۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

سگ ها عف می زنند...


از 15 الي 22 حمل 1370 با سه نفر از انگور اده در مرز پاكستان تا نزديكي‌هاي بند سرده در غزني همراه بودم. اين سه نفر از اندر، يكي از ولسوالي‌هاي پشتون‌نشين ولايت غزني بودند. در اين جمع دو نفر از نفر سومي خود پرستاري مي‌كردند. نفر سومي مدت‌هايي را با يك قوماندان مشهور جهادي در اندر جهاد كرده و در جريان جهاد خود ديوانه شد. خانواده‌اش تلاش زيادي كردند كه او را تداوي كنند، اما او هيچگاهي سلامت خود را باز نيافت و هميشه احساس مي‌كرد كه سگ‌ها او را دنبال مي‌كنند و مي‌خواهند كه او را بدرند و گاهي هم فكر مي‌كرد كه آخرين قرباني او با نگاه‌هاي خود از دنبالش مي‌آيد. داستان ذيل از روي قصه‌هاي اين خانواده پرداخته شده است. از اين گونه قصه‌ها در مورد قوماندان اندر در طول دوران جهاد مي‌شنيدم و بعد از آن نيز اين قصه‌ها ادامه يافت. والله اعلم.




شب بود. آسمان پر از ستاره بود. در زير آسمان تنها خدا شاهد بود كه در زمين او چه مي‌گذرد. ستاره‌ها نيز گواهان بي‌شمار خدا بودند. اما آدم در روي زمين نه به خدا التفات داشت و نه به گواهان خدا.

گل‌عمر تفنگش را از شانه برداشت و با حالت عادي و بي‌تفاوت، مثل هميشه، در كناره‌ی ديوار تكيه داد. سپس، شروع به كار كرد؛ كاري عادي و هميشگي: دست و پاي آدمي را كه در برابرش با چشماني مضطرب و خوفزده نشسته بود، با ريسماني كوتاه محكم بست. صحنه‌ی دلخراش و غم‌انگيزي بود، اما براي گل‌عمر، از بس اين صحنه تكرار شده بود، هيچ احساس خاصي خلق نشد. گل‌عمر به چشمان قرباني نيز نگاه نمي‌كرد. خودش نمي‌دانست، اما نيرويي در درونش او را از نگاه كردن به چشمان قرباني باز مي‌داشت. هميشه همينطور بود. فرار گل‌عمر از چشمان قرباني از روي نفرت بود يا وحشت، خودش نمي‌دانست. نيروي مانع او چه بود؟... از كي بود؟.... از كجا بود؟ ... اين را هم نمي‌دانست.

***

آن شب نيز گل‌عمر، بدون نگاه كردن به چشمان قرباني زير دست خويش، ريسمان‌ را از ميان دست‌ها و پاهاي او عبور داد و بالاخره پس از پيچ محكم در نقطه‌اي گره زد. در وقت عبور دادن ريسمان از ميان دست‌ها و پاهاي قرباني فقط صداي خرخر كردن گل‌عمر شنيده مي‌شد. او نسبت به كار خود بي‌تفاوت بود، اما صداي خرخر كردنش نشان مي‌داد كه بايد با نيرويي در درونش گلاويز باشد. هر چند لحظه‌ بعد آستينش را نيز از زير بيني‌اش كش مي‌كرد و همزمان با اين عمل صداي فيش زدن بيني‌اش بلند مي‌شد.

كس ديگري بالاي سر گل‌عمر ايستاده بود و فقط نگاه مي‌كرد. او به كار گل‌عمر كاري نمي‌گرفت و با گل‌عمر كمك هم نمي‌كرد. گويي مهارت و توانمندي گل‌عمر را در كار او باور داشت. او براي گل‌عمر دستور هم نمي‌داد و هيچ حرف ديگري هم نمي‌زد. خاموشِ خاموش با بند تفنگ روي شانه اش بازي مي‌كرد. گوشه‌ی لنگي‌اش كه از بالاي بيني عبور كرده و در عقب سر محكم شده بود، صورتش را پنهان ساخته بود. شايد او هم به چشمان قرباني نگاه نمي‌كرد، اما معلوم نبود كه از انجام اين كار چه احساسي دارد. او فقط گاه‌گاهي پا به پا مي‌كرد. شايد مي‌خواست خستگي ايستادن و منتظر بودن را كم‌تر سازد.

***

دهان قرباني با دستمالي محكم بسته بود. وقتي كار گل‌عمر به پايان رسيد و دست‌ها و پاهاي قرباني در ميان تاب‌هاي پيچ در پيچ ريسمان بسته شد، از حنجره‌ی او صدايي شبيه زوزه‌ی گرگ در حال مرگ بيرون آمد. گل‌عمر به اين صدا هم توجه نكرد. اين صدا هم از بس تكرار شده بود، براي گل‌عمر تازگي نداشت. گويي گل‌عمر فقط به كار خود فكر مي‌كرد نه به نگاه يا صداي قرباني. گويي او مي‌دانست كه قرباني نه از چشمان او نگاه مي‌كند و نه از حنجره‌ی او صدا مي‌كشد. گل‌عمر در وقت كار هم چشمان خود را مي‌بست و هم گوش‌هايش را. در وقت كار، او فقط دست بود و در دست هم فقط انگشتانش تند تند مي‌لغزيدند تا كار خود را به انجام برسانند.

***

با بسته شدن قرباني، واكنش‌هاي او نيز به سوي تسليم شدن رفت. قرباني، نوميد از نگاهِ گل‌عمر و آدم بالادستش، فقط به ستاره‌ها خيره شده بود. گويي از ستاره‌ها مي‌خواست كه رنج او را در نزد خدا گواهي دهند و براي خدا بگويند كه در زمين، بنده‌ی او در چنگ بندگان ديگرش چه مي‌كشد. ستاره‌ها سو سو مي‌زدند و قرباني ميان قلب خود و اين سو سو زدن ستاره‌ها رابطه‌اي مي‌ديد. گويي خط نگاه قرباني حامل وحيي بود كه اين بار از زمين به سوي آسمان مي‌رفت. قرباني مي‌ديد كه ستاره‌ها تند تند جا به جا مي‌شوند. او اين جابجايي ستاره‌ها را نشانه‌اي از پيوند و همدردي آنان با خود مي‌دانست. اما كي بود كه اضطراب ستاره‌ها را براي قرباني ترجمه كند و كي بود كه براي قرباني بگويد كه رنج او در پيشگاه خدا چه وقتي زنگ عدالت را به صدا خواهد آورد.

گل‌عمر، اما، به اين ارتباط پنهان قرباني و آسمان هيچ التفاتي نداشت. او مأمور اجراي كار خود بود و در بدل اين كار از قوماندان پول مي‌گرفت. گذشته‌ از آن قوماندان بارها براي او گفته بود كه كار او برترين جهاد است و با اين جهاد رضايت خدا هم تأمين مي‌شود. قوماندان قربانيان را فتنه مي‌گفت و پاك‌كردن زمين خدا از فتنه‌ی فتنه‌گران را برترين جهاد مي‌شمرد. گل عمر با اینکه بیسواد بود، اما از بس این آیه را شنیده بود حفظ کرده بود: «و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه» (بکشید تا فتنه از میان برود). گل عمر به قوماندان اعتماد داشت و مي‌دانست كه در بدل اين اعتماد هم دنياي او تأمين مي‌شود و هم آخرتش: گل‌عمر در دنيا رضايت شكمش را مي‌خواست و در آخرت رضايت خدا را. قوماندان هر دوي اين رضايت را براي گل‌عمر تأمين مي‌كرد و گل‌عمر به چيزي بيشتر از آن نمي‌انديشيد.

***

لحظه‌اي بعدتر از آنكه دست و پاي قرباني بسته شد و قرباني نيز واكنش خود را از دست داد، گل‌عمر به كمك آدمي كه بالاي سرش ايستاده و كار او را نگاه مي‌كرد، قرباني را از زمين برداشت. قرباني كم‌وزن بود. گويي در چند روزي كه اسير گل‌عمر و قوماندان او بود، وزن خود را تا نصف باخته بود. روز اول وقتي گل‌عمر او را به داخل اتاق تاريك محبس هل داد، وزن بيشتري نشان مي‌داد. حالا خيلي سبك‌تر بود. گل‌عمر از قسمت شانه‌هاي قرباني گرفته بود و آدم ديگر از قسمت پاهاي او.

قرباني چند بار ميان چهار دستي كه او را درهوا معلق گرفته بودند، بالا پايين رفت و سرانجام با يك صداي مبهم، اما بلند و ترسناك، به هوا پرتاب شد و از روي ديوار عبور كرد. از آنسوي ديوار فقط صداي به زمين خوردن جسم قرباني بلند شد و بلافاصله صداي عف عف سگ‌هايي كه مشغول پاره كردن او بودند. عف عف سگ‌ها نيز براي گل‌عمر احساسي خلق نكرد. او اين صدا را نيز بارها به تكرار شنيده بود.

***

آن شب، گل‌عمر، برخلاف شب‌هاي ديگر وقتي به سوي قرارگاه بر مي‌گشت، احساس كرد كه پاهايش سنگيني مي‌كنند. او به چشمان قرباني نگاه نكرده بود. صداي زنداني را نيز به گوش خود راه نداده بود. اما سنگيني پاهايش بي‌سابقه بود. با رفيق همراه خود يكجا به سوي قرارگاه مي‌رفت، اما هيچ سخني براي گفتن نداشت. نمي‌توانست حساب كند كه چند بار در دل شب بعد از شنيدن عف عف سگ‌ها از اين راه به سوي قرارگاه برگشته است. رفيق او خواست زبان او را باز كند، اما وقتي او را ساكت ديد او هم ترجيح داد كه هيچ نگويد.

گل‌عمر آن شب به خواب نرفت و تنها دمادم صبح بود كه چشمانش براي لحظه‌اي سنگين شد و پلك‌هايش روي هم افتاد. گل‌عمر در يك فاصله‌ی كوتاه خواب وحشتناكي ديد. خودش نمي‌دانست كه چه، اما فوق‌العاده وحشتناك. بعد از اين خواب گل‌عمر حالت ديوانه‌ها را گرفته بود. چند روز بعد وقتي قوماندان متقاعد شد كه او به راستي ديوانه شده است، رد پايش را رها كرد و ديگر سراغ او را نگرفت.

***


گل‌عمر، ديگر دست و پاي قرباني را بسته نكرد و ديگر قرباني را از روي ديوار هم به آن سو پرتاب نكرد، اما صداي عف عف سگ‌ها هيچگاهي او را رها نمي‌كرد. هرباري كه چشمانش بسته مي‌شد، سگ‌ها را مي‌ديد كه عف عف كنان آخرين قرباني او را پاره مي‌كنند. گل‌عمر اين بار به چيزي جز چشمان قرباني نگاه نمي‌كرد. چشمان قرباني نيز ديگر به ستاره‌هاي آسمان خيره نمي‌شد، يكراست به چشمان گل‌عمر بخيه مي‌خورد. وحي چشمان او نيز فقط به چشمان گل‌عمر خانه مي‌كرد. گل‌عمر نه از خط نگاه قرباني گريخته مي‌توانست و نه از وحي مستمر و پيگير و انقطاع‌ناپذير او. دنيا براي گل‌عمر در ميان نگاه‌هاي قرباني و صداي عف عف سگ‌ها محصور شده بود و گل‌عمر در همين دنيا از خود فرار مي‌كرد و به دنبال پناهگاهي مي‌گشت. مردم او را «ديوانه» مي‌گفتند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر