتمعی از هزارههای
افغانستان در کویته بود که در آستانهی سقوط رژیم حزب دموکراتیک خلق افغانستان تأسیس
شد و جزوهای را با عنوان «منشور برابری و برادری ملیتها» منتشر کرد. این شورا در
پی آن بود که تمام اقوام و نیروهای ملی و دموکراتیک افغانستان، مخصوصاً نیروهای سیاسی
و روشنفکری اقوام غیرپشتون را گرد هم آورد تا برای ایجاد یک حاکمیت دموکراتیک که همهی
اقوام و اتنیهای افغانستان را بهطور عادلانه شامل شود، کار کند. با سقوط رژیم داکتر
نجیبالله و آغاز جنگهای داخلی در کابل، این شورا عملاً منحل شد و فعالیتهای آن نیز
متوقف شد. قسیم اخگر یکی از اعضای محوری این حرکت بهشمار میرفت.
(4) داکتر نجیبالله
در سخنرانیهای خود هوشدار میداد که «اگر من قدرت را رها کنم و گروههای مسلح جهادی
وارد شهر شوند، شهر به حمام خون تبدیل میشود و کوچهکوچه و خانهخانه به سنگر و میدان
جنگ تبدیل میشود.»
(5) آیتالله صادقی
پروانی، متولد سال 1316 در کابل، از شخصیتهای طراز اول سازمان نصر و رییس شورای عالی
نظارت حزب وحدت بود. وی در بدو فعالیتهای سیاسی خود از گرایشهای سیاسی ناسیونالیستی
در میان هزارهها جانبداری میکرد و در سازمان نصر نیز مدافع خط روشنفکری و معتدل
بهشمار میرفت. وی تحصیلات علوم دینی داشته و آثار متعددی در زمینههای دینی منتشر
کرده است. در سال 1389 از جانب کرزی به عنوان عضو انتصابی مجلس سنا در شورای ملی
راه یافت.
(6) در اوایل ثور
1371، متن گفتوگوی مخابرهای احمدشاه مسعود و حکمتیار پخش شد که در آن حکمتیار از
حرکت به سوی کابل و «ورود فاتحانه با صدای الله اکبر» حرف میزد و احمدشاه مسعود میگفت
که مجبور است «وقتی از پیش دستگاه مخابره دور شود ترتیبات دفاعی خود را بگیرد و دست
به یک سلسله تصفیهها در بعضی مناطق بزند». این گفتوگو در تاریخ 28 حمل 1371 انجام
شده و اندکی پس از آن، بدون اینکه توجیه خاصی برای آن ابراز شود، در اختیار منابع
و رسانههای عمومی قرار گرفت. انعکاس این گفتوگو در آشفته ساختن فضای تبلیغی در
روابط گروههای جهادی فوقالعاده مؤثر بود. از پیام این مخابره به وضوح فهمیده میشد
که وقوع جنگ میان شورای نظار و حزب اسلامی اجتنابناپذیر است. این دو جریان قبلاً نیز
در ولایت تخار درگیریهای خونینی با هم داشتند.
(7) عبدالرب رسول
سیاف، از مؤسسان نهضت اسلامی افغانستان و یکی از معاونان برهانالدین ربانی در جمعیت
اسلامی بود. وی در زمان داودخان به زندان افتاد و در زمان کمونیستها به دلیل قرابت
خانوادگی با حفیظالله امین، از حبس رها شد و به پا کستان رفت. سیاف دارای گرایش مذهبی
وهابی است و در جنگهای داخلی افغانستان در کنار شورای نظار و حکومت ربانی قرار داشت.
سیاف از نظر نژادی از مهاجرین هندی است که اجدادش در افغانستان به اسلام گراییده و
در پغمان، منطقهای در حومهی شمالغربی کابل، بود و باش دارند. وی به زبانهای فارسی،
پشتو، عربی و انگلیسی تسلط دارد و در هر دو دورهی انتخابات پارلمانی به نمایندگی از
مردم پغمان وارد شورای ملی شده است.
(8) گلبدین حکمتیار،
متولد نوزدهم عقرب سال ۱۳۲۶ خورشیدی در ولایت کندز، یکی از رهبران مشهور جریان
اخوانالمسلمین در افغانستان است. وی برای مدتی کوتاه در دانشكدهی مهندسی دانشگاه
كابل درس خواند، ولی به زودی از دانشگاه اخراج شد و در فعالیتهای سیاسی اشتراک کرد.
وی در سال ۱۳۴۹ به فعالان نهضت اسلامی پیوست و در سال 1351 به زندان
افتاد. پس از کودتای محمدداود خان به پاکستان فرار کرد و در همانجا با جدا شدن از
حزب «جمیعت» برهانالدین ربانی، «حزب اسلامی» را بنیاد گذاشت که اکثریت اعضاي آن را
پشتونهای اخوانی تشكيل میداد. در دوران جهاد علیه اتحاد شوروی، با دریافت بیشتر
از هشتاد درصد کمکهای آمریکا و ساير كشورها نیرومندترین گروه جهادی بهشمار میرفت
و تحت حمایت سازمان استخبارات پاکستان از قدرت عمل فوقالعادهای در پاکستان و مناطق
مختلف افغانستان برخوردار بود. گلبدین حکمتیار به ترور اکثر خبرنگاران و روشنفکرانی
متهم است که مخالف اندیشههای بنیادگرایانهی او بوده و به گونههای مرموزی در پاکستان
به قتل رسیده اند. وی در سال 1369 از کودتای شهنواز تنی، وزیر دفاع داکتر نجیبالله
حمایت کرد و بعد از پیروزی مجاهدین، یکی از ارکان عمدهی جنگ علیه احمدشاه مسعود و
حکومت ربانی به حساب میرفت. وی در سال 1372 با همراهی مزاری، دوستم و مجددی، شورای
هماهنگی را ایجاد کرد. در سال 1373 با پیوستن اکثر فرماندهان حزب اسلامی به طالبان
و عقبنشینی حکمتیار به سروبی، طالبان تمام مواضع حزب اسلامی را در اطراف کابل تصاحب
کردند. حکمتیار در سال ۱۳۷۵ به عنوان صدراعظم دولت اسلامی وارد کابل شد، ولی
بعد از چند ماه محدود، وقتی طالبان کابل را تصرف کردند، وی با برهانالدین ربانی به
سمت شمال فرار کرد و از آنجا به ایران رفت. در سال 1381 به دلیل تبلیغات و شعارهای
ضد امریکایی، از ایران اخراج و در نقطهای نامعلوم پناهنده شد، اما نیروهایش به جنگ
بر ضد نیروهای بینالمللی مستقر در افغانستان ادامه دادند.
(9) جنرال جیاپ (Võ Nguyên Giáp)، متولد سال 1911، فرمانده
افسانهای ویتنام بود که در جنگهای این کشور علیه اندونیزیا و بعد هم در برابر فرانسویها
و امریکاییها شاهکارهای نظامی بزرگی را خلق کرد. جیاپ، همرزم هوشیمین، رهبر مقاومت
ویتنام در جنگ علیه امریکا بود و در حکومت او پستهای وزارت داخله و دفاع را بر عهده
داشت. جیاپ در سال 2011 صد سالگی خود را در جمع هواداران و دوستان خود جشن گرفت. کتاب
مشهور او به نام «جنگ خلق، ارتش خلق» از کتابهای مورد استفاده برای اکثر مبارزین انقلابی
بوده است.
(10) چوته (Zhu De)، جنرال مشهور چینایی
(1886 – 1976)، یار و همرزم مائوتسه دون و از پایهگذاران
ارتش سرخ در چین بود. وی از چهرههای کلیدی در پیروزی انقلاب چین و بنیانگذار ارتش
نیرومند این کشور بهشمار میرود.
(11) فاضلبیگ، منطقهای در حومهی غرب کابل در مسیر شاهراه
کابل و غزنی است. من در همین منطقه به دنیا آمدهام. در دوران جنگ، این منطقه، به دلیل
نزدیکی آن به پغمان، در کنترل نیروهای متعلق به اتحاد اسلامی تحت رهبری سیاف درآمد.
هزارههایی که در این منطقه بودند همه فراری شدند و به منطقهی دشت برچی رفتند که عمدتاً
مسکن هزارهها بود. دشت برچی در دامنهی کوه قوریغ، در سمت جنوبغربی کابل واقع شده
است.
(12) مزاری در سخنرانی
پانزدهم جدی 1371، ضمن آنکه از توافق شورای نظار، حزب وحدت و جنبش ملی اسلامی بر سر
ارسال نیرو به کابل یاد کرد، گفت:
«وقتی تصمیم گرفته
شد که وارد کابل شود، مسعود راه را بند کرد و ما را خبر نکرد؛ نیروهای دوستم بین میدانشهر
و کابل فاصله داشت. مسعود با فشار راه را بر روی میدانشهر بست و نیروهای ما یک هفته
در میدانشهر گرسنه ماند. تمام هم و غم مسعود این بود که سلاحی که در کابل است در
دست مردم هزاره نیفتد که فردا برای ما درد سر ایجاد نکند.»
(13) سید محمدامین
سجادی، متولد سال 1339 خورشیدی، یکی از چهرههای برجستهی فرهنگی و سیاسی حزب وحدت
بود که علاوه بر مسؤولیت بخش فرهنگی، عضویت شورای عالی نظارت این حزب را نیز داشت.
وی از مشاوران نزدیک مزاری بود و پس از مزاری از رهبری محمدکریم خلیلی در بامیان حمایت
کرد. وی در یک سانحهی هوایی که سال 1376 در بامیان روی داد، همراه با عدهای از رجال
مهم سیاسی افغانی به شمول عبدالرحیم غفورزی، نخستوزیر حکومت ربانی، به قتل رسید.
(14) سخنانی از پیشوای
شهید، حوت 1374، صص 146-147
(15) همان، ص
147، 148، 149
(16) محمدکریم خلیلی،
متولد سال ۱۳۲۹ خورشیدی در ولسوالی حصهی اول بهسود ولایت وردک،
تحصیلات خود را در علوم دینی انجام داد. در اوایل رژیم کمونیستی، جمعی از بستگان نزدیک
خلیلی به زندان افتاده و یا اعدام شدند. وی از جملهی رهبران سازمان نصر افغانستان
بود و از این سازمان در شورای ائتلاف گروههای شیعه نمایندگی میکرد و مدتی را به
عنوان سخنگوی ائتلاف در کنفرانسهای منطقهای و بینالمللی اشتراک کرد. وی در حزب وحدت
به عنوان رییس شورای نمایندگی این حزب در پاکستان انتخاب شد و در زمان مزاری، مسؤولیت
کمیتهی سیاسی این حزب را برعهده داشت. بعد از مزاری، وی به رهبری حزب وحدت رسید و
مقر رهبری خویش را در بامیان به مرکز قدرتمندی تبدیل کرد. پس از شکست در برابر طالبان
در سال 1368 به ایران رفت، ولی بعد از مدتی دوباره به کوهستانهای هزارهجات برگشت
و به مقاومت خود در برابر طالبان ادامه داد. وی از عملیات ائتلاف بینالمللی علیه طالبان
حمایت کرد و از ادارهی انتقالی تا دو دورهی ریاست جمهوری حامد کرزی به عنوان معاون
دوم او در دولت حضور داشته است.
(17) سید رحمتالله مرتضوی، یکی از رهبران حزب وحدت بود
که در زمان رهبری مزاری در کابل، به یکی از مخالفان عمدهی او تبدیل شد و در مخالفت
با او از جناح اکبری حمایت کرد. مخالفت خصمانهی مرتضوی با مزاری، وی را در میان هزارهها
منزوی کرد و در مواردی خاص با واکنشهای شدیدی مواجه ساخت. در یک مورد، مهاجرین هزاره
در ایران وی را در هنگام سخنرانی مورد حمله قرار دادند و او تحت محافظت مأمورین اطلاعاتی
و امنیتی ایران از صحنه بیرون برده شد.
(18) شیرحسین مسلمی، از چریکهای شهری سازمان نصر بود
که در زمان حزب وحدت به فرماندهی گارنیزیون این حزب در کابل رسید، ولی به زودی راه
مخالفت با مزاری را در پیش گرفت. وی از نظر مذهبی فرد متعصبی بود و مزاری، در یکی از
سخنرانیهای خود، با یادآوری دیدگاهها و مواضع متعصبانهی او، وی را به «خوارج» تشبیه
کرد. خوارج گروهی بودند که به دلیل باورهای دگم و متعصبانهی خود با امام علی جنگیدند.
مسلمی متهم به قتل و ترورهای زیادی بود و خودش نیز در سال 1373 در کابل کشته شد.
(19) شیخ سلمان از
فرماندهان قدرتمند حزب وحدت در مزارشریف بود، اما به جز مدتی محدود در کابل باقی نماند
و در جنگهای حزب وحدت در کابل سهم نگرفت.
(20) پهلوان حُر
از فرماندهان حزب وحدت بود که در جبهههای پروان علیه رژیم کمونیستی میجنگید و در
جنگهای کابل نیز در کنار مزاری باقی ماند. وی در دوران رهبری کریم خلیلی به همراهی
خود با حزب وحدت دوام داد و در جنگهای این حزب علیه طالبان سهم فعالی داشت.
(21) سید حسین انوری
از فرماندهان مشهور جهادی مربوط به حرکت اسلامی تحت رهبری شیخ آصف محسنی بود. وی ابتدا
میثاق وحدت را امضا کرد، اما بعدها از این میثاق روگردان شد. وی در جنگهای کابل از
متحدان احمدشاه مسعود بود و در جنگهای شورای نظار علیه حزب وحدت سهم برجستهای داشت.
مزاری، سید حسین انوری را از چهرههای اصلی در حادثهی افشار میدانست که قتلعام هولناک
هزارهها در جریان جنگهای کابل محسوب میشد. در بهار سال 1374 سید حسین انوری، همراه
با سید مصطفی کاظمی و احمدشاه مسعود، حملهی گستردهای را بر بامیان سازماندهی کرده
و نیروهای تحت فرمان کریم خلیلی را برای مدتی تا یکاولنگ به عقب راندند. محمدکریم
خلیلی، با آرایش مجدد قوا، نیروهای انوری و سایر متحدان احمدشاه مسعود را از مربوطات
بامیان و پروان بیرون راند. پس از سقوط رژیم طالبان، سید حسین انوری، به ادارهی موقت
و انتقالی تحت ریاست حامد کرزی راه یافت، اما در دو حکومت انتخابی کنار گذاشته شد و
مدتی را به عنوان والی در کابل و هرات ایفای وظیفه کرد. وی شاخهی تحت فرمان خود را
از بدنهی حرکت اسلامی جدا کرد و حزب جداگانهای را به همین نام تشکیل داد و در پارلمان
دوم به نمایندگی از مردم کابل به عضویت شورای ملی انتخاب شد.
salam ostad mohtaram,besyar zeyad tashakoor jawab aksari sawal haye kay sal ha dar josto jowyash bodam ra dar hamin yak safha yaftam wa pandi khobist baraye nasli hal wa ayenda key deygar eyn eshteba haye jebran napazir ra hargiz tekrar nanomayad wasalam murtaza bator
پاسخحذفاستاد عزیز تلاش های شما در تاریخ افغانستان نه بلکه در تاریخ بشربه ثبت خواهد رسید
پاسخحذفhttp://qaracha.blogspot.be/
جناب اقایی رویش ! دوستان که در ان سالها در کویطه بودند به خواب زمستانی غلطیده بودند. گروه از جوانان مهاجر که از ایران امده بودند حرف های برای گفتن داشتند. اخگرمرحوم با جوهر اصلی اندیشه سیاسی که شورای متحد مطرح کرد زیاد جدی نه گرفت. اما اخگر بحث های فشرده ای یک ماهه شورای متحد را به شکل ان جزوه به تحریردر اورد. مرحوم اخگر به زودی متوجه شد که اینها مسایل ملی را به شکل غیر ایدئولوزیک مطرح می کند کنار رفت. منشور که اکنون نیز برای روشنفکران افغانستان تازگی دارد.شورای متحد متشکل از 70 نفر شورای عمومی روشننفکران هزاره مقیم کویطه تشکیل شده بود.شورای اجرایه وافراد اصلی ومحوری شورای متحد عبارت بود از : مسول تشکیلات رجاء و مسول فرهنگی اسمعیل یاسر ودوستان دیگر انجنیر علی داکتر واحد مامای شما بود. یعنی اکثریت مطلق روشنفکران کویطه بر اساس رای گیری این چند نفر را به عنوان شورای اجرایه رای دادند. البته بعد از ماها بحث ونظر! داکتر نجفی وانجنیر علی فعلن در کابل است. نخستین هئیت از طرف شورا ی متحد در کابل ملا عیسی غرجستانی واخگر وداکتر واحد ویاسر به کابل امد. سر در گمی های سیاسی در کابل با عث شد که هئیت دومی به کابل برود من جزء گروه دومی بودم. فیصله این بود که متن" منشورشورای متحد دفاع از حق تعیین سرنوشت برادری وبرابری ملیت ها " با مزاری مطرح شود. من که به کابل امدم هئیت اولی تا هنوز با مزاری نه نشسته بود. داکتر واحد با قاسمی رفته بود. اخگر مرحوم ملاقات با مزاری را علاقه نداشت. فقط تنها ملا عیسی رفته بود با شهید مزاری حرف های خود را مطرح کرده بود. به همین دلیل من سر راست رفتم با مزاری ان را مطرح کردم با تعدادی دیگری از دوستان. شهید مزار ی با علاقه مندی ان را پذیرفت وگفت شما چون جزء کانون مهاجر بوده اید اقای محمد سجادی شمارا می شناسد با ایشان تمام مسایل تا سرحد عضویت در شورای مرکزی فیصله کنید ومن ان را امضاء می کنم. من دوباره با یاسیرتصمیم گرفتیم که بر گردیم به کویطه ودرین شرایط یکی از همراهان ما ملا عیسی غرجستانی درست پیش از حرکت به سمت شمال وپاکستان ناپدیدشد. ما در کویطه که امدیم بعد از بحث ها ی مفصل تصمیم گرفتیم که با حزب وحدت نه پیوندیم....
حذف