(از شماره دهم «قدرت» - سخن کوچه)
من ندیدهام. میگویند در بهشت زیاد بیکاری است. سراسر بهشت مملو از مومنانی است که زیر سایهها لمیده اند و حتا زحمت این را به خود نمیدهند که فکر کنند تا ابد اینگونه زیر سایهها لمیدن، یعنی چی؟ تعدادی دیگر از مومنین حوله روی شانهها و لب حوض جان شان را خشک میکنند و دوباره خود را به آب میاندازند و باز هم خود را خشک میکنند. شاید من دروغ میبافم، چون اطلاعاتم در این مورد کامل نیست، اما به این اندک اطلاعات وقتی میاندیشم، با یک تصمیم قهرمانانه میخواهم به جهنم بروم. علت اینکه میخواهم به جهنم بروم در این است که من انسانم و زمینی و اطلاعاتم نیز در قالب گذارهها و جملهها است، ذات جملهها و گزارهها تاریخی است و تاریخ مادرِ تاویلها و برداشتهای متفاوت است. چون چنین است، اطلاعاتم در مورد بهشت را به شیوههای متفاوت تفسیر میکنم، اما آسایش را در تمامی این تفسیرها نمیتوانم از دست بدهم. پس جهنم را انتخاب میکنم، زیرا مملو از بدبختی و عذاب و شکنجه است و از طرف دیگر دایمی.
اما چرا باید شکنجه را برآسایش ترجیح داد؟ شاید بگویند این دیوانه است. میگویم آری دیوانه ام. چون هرچه به زندگی و تمامی اجزای آن میاندیشم، به این نتیجه میرسم که زندگی جز در شکنجه و عذاب معنا ندارد. لازمهی آن این است: اگر میخواهم زنده باشم و خودم را دوست داشته باشم، باید شکنجه را ابدی به جان بخرم.
من ندیدهام. میگویند در بهشت زیاد بیکاری است. سراسر بهشت مملو از مومنانی است که زیر سایهها لمیده اند و حتا زحمت این را به خود نمیدهند که فکر کنند تا ابد اینگونه زیر سایهها لمیدن، یعنی چی؟ تعدادی دیگر از مومنین حوله روی شانهها و لب حوض جان شان را خشک میکنند و دوباره خود را به آب میاندازند و باز هم خود را خشک میکنند. شاید من دروغ میبافم، چون اطلاعاتم در این مورد کامل نیست، اما به این اندک اطلاعات وقتی میاندیشم، با یک تصمیم قهرمانانه میخواهم به جهنم بروم. علت اینکه میخواهم به جهنم بروم در این است که من انسانم و زمینی و اطلاعاتم نیز در قالب گذارهها و جملهها است، ذات جملهها و گزارهها تاریخی است و تاریخ مادرِ تاویلها و برداشتهای متفاوت است. چون چنین است، اطلاعاتم در مورد بهشت را به شیوههای متفاوت تفسیر میکنم، اما آسایش را در تمامی این تفسیرها نمیتوانم از دست بدهم. پس جهنم را انتخاب میکنم، زیرا مملو از بدبختی و عذاب و شکنجه است و از طرف دیگر دایمی.
اما چرا باید شکنجه را برآسایش ترجیح داد؟ شاید بگویند این دیوانه است. میگویم آری دیوانه ام. چون هرچه به زندگی و تمامی اجزای آن میاندیشم، به این نتیجه میرسم که زندگی جز در شکنجه و عذاب معنا ندارد. لازمهی آن این است: اگر میخواهم زنده باشم و خودم را دوست داشته باشم، باید شکنجه را ابدی به جان بخرم.
***
از خیالاتم بیرون میآیم و در برابر آیینه میایستم و به خودم نگاه میکنم. موهایم پر از گرد و خاک است. لعنتی همین دیروز حمام کرده بودی، چرا باید چنین پرخاک باشی؟ شهر ناپخته است، درخت نکاشته اند، چرا؟ جنگ بوده و خون ریزی، چرا؟ قدرت و دولت را تصاحب شوند، چرا؟ پشتون بوده، هزاره بوده، تاجیک بوده، ازبک بوده و...، چرا؟ «وجعلناکم شعوباً و قبائلاً لتعارفوا، ان اکرمکم عند الله اتقاکم» را قبول نکرده اند، چرا؟ قبیله مهمتر بوده، چرا؟ امتیازات بیشتر، ثروت بیشتر، حاکمیت بر دیگران، و...، چرا؟ خود را حق میدانند، چرا؟ قوم و نژاد برتر هستند، چرا؟ اف برتو! خوب، لعنتی، ذات انسان همین است، آسایش نمیخواهد، شر، پلیدی، جنگ و خونریزی، فساد و تباهی، آتش و جهنم در نهادش نهفته است، لازم نیست این همه سوال کنی. اگر میتوانی چارهای بیاب و کلاهگذاری کن یا رشوت بگیر و در باربکیوتونایت کباب بزن، آخرین سیستم موتر سوار شو و در چهار راهی پلسرخ به گدایی که لب جاده زیر چادر نشسته است، فحش بگو. محفل بگیر و از آن آبهای تلخ که کم نیست، بنوش، مست کن، بعد بیرون بیا، به آرایشگاه زنانه داخل شو، صدا بزن: لالا موهایم را خروسی بزن.***
این همه سوال کردی، از خودت می پرسم، این جا جهنم است یا بهشت؟ میگوید هم جهنم است و هم بهشت. نفهمیدم، چطور؟ برای گدا جهنم است و برای لالاگوی، بهشت. اما من باورم نمیشود این جواب درست باشد، وقتی میخواهم کامپیوترم را روشن کنم میبینم برق نیست، پس بیرون میروم تا اندکی در شهر گردش کنم، میبینم هوا کاملاً آلوده و متعفن است و شهر شلوغ. میخواهم با خودم خلوت کنم، جایی نیست، حتی زیر پلهای دریا را نیز معتادین تصاحب شده اند. پس باید خودم را مشغول کاری بسازم، میبینم در این بهشت- جهنم هرچه هست بیهودگی و بیغیرتی است، کار نیست. پس جواب تو اشتباه است، به باور من اینجا جهنم است. برای خودم کف میزنم و به این فکر فرو میروم که در جهنم بجز عذاب و شکنجه، میشود کاری مفیدی کرد یا خیر؟ حالا با خودم تکرار می کنم چه جهنم خوبی، در آن زندگی خواهم کرد. تغییر مسخره است و مزخرف، من جهنم را خودم ساخته ام و برای زندگی انتخاب کرده ام، مگر دیوانه ام که خرابش کنم؟***
به نظرم کمی می لنگم، از دوستانم که پیش اطاق نشسته اند میپرسم، من نمی لنگم؟ میگویند، چرا می لنگی. با خودم می اندیشم من که سالم بودم، چرا باید بلنگم؟ یکی میگوید سالمی اما کفشهایت را اشتباه پوشیدهای یکی کوری بلند است و دیگری پست. آن یکی میخندد و میگوید نه! یکی روسی است و دیگری امریکایی.
باید ها و نباید های انتخاباتی را اینجا بخوانید
پاسخحذفhttp://mohaqeq.org/
لینک مستقیم
http://mohaqeq.org/fa/question/171.html