زینب حیدری
(از شماره ششم هفته نامه «قدرت»)
1383؛ ...1384؛ ... 1385؛... ۱۳۸۶؛ ... ۱۳۸۷؛ ... ۱۳۸۸؛ ... ۱۳۸۹...
و من از 1383 شروع میکنم. خودم از همان روز شروع میشوم. درست آن روز را به یاد دارم. وقتی که با زور و صد حیله و نیرنگ کارت گرفتم. مسئولان توزیع کارت حاضر نبودند به من کارت بدهند. هی اصرار میکردند که سن تو کم است. من هم با هزاران دلیل اصرار میکردم که نه خیر، سن من زیاد است، اما قدم کوتاه مانده است. آنها، هم به اصرار من میخندیدند و هم به دلیل من. اما من ولکننده نبودم و هزاران دلیل بنیاسراییلی آوردم تا بالاخره به ستوه آمدند و متقاعد شدند تا به من کارت بدهند.
گفتم من از همین روز آغاز شدم. از همین روز یاد گرفتم که برای خواستهام پافشاری کنم و به هیچ مانعی تن ندهم. یادم هست که با غرور عجیبی به سوالهای مسئولان توزیع کارت جواب میدادم. یکی شان میگفت تو کارت را میخواهی چی کار؟ و من میگفتم: حق من است باید بگیرمش.
کلمهی «حق» عجیب کلمهی مزهداری است. این کلمه را تازه از زبان استادم یاد گرفته بودم. تازگی متوجه شده بودم که هر انسان دارای حق و حقوقی است که باید دیگران به آن احترام بگذارند. تازه یاد گرفته بودم که «حق دادنی نیست، گرفتنی است». کشف جالبی بود. تازه یاد گرفته بودم که فرقی میان انسانها نیست. همه انسان اند و حق کرامت و آزادی دارند. مهمتر از همه، تازه از درسهای انسانشناسی یاد گرفته بودم که میان سفیدپوست و سیاهپوست هیچ فرقی نیست. میان تاجیک و پشتون و هزاره و ازبک فرقی نیست. تازه یاد گرفته بودم که فرق آدمها در شعور و فهم آنهاست نه در رنگ و نژاد و جنسیت آنها.... با همین غرور بود که هی حاضر جوابی میکردم و پافشاری میکردم تا کارت بدهند.
بعد هم وقتی کارت را گرفتم، با غرور به همه نشانش میدادم و از اینکه توانسته بودم به سوالهای مسئولان جواب بدهم خیلی خوشحال بودم. حس میکردم آن روز و آن سال برای من آغاز تاریخ است.
وقتی از مرکز توزیع کارت بیرون شدم، احساس کردم خیلی بزرگ شده ام، آنقدر بزرگ که میتوانم کارهای بزرگ بزرگی انجام دهم. میتوانم در انتخابات ریاست جمهوری و پارلمانی اشتراک کنم و رأی بدهم. احساس عجیبی سر تا پایم را فرا گرفته بود. در راه خانه دیگر ندویدم. اولین بار بود که چنین حالی در خود مشاهده میکردم. قبل بر آن، از بس در راه رفتن بیتابی میکردم هر کسی با من همراه میشد ناگزیر میشد با من بدود. اما آن روز این طور نبود. اخمهایم را در هم کرده و مثل آدمهای بزرگ قدم بر میداشتم: با طمأنینه و وقار. گامهایم سنگین و استوار شده بود. حس میکردم همه متوجه من شده اند و میفهمند که من هم در شمار بزرگان قرار گرفته ام. وقتی به آیسکریم فروشی رسیدم، چپ چپ به طرفش نگاه کردم. دهنم پر شده بود از آب. خیلی دلم میخواست آیسکریم بگیرم، اما با خود میگفتم: زینب، حالا بزرگ شدی؛ بستنی، مال بچههاست.....
***
تناقض اینگونه وارد زندگی انسانها میشود: یک حادثه، یک حادثهی ساده میتواند زندگی را به حرکت آورد. من وزنی به اندازهی یک کاغذ نازک و کوچک در جیبم داشتم. اما این وزن، مرا از خود بیخود کرده بود. کودکیهایم از من آزرده شده بودند و بزرگیهایم هنوز شک داشتند که به من باور کنند. جنگ من با خودم در مقابل دکان آیسکریم آغاز زندگی پر از تناقض من بود. من باید راهم را از درون این تناقض باز میکردم.***
دو هفته مانده بود به انتخابات. روز و شب لحظهشماری میکردم تا زودتر روز رأیدهی فرا برسد. سوالهایم از معلم پایان نداشت. به هر بهانهای میپرسیدم و از هر چیزی میپرسیدم. فکر میکردم دنیا پر از سوال شده است و من باید روز و شب برای آنها پاسخ پیدا کنم. شاید بزرگشدن همین بود. شاید بزرگی همین گونه وارد زندگی آدمیان میشود.معلم ما هم آدم عجیبی است. درسهای عجیبی به ما میداد. آن زمان تنها از دموکراسی میگفت. از مشارکت و حق تعیین سرنوشت. این حرفهای او بود که هیجان کارت را در روان من تزریق کرده بود. کارت وزن تاریخ را با خود یکجا کرده و در ذهنم انداخته بود. دموکراسی و انتخابات و حق مشارکت سیاسی. معلم ما میگفت: مهم نیست که چه کسی را انتخاب میکنید، مهم این است که باور کنید حقی دارید و به اختیار و ارادهی خود از آن استفاده میکنید. میگفت: انتخاب شما، معنای «بودن» شماست. میگفت: اگر شما با حق انتخاب آشنا شوید، زندگی تان شکل دیگری میگیرد.... و من هم این حرف او را باور کرده بودم.
***
1383؛ ... 1385؛... 1388؛ ... 1389؛ ...امروز باز هم کارت را روی دستم گرفتم. از چندین جا سوراخ سوراخ شده است. رنگ و رویش رفته است. عکس خودم را روی آن دیدم. خیلی کوچک بودم. هیجان کودکیام به یادم آمد. از خود پرسیدم آیا در اینکه تمام خاطرههای کودکیام را به عنوان قیمت این کارت پرداخته بودم، کار خوب و عاقلانه و منصفانهای کرده بودم؟ ... جوابش را نتوانستم پیدا کنم.
کارت را روی دستم گرفتم. به تقویم روی دیوار نگاه کردم: 1389. کارت به نظرم سبکتر میآمد. دیگر نه آن هیجان را در من خلق میکرد و نه آن بیقراری را. به سوراخهای کارت نگاه کردم. یاد درسهای بعدی معلم خود افتادم. درسهایی که در فاصلهی 1383 تا 1388 گفته بود. از موبوکراسی گفته بود. کلمهای نامأنوس که هم تلفظش مشکل بود و هم فهمیدنش.
بار اول که مرا تشویق میکرد بروم کارت بگیرم، نمیگفت که موبوکراسی در کنار دموکراسی مینشیند و چهرهی آن را مسخ میکند. اما حالا خوب میفهمم که کارت و رأی به تنهایی کفایت نمیکرده است. رأی وقتی با آگاهی توأم نباشد، تنها یک کاغذ است و وزن آن نیز تنها وزن یک کاغذ است...
کارت روی دستم مانده بود و من از سوراخهای آن سر کشیده و به گذشته برگشته بودم. به یاد موقعی افتادم که زندگیام را با یک کارت، با همین کارت معنا کرده بودم. آن موقع کارت برایم مهم بود، نه اینکه برای چه کسی رأی میدهم. برایم مهم نبود که نتیجهی رأی من چه میشود. به آن کسی که رأی میدادم به خاطر این بود که پدرم به او رأی میداد. یا به خاطر آن بود که قومم و همهی مردمم به او رأی میداد. به خاطر آن بود که معلم و همهی همصنفانم به او رأی میدادند... بعدها وقتی معلم ما از موبوکراسی یاد میکرد حس میکردم به طور غیرمستقیم به من نیز خطاب دارد.
رأی وقتی با آگاهی توأم نباشد، به هر جایی ریخته شود، ارزشی خلق نمیکند. حس میکنم من در سال 1383 به این امر واقف نبودم. حالا وقتی میبینم که همه هوس کرده اند خود را کاندید کنند، حس میکنم که نه من آگاهانه رأی داده ام و نه نمایندگان من آگاهانه از رأی من استفاده کرده اند. در انتخابات ریاست جمهوری بیش از چهل نفر خود را برای گرفتن پست ریاست جمهوری کاندید کرده بودند. در انتخابات پارلمانی تنها از شهر کابل بیش از هشت صد نفر کاندید شده اند. این شلوغ و هیجان برای این نیست که آگاهی سیاسی در میان مردم بیشتر شده است. به معنای آن است که مقام و مرجعیت نمایندگی از مردم چقدر کوچک و بیارزش شده است که هر کسی هوس میکند خود را برای تمثیل آن کاندید کند.
استادم سال گذشته میگفت: دموکراسی یکی از خوبیهایش این است که هر کسی را مجال میدهد خود را نشان دهد. اما برای مردم نیز امکان میدهد که از میان صدها مدعی نمایندگی یکی را که خوبتر تشخیص میکنند به عنوان نمایندهی خود انتخاب کنند. گاهی او به شوخی این را هم میگفت: دموکراسی برای هر کسی که دل پر یا جیب پر داشته باشد مجال میدهد که دل و جیب خود را خالی کند.... حالا میبینم که این حرف او راست بوده است.
***
من باز هم خود را برای اشتراک در رأیدهی آماده میکنم. اما دیگر هیجان ندارم. بیشتر فکر میکنم. سنگینی وقتی که از مرکز توزیع کارت بیرون شدم، هنوز بر چشم و ذهنم بار است. هوسها و آرزوهایم آب شدند، اما سنگینی بعد از گرفتن کارت رأیدهی در گامهایم باقی مانده است. مفهوم «حق» باز هم در ذهنم مرور میشود. «حق» معنای زندگیم و معنای بودنم شده است. وقتی با راضیه تنها میشوم هر دو از «حق» خود سخن میگوییم و از اینکه چگونه به این حق خواهیم رسید و چگونه این حق را برای همه ضمانت خواهیم کرد.کارت را روی دستم میگیرم. انگشتانم را روی آن کش میدهم. گاهی حس میکنم روی آن قطره قطره خون میچکد، گاهی حس میکنم روی آن اشک میچکد، گاهی حس میکنم عرق و رنج آدمها روی کارتم نشسته اند. گاهی حس میکنم به آزمون دشواری وارد شده ام. همهی مبارزان گذشته به خانهام جمع شده و با من سخن میگویند: از رنجها و آرزوها و دریغهای خود برای من قصه میکنند. از من میخواهند که در استفاده از حق رأی خود به بدترینها نگاه نکنم، به بهترینها نگاه کنم....
***
کارت من روی دستم میلولد. در میان گذشته و حال، فاصلهی شش سال، رفت و آمد میکنم. حالا دیگر به کارت، تنها به عنوان پلی که مرا از کودکی به بزرگسالی عبور داد نگاه نمیکنم. به عنوان حقی نگاه میکنم که برایم به میراث مانده است. حس میکنم کارت باری دیگر در دستانم سنگین میشود. تناقض و تضاد همین است. من تغییر کردم. با یک فکر، با یک رفتن به گذشته، با یک مرور خود تغییر کردم و وقتی من تغییر کردم کارت روی دستم هم تغییر کرد... حس میکنم روی کارت بار عظیمی نشسته است. سال 1383 کارتم سنگین بود، اما سنگینی آن روی دوش احساس کودکانهام مینشست. حالا زمان حس دیگری را در لابه لای دنیای بزرگ به من انتقال میدهد. کارت دنیای کودکیام را از من گرفت و مرا پیش از وقت به دنیای آشفتهی بزرگان انتقال داد. حالا کارت بار بزرگ شدن مرا نیز با خود دارد. حس میکنم کارتم باز دارد سنگین و سنگینتر میشود.در انتخابات ریاست جمهوری با خود جنگ سختی را سپری کردم تا موفق شدم قلم را به دست گیرم. یادم میآید که صفحه را به سختی سیاه کردم و رأیم را با مشقت و ترس در صندوق رایدهی ریختم. این رأی را به خواست پدر و مادر و بزرگان در صندوق نریختم. برای خودم ریختم. از آن پس حس گناه در برابر کسانی که به من چشم دوخته بودند، درون ذهنم رخنه کرد. حس میکردم به آنها جوابی ندارم. حس میکردم آنها اشتباهات زیادی کردند. اما اشتباه آنها مثل اشتباه من نبود. من بار زمان را نیز در صفحهی کارت نگاه میکنم.
***
کارتم را پیش رویم میگذارم و به آن احترام میکنم. این کارت برای هر کسی استفاده شود، حرمت مرا برای خودم تکرار میکند. من این کارت را دوست دارم. این کارت تاریخ من شده است و با احترام به این کارت به تاریخ خود ارج میگذارم. من با همین کارت، باز هم پای صندوق رأی میروم و به کاندید محبوبم رأی میدهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر