۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

پيامبران اهريمني


راضیه رضایی

دانشگاه پنسلوانیا آخرین توقفگاه ما در سفر فیلادلفیا بود. آنجا با گروهی از زنان و دختران دانشگاه رو به رو شدیم که انجمنی را برای تأمین حقوق زنان ایجاد کرده اند. جمعیتی صمیمی و مشتاق. از ما با گرمی و محبت استقبال کردند. همه آمدند و برخی روی زمین و صندلی نشستند و برخی ایستادند و برخی هم به پذیرایی از ما مصروف شدند.
از هر دری سخن رفت. پرسیدند و جواب دادیم: از وضعیت زنان، از مبارزه و تلاشی که برای بهبودی قانون و شرایط زندگی برای زنان جریان دارد، از معرفت و کاری که کرده است...
من هدیه‌ای نداشتم که تقدیم کنم جز قطعه شعری که در یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگیم سروده بودم: زمانی که یک عده مکتب ما را سنگباران کردند و ما را به جرم اینکه گفته بودیم قانون باید عادلانه‌تر باشد، به صد تهمت و دشنام آزردند. این شعر به کمک ترجمه‌ی آزاد آقای رویش، به مخاطبان ما انتقال یافت. اکنون این شعر را به یاد آن خاطره با سایر هم‌زبان‌هایم نیز شریک می‌سازم.

پیامبران اهریمنی

من از پرواز
چیزی به جز زنجیرهای سیاه‌چشم
در خاطره‌ی تاریخم ندارم
زنجیرهایی سیاه‌چشم
زنجیرهای پلید
که رسالت ماهتاب خسوف‌گرفته ام را
در بنده کشیده است.

من از پرواز
به مرگ رسیده ام
و به آتش کشیده شد
گیسوان خسته ام
در جشن و سور آتشکده‌های ابلیس
که انسان را دریده و
در آیینه
کرباس بشر را
بر چهره‌ی اختناق‌آلودش کشیده است.

آه،
من از پرواز
به سرنوشتی نزدیک می‌شوم
که خونم میان پنجه‌های خشم و نفرت
شکوفه می‌دهد
و تکه‌های تنم
میان کتابی آسمانی
به شراره‌های زمینی
هبوط می‌کند
و زمین خدا را سراسر پیامبران وحی‌پذیر می‌پوشاند
و من، هم‌چنان
در آتش چشمان اهریمنی پیامبران
می‌سوزم
و شکوفه می‌دهم.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر