۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

مادربزرگ! چرا نمی‌توانی بخوانی تا بفهمی؟!

زینب

وقتی به واشنگتن نزدیک شدیم، سخن مادربزرگم را در ذهنم مرور کردم: «دختری تنها در شهر کافر!». آیا مادربزرگم در اضطراب و دلهره‌هایش راست بوده است؟ ...

سفر طولانی و پایان ناپذیر می‌نمود: شاید بیش از پانزده ساعت. در نیمه‌های راه بودم که به سردرد شدیدی گرفتار شدم. نمی‌دانم چرا. راضیه کنارم نشسته بود و همچون مادرم، مادربزرگم، سرم را روی زانوهایش گذاشت تا بخوابم. سرم را با تکه‌ای بسته بودم. معلم ما مرا دید و فوری رفت از خدمه‌ی پرواز تابلیتی بگیرد تا آرامبخش باشد. تابلیت فوری کار خود را کرد و من به خواب عمیقی رفتم. وقتی چشم گشودم هنوز سرم روی زانوهای راضیه بود. خودش نخوابیده بود. اثر خستگی نیز در چشمانش دیده نمی‌شد. دست مهربانش، هرچند کوچک‌تر از دستان مادربزرگم، پیشانی و موهایم را لمس می‌کرد. با چشم گشودن من لبخند آرامی بر لبانش نشست. شاید در دلش گفت: خوب شد دخترش در هواپیما نمرد! ... من هم لبخند زدم. معلم ما از قول مسیح می‌گفت: با دست پرخون خون شسته نمی‌شود. او برای تشویق ما به پرهیز از خشونت و نفرت و انتقام این حرف را می‌گفت. اینجا خشونت و نفرت و انتقام نبود. محبت و پاداش محبت بود. هرچند خون را با خون نمی‌توان شست، لبخند را با لبخند می‌توان پاسخ گفت. با خود گفتم: هر چند برای اولین بار باشد، در برابر حرف استادم حرفی پیدا کردم که به درد می‌خورد! ادامه مطلب....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر