۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

چه جهنم خوبی؛ خواهم رفت

(از شماره دهم «قدرت» - سخن کوچه)

من ندیده‏ام. می‏گویند در بهشت زیاد بی‏کاری است. سراسر بهشت مملو از مومنانی است که زیر سایه‌ها لمیده اند و حتا زحمت این را به خود نمی‏دهند که فکر کنند تا ابد این‏گونه زیر سایه‌ها لمیدن، یعنی چی؟ تعدادی دیگر از مومنین حوله روی شانه‌ها و لب حوض جان شان را خشک می‏کنند و دوباره خود را به آب می‏اندازند و باز هم خود را خشک می‏کنند. شاید من دروغ می‏بافم، چون اطلاعاتم در این مورد کامل نیست، اما به این اندک اطلاعات وقتی می‏اندیشم، با یک تصمیم قهرمانانه می‏خواهم به جهنم بروم. علت اینکه می‏خواهم به جهنم بروم در این است که من انسانم و زمینی و اطلاعاتم نیز در قالب گذاره‌ها و جمله‌ها است، ذات جمله‌ها و گزاره‌ها تاریخی است و تاریخ مادرِ تاویل‌ها و برداشت‌های متفاوت است. چون چنین است، اطلاعاتم در مورد بهشت را به شیوه‌های متفاوت تفسیر می‏کنم، اما آسایش را در تمامی این تفسیرها نمی‏توانم از دست بدهم. پس جهنم را انتخاب می‏کنم، زیرا مملو از بدبختی و عذاب و شکنجه است و از طرف دیگر دایمی.
اما چرا باید شکنجه را برآسایش ترجیح داد؟ شاید بگویند این دیوانه است. می‏گویم آری دیوانه ام. چون هرچه به زندگی و تمامی اجزای آن می‏اندیشم، به این نتیجه می‏رسم که زندگی جز در شکنجه و عذاب معنا ندارد. لازمه‏ی ‌آن این است: اگر می‏خواهم زنده باشم و خودم را دوست داشته باشم، باید شکنجه را ابدی به جان بخرم.
***
از خیالاتم بیرون می‏آیم و در برابر آیینه می‏ایستم و به خودم نگاه می‏کنم. موهایم پر از گرد و خاک است. لعنتی همین دیروز حمام کرده بودی، چرا باید چنین پرخاک باشی؟ شهر ناپخته است، درخت نکاشته اند، چرا؟ جنگ بوده و خون ریزی، چرا؟ قدرت و دولت را تصاحب شوند، چرا؟ پشتون بوده، هزاره بوده، تاجیک بوده، ازبک بوده و...، چرا؟ «وجعلناکم شعوباً و قبائلاً لتعارفوا، ان اکرمکم عند الله اتقاکم» را قبول نکرده اند، چرا؟ قبیله مهم‌تر بوده، چرا؟ امتیازات بیشتر، ثروت بیشتر، حاکمیت بر دیگران، و...، چرا؟ خود را حق می‌دانند، چرا؟ قوم و نژاد برتر هستند، چرا؟ اف برتو! خوب، لعنتی، ذات انسان همین است، آسایش نمی‌خواهد، شر، پلیدی، جنگ و خون‌ریزی، فساد و تباهی، آتش و جهنم در نهادش نهفته است، لازم نیست این همه سوال کنی. اگر می‏توانی چاره‌ای بیاب و کلاه‌گذاری کن یا رشوت بگیر و در باربکیوتونایت کباب بزن، آخرین سیستم موتر سوار شو و در چهار راهی پل‌سرخ به گدایی که لب جاده زیر چادر نشسته است، فحش بگو. محفل بگیر و از آن آب‌های تلخ که کم نیست، بنوش، مست کن، بعد بیرون بیا، به آرایش‌گاه زنانه داخل شو، صدا بزن: لالا موهایم را خروسی بزن.
***
این همه سوال کردی، از خودت می پرسم، این جا جهنم است یا بهشت؟ می‌گوید هم جهنم است و هم بهشت. نفهمیدم، چطور؟ برای گدا جهنم است و برای لالاگوی، بهشت. اما من باورم نمی‌شود این جواب درست باشد، وقتی می‌خواهم کامپیوترم را روشن کنم می‌بینم برق نیست، پس بیرون می‌روم تا اندکی در شهر گردش کنم، می‌بینم هوا کاملاً آلوده و متعفن است و شهر شلوغ. می‌خواهم با خودم خلوت کنم، جایی نیست، حتی زیر پل‌های دریا را نیز معتادین تصاحب شده اند. پس باید خودم را مشغول کاری بسازم، می‌بینم در این بهشت- جهنم هرچه هست بیهودگی و بی‌غیرتی است، کار نیست. پس جواب تو اشتباه است، به باور من اینجا جهنم است. برای خودم کف می‌زنم و به این فکر فرو می‌روم که در جهنم بجز عذاب و شکنجه، می‌شود کاری مفیدی کرد یا خیر؟ حالا با خودم تکرار می کنم چه جهنم خوبی، در آن زندگی خواهم کرد. تغییر مسخره است و مزخرف، من جهنم را خودم ساخته ام و برای زندگی انتخاب کرده ام، مگر دیوانه ام که خرابش کنم؟
***
به نظرم کمی می لنگم، از دوستانم که پیش اطاق نشسته اند می‌پرسم، من نمی لنگم؟ می‌گویند، چرا می لنگی. با خودم می اندیشم من که سالم بودم، چرا باید بلنگم؟ یکی می‌گوید سالمی اما کفش‌هایت را اشتباه پوشیده‌ای یکی کوری بلند است و دیگری پست. آن یکی می‌خندد و می‌گوید نه! یکی روسی است و دیگری امریکایی.

۱ نظر:

  1. باید ها و نباید های انتخاباتی را اینجا بخوانید
    http://mohaqeq.org/

    لینک مستقیم

    http://mohaqeq.org/fa/question/171.html

    پاسخحذف