۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

بخش دوم- قیامی در پایان یک تاریخ – دهه‌ی هفتاد خورشیدی – فصل سیزدهم – زندگی؛ جنگ و دیگر هیچ!


«جنگ فرو کردن تکه‌های آهن در تن آدم‌هاست‌... مرگ غیر از یک ارزش نسبی ارزش دیگری ندارد. وقتی نایاب باشد به حساب می‌آید و وقتی زیاد و فراوان شود، دیگر به حساب نمی‌آید.... خوب مردن آسان‌تر از بد زندگی کردن است. بد زندگی کردن سخت‌ترین فداکاری ممکن است....»
(اوریانا فالاچی، زندگی، جنگ و دیگر هیچ!)

13

زندگی، جنگ و دیگر هیچ!

فاصله‌ی جنگ اول با شورای نظار با حادثه‌ی افشار در بیست‌و‌دوم دلو 1371 دشوارترین روزهای زندگی من و اکثر مردم در غرب کابل بود. این فاصله هم به دلیل فشار روانی‌ای که در خود داشت و هم نگرانی و اضطرابی که به دلیل جنگ فرسایشی و خردکننده خلق کرده بود، سنگین و غیرقابل تحمل به‌نظر می‌رسید. در همین فاصله بود که ده‌ها تن از افراد خوبی که مقاومت کابل پرورده بود، یکی‌یکی از بین رفتند.
حمید، یکی از این افراد بود. من او را می‌شناختم و به دلیل خصوصیت‌هایی که در او دیده بودم، کشته شدن او سخت‌ترین ضربه را بر روانم وارد کرد. روایت‌ این فصل‌، بازتاب همین ضربه‌ی روانی بر من است. این روایت را سال‌ها پیش، در زمانی نوشته‌ام که هنوز از فضای خردکننده‌ی جنگ‌های کابل بیرون نیامده بودم. خاطره‌ی فضایی که این روایت در خود منعکس می‌کند، بخشی از نزدیک‌ترین تصویر مکتوب از غرب کابل نیز محسوب می‌شود.

***

روز غم‌انگيزي بود. دلم فشرده‌تر از آن بود كه بتوانم با كسي حرف بزنم‌ يا حرف كسي را تحمل كنم. از اتاق بيرون آمدم و از كوچه‏ی باريكي كه در عقب علوم اجتماعي واقع بود، يك‌راست به دامنه‏ی كوه رفتم. روي تخته‏سنگي نشستم و دستانم را زير اَلاشه تكيه دادم. پشتم به جانب كوه بود و رويم به جانب خانه‌هاي گلين و آدم‌هايي كه از دير‌زمان باور كرده بودند كه پشت به كوه دارند. باورها يكي در درون ديگر زاده مي‌شدند و يكي در درون ديگر مي‌مردند: ديالكتيك يعني همين....

و اما من، به زندگي مي‌انديشيدم و به ديالكتيك زندگي و مرگ، شادي و غم، عروسي و ماتم،‌... صلح و جنگ‌... و در كُل، به سرنوشت خود و كساني مي‌انديشيدم كه تقدير‌شان آن‌ها را براي مُردن در چنين روزي نگه ‌داشته بود؛ روزي كه هيچ‌كسي بايد در مورد آن پيش فرضي نداشته باشد.

... برشي از زندگي مانند پرده‏ی فيلمي در برابر چشمانم عبور مي‌كرد....

***

وقتي او را شناختم، هنوز چند روزي از ورود ما به كابل نگذشته بود. او در قطعه‏ی نظامي خواجه‌بُغرا، متصل به ميدان هوايي كابل، سرباز بود. داکتر واحد، مامايم، به ديدار يكي از دوستانش به اين قطعه رفته و مرا هم با خود برد. دوست مامايم رييس اركان فرقه بود. با او مشغول گفت‌وگو و قصه بوديم كه اين جوان داخل اتاق شد و ما را به سالن كوچك غذاخوري كه گويا مخصوص قوماندان و مهمان‌هاي او بود، راهنمايي كرد. جوان سرباز بود و سلام دادن و تعظيم كردن و تعارف كردنش همه به دلیل رعايت نظم و قواعد سربازي‌اش ضروري بود. به همين دلیل، گويي هيچ‌كدام ما در پشت اين حركات رسمي و قراردادي متوجه كس ديگري در آن سوي خط نگاه خود نشديم.

***

او حميد نام داشت. بعدها قطعه‌اي را روي كوه افشار‌، در عقب علوم اجتماعي جا‌به‌جا كرده و از همان‌جا با يك پايه زيويي كه داشت، مسؤول مراقبت از امنيت اطراف افشار بود. كسي به خود او زياد توجه نداشت؛ اما نقشي كه از آن بالا در تقويت روحيه و اطمينان مردم بازي مي‌كرد، محبتش را به شكل پنهان در دل‌هاي زيادي جا داده بود. من هم يكي از همين كساني بودم كه به‌طور پنهان به او، از طريق نقشي كه در آن بالا ايفا مي‌كرد، عشق مي‌ورزيدم. البته من نام او را هم مي‌دانستم: حميد. اما بيش‌تر از اين چيزي از او در ذهن نداشتم و فكر نمي‌كردم كه او كسي باشد كه مي‌شناسم.

***

نصرالله پيك‌، فيلم‌بردار مقاومت كابل، روزي مرا به بالا رفتن از كوه تا پُسته‏ی حميد دعوت كرد. روزهاي دلتنگ‌كننده و سردي بود. اين‌گونه رفت‌ و آمدها هدف و برنامه‏ی خاصي كار نداشت. فقط كافي بود آدم دلش پر بكشد و به هر جايي که خواست براي پرسه‌زدن بيرون شود؛ اما هيچ‌‌ ضمانتی نداشت كه بعد از پرسه‌زدن سالم و بي‌عيب به جايگاه اولش برخواهد گشت. گويي آدم‌ها زنداني دل خود بودند و براي فرار از ديواره‏ی دل خود هر فريبي را غنيمت مي‌شمردند. اعتراف مي‌كنم كه من يكي نيز در اين جمع قرار داشتم. هر كسي هر دعوتي مي‌كرد كه فلان‌جا و فلان‌جا برويم، نه گفتن روي زبانم نمي‌آمد.

***

اولين‌باري بود كه از دامنه‏ی كوه افشار بالا مي‌رفتم. مردم زيادي در كمر‌‌ كوه مشغول كشيدن جاده‌اي بودند كه مي‌گفتند تانك غول‌پيكري را به پسته‏ی حميد مي‌رساند. پيك از ابتداي اين جاده‏ی مارپيچ به فيلم‌برداري شروع كرد و من هم پا‌به‌پاي او نفس مي‌زدم و خود را بالا مي‌كشيدم. وقتي به كمر‌ كوه رسيديم، كارگران جاده با شوق و هلهله به سوي ما دست تكان دادند. آن‌ها خوش بودند كه بالاخره كار‌شان چشمي را به خود جلب كرده است. هر كسي تلاش مي‌كرد در برابر چشم شيشه‌اي دوربين قرار گيرد و دستي تكان دهد يا حرفي بزند. پيك از آن‌ها سوال‌هایی مي‌كرد كه معمولاً هر فيلم‌برداري براي تكميل تصويرش مي‌پرسد: چه كار مي‌كني؟‌.... چرا به اين‌جا آمده‌اي؟‌... خانه‌ات كجاست؟ ... اين سرك چه فايده دارد؟‌... كي تو را گفته است كه به اين‌جا بيايي؟‌... در برابر كار خود چه مزدی مي‌گيري؟‌... كي مزدت را پرداخت مي‌كند؟‌... و‌....

برخي از سوال‌ها جوابي داشتند و برخي فقط خنده‌اي و لبخندي و سر شوراندني و نگاه كردني و بس. گاهي احساس مي‌كردم پاسخ اين‌ها شماتتي آشكار به من است. گويي به‌طور پنهان در گوشم مي‌گفتند: هر كسي نسبت به كار خويش آگاه است و اين دليلي است بر انسان بودنش؛ اما آيا تو نسبت به كار خويش آگاه هستي؟...

***

آگاهي، به هر حال، در ظرف ذهني هر فرد معنا مي‌شود. هر كسي از موقعيت خويش مي‌تواند ميزان آگاهي و مورد آگاهي خود را تعيين كند. انساني كه در جايگاهي قرار دارد و نمي‌داند كه در كجاست و چه بايد بكند و چه بايد نكند، از آگاهي محروم است، ولو منقولات زيادي را در ذهنش انبار كرده باشد. آگاهي ترجمه‏ی راستين تفكر است و اگر تفكر مقدمه‏ی عمل باشد، تنها آگاهي‏اي آگاهي حساب مي‌شود كه مختوم به عملي باشد كه فرد خود نسبت به آن آگاه است....

اما من در برابر سوال پنهان آدم‌هايي كه اين‌جا آمده و در كار ساختن جاده عرق مي‌ريختند و از كار خود شادمان هم بودند، گيج ماندم. يك‌بار متوجه شدم كه اين‌ها هيچ‌كدام افسردگي در چهره ندارند و غم‌زده نيستند. حتا منظره‏ی غروب با اشعه‌هاي طلايي در حال افول آفتاب براي آن‌ها پايان زندگي محسوب نمي‌شد. پس چرا بايد افسرده باشند و چرا بايد غم‌زده باشند؟ آن‌ها به‌طور آشكار پيروزي را در رسيدن همين جاده تا زير پاي حميد مي‌دانستند. وقتي حميد روي اين جاده قرار بگيرد، پيروزي حتمي است و زندگي نيز همين....

***

به ياد كتاب اوريانا فالاچي، محبوب‌ترين نويسنده‏ی ايتاليايي‌تبار در دوران جهاد و جنگ، افتادم. او كتابش را بعد از سفري به ويتنام نوشته بود؛ اما كتاب او براي من در دوران جهاد نيز نوشته شده بود. افكار كودكانه‏ی دوران جهادم با همين كتاب پرواز كرد: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!

و اين‌جا نيز يك‌بار ديگر: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!

گويي اين تعريف از زندگي را همه مي‌دانستند. به همين علت، همه خود را براي جنگ مي‌ساختند و براي جنگ تدارك مي‌ديدند. جنگ همه‌چيز است: زندگي جنگ، كار جنگ، خانه جنگ، فكر جنگ، رابطه جنگ، احساس و شعور و دين و مذهب و همه جنگ، و آدم‌ها براي جنگ نفس مي‌كشند و كار مي‌كنند و مي‌انديشند و دعا مي‌كنند و‌... مي‌ميرند.

... و اما آيا من از اين واقعيت بزرگ در اطراف خويش آگاه بودم؟... آيا آگاهي من از نوع خالص آگاهي‏اي بود كه اين ‌سازند‌گان جاده داشتند؟‌... آيا در انتهاي خط آگاهي من همين برقي مي‌درخشد كه حالا اين كارگرانِ چروكيده‌رو و ژوليده‌مو و خاك‌آلوده‌لباس را به خود جذب كرده بود؟‌...

... آگاهي من در شماتت كارگران جاده زير سوال رفته بود: اگر زندگي همين است و اگر واقعيت زندگي همين است، پس چه كاري بهتر و فوري‌تر از اين‌كه بايد تانكي تا بالاي كوه رسانده شود و جشن پيروزي در كنار حميد برپا شود؟

***

حميد، نزديك پسته‌اش به استقبال ما آمد. تصوير او در ذهنم آشنا بود؛ اما او فوري مرا شناخت و به يادم آورد كه فلان روز و فلان‌جا در اتاق قوماندانش مهمان او بوديم. همين كافي بود كه نخ آشنايي ما را دوباره پيوند زند.

دستمالي روي موهاي چركينش تاب داده و گوشه‌اي از آن روي شانه‌اش آويزان بود. قد بلند و استخواني داشت؛ اما در چشمانش ديگر اثري از آن سرباز قطعه‏ی خواجه‌بغرا ديده نمي‌شد. اين‌جا ديگر او سرباز نبود، قوماندان بود، قوماندان پسته‌اي كه خود ايجاد كرده و براي حفاظت آن منت هيچ‌كسي را بر گردن نداشت.

كوه غرورانگيز است و نشستن در كوه لذتي دارد كه تنها براي كوه‌نشين قابل درك است. با خود فكر مي‌كردم كه موسي در كوه با خدايش تكلم مي‌كرد و عيسي از فراز كوه به جانب خدايش رفت و محمد در كوه آن تجربه‏ی بزرگش را دريافت. قرآن كوه را ميخ زمين لقب داده است و اگر زمين در گردش مدام خويش هم‌چنان آرام است و بي‌اضطراب، از استواري كوه‌هاي آن است. كوه براي آدم مناعت مي‌دهد و هر كه خواسته باشد مقاومت را تجربه كند روي كوه بالا مي‌رود. اسپارتاكوس براي مقابله با برده‌داران روم به كوه رفت و حسن صباح افسانه‌هايش را روي قله‏ی كوه، كوه الموت، ثبت كرد و زاپاتاي مكزيكي نيز تا حالا در كوه با اسپ سفيدش آماده است تا دهقانان مكزيكي را در برابر هر ارباب ستم‌پيشه‌ و بي‌رحمي كمك كند....

كوه مناعت مي‌بخشد و حميد، از وقتي به كوه برآمده بود، مناعت عجيبي يافته بود. اين را در مقايسه‏ی او با حميدي كه در اتاق قوماندان از ما پذيرايي كرد، دريافتم.

***

با حميد ديري نشستيم و روي قله‏ی كوه، از اين طرف تا آن طرف گردش كرديم. او براي ما از خاطراتش گفت و ‌اين‌كه چه مشكلاتي دارد و چه احساسي دارد و چه مي‌خواهد و زندگي برايش چه معنا دارد و چگونه تفسير مي‌شود و‌... اما از هيچ‌‌كسي گلايه نكرد و گويي مي‌دانست که هر كسي مسؤول كار خود است و او فقط بايد از كار خود حساب دهد و حساب گيرد.

حميد تازه عروسي كرده بود؛ اما هر روز صبح وقت، پيش از آذان صبح از خانه‌اش در كوچه‌هاي گلين افشار بيرون مي‌شد و يك‌راست از همين جاده‌اي كه براي او و به نام او حفر مي‌شد، بالا مي‌آمد تا نزد يارانش باشد. با گوش دادن به قصه‌ها و گفته‌هاي حميد آگاهي خاص او را نيز دريافتم كه آگاهي مرا شماتت‌كنان به پرسش مي‌گرفت. خيلي زود دريافتم كه آگاهي او نيز مانند آگاهي كارگران جاده، رنگی خالص داشت و به همين علت، زندگي را ساده و روشن برايش معنا مي‌كرد: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!

***

بار ديگر به خود برگشتم و آگاهي خود را مورد سوال قرار دادم. گويي من از درك و پذيرش اين خلوص معناي زندگي فاصله داشتم. دريافتم كه براي من زندگي درهم‌تنيدگي‌هاي زيادي دارد كه اغلب پاي ترديد را درون ذهنم و درون قلبم مي‌كشاند. يك‌بار در ذهنم مقايسه‏ی عجيبي شكل گرفت: آگاهي من آگاهي زميني است و آگاهي حميد و ياران او آگاهي آسماني!... با خود فكر كردم اين‌ها از آن بالا به زندگي نگاه مي‌كنند و من از پايين و از درون واقعيت‌هاي ريز و ريز مي‌لولم تا معناي زندگي را دريابم. به تعبير معروفي كه ميان بوعلي سينا و بوسعيد طرح شده بود، فكر كردم: اين‌ها مي‌بينند آن‌چه را من مي‌دانم!‌... نه، اين‌ها مي‌بينند آن‌چه را من تلاش دارم بدانم. چه كسي مُصيب است و چه كسي مخطي؟... هيچ نمي‌دانم.

***

ذهنم به جاهاي ديگري نيز پر كشيد: روشنفكر، در يك تعريف، كسي است كه نسبت به زمان خويش آگاه باشد و بتواند سوال زندگي را براي خود تعريف كند و سهم و موقعيت خود را در زندگي با سهم و موقعيت هيچ‌كس‌ ديگری اشتباه نكند. با خود فكر مي‌كردم كه روشنفكر نيز نسبت به خود و عمل خود آگاه است. به ياد حرف معلم شريعتي افتادم كه گويي با همين ديد ابوذر، جندب بن جناده، را روشنفكر مي‌دانست، اما بوعلي سينا و خواجه نصيرالدين طوسي و حتا مولوي را نه. با خود فكر مي‌كردم كه «العلم نورٌ، يقذفها الله في قلب من‌يشاء»؛ علم نوري است كه خداوند در قلب هر كه خواسته باشد، مي‌تاباند. اين نور در هر قلبي مي‌تابد و براي هر قلبي راهي را مي‌گشايد.

... ‌با اين حساب، آيا من روشنفكر و آگاه بودم يا حميد؟ ... هيچ نمي‌دانستم.

***

حميد چندان آدم باسوادي نبود، تنها تا صنف دوازدهم درس خوانده و بعد به سربازی‌ رفته و سپس روي قله‏ی كوه افشار آمده بود تا از زبان اسلحه‌اش بگويد كه زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!‌... از كدام اين حرف‌ها مي‌شد حميد و ياران او را روشنفكر خطاب كرد؟

‌با خود كلنجار مي‌رفتم. گويي حميد و ياران او مرا به نبرد خواسته بودند و در اولين برخورد، تصوير روشنفكرانه‌ام را جريحه‌دار ساخته بودند. نمي‌دانستم كه اين جنگ تجلي و ترجمه‏ی چه چيزي در درون من بود: اين‌جا كسي به هويت روشنفكري و غير روشنفكري كسي رغبت نداشت، پس اين جنگ در درون من از چه بود؟‌... از خود مي‌پرسيدم كه روشنفكري، آيا همين انعكاس جدال درون در بيرون است؟ و مي‌گفتم كه آيا معلم شريعتي، با درك همين جدال وارونه، روشنفكري را چيزي ديگر تعريف نكرده بود؟
براي من همه‌چيز‌ معناي ديگري مي‌گرفت: حميد قصه مي‌كرد و خنده مي‌كرد و با دستانش اين‌جا و آن‌جا را نشان مي‌داد؛ اما من از همه‏ی اين‌ها وزن و ذهن خود را بالا پايين مي‌كردم. گويي او هر حرفش را با كنايه بيان مي‌كرد. گويي او در هر حرفش مرا شماتت مي‌كرد. گويي او مرا براي خودم ترجمه مي‌كرد. گويي مرا مي‌گفت كه وقتي به اتاقم برگشتم يك‌بار ديگر خودم را پيش روي خودم باز كنم و ببينم كه من كي هستم و در كجا هستم و چه مي‌كنم و با خود تصفيه كنم كه روشنفكر كيست: من يا او؟

***

به زودي به خود آمدم، يعني جدال درونم‌ را مغلوب ساختم. حميد را ديدم كه هيچ‌كسي نيست جز عقابي كه آمده و بر قله‏ی كوه لانه گرفته است. او را ديدم كه بدون ادعايی خاص، زندگي را براي خود معنا و تفسير كرده است و اصراري هم ندارد كه اين تفسيرش را من يا كسي ديگر باور كنيم. ديدم كه او اگر به انتقال تفسيرش به من مي‌انديشيد ديگر فرصتي براي بالا شدن به كوه نمي‌يافت. مثل من مي‌نشست تا تفسيرش پايگاه اجتماعي پيدا كند و آن‌گاه سكه‌اش به نام او ضرب شود.

حميد زندگي را فقط زندگي مي‌ديد و خود را نيز سهام‌دار زندگي. گويي‌ مي‌دانست كه انجام زندگي براي هيچ‌كسي، نه پيش از و نه هم در زمان او و نه هم بعد از او، قابل تسخير نيست. هر كسي سهم خويش از زندگي را تسخير مي‌كند و حالا او هم سهم خويش را تسخير كرده بود. به‌روشنی مي‌ديدم كه او مالك و فرمان‌رواي سهم تسخيرشده‏ی خود بود و به همين علت زندگي را آن‌چنان ساده تفسير مي‌كرد: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!

***

در هيچ سخن حميد گلايه‌اي از زندگي و كساني كه با او در زندگي سهيم بودند، ديده نمي‌شد. به همين علت، او ‌غباري از افسردگي و غم بر چهره نداشت. محو تماشا و شنيدن و حس كردن بودم. باد زمستاني مي‌وزيد ولي ما در گردش خود روي قله‏ی كوه به زماني فكر مي‌كرديم كه تانك روي كوه بايستد و براي قله‌نشينان قوت ديگري خلق كند. از حميد پرسيده شد كه وقتي جنگ پایان ‌يابد، با اسلحه‌اش چه كار مي‌كند؟ با خنده‌اي گفت: از همين كوه پايين لول مي‌دهم!

... پس حميد معناي ديگري هم براي زندگي قايل بود: وقتي جنگ نباشد وسيله‏ی جنگ هم به‌درد نمي‌خورد.

***

تا نزديكي‌هاي شام روي قله‏ی كوه گشت‌و‌گذار كرديم. حميد براي ما گفت كه وقتي صبح از خانه‌اش مي‌آيد، آدم‌هاي بي‌شماري را مي‌بيند كه قبل از او آمده و در جاده مشغول كار‌ هستند. گفت: وقتي به كمر‌‌ كوه مي‌رسم، مي‌بينم كه جمعي پاي يك سنگ مشغول ‌كندن جاده‌اند‌ يا مشغول دور كردن سنگ از راه. حميد اين حرف را آن‌چنان ساده بر زبان آورد كه گويي كاري عادي و معمول، كه بايد همان‌گونه باشد، اتفاق مي‌افتد؛ اما براي من اين قصه نيز انفجار ديگري از يك معنا: كساني، بدون مزد، بدون فشار، بدون تشويق،‌... در دل شب مي‌آيند و جاده حفر مي‌كنند تا تانكي را روي قله‏ی كوه بكشانند. مگر اين‌هم تفسير حرف اوريانا فالاچي نيست: زندگي، جنگ و ديگر هيچ!؟

***

چند روزي گذشت و تانك در ميان هلهله و شادي و هورا و كف‌زدن‌هاي مردم، كودك و پيرمرد و جوان و باسواد و بي‌سواد، روي قله‏ی كوه زيارت بالا رفت. چه روز عجيبي بود. گويي همه پيروز شده بودند و گويي همه ديگر از رنج دشمن و بمباران و راكت‌باران و تجاوز و خشم و خشونت و جسد و گور و دفن و فاتحه رهايي يافته بودند: گويي سخن اوريانا فالاچي، دست‌ِكم براي يك لحظه، ‌عو‌ض مي‌شود‌: زندگي، جشن و ديگر هيچ!...

و اين شادي به‌زودي در هر كوچه‏ی غرب كابل پيچيد و هر كسي از آن براي توشه‏ی شب خويش بهره‌اي گرفت و روي سفره‏ی خالي چيد.

***

تانك بر فراز كوه افشار بالا رفت، اما تب جنگ به هيچ صورت پايين ننشست. صفير گلوله و غرش هواپيما و تكانه‌هاي بلاوقفه‏ی انفجار از غرب كابل دور نشد. به وضوح مي‌ديدم كه آگاهي پُرترديد من دوباره بر‌مي‌گشت و اين‌بار آگاهي پر از یقین حميد و قهرمانان جاده‏ی كوه افشار را شماتت مي‌كرد. با خود مي‌انديشيدم: زندگي را هر كسي براي خود تفسير مي‌كند، اما آيا لايه‌هاي زندگي آنقدر محدود است كه بالاخره كسي و كساني آخرين تفسيرش را باز گويند؟...

باز‌هم زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ! باز‌هم مردم لبخندي را كه هم‌چون صاعقه‌اي در يك هواي گرگ و ميش شام‌گاهي روي لبان‌شان نقش بسته بود، گم كردند. باز‌هم كوچه‌ها مغموم و افسرده، باز‌هم نگاه‌ها بي‌فروغ و ملتمس، باز‌هم پاها لرزان و قلب‌ها لرزان‌تر، و باز‌هم حميد و ياران او روي كوه، پلك نمي‌زنند كه خسته‏ی ديگر در آن‌سوي خط آن‌ها را نشانه نرود...

***

زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!

افسردگي و دلتنگي هر روز تكرار مي‌شد و با هر تكرار غليظ‌تر مي‌شد. خورشيد بي‌رمق بالا مي‌آمد و بي‌رمق پايين مي‌نشست. ابر و غبار از افق كنار نمي‌رفت. گويي هر روز در غم ثانيه‌هايي نفس مي‌زد كه بايد از سينه‌اش عبور كنند. برگ نبود، باران نبود، برف نبود،‌... اما سردي بيداد مي‌كرد.

و در همين سردي‌هاي كشنده و مرگ‌بار، روزي شنيده شد كه ميله‏ی تانك انفجار كرده است....

ميله‏ی تانك انفجار كرده است؟‌... كي مي‌توانست باور كند؟‌...

و براي نخستین‌بار واژه‌اي ديگر كه روي هر لبي تكرار مي‌شد: خيانت!

يعني چه؟‌... خيانت از كي؟... براي كي؟‌... و در حق چي؟‌... و چرا؟...

ديگر كسي از كوه بالا نرفت. كوه هيبتي جادويي پيدا كرده بود. گويي آن بالا در درون پُسته‏ی حميد، پسته‏ی زيارت، ديو و جن و جادو رخنه كرده بود. كوه وهم‌آلود بود. چهره‏ی خوف و آفت را به وضوح مي‌شد در آن بالا ديد؛ اما كسي نبود كه آن بالا برود و با اين ديو و جن و جادو پنجه اندازد.

حميد تنها مي‌آمد و تنها مي‌رفت و كسي نبود كه در پس نگاه‌هاي او خوف و هراسي را ببیند كه ‌او را رها نمي‌كردند. گويي‌ حميد تسخيري بود و از ديو و جن و جادو نمي‌ترسيد؛ اما مردم مي‌دانستند كه اين ديو و جن و جادو بالاخره كار خود را خواهد كرد.

بازي عجيبي بود: مردم تانك را با شانه‌هاي خود بالا بردند تا پيروزي آنان را بر هر ديو و جن و جادو ضمانت كند و حالا‌... تانك انفجار كرده است!

***

و روزي ديگر، آخرين خبر: حميد كشته شد!

زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!

حميد زندگي را خوب تفسير كرده بود، اما تنها براي خودش. وقتي خودش رفت، زندگي باز‌هم تشنه‏ی تفسير باقي ماند. آگاهي حميد زير سوال رفته بود. گويي او در تفسير خود چيزي كم داشت كه زندگي‌اش را در خود او پایان می‌داد.

آن شب، بدترين شب از شب‌هاي سرد زمستان بود: اوايل دلو‌ 1371 خورشیدی.

چيزي در درونم خلجان مي‌كرد؛ اما چهره‌اش پنهان بود. خوره‌اي آرام كه از درون مي‌كاويد و گاهي با خود مي‌گفتم شايد همان ترديد پوچ‌كننده‌اي باشد كه من نامش را به اشتباه آگاهي گذاشته‌ام... تصوير حميد در اين‌سو و صدها حميد ديگر در آن‌سو پيش چشمانم رژه مي‌رفتند. همگي دخيل در بازي مرگ بودند. يا مرگ مي‌فرستادند يا مرگ مي‌گرفتند. همه در انتظار مرگ و زندگيِ مختوم به مرگ!

ترديد بر آگاهي غلبه كرده بود؛ اما من تنها نبودم كه در ترديد خود مي‌سوختم. كسان ديگري در اطرافم بودند كه بدتر از من گرفتار اين ترديد بودند. همه در نگاه هم‌ديگر سراغ جرمي را مي‌گرفتند كه بر اين شهر سايه انداخته است. با خود فكر مي‌كردم: آيا كساني در آن‌سوي خط ترديدهاي ما را ندارند؟... از خود مي‌پرسيدم: اين شهر را چه بلعيده است كه چنين منحوس و نفرين‌شده است؟ در اين شهر چه چيزي گم‌ شده است و اين شهر قصاص كدامين گناه خويش را پرداخت مي‌كند؟‌... هيچ نمي‌دانستم.

***

به ياد آن روزي افتادم كه بعد از اولين جنگ با شوراي نظار، در كنار داكتر عبدالرحمن، در جمع يك هيأت به شفاخانه‏ی قواي مركز رفتيم تا اجسادي را كه مي‌گفتند به آن‌جا آورده‌اند، تحویل بگيريم. زن جواني كه گويا پرستار شفاخانه بود، دم دروازه‏ی ورودي ‌دهليز ايستاده بود؛ لباس سياه بلندي بر تن داشت و گيسوان تاب‌داده‌اش از زير دستمال سرخ‌رنگي نمايان بود. وقتي با يكي دو نفر از سربازان مؤظف در شفاخانه نزديكش رسيديم، بلافاصله پرسيد: «چه مي‌كنين؟... مُرداي‏شانه مي‌زنين؟...» و قِت‌قِت خنديد و راه را باز كرد....

در اتاق پنج جسد ‌كه در راه و سرك طعمه‏ی مرگ شده بودند، بر روي زمين قرار داشتند. سيماي هر كدام از آنان، از دستار سر تا لباس فرسوده و وصله‌زده و تا چروك‌هاي پنهان در لاي ريش و ‌بُروت‌‌هاي تار‌تار هويت‌شان را در اين شهر نفرين‌شده افشا مي‌كرد.

با خود مي‌گفتم: اين شهر را چه چيزي بلعيده كه چنين به نفس‌نفس افتاده است؟... انسان در اين شهر به چه روزي گرفتار شده است؟... خيزش عاطفه و لرزش پلك و تپش قلب‌ها كجا شده اند؟...

تصوير اجساد و تصوير زن پرستار دم دروازه‏ی شفاخانه درهم‌ و ‌برهم از پيش چشمم عبور مي‌كردند: «چه مي‌كنين؟‌... مُرداي‏شانه مي‌زنين؟...»‌ تصوير زن از درون هر زخم بيرون مي‌آمد و تصوير هر زخم در دهان زن فرو مي‌رفت.... و من بر خود مي‌لرزيدم.

به یاد سخن ليز دوسيت، خبرنگار بي‌بي‌سي، افتادم که كابل را «شهري در خط مقدم جبهه» لقب داده بود. و حالا با خود مي‌گفتم: كاش چنين مي‌بود. وقتي زندگي، جنگ باشد و ديگر هيچ، خط مقدم جبهه بودن چه عجب خواهد داشت؟ اما اين‌جا شهري طاعون‌زده و نفرين‌شده بود كه هيچ‌كسي گناه زيسته‏ی خويش در اين شهر را نمي‌دانست....

***

فقط چهار روز از مغلوب شدن حميد گذشته بود كه با خليفه علم بهرامي به خانه‏ی حميد رفتيم تا به همسرش‌ تسليت‌ بگوييم.

... و كاش آن شب نيز شب ديگري مي‌بود؛...

... اما هر چه بود، تفسير حميد از زندگي بود: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!

چند لحظه‌اي بيش‌تر نمانديم. من هيچ نگفتم و در ‌واقع هيچ‌چيزي براي گفتن نداشتم. ترديد در برابر ايمان، مغلوب مي‌شود. با خود فكر مي‌كردم كه اگر در زندگي من مانده بودم و حميد رفته بود، اكنون در پرداخت حساب زندگي، من باخته بودم و حميد‌...‌‌ نمي‌دانم.

با خود مي‌انديشيدم كه حميد با ايمان رفته است و من در ترديد مانده‌ام. و اكنون زبانم از تفسير ترديدم بند افتاده است. با خود مي‌گفتم: در اين‌جا هر چه بگويم، جز دروغ و جز فريب چيز ديگري خواهد بود؟ او رفته است و من مانده‌ام. اكنون براي بازمانده‏ی يك مؤمنِ رفته چه مي‌توان گفت؟...


***

و روز ديگر، روي سنگ، با همين فكرها و خاطره‌ها ور‌ مي‌رفتم: چرا بايد زندگي، جنگ باشد و ديگر هيچ؟‌.... چرا بايد كساني بميرند تا كساني ديگر زنده بمانند؟‌... چرا بايد آدمي با خون آدم زندگي كند و آدمي براي زندگي آدمي خون بريزد؟‌... چرا بايد خون و گوشت آدم بهاي زندگي آدم و آدم‌هاي ديگر باشد؟‌... تقدير من چيست؟‌... تقدير ما چيست؟‌...

و آيا كسي در فردا خواهد بود كه اين خاطره‌ها را خاطره‌هاي انسان قلمداد كند؟...


۱ نظر:

  1. من نظر به اجازه وقت ، بخش های از این کتاب شما را که در فیس ..نشر میکنید میخوانم و از خواندن آن از متن و روش نوشتاری شما لذت میبرم. برای زمانیکه مصروف خواندن هستم حوادث را می بینم وخودرادرمتن وبطن همان حوادث احساس میکنم که این خود از خصوصیت های خوب وبرجسته یک نویسنده موفق است که چگونه میتواند حوادث را به تصویر بکشد. امید وارم که روزی این کتاب را بدست آورم و آنرا سر تاآخر بخوانم.
    موفق باشید آقای رویش!!

    پاسخحذف