۱۳۹۶ آذر ۱۸, شنبه

آشتی با قدرت (3)

یاد تان هست که سال گذشته یک سری درس‌هایی داشتیم تحت عنوان «آشتی با خدا». در این درس‌ها تلاش می‌کردیم با مفهوم «خدا» آشنا شویم و «خدا» را به عنوان یک مفهوم به گونه‌ای برای خود قابل درک بسازیم که حضور آن را همیشه، در هر بخشی از زندگی و در هر لحظه‌ای از زندگی خود، واقعاً حس کنیم. به همین خاطر، عنوان «آشتی با خدا» را انتخاب کرده بودیم تا حس بیگانگی و دوگانگی با خدا را از خود دور کنیم و به یگانگی برسیم. احساس کنیم که رابطه‌ی ما با خدا رابطه‌ی دو چیز مجزا و بیگانه با هم نیست که خدا در آسمان‌ها باشد و ما این‌جا در زمین. خدا در آن طرف دنیا باشد و ما این‌جا باشیم. برعکس، خدا در تمام لحظه‌های زندگی ما، در هر بخشی از هستی ما، وجود و حضور دارد. اگر این حس برای ما پیدا شود، ما مثل خدا می‌شویم و حضور ما در هستی شبیه حضور خدا می‌شود.

در عین حال، چون خدا یک مفهوم است، تحقق این مفهوم در مصداق‌های معین آن که ما در دنیای خود داریم، یک‌سان نیست. هر وجودی به اندازه‌ی ظرف وجودیِ خود خدا را تجلی می‌بخشد. به عنوان یک مثال، نور را در نظر بگیرید. نور بر هر چیزی که می‌تابد، یک‌سان انعکاس نمی‌کند؛ بلکه بسته به ظرفیتی که در آن‌جا تجلی می‌کند، دوباره انعکاس می‌کند. حتا رنگی را که نور در چشم ما انعکاس می‌دهد، بسته به ظرفی که نور در آن تجلی کرده است، فرق می‌کند؛ میزان و رنگ نوری که دوباره به طرف ما می‌آید، فرق می‌کند. درست مانند سخنی که حالا من برای شما می‌گویم. سخن من به شکل عام برای همه‌ی شما گفته می‌شود؛ اما وقتی خواسته باشم، از شما بخواهم که این سخن را دوباره برگشت دهید، همه‌ی شما یک‌سان برگشت نمی‌دهید. هر کسی متناسب با ظرفیت خاصی که دارد این سخن را برگشت می‌دهد.

بنابراین، معنای «آشتی با خدا» این است که با خدا یگانه می‌شویم، اما یگانه به معنای این نیست که همه‌ی ما خدا را یک‌سان در خود تجلی می‌بخشیم. هر کسی متناسب با ظرف وجودی خود می‌تواند خدای خاصی را در خود تجلی ببخشد.

این بحث را پارسال داشتیم. امسال تلاش می‌کنیم که همین نکته را تا یک حدی، به تعبیری که برای شما می‌گویم، از آسمان به زمین بیاریم. اگر تا حالا خدا را به عنوان مفهومی در نظر داشتیم که در کل هستی و در آن بالاها هست، این مفهوم را این بار می‌آریم از یک زاویه‌ای دیگر با خود آشتی می‌دهیم؛ یعنی با قدرت آشتی می‌کنیم. عنوانی را هم که برای سیزده یا چهارده جلسه‌ی درسی داریم و امیدوارم بهترین و مهم‌ترین قسمت‌های آن را با شما در میان بگذارم، «آشتی با قدرت» است.

«قدرت»، نسبت به مفهوم «خدا» برای ما زمینی‌تر است؛ زیرا با قدرت راحت‌تر کنار می‌آییم و از قدرت درکی نسبتاً ملموس‌تر داریم. در عین حال، اگر دقت کنیم، باز هم یک نوع حس بیگانگی یا دوگانگی با قدرت را در خود داریم. به همین علت است که احساس می‌کنیم قدرت نداریم و یا از قدرت محرومیم. احساس می‌کنیم قدرت برای ما نرسیده است. نام «ضعیف» وکسی که ناتوان است، بر خود می‌گذاریم. بنابراین، عنوان درس را انتخاب می‌کنیم «آشتی با قدرت».

«آشتی با قدرت» در ختم روز باید ما را دقیقاً به همان جایی برساند که از آشتی با خدا داشتیم. قدرت مثل خدا یک مفهوم است که در ذهن شما تجلی می‌کند. قدرت، برای این‌که ما آن را درک کنیم، مصداق‌های بی‌شماری دارد. درست مثلی که خدا مصداق‌هایی بی‌شمار دارد؛ یعنی نشانه‌های حضورش زیاد است. قدرت نیز برای این‌که تجلی کند، باید در جاهای خاصی دیده شود و این جاها در چهار طرف ما کم نیستند. دقیقاً همان‌گونه که می‌گوییم خدا در تمام اندام و در تمام اجزای هستی جاری است، قدرت هم در تمام هستی جاری است.

تحقق قدرت نیز به ظرفیت قدرت‌پذیر ما ضرورت دارد. ما باید معین کنیم که چقدر از لحاظ ظرفیت خود رشد می‌کنیم تا قدرت واقعاً در ما تحقق پیدا کند. مثلاً قدرت را در علم می‌بینید و از قدرت علمی حرف می‌زنید. شما در مکتب تلاش می‌کنید تا ظرفیت تان را برای گرفتن قدرت علمی بالا ببرید. به همین خاطر، از صنف اول تا صنف دوازده در گیرایی قدرت و در انعکاس دادن قدرت، تفاوت زیادی را شاهد شده اید. به همین ترتیب، قدرت را در نفوذ کلام می‌بینید. ظرفیت تان را رشد می‌دهید تا این قدرت بیشتر در شما تجلی کند؛ یعنی وقتی سخن می‌گویید، دیگران به سخن شما اعتنا کنند. یا قدرت را در اعتبار و آب‌روی خود می‌بینید و می‌خواهید که وقتی در جامعه هستید، دیگران به شما اعتنا کنند. شما ظرفیت تان را بالا می‌برید و به موازات این ارتقای ظرفیت، قدرت اعتبار و آب‌رو در شما تجلی می‌کند. هر چیزی دیگر همین گونه است؛ حتا قدرت جسمی. شما باید ظرفیت تان را بالا ببرید تا این قدرت در شما تجلی کند. ورزش می‌کنید، دست و پای تان را به حرکت می‌اندازید، اندام تان را پرورش می‌دهید. یک بار متوجه می‌شوید که قدرت جسمی شما نسبت به هم‌سال دیگر تان تفاوت کرده است. حالا وقتی از دست یا پای تان استفاده می‌کنید، قدرت بیشتری را تمثیل می‌کنید تا کس دیگری که این تمرین را انجام نداده است. می‌بینید که مفهوم قدرت، درست مثل مفهوم خدا، در تجلی خود به ظرفیت ما بستگی دارد.

در آشتی با قدرت تلاش می‌کنیم همین ظرفیت را در خود رشد دهیم. ببینیم که ما واقعاً در کجا قرار داریم و در کدام مرحله‌ای از پذیرش قدرت هستیم تا هستی‌ای که مالامال از قدرت است، برای ما همان توانایی و قدرتی را که ضرورت داریم، فراهم کند.

درس‌هایی را که داریم، تیوری‌های اصلی‌اش از امپاورمنت گرفته می‌شود؛ اما این درس‌ها را تا حدی بازسازی می‌کنیم تا متناسب با فضایی که در کلاس داریم، برای شما قابل فهم شود. کوشش می‌کنیم مثال‌ها و نکته‌هایی را که برای شرح امپاورمنت ضرورت اند، از تجربه‌های روزانه‌ی خود شما استفاده کنیم تا وقتی خود تان از قدرت استفاده می‌کنید و می‌گویید که با قدرت آشتی می‌کنم و یگانه می‌شوم، این قدرت در رابطه‌ام با خانه و خانواده‌ام چه تأثیر می‌کند؛ در رابطه با هم‌صنفانم چه تأثیر می‌کند؛ بر محیطی که زندگی می‌کنم، چه تأثیر می‌کند؛ با باورهایم چقدر ارتباط می‌یابد؛ مثلاً من از لحاظ مذهبی یا سیاسی یا اخلاقیات خود به یک سری ارزش‌هایی معتقد هستم، به یک سری مفاهیمی دل‌بسته هستم، قدرت در این رابطه‌های من چه تأثیر می‌کند.

بنابراین، کار ما در این درس‌ها آشتی با قدرت است و امیدوارم در ختم روز بتوانیم این حس را پیدا کنیم به راستی با قدرت یگانه شده ایم، درست همان‌گونه که گاهی ادعا می‌کنیم با خدا یگانه هستیم.

***

آشتی در حقیقت به معنای رفع فاصله و دوری است. شما فاصله را رفع می‌کنید تا با هم نزدیک شوید. وقتی دو شخص را با هم آشتی می‌دهید، رفع نزاع می‌کنید. می‌گویید جنگ نکردن آشتی است. جنگ نزاع است و فاصله ایجاد می‌کند. وقتی جنگ را بر می‌دارید، آدم‌ها به هم نزدیک می‌شوند. وقتی می‌گوییم با قدرت آشتی می‌کنیم، یعنی حالا با قدرت فاصله داریم و می‌خواهیم این فاصله را رفع کنیم تا با قدرت یکی شویم و با قدرت احساس یگانگی داشته باشیم؛ یعنی قدرت درست مثل خود ما شود.

شما با اسم تان احساس یگانگی دارید. دو وجود متفاوت و مجزا نیستید. در آشتی با قدرت نیز رابطه‌ی تان با قدرت باید به گونه‌ای باشد که گویا اسم تان با وجود تان رابطه دارد. به همین ترتیب، شما با «خود» تان دو وجود مجزا و متفاوت نیستید. یکی هستید. آشتی با قدرت نیز به معنای یگانه شدن شما با قدرت است. وقتی از قدرت حرف می‌زنید، باید همان احساسی را در خود تان تجربه کنید که گویا از دست یا چشم یا بینایی و شنوایی تان حرف می‌زنید. باید به همین گونه احساس یگانگی کنید.

اگر بخواهیم با قدرت آشتی کنیم، اولین شرط این است که قدرت را بشناسیم. باید بفهمیم که قدرت چیست تا با آن آشتی کنیم. یعنی وقتی به طرف قدرت می‌رویم، از آن بی‌خبر و نسبت به آن ناآگاه نباشیم. شناخت ما از قدرت مفهومی را به نام «درک» ایجاد می‌کند. بنابراین، شناخت ما از قدرت یعنی درک ما از قدرت. این درک را چگونه به دست می‌آریم؟...

می‌دانید که «تأمل» یعنی درنگ کردن و مکث کردن. اندیشیدن بعد از تأمل می‌آید. وقتی سخن می‌گویید، اگر سخن تان توأم با درنگ باشد، مطمیناً کلمات را دقیق‌تر انتخاب می‌کنید؛ اما اگر درنگ نکنید، استفاده‌ی تان از کلمات به سرعت و بدون احتیاط صورت می‌گیرد. اگر بدون توقف راه بروید و در جریان راه رفتن درنگ نکنید، ممکن است راه اشتباه بروید.

اگر روزانه به اندازه‌ی پنج دقیقه بر بقیه‌ی حدوداً 24 ساعت زندگی تان درنگ کنید و در اثر این درنگ، پنج موردی را نشانی کنید که در همان روز تجربه کرده و یا شاهد شده اید، پنج مورد را برای تأمل تان به دست آورده اید. به میزانی که این نکته‌های تأمل برانگیز در شما زیاد می‌شود، به معنای این است که شما تمرین قشنگی را در امپاورمنت یا در آشتی با قدرت انجام داده اید. شما با این تمرین، درنگ کردن و از درنگ کردن به درک رسیدن را تجربه کرده اید.

درک بدون درنگ و تأمل به دست نمی‌آید. شما وقتی می‌خواهید یک سوال ریاضی را حل کنید، روی آن تأمل می‌کنید. بدون درنگ، قلم تان را گرفته به نوشتن شروع نمی‌کنید؛ اعداد را پشت عدد نمی‌آرید؛ بلکه تأمل می‌کنید تا بدانید کدام عدد را در کجا بگذارید. اما یک بار در اثر تمرین‌هایی که انجام می‌دهید، به گونه‌ای رشد می‌کنید که می‌توانید بدون وقفه اعداد را کنار هم بگذارید و سوالی را که فردی دیگر ممکن است در ده دقیقه حل کند، در دو یا سه دقیقه حل کنید. رسیدن تان به این مرحله به معنای آن  است که رابطه‌ی تان با اعداد رابطه‌ای است که به راحتی می‌توانید تشخیص و درک کنید که جای کدام عدد در کجا است و کدام عدد را، چگونه و در کجا استفاده کنید.

به همین ترتیب، وقتی یک فرمول کیمیا یا ریاضی را به راحتی حل می‌کنید، دقیقاً نشان می‌دهید که در عرصه‌ی تأمل‌های تان چقدر پیش رفته اید و قدرت درک تان چقدر بالا رفته است. بنابراین، درک ما از تأمل شروع می‌شود؛ از درنگ، از مکث کردن. اولین تمرین در آشتی با قدرت، درنگ و تأمل کردن است؛ درک یعنی دریافت.

گاهی تأمل ما صرفاً به حواس پنج‌گانه‌ی ما مربوط است. این درکی است که از طریق حواس یا مواجهه‌ی مستقیم و بی‌واسطه با محیط پیرامون خود یا هر چیزی که در اطراف ما وجود دارند، به دست می‌آریم. با حواس پنج‌گانه‌ی خود می‌بینیم، می‌شنویم، لمس می‌کنیم، می‌چشیم یا استشمام می‌کنیم. هر انسان به طور طبیعی و ذاتی این پنج حس را دارد. بنابراین، هر انسان به طور طبیعی امکان آن را دارد تا از طریق حواس پنج‌گانه‌ی خود چیزی را درک کند و بگیرد. همه‌ی جانوران در یک حد از حواس برخوردار اند. حتا گیاهان نیز در این حس یا در این نوعی از درک با ما شریک اند. مثلاً یک گل آفتاب‌پرست وقتی جهت خود را به طرف آفتاب می‌کشاند، به معنای این است که چیزی را درک کرده است؛ چیزی را حس کرده و دریافت کرده است. یک موش یا یک گاو وقتی به طرف آب یا چیزی دیگر می‌رود یا از چیزی می‌گریزد و فرار می‌کند، به معنای این است که چیزی را درک کرده یا چیزی در درونش پدید آمده است.

این نوعی از درک خود را با تجربه‌ی اولیه‌ی خود هم یکی می‌گیریم. تجربه یعنی مواجهه با واقعیت؛ با عینیت. هر چیزی که بیرون از ذهن ما است، واقعیت است. وقتی با واقعیتی بیرون از ذهن خود مواجه می‌شویم، تجربه‌ای را در خود احساس می‌کنیم و از این تجربه تصویری را در ذهن خود می‌گیریم. این تجربه را از طریق حواس پنج‌گانه می‌گیریم. حواس پنج‌گانه ما را از طریق تجربه با عینیت وصل می‌کند. عینیت یعنی هر آن‌چه با حواس پنج‌گانه قابل درک است. ما لمس می‌کنیم، می‌چشیم، بو می‌کنیم، می‌بینیم و می‌شنویم. علمی را که امروز با آن سر و کار داریم، علمی است که برای ما از طریق تجربه، توسط حواس پنج‌گانه، حاصل می‌شود. دقیق‌ترین دریافت نیز دریافتی است که از طریق حواس ما قابل درک شود. این نوع درک را دریافت اولیه یا دریافت حسی می‌گوییم.

سطح دومی از درک درکی است که در آن از مرحله‌ی حس فراتر می‌رویم؛ یعنی آن‌چه را حس کرده ایم، به ذهن انتقال می‌دهیم و عملیه‌ی درک را در ذهن ادامه می‌دهیم. این سطحی از درک را درک عقلی و علمی نیز می‌گوییم. البته عقل و علم در اساس با هم فرق دارند. عقل قوه‌ای است برای تشخیص و قضاوت و خوب و بد کردن یا سره ناسره کردن. اما علم یک نوع دریافت است. یک نوع خبر و معلومات است که وارد ذهن خود می‌کنیم. این دو با هم ارتباط دارند. آدمی که عاقل باشد به اهمیت علم یا خبر و آگاهی پی می‌برد و آن را می‌گیرد. هر کسی که علمش زیاد شد، قدرت تشخیص و قضاوت، یعنی عقلش رشد می‌کند. آدمی که دانشمند است و درس خوانده است، عقلش رشد می‌کند؛ همان قوه‌ای که به عنوان عقل می‌شناسیم، به طور طبیعی در او بیشتر رشد کرده است: می‌تواند بهتر استدلال کند، بهتر رابطه برقرار کند؛ ... اما وجه اشتراک این نوع دریافت ما، در مقایسه با درک حسی، این است که آن یکی مربوط به مسایل عینی بود و تنها در عالم واقعیت اتفاق می‌افتاد، این یکی ذهنی است؛ یعنی چیزی را از تجربه‌ی خود به ذهن انتقال داده ایم و نسبت به آن در ذهن خود درنگ و تأمل می‌کنیم.

جانوران هر کدام به یک نسبتی تأمل و درنگ می‌کنند؛ اما درنگ و تأمل آن‌ها حسی است. یک گرک یا یک گاو یا گوسفند وقتی که آب یا چیز دیگری را می‌بیند که به طرف آن برود، دفعتاً نمی‌رود. درنگ می‌کند؛ اما همین درنگ و تأمل درنگی در حس است تا آن را دقیق‌تر حس کند و بداند. این جانوران هیچ‌گاهی نمی‌توانند دریافت خود از درنگ یا حس خود را به ذهن انتقال دهند و جریان این درک را در ذهن دنبال کنند. موش اگر یک بار چیزی را ببیند، فردا از یادش می‌رود. به همین دلیل، اگر صد بار به دام بیفتد، صد و یکمین بار باز هم به دام می‌افتد. به تعبیری دیگر، موش درک خود را از عالم واقع به ذهن انتقال نمی‌دهد و چیزی از این درک در ذهنش باقی نمی‌ماند. اما انسان درک خود را که از حواس پنج‌گانه می‌گیرد، به ذهن انتقال می‌دهد و پروسه‌ی درک کردن و فهمیدن را در ذهن خود دوام می‌دهد. به همین دلیل است که انسان به نکته‌های تازه‌ای نایل می‌شود.

کلی‌ها در ذهن ما حاصل تأمل‌های ذهنی مایند. ما انسان‌ها را در محیط خود به صورت فردی دیده ایم؛ اما از همه‌ی این افراد به اشتراکاتی رسیده ایم که آن‌ها را تحت نام انسان جمع کرده ایم. به همین دلیل، وقتی می‌گوییم «انسان»، همه‌ی افراد انسان را در بر می‌گیرد. «انسان» یک اسم کلی است و به همین انسان است که خصوصیت‌هایی را نسبت می‌دهیم که خصوصیت‌های کلی اند. مثلاً می‌گوییم انسان بخیل است؛ انسان سخی است؛ انسان متفکر است؛ انسان متعجب و ابزارساز و امثالهم است. این خصوصیت‌ها به تمام افراد انسان ربط داده می‌شود. به همین ترتیب، می‌گوییم: مار نیش می‌زند یا مار زهر دارد. این یک خصوصیت کلی است که به این خزنده نسبت داده می‌شود. بنابراین، در هر جایی که مار را ببینید، دچار اشتباه نمی‌شوید. ذهن جانوران این قدرت کلی‌سازی را ندارد. به همین خاطر است که جانوران به چیزی به نام علم هرگز نمی‌رسند.

بنابراین، ما از طریق تأمل ذهنی خود نیز به یک درک می‌رسیم. با تأمل ذهنی خود متوجه شده ایم که دو جمع دو چهار می‌شود؛ با تأمل ذهنی خود فرمول‌های ریاضی را کشف کردیم؛ با تأمل ذهنی خود کشف کردیم که چگونه می‌شود از الکتریسیته استفاده کنیم تا پکه را در کلاس درس خود به حرکت بیاوریم؛ با تأمل‌های ذهنی خود متوجه شدیم که چگونه خانه‌ای بسازیم که هم نور داشته باشد، هم هوا در آن جریان پیدا کند و هم ما را از شر آفتاب و سرما در امان نگه دارد؛ با تأمل ذهنی خود یاد گرفتیم که چگونه شکار کنیم و چگونه بهتر و آسان‌تر شکار کنیم؛ با تأمل ذهنی خود حکومت ساخته ایم و رابطه‌ی خود را با یک نظام سیاسی تنظیم و برقرار می‌کنیم؛ با تأمل ذهنی خود به ایجاد قاعده و قانون رسیده ایم؛ مدنیت خلق کرده ایم؛ به حقوق بشر رسیده ایم.... همه‌ی این‌ها ناشی از تأمل‌های ذهنی ماست. یعنی تجربه کرده ایم؛ تجربه‌ی خود را به ذهن انتقال داده ایم؛ آن را در ذهن خود حلاجی کرده ایم؛ تحلیل کرده ایم؛ بالاخره به یک اصل تازه رسیده ایم که فکر می‌کنیم زندگی ما را آسان‌تر می‌سازد و زندگی ما را مطابق خواست ما شکل می‌بخشد.

سطح دیگری از درک داریم که عجالتاً آن را با استفاده از تعبیرات رایج دینی «درک شهودی» می‌گوییم. درک حسی و درک عقلی از لحاظ موضوع خود وقتی با درک شهودی مقایسه شود، یک تفاوت دارد و آن این‌که این دو درک همیشه نگاهی است از «من» به «دیگری». یعنی از شما به بیرون از شما. یعنی شما هم با حس خود چیزی را از بیرون درک می‌کنید و وارد ذهن تان می‌کنید و هم وقتی به درک عقلی می‌رسید، موضوع این درک چیزی است که در بیرون از شما است. گفتیم که ما از طریق تجربه چیزی را دریافت می‌کنیم؛ اما تجربه را به ذهن خود انتقال می‌دهیم. در هر دوی این درک، به هر اندازه که پیش بروید، موضوع درک تان بیرون از ذهن شماست. مثلاً وقتی به حقوق بشر به عنوان یکی از مهم‌ترین درک‌های بشر متمدن توجه کنیم، یک بخش عمده‌ی این درک مربوط به تجربه‌های ماست؛ یعنی اگر به این درک رسیده ایم که با رعایت حقوق بشر زندگی ما راحت‌تر و آرام‌تر می‌شود؛ یعنی اگر حیات و کرامت آدم‌ها وآزادی آدم‌ها برای ما محترم باشد، زندگی سالم‌تر و آسودهتری خواهیم داشت، این درک ناشی از تجربه‌ای است که در جریان زندگی و با عبور از گردنه‌های دشواری در زندگی به دست آورده ایم.

به همین ترتیب، دموکراسی به عنوان یک نظام سیاسی که می‌تواند حافظ حقوق بشر باشد، ایجاد کننده‌ی یک رابطه‌ی خوب باشد، در توزیع و تعدیل قدرت در جامعه کمک کند، مناسبات قدرت را خوب تنظیم کند، حاصل دریافت‌های ما از هزاران سال تجربه‌ی حکومت‌های خودکامه و قدرت‌های مهارناپذیر و مطلقه است که در آن‌ها رنج برده ایم و آهسته آهسته رسیده ایم به این‌جا که قدرت را محدود کنیم و قدرت را خوب توزیع کنیم و نشان دهیم که قدرت چگونه به نفع انسان‌ها به چرخش می‌افتد، بدون این‌که انسان‌ها را له کند و زیر بگیرد.

درک شهودی، برخلاف دو درک دیگر، درک درون است. شما اگر درک خود را از بیرون بگیرید، خود را قدرت‌مند و توان‌مند می‌سازید. به تعبیری دیگر، توانایی عمل تان را زیاد می‌کنید. به هر میزان که درک تان در بیرون زیاد شود، مهارت تان زیادتر می‌شود و توان‌مندی‌های تان برای این‌که خوب عمل کنید، بالاتر می‌رود. اما وقتی که به درک شهودی می‌رسید، نسبت به «خود» تان آگاه می‌شوید. وقتی که نسبت به «خود» آگاه شدید، قدرت را در درون تان کشف می‌کنید و این قدرت چشم تان را به درون تان بینا می‌کند و شما را نسبت به قدرت‌هایی که در درون تان هست، آگاه می‌سازد.

در واقع هیچ چیزی در بیرون از شما معنایی ندارد، مگر این‌که رنگ خود را از درون شما گرفته باشد. به همین دلیل، درک شهودی یک نوع درک معنابخش و معنایاب است. شما معنای هر چیز را با درک شهودی پیدا می‌کنید؛ یعنی وقتی به درون تان تأمل می‌کنید، می‌گویید که من قدرتی دارم برای فهمیدن متفاوت. اگر این نکته را باور کنید و به این درک برسید، پس از آن وقتی چشم تان را باز کنید، هر چیز را متفاوت می‌بینید.

درک شهودی درکی است که می‌تواند در یک طفل باشد. به همین دلیل، وقتی آشتی با قدرت می‌گوییم، این آشتی مال آدم‌های نخبه و خاص نیست. مال هر آدم است: یک طفل می‌تواند درک شهودی پیدا کند. با این درک، متوجه می‌شوید که طفل زیباتر می‌نشیند، زیباتر حرف می‌زند، زیباتر راه می‌رود، ... یعنی متوجه می‌شوید که قدرتی در درون طفل بیدار شده است که راه رفتنش را هم به گونه‌ی خاصی نظم می‌بخشد. به تعبیری دیگر، درک شهودی درک درون تان است و کسانی که به درک شهودی می‌رسند، به معنای این نیست که این‌ها بیرون را خوب درک کرده اند، بلکه این‌ها چشمی را در درون خود باز کرده اند که بیرون را برای شان بهتر قابل درک می‌سازد.

اگر از این نگاه توجه کنید، می‌توانید بگویید که پیامبران درک شهودی داشتند؛ مخترعانی که به یک گونه‌ی تازه چیزی را متوجه می‌شوند، همه‌ی این‌ها درک شهودی دارند؛ یعنی چشم درون شان باز می‌شود و با این چشم همه چیز را دقیق‌تر و متفاوت‌تر و بهتر می بینند.

بنابراین، در آشتی با قدرت، از طریق درک قدرت با قدرت آشنا می‌شویم. به همین دلیل، برای شما می‌توانم بگویم که حس تان را جدی بگیرید؛ عقل و علم تان را جدی بگیرید؛ زیرا حس و عقل و علم تان، واقعیت‌هایی را که وارد ذهن تان می‌شوند، تحلیل و ارزیابی می‌کند و شما را به درک شهودی تان کمک می‌کند. با رسیدن به این درک، شما برای خود تان ارزش متفاوتی قایل میشوید و می‌گویید که فرقی نمی‌کند ادیسون یک گونه دیده و یک گونه دریافت کرده باشد، من به این گونه‌ی دیگر می‌بینم. به همین ترتیب، انشتین هر قدرتی را دیده باشد، من به گونه‌ای دیگر می‌بینم. اگر به این درک برسید، آن وقت است که متوجه می‌شوید چقدر قدرت‌مند شده اید.

(ادامه دارد)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر